- جمعه ۱۹ ارديبهشت ۹۹
- ۰۲:۲۶
صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن.
ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشمای یکی دو نفر از بچه ها از چشمم دور نمی مونه.
زنگای تفریح در سکوت یه گوشه حیاط بشینم، نه داخل دفتر معلما، و به فکر فرو برم. شاید یه دانش آموز پاول مانندی باشه که بیاد ازم یه سوالی بپرسه و منم براش بشم آنی شرلی.(بهتر بگم...یه چیزی شبیه آنی شرلی.)
با خستگی، با کیف پر از ورقه امتحانی دوباره میرم توی مترو و به حرفهای مردم گوش میدم. همزمان شماره خونه رو میگیرم. مامانم جواب میده. ازش حال رها و سعیدو میپرسم...
این ایستگاه باید پیاده شم. از پله ها میام بالا و نور آفتاب میخوره توی چشمم. تا خونه راه زیادی نیست. پیاده میرم. جلو در کتابفروشی می ایستم. یه نگاه به کتابا میکنم، یه نگاه به موجودی حسابم. آخر سر تصمیم میگیرم تا سر برج رو با کتابخونه زنده بمونم.
میرم خونه، نهار درست میکنم، ورقه هامو تصحیح می کنم، یه نگاه به برنامم میکنم. امروز کلاس زبان ندارم. دانش آموزه گفته نمیاد، منم که از خدامه.
لپتاپو روشن می کنم...اول یه صفحه ورد نصفه کاره رو باز می کنم. «فصل شونزدهم»
از کجا میدونم که نصفه کارست؟ خب...راحت میشه یه صفحه ورد که منتظر نوشته شدنه رو از یه صفحه ورد کامل و پرغرور تشخیص داد. اینیکی از اون نصفه هاست.
از اینکه استاد بلد نبود پاسخ سوالات را واضح بدهد دلخور می شد. ولی در این مورد، پاسخ کاملا مفهوم بود.
چند دقیقه زل می زنم به آخرین خطی که نوشتم. بارها و بارها میخوانمش. آنقدر که برایم بی معنی می شود. بی آنکه بفهمم، یک ساعت گذشته. آهی می کشم. خودم هم میدانم که یک زن عاقل و بالغ سی و چهار ساله نباید مثل یک بچه 14 ساله تازه به رویا رسیده رفتار کند. چیزهایی هست که باید برای نگه داشتن همه چیز....خوب نگه داشتن همه چیز انجام بدهم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم و به زندگی و دنیا برگردم...
نه!نه! سرم را تکان میدهم. بیخیال صفحه ورد نصفه کاره و کلمات چرت و پرت توی مغزم میشوم و یک صفحه ورد کاملا جدید باز می کنم. صفحه های خالی از صفحه های نصفه به مراتب قابل تحمل ترند. هنوز لکه دار و زشت نشده اند. هنوز میتوانی شکلشان بدهی...هنوز میتوانی از نو شروع کنی. یک زنگ انشای کامل را وقت داری....
«او» وارد اتاق می شود. لبخند میزنم، لپتاپ را میبندم و کنار میگذارم. از روزش می پرسم، از روزش می گوید. میپرسم نهار خورده؟ میگوید آره...ولی آره گرسنه است. بالاخره باید هم بفهمم کی آره هایش سیرند و کی گرسنه. کی مزه پیتزا می دهند، کی فلافل.
همانطور که غذا را می گذارم توی مایکروفر، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا تاریک شده. باید شام را حاضر کنم. همین که از سلامت و امنیت غذا روی گاز مطمئن می شوم، میخواهم بروم سراغ لپتاپ که دیانا زنگ میزند. نمی شود جوابش را ندهم. تلفن های قبلیش را هم پیچانده ام.
تا به خودم می آیم، با شکم پر، چهره آرام و ذهن خسته، خودم را لای تاریکی و پتو پیچیده ام و بدون حرکت، حتی یک سانتی متر حرکت، روی تخت خوابیده ام و به نقطه ای در سقف خیره شده ام. همان نقطه ای که بیست و دو سال پیش به آن خیره شده بودم، ولی در سقف خانه ای متفاوت. همان نقطه و همان سقف سفیدی که باعث شد آن برق خاص توی ذهنم بدرخشد. آن کلمات خاص توی ذهنم رژه بروند.
زنگی توی مغزم به صدا در میآید.
زنگ طولانی، آزار دهنده و دردناک.
زنگ انشا تمام شد.
این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.
راستی...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.
هرگز هرگز...نمی خواهم این هیچ جایی، روی هیچ کاغذی نوشته شود. نمی خواهم روی کاغذ هستی و جهان ثبت شود.
نمیخواهم در طول بیست سال....بزرگ نشوم. تغییر نکنم...همین منی بمانم که مانده ام.
اصلا...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.
نمیدانم چه میخواهم بنویسم. نه که نتوانم. نمیدانم. من میتوانم هرچیزی را بنویسم. هرچیزی...به جز فصل شانزدهم را. من میتوانم هزاران زندگی برای خودم بنویسم. هزاران زندگی برای دیگران بنویسم.
اما نمی توانم قبل از خوردن زنگ، فصل شانزدهم را تمام کنم.
اینتر
بک اسپیش
اینتر
بک اسپیس
اینتر
بک اسپیس
مدام این را در صفحه تکرار می کنم.
نمیدانم...نمیتوانم....نمیخواهم
فعل های منفی لعنتی
نمیدانم میخواهم چه بگویم. میخواهم بگویم باید بیشتر تلاش کنم؟ میخواهم بگویم تسلیم نمی شوم؟ میخواهم بگویم این رویای من است؟
نمیگویم.
این رویای من نیست.
بود..ولی الان نیست.
دیگر نمیدانم باید چه کار کنم.
کار دیگر....کارهای دیگر...
من تسلیم شدم.
من اینجا تسلیم شدم.
دیگر پرواز نمی کنم.
اصلا قرار نبود این شود. نباید این میشد. میخواستم آهنگ بلو برد را بگذارم با کاور خودم. همه آن جملات قشنگ درباره رفتن به سوی آسمان آبی آبی آبی...همه آن مصرع ها درباره باز کردن بالها و پرواز...
ولی در عوض..درباره ناتوانی کلمه ها میشنوم. درباره دردی که به قلبم میخنده.
اگه میتونستم پرواز کنم....هرگز برنمیگشتم...
اگه میتونستم...
واقعا کلمه های ناتوانن...ولی خیلی زیبان. مگه نه؟
+مدام صفحه رو رفرش می کنم که شاید یکی تصمیم بگیره یه نظری برام بذاره...حتی از اون نظرای گانباره(تو میتونی) گونه هم قبوله.
++نکنه یکی تو وجودم کیوبی ای...چیزی گذاشته؟
الان فقط یکی مثل ناروتو میخوام که بیاد بگه من حالتو می فهمم میدونی؟ منم مثل توئم میدونی؟ بعد بذاره هرچقدر دلم میخواد کتکش بزنم و حالم که خوب شد یه نصفه لبخندی بزنه بگه ه..لن. و از حال بره.