گریزی به سوی کتاب (5)

  • ۱۸:۱۶

الان این طوماره میبینید و میگید بابا بیخیال... چی کار داری میکنی با خودت شیش تا شیش تا کتاب میخونی؟

ولی در کمال شرم و ناراحتی دوروزه هیچی نخوندم :( و اینها همه قدیماییه که مونده تو آرشیوم و حس معتادیو دارم که بهش مواد نرسیده قشنگ. دوروز مشق نوشتم، آرک مسابقه جونین(؟) ناروتو رو تموم کردم بالاخره(اشک در چشمش حلقه میزند) و شروع کردم دیدم توکیو غول.

و ای دوستان گرامی....از من به شما نصیحت هنگام پاییز حتی وقتی هوا گرم و ناز و گوگول و معصوم به نظر می رسه، دارید میرید تو حیاط مدرسه با خودتون ژاکت ببرید.

 چرا؟ چون:

اگه نبرید، سرما میخورید

اگه سرما بخورید، میمونید خونه

بمونید خونه، حوصلتون سر میره

حوصلتون سر بره، میگید خب بریم ببینیم این آکادمی قهمرانی چیه که انقدر ازش تعریف میکنن؟

رفتیید دیدید،  سریع تمومش می کنید.

تمومش کردید، میرید فصل چهار رو آنگوینگ آغاز می کنید.

و هر آغازی پایانی داره.

و موقع قسمت 25 ام و آخر، مجبورید از حرص و بین دوراهی کتاب-مانگا موندن خودتونو بکوبید به در و دیوار.

خودتونو که بکوبید به در و دیوار، میمیرید(همه چی به همین ختم میشه ^^)

پس ژاکت بپوشید، که نمیرید.

 

راهنمای مردن با گیاهان دارویی(عطیه عطارزاده)(++++)

زیاد طولانی نبود، و خیلی قشنگ بود. خیلی خیلی. درباره دختری که از پنج سالگی نابینا بوده و با مادرش توی یه خونه ویلایی تو تهران، تو انزوا زندگی میکنن. کارشونم درست کردن دارو پماد های گیاهیه. اینکه چطوری دختره با وجود نابینا بودن میتونسته اطرافشو حس کنه، نگاهی که بدنیا داشته از طریق حس و بود و مزه...جذاب بود...و توصیف داستان رو جادویی کرده بود. رویات سورئال(فراواقعی) داشت مخصوصا آخرش که شخصیت اصلی عملا داشت ب بوعلی سینا و جدش حرف میزد و ازشون راهنمایی می گرفت. 

شخصیت پردازی و چفت و بست داستان خیلی بود. مخصوصا شخصیت پردازی...نیمه اول داستان همزمان با تعریف کردن زندگی و حس شخصیت ها، کلا به شخصیت پردازی داشت می پرداخت. شاید داستان خیلی هیجان انگیزی نداشت، و مثل ناتموم برشی از زندگی دو نفر، و تموم شدنش بود.

چرا من نمی تونم درباره کتابایی که دوست داشتم بنویسم؟

بادبادک باز(++)

کتاب خوش ساخت و دغدغه مندی بود...درست. پرفروش شده بود، درست. حقیقت را میگفت، درست. مردم افغانستان به همچین صدایی نیاز داشتند، این هم درست.

ولی نمی دانم چرا...من از ته ته دل دوستش نداشتم. 

داستان یه پسر پولدار افغان بود، که پدرش تاجر بود و توی عمارت گونه ای زندگی می کردن، با دوستش حسن، که درواقع خدمتکار و همشیرش هم بوده. ماجرا سختی های حسن، عذاب وجدان اون پسر، امیر، و زندگیشون در سایه افغانستان رو میگه. امیر و پدرش یه زندگی عادی رو پشت سر میذارن، چون موقع جنگ از افغانستان فرار می کنن، و حسن و پدرش رو پشت سر میذارن که با زشتیش رو به رو بشن. اابته مسئله به همین سادگیام نیستا.

چیزی که من از بادبادک باز برداشت کردم، دقیقا اون چیزی نبوده که نویسنده احتمالا میخواسته. برای من بیشتر از اینکه سختی مردم افغانستان پررنگ باشه، تفاوت فرهنگ و هویت مهم بوده. امیر و پدرش از افغانستان میرن آمریکا. اونجا تفاوت فرهنگ ها مشخص میشه. مثالش:

اونجا مهم نیست که هزاره ای. اصلا اونجا نمی دونن هزاره یعنی چی!(هزاره یه قوم شیعه مذهبه)

اینجا آمریکاست. مردم به خاطر عشق ازدواج می کنن، ولی تو افغان هستی...اصل و نصب و خون هم مهمه.(بقیه جمله رو دقیق یادم نمیاد فقط یادمه درباره این بود که نمیشه بچه ای رو به فرزند خوندگی گرفت چون از خونت نیست و اینا)

یه مثال خیلی ملموس تر، شخصیت ژنرال بود که هر روز ساعتش رو کوک می کرد، آماده وگوش به زنگ میشد که بگن شوروی از افغانستان رفته و اونم میتونه بره یه پست دولتی بگیره و به کشورش خدمت کنه(به خیال خودش اینجوری به کشورش خدمت می کرد)

انگار...کتاب داشت بهم می گفت افغانستانی ها خودشون سرنوشتشون رو نوشتن، همینطور که ما ایرانی ها داریم می نویسیم. ما نمی جنگیم...ما نمی فهمیم...و سعی نمی کنیم بفهمیم یا تغییر ایجاد کنیم.

شخصیت اصلی عملا گفت اگه من روحیه افغانستانی رو داشتم، تسلیم میشدم میگم این دست خداست، ولی میخوام روحیه آمریکاییمو نشون بدم و تسلیم نشم.

این کتاب  بیشتر از این که حس همدردیم رو بر انگیزه، باعث شد با یه نگاه تلخ و سرد، ولی منطقی تر افغانستان، و کلا ضربه دیده ها رو ببینم.

(لطفا این حرفا رو حمل بر بی احساسی و بی توجهی به انسان ها نگیرید. من سه گانه دختران کابل رو هم خوندم، از اون هم یاد گرفتم. میدونم...همش تقصیر اونا نیست...نه...اصلاح میکنم همش تقصیر ما نیست. ولی زیاد توی سرنوشت کشورمون نقش داریم. هممون)

دروغ های کوچک بزرگ(+)

سریالش رو یه بار با خانواده سعی کردیم ببینیم، که کلا بعد یه مدت فراموش شد(خدا رو شکر البته.) کتابش خیلی بهتر بود، سریعتر هم تموم شد(یه روزمو گرفت:|)

درباره مادر و پدرهایی که به قول کتاب، وقتی بچه هاشون وارد مدرسه شدن خودشونم رفتن پشت میز نشستن شدن بچه دبستانی. با همه مشکلاتشم دست و پنجه نرم کردن.

کتابش برای فرهنگ ما خیلی قابل لمس تر بود. پایانش برای اینکه هیچ شخصیتی بدرنخور نمونه واقعا خوب عمل کرد، و هیچ علامت سوالی تو ذهنمون نذاشت. 

درباره مفهوم کتاب، شاید ما این مشکل مادر و پدر های دبستانی رو داشته باشیم تو ایران. به وضوح یادم میاد کلاس ششم که بودم، دو تا از مادرای بچه های کلاس باران، (مادرای کلاس دوم) وسط حیاط مدرسه داشتن داد و فریاد می کردن، و مدیر نمی دونست چیکار کنه واقعا. همه بچه و خانواده ها دورشون جمع شده بودن و اینا همچنان فحش های ناجور می دادن.

همیشه یه مامانی تو دوران ابتدایی من بود که مسئولیت جشن تولد و روز معلما رو با کلی حاشیه به عهده می گرفت، و گاهی یه مامان مخالف هم بودش. 

تو شهرمون، یه داستانی پخش شده بود(حقیقت داشت البته) که دو تا مادر توی پارک به خاطر تاب سواری بچه هاشون درگیر شده بودن و یکیشون کشته شده بود. بله مرده بود. :(

خلاصه اینکه، سریال بیشتر روی ماجرای دروغ تاکید داشت. اما  کتاب حرفای زیادی داشت بزنه. 

پرده جهنم (+)

مثل اینکه یه افسانه ژاپنی هست، که به شکل داستان در اومده ولی زیاد درباره اش تحقیق نکردم و مطمئن نیستم.

درباره یه نقاش دیوانه(نابغه) است که بزرگترین نقاش ژاپنه و تحت امر یک ارباب ثروتمند، که بهش میگه برام از جهنم یه پرده بکش. هیده یوشی، نقاش، پس از یه سری حرکات عجیب برای برداشتن یه طرح «دقییق» از جهنم، یه درخواست وحشتناک از ارباب میکنه تا بتونه آخرین بخش پرده رو تکمیل کنه.

گویا این مرد یه دختری هم داشته که محبوب همه مردم بوده و تنها کسی بوده که نقاش دوستش داشته.

به علاقه مندان افسانه ها توصیه میکنم، یا اگه وقت اضافه کردید بخونید. در کل، مثل یک قصه بود که خیلی کش داده شده بود. ولی من دوستش داشتم.

 

 

خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم شب شود و بعد یک نوشته مزاحم نشوید پشت در بچسبانم و لباس خانه بپوشم، تمام بالش ها را پشت سرم روی کاناپه لگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم. بخوانم وبخوانم وبخوانم. یکی کافی نیست. من همزمان چهار تا کتاب میخوانم. همین الان دارم زنان کوچیک، اشعار کلپلینگ و تنیسون و بازار خودنمایی را میخوانم

پی من هم برم جودی ابوت رو سرمشق خودم قرار بدم، به کپه درسهای روی میزم بی توجهی کنم و بخوانم و بخوانم وبخوانم :) 

free bird

سلام :))

چه ارتباط زیبایی بین ژاکت و مرگ ایجاد کردید :) 

 

یکی از هزار روش مردن همین بی توجهی سادست *_*

شیفته گونه

عه این تیکه آخر ماله بابا لنگ درازه؟؟

آره :)
گربه بزرگ

بادبادک باز من اول فیلمشو دیدم بعد کتابشو خوندم. حس می کنم کتابش سانسور شده:| و سانسورچی که همه جا حضورش به قدرت حس میشد:|

بگذریم. کلا با شخصیت امیر حال نکردم. بچه ی ترسویی بود. 

پس همین بود که اون حس خاص رو بهم نداد؟ برام عجیب بود که چطور نوبل گرفته نویسندش...
منم. یکی از دلایلی که به کتاب جذب نشدم بود.




پ.ن:سنپای، هانابی رو دیدی؟ (ذوق کردن)
گربه بزرگ

راستش اصلا نمی دونستم امروز مناسبتی هست:| کلا یادم نبود چندشنبه هستش:| پس وقتی از بیرون صدا اومد فقط پرسیدم برای چیه؟

چندروز از دنیا عقبم همیشه:)

(دست بر شانه گذاشتن) من نمی دونم الان شبه یا روز...



چند تا دونه کوچولو بود...حداقل تو شهر ما...ولی ناز بود ^^
هیوا جعفری

از این متابا فقط دروغ های کوچک بزرگ رو خوندم که خیلی ازش خوشم اومده

آره کتاب خیلی خوبی بود ^^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan