- پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸
- ۲۳:۲۷
دیانای عزیزم
میخواهم به هانه اینکه دارم به تو نامه می نویسم، سر 44 نفری که این وبلاگ کذایی را می خوانند درد بیاورم. ولی فقط بهانه است. تو نمیخوانی...همانطور که من یادم رفته چطور باید روحت را بخوانم. قبلا می توانستم. یادت هست؟ چند سال پیش بود؟ یک دهه؟
برایت مینویسم چون من دلتنگم. شاید خودم هم چندان دلتنگ نباشم. احتمالا به خاطر ناطور دشت خواندن است. بله دارم ناطور دشت را میخوانم. اسمش را نشنیدی؟ عیبی ندارد. این هولدن، راوی داستان مدام دلش تنگ است. نوشیدنی می زند و دلش تنگ است. به چیزهای ناجور فکر می کند و دلش تنگ است. به دستکش گمشده اش فکر میکند و دلش تنگ است. برای همین من هم بعد از خواندن 136 صفحه دلم تنگ شده.
به نظرت چطور میدانم دقیقا 136 سفحه خوانده ام؟ بین خودمان بماند...نه. خب نمی ماند مسلما. ولی همین 136 صفحه را که خواندم، حداقل 73 بار به شماره بالای صفحه نگاه کردم که 136|336 را نشان میداد. تو که غریبه نیستی. برایت اعتراف میکنم. چندان ازش لذت نبردم. درش غرق نشدم. نفس کشیدن را فراموش نکردم.
تقصیر نظرهاست. همین نظرهایی که در وبلاگ ها و گودریدز میگذارند«ناطور دشت مثل یک معجزه بود» «ناطور دشت تکان دهنده بود» «شخصیت هولدن آنچنان مرا تحت تاثیر قرار داد که دلم خواست مثل رابرت لنون پا بشوم بروم یکی راا بکشم.» «سلینجر نابغه است» و...
واقعا نمی خواهم به نویسنده های این نظرها توهین کنم. فقط واقعا احساس میکنم یک جای کار می لنگد. منتظری یک چیز خارق العاده ببینی. یک چیز شگفت انگیز...نفس بر، ولی به خودت می آیی و میبینی هر دو صفحه یکبار به صفحه شمار نگاه می کنی. میبینی داری زیر لب هولدن کالفیلد را به فحش میکشی. احتمالا اگر دلیل این ناسزاها را میدانست، حسابی خوشش می آمد. ولی به من چه؟ خودش را عاقل کل میدانست...انگار می تواند از هرچیز خوشش بیاید یا بدش بیاید یا هر نظری که دارد درست تر از درست است.
اما همچنان به خواندن ادامه میدهم. دلیلش را نمی دانم. خیلی ضعیفم... یا ناخودآگاه جذبش شده ام.
به هرحال...بحث این بود که دلتنگم. وقتی توی تقویم 15-12 را دیدم، دلتنگ شدم. نصف ماه گذشت. حس بدی ندارم. فقط دلتنگم. هر شب دورهمی را میبینم. هر شب که نه...هروقت دارد. شب قبل حس خوب وبدی بهم داد. دوبلوری که آمده بود...از اول عاشق هنر نبوده. توی راه دیوانه اش شده بود. من...من هم هنر را دوست دارم. ولی هنوز تصمیم نگرفتم چیزی بیشتر از این بشود. آقای دوبلور اول حسابی تضشویقمان کرد...بروید. بروید دنبال آرزو و رویاهایتان. آخرش گفت این هنر و این قیچی. این راه و این هم یک دوچرخه زنگ زده و درب داغان. میخواهی چیکار کنی؟ دوشیخصیته ای شده بود که یک لحظه زیبایی و شیرینی هنر را یادش می آمد، یک لحظه سختی های زندگیش را.
وقتی حرف می زد البته، فقط یک چیز تو ذهنم بود. پای تلفن. هفته پیش. من و تو.
- میخوام برم کارگردانه.
*...
-چیه؟
*پرریسکه!
دیانای عزیزم. در حال و هوای خودم که بودم، یکهو به خودم آمدم دیدم اسمت را، اسم واقعیت را بارها و بارها تایپ کردهام. صفحه پر شده بود از اسمت.
خب. حرف دیگری ندارم. شاید اعصاب ندارم. هفت قسمت دورارارا نگاه کردم و پایان هر قسمت سر یکی از شخصیت ها فریاد زدم.(بیشتر تقصیر ایزایا بود. نمی دانی آن قسمتی که به دوستی و مهمانی شام اهالی دورارارا حسودیش شده بود چقدر مظلوم به نظر می آمد.) بعد هم حسابی با این هولدن گند دماغ سر و کله زده ام.(انگار لحن نوشتنم شبیه او شده نه؟) هیچ جوره نمی توانم دوستش داشته باشم. هیچ بهانه ای برای غیر قابل تحمل بودنش نمی تواند بیاورد.
-وای که چقدر بدم می آید از اینکه تیکه کلام این پسر را بگذارم روی پست.
-متنفرم از اینکه از اوتانا سنپای تقلید کنم. ولی این آهنگ را که توی آخرین پستش گذاشته بود را خیلی دوست داشتم.
البته یک جور...به قول لمونی اسنیکت مزه انتزاعی دارد. اولش از ازش خوشت نمیاید. خیلی ارام است. ولی اگر داستان پشتش را بدانی قشنگ تر است.
راستی...خیلی دلم برای پست های اوتانا سنپای تنگ شده. یک سری وبلاگ ها هست که همیشه منتظرشان می مانی. نمی شود کاریش کرد. هیچ ربطی هم به اینکه صاحب وبلاگ را دوست داشته باشی یا اصلا علایقتان با هم جور شود ندارد. بدبختی این است که این وبلاگ ها خیلی دیر به دیر ستاره دار می شود.
البته بحث اوتانا سنپای جداست. وبلاگ او را که میخوانم، دلم می خواهد بیشتر و بیشتر انیمه ببینم و حرفه ای تر اوتاکو باشم. مانگا و لایت ناول ها را، حتی شده انگلیسی، به زور پیدا می کنم. شاید اگر به خاطر اوتانا سنپای نبود در باتلاق وحشتناک اوتاکوییت فرو می رفتم، که واقعا آن تو جای خوبی برای گیر افتادن نیست. طوری به آب کثیف باتلاقش عادت می کنی که با هوا اشتباه می گیریش.
اصلا شاید خودش هم نداند انقدر به من چیز یاد داده وبلاگش. به نظرت کار درستی است که تو وبلاگم انقدر درباره یک وبلاگ دیگر تعریف کنم؟ یک جور حس خوبی ندارد. ولی ساعت 12:12 دقیقه است و من مغزم چندان کار نمی کند. بعدا به درست یا غلط بودنش فکر می کنم.
ای بابا. قرار بود من حرفی نداشته باشم. نگاه کن چه قدر وراجی کردم. مثل وقت هایی که پشت کمد فلزی طبقه دوم قایم می شدیم. انگار یک دنیای دیگر بود. آنقدر از دنیا دور می افتادیم که دیر می رفتیم سرکلاس.
شب به خیر.