فقط...زیادی خوبه

دیانای عزیزم.

حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی که اون سه دقیقه تلفنی که به من زدی چقدر برام ارزش داشت. اینکه خوندی، و حتی اینکه می خوای وبلاگ بزنی...مثل یه گلبرگ گل ساکورا بود تو تاریکی شب.

رتستی، کتابخونمون راه افتاد. دوستیمونم راه افتاد. یه گروه چهار نفره شدیم. یه دختر مرموز، یه مو بور مطمین به خود، یه انیمه گرلی که انیمه نگاه نمی کنه و...من.

ما چهار تا رفتیم تو کتابخونه تازه باز شده مدرسه و ... خوش گذروندیم. کتابای مزخرفی داشت ولی...تو خود کتابا یادداشتهای جالبی بودن.

مثل:«ایت کتاب در سال ۷۴ در کوهسنگی خریداری شده:/»

_____

____

باران عزیزم

کلی چیز برای یاد گرفتن هست. یک عالمه وبلاگ و کتاب و انیمه هست که میتونن دنیاتو عوض کنن. بر شانه غول ها ایستادن کار سختیه، چون غول های زمان ما بلندتر و وحشی ترن. ولی به جاش، وقتی ازشون بالا بری، یه منظره زیبا و شگفت انگیز از جهانی میبینی، که خود اون جهانم پر از یاد گرفتنی هاست.

چطور میتونیم هفت سال از عمرمون رو تلف کنیم و این زیبایی ها رو بیخیال شیم؟

واییی باران. نمی دونم چیکار کنم. هنوز به سنی نرسیدی که درک کنی، ولی وقتی بفهمی، مطمینم منم دنبال تو میام. وقتی به سنی برسی که نگران انتخاب رشته بشی، جامون عوض میشه. تو میشی خواهر بزرگه، من میشم کوچیکه. همیشه تو تصمیم گیری همین بوده. تو تولد مامان، موقع خریدا، همیشه تو تصمیم اخرو می گرفتی.

درست مثل نارسیس و اورسینه. من اورسینه نیستم...تویی!

تو هرگز شک نمی کنی. مطمئنم. تصمیمی که تو میگیری درست ترینه. فقط لطفا...عجله کن. من وقت ندارم. یه سال بیشتر نمونده و از همین الانم داره گتد میخوره به همه چی. لعنت بهت تیزهوشان

___

چطور میتونم ادعا کنم آدم خوبیم؟ در آسایش و رفاه خوب بودن که سخت نیست. به جز اون دو سال لعنتی من چه سختی ای کشیدم که این همه خوشبختی حقم باشه خدایا؟

آگه آدم خوبیم، چرا انقدر آریا که اونم آدم خوبیه رو مخمه؟ چرا امروز رفتار بدی کردم؟

خدایا. ازم چه انتظاری داری؟  چی می خوای؟ چی میخوام؟

___

همه چی عجیب، خوب، غریب و خوبه. فقط...

می دانم نمی خوانی، ولی می نویسم

دیانای عزیزم

جستجو گری بدنبال چیزی بود. مرد حکیمی به او کوله ای داد و گفت: توی این را نگاه کن.

ولی جستجوگر آنچنان غرق جست و جو بود که فقط کوله پشتی را انداخت روی دوشش و رفت به دنبال ان چیز. بی آنکه بدانیم آنچه می خواهد همان تو است.

حکایت جستجوگر و حکیم، کایتتو و بنده است میدانی؟ 

...

ان چیز که بدنبال هستی، توی این وبلاگ است داری جای اشتباهی دنبالش می گردی. ولی من به هر حال وظیفه گذاشتنش  داخل کوله پشتی ات را دارم.

 

دایانای عزیزم،

نوک برگهای درختان، تازه شروع کرده به قرمزشدن. انگار خدا تازه یادش افتاده باید در پاییز قلمویش را به کار می انداخته. توجه کرده ای چند وقتی است که خدا تنبل شده؟ زمستان بی برف. پاییز بی رنگ. تابستان بی میوه. زندگی بی مزه...

هر روز که از سرویس جلوی مدرسه پیاده می شوم، اولین حرف مغزم این است: به مدرسه نفرین شده خوش امدید.

دومین چیز، یاد تو افتادن است. نمی دانم چرا. شاید به خاطر ستون دوستی جلو در باشد. نقش همان دیوار دوستی خودمان را دارد. رویش اول اسم بچه ها، دوست ها، رفقای شفیق یا هرچی می خواهی اسمش را بگذاری با یک قلب وسطش نوشته شده.

دیانای عزیزم، دوست ندارم غلو کنم که هر روز و هر لحظه به یادت بودم. نبودم. ولی هر وقت یادت می افتادم، یا لبخند میزدم، با حسابی ساکت می شدم. عصبانی هم بودم.اول از تو.بعد از خودم. دلایل عصبانیت از تو را نمی گویم. چون خیلی کوچک و بزرگند. به کوچکی مورچه ای که مغز را می جود. از خودم عصبانی بودم، چون روزی شش ساعت با بیست و هشت نفر آدم حرف میزنم، که ارزششان برایم دربرابر تو مثل گرفیت می ماند در برابرالماس و با تو یه هفته است به جز دو دقیق پشت تلفن به بهانه سوال ریاضی حرف نزدم.

کجابودم؟ اهان گرافیتو الماس. جنسشان یکی است. ولی خب گرافیت پایدار تر است. به زیبایی الماس نیست. قیمتش بیشتر است. ولی گرافیت اگر نباشد، با چی مشق بنویسیم؟ دنیا فلج می شود اصلا. آرام آرام خودش را توی مردم جا کرده، در حالیکه الماس دور و دورتر شده. آنقدر دور که برای جان مثل نقطه می ماند. مهمتر از گرافیت است، و در عین حال دورتر. می گیری چی میگم؟

دیانای عزیزم، حال بچه ها را می شود آن دقیایقی فهمید که از مدرسه بیرون می کنند و دنبال سرویسشان می کردند. اگر غمگین بودند، یعنی غمگینند دیگر. تکلیفشان معلوم است. اگر لبخند آرامی میزنند، یعنی روز خوبی داشته اند.و اگر شاد و شنگول اند، یعنی امروز روز مززززخرفی داشته اند و کل روز فیزیک و عربی و و ریاضی فرو کرده اند توی مغزشان، و الان از زندان آزاد شده اند و قرار است بروند خانه سیصد گیگ اینترنتی که پدر جانشان خریده را هپلی هپو کنند.

کلی حرف مهم دیگر هم داشتم دیانا جانم. مثلا سکوت عجیب همسرویسی هایم. اینکه آقا راننده چند وقتی است هی موهایش را مرتب، و خودش را در آینه برانداز می کند. سیاهی لشکر های زندگیم. یک. دوست قاتل و شریک من در گروه خلافکاری، مامور سیای اینده، و شاگرد ژاپنی جدیدم :) و کلی خبر دیگه.

ولی...

با اینکه نمی خوانی، تا همینجایش هم نوشتم خیلی است.

دوستدارت،

هلن.ن.پراسپرو

 

کامنت ها را برایت باز می گذارم. به نظرت احمقم؟

در قرن بیست و یکمیم. برو ایمیل درست بکن که مجبور نشوم نامه را بگذارم در معرض دید عموم دیگر :|

راستی...اگر معجزه ای شد و خواندی، تو رو خدا جواب بده. فقط واسه همین ساعت ۱۱:۱۹ دقیقه به دست دردناک به تبلت ۱۰ اینچی برایت تایپ کردم.

فقط کمی...

می توانی کمی مهربان باشی، میدانی؟ می توانی گاهی لبخند بزنی...لبخندهای بی دلیل صد برابر خنده های عادی ارزش دارند میتوانی بعضی وقت ها که شوخی جالبی می پرانم یا حرف هوشمندانه ای می زنم، دستگاه نقد مغزت را خاموش کنی. می توانی بعضی وقتها همینطور الکی سر تکان بدهی و سکوت کنی. می توانی وقتی الکی میخندم، همراهم بخندی.

اگر می گویم:«دلمم برای دوستهایم تنگ شده» پس حتما تنگ شده. لازم نیست شک و تردید های خودم را تکرار کنی که:«پس چرا اومدی اینجا؟» می توانی نطرت را به خاطر من، طور دیگری به زبان بیاوری. می توانی برای بار صدم، رک نگویی از انشا متنفرم خو...

می توانی گاهی شانه بالا بیاندازی و بگویی:«بیخیال بابا.» و جوک مسخره ای تعریف کنی. خیلی کارها با یک:به چی فکر می کنی؟ می توانی بکنی.

می دانم توی دلت هیچی نیست. می دانم به میلی متر فقط دو واحد قلب داری. ولی می توانی کمی....فقط کمی مهربان تر باشی.

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan