نه..این چیزی نبود که میخواستم بنویسم

  • ۰۲:۲۶

صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن. 

ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشمای یکی دو نفر از بچه ها از چشمم دور نمی مونه.

زنگای تفریح در سکوت یه گوشه حیاط بشینم، نه داخل دفتر معلما، و به فکر فرو برم. شاید یه دانش آموز پاول مانندی باشه که بیاد ازم یه سوالی بپرسه و منم براش بشم آنی شرلی.(بهتر بگم...یه چیزی شبیه آنی شرلی.)

با خستگی، با کیف پر از ورقه امتحانی دوباره میرم توی مترو و به حرفهای مردم گوش میدم. همزمان شماره خونه رو میگیرم. مامانم جواب میده. ازش حال رها و سعیدو میپرسم...

این ایستگاه باید پیاده شم. از پله ها میام بالا و نور آفتاب میخوره توی چشمم. تا خونه راه زیادی نیست. پیاده میرم. جلو در کتابفروشی می ایستم. یه نگاه به کتابا میکنم، یه نگاه به موجودی حسابم. آخر سر تصمیم میگیرم تا سر برج رو با کتابخونه زنده بمونم.

میرم خونه، نهار درست میکنم، ورقه هامو تصحیح می کنم، یه نگاه به برنامم میکنم. امروز کلاس زبان ندارم. دانش آموزه گفته نمیاد، منم که از خدامه.

لپتاپو روشن می کنم...اول یه صفحه ورد نصفه کاره رو باز می کنم. «فصل شونزدهم»

از کجا میدونم که نصفه کارست؟ خب...راحت میشه یه صفحه ورد که منتظر نوشته شدنه رو از یه صفحه ورد کامل و پرغرور تشخیص داد. اینیکی از اون نصفه هاست.

از اینکه استاد بلد نبود پاسخ سوالات را واضح بدهد دلخور می شد. ولی در این مورد، پاسخ کاملا مفهوم بود.

چند دقیقه زل می زنم به آخرین خطی که نوشتم. بارها و بارها میخوانمش. آنقدر که برایم بی معنی می شود. بی آنکه بفهمم، یک ساعت گذشته. آهی می کشم. خودم هم میدانم که یک زن عاقل و بالغ سی و چهار ساله نباید مثل یک بچه 14 ساله تازه به رویا رسیده رفتار کند. چیزهایی هست که باید برای نگه داشتن همه چیز....خوب نگه داشتن همه چیز انجام بدهم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم و به زندگی و دنیا برگردم...

نه!نه! سرم را تکان میدهم. بیخیال صفحه ورد نصفه کاره و کلمات چرت و پرت توی مغزم میشوم و یک صفحه ورد کاملا جدید باز می کنم. صفحه های خالی از صفحه های نصفه به مراتب قابل تحمل ترند. هنوز لکه دار و زشت نشده اند. هنوز میتوانی شکلشان بدهی...هنوز میتوانی از نو شروع کنی. یک زنگ انشای کامل را وقت داری....

 

 

«او» وارد اتاق می شود. لبخند میزنم، لپتاپ را میبندم و کنار میگذارم. از روزش می پرسم، از روزش می گوید. میپرسم نهار خورده؟ میگوید آره...ولی آره گرسنه است. بالاخره باید هم بفهمم کی آره هایش سیرند و کی گرسنه. کی مزه پیتزا می دهند، کی فلافل.

همانطور که غذا را می گذارم توی مایکروفر، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا تاریک شده. باید شام را حاضر کنم. همین که از سلامت و امنیت غذا روی گاز مطمئن می شوم، میخواهم بروم سراغ لپتاپ که دیانا زنگ میزند. نمی شود جوابش را ندهم. تلفن های قبلیش را هم پیچانده ام.

تا به خودم می آیم، با شکم پر، چهره آرام و ذهن خسته، خودم را لای تاریکی و پتو پیچیده ام و بدون حرکت، حتی یک سانتی متر حرکت، روی تخت خوابیده ام و به نقطه ای در سقف خیره شده ام. همان نقطه ای که بیست و دو سال پیش به آن خیره شده بودم، ولی در سقف خانه ای متفاوت. همان نقطه و همان سقف سفیدی که باعث شد آن برق خاص توی ذهنم بدرخشد. آن کلمات خاص توی ذهنم رژه بروند.

زنگی توی مغزم به صدا در میآید.

زنگ طولانی، آزار دهنده و دردناک.

زنگ انشا تمام شد.

 

 

 

این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

راستی...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

هرگز هرگز...نمی خواهم این هیچ جایی، روی هیچ کاغذی نوشته شود. نمی خواهم روی کاغذ هستی و جهان ثبت شود. 

نمیخواهم در طول بیست سال....بزرگ نشوم. تغییر نکنم...همین منی بمانم که مانده ام.

اصلا...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

نمیدانم چه میخواهم بنویسم. نه که نتوانم. نمیدانم. من میتوانم هرچیزی را بنویسم. هرچیزی...به جز فصل شانزدهم را. من میتوانم هزاران زندگی برای خودم بنویسم. هزاران زندگی برای دیگران بنویسم.

اما نمی توانم قبل از خوردن زنگ، فصل شانزدهم را تمام کنم.

اینتر

بک اسپیش

اینتر

بک اسپیس

اینتر

بک اسپیس

مدام این را در صفحه تکرار می کنم.

نمیدانم...نمیتوانم....نمیخواهم

فعل های منفی لعنتی

نمیدانم میخواهم چه بگویم. میخواهم بگویم باید بیشتر تلاش کنم؟ میخواهم بگویم تسلیم نمی شوم؟ میخواهم بگویم این رویای من است؟

نمیگویم.

این رویای من نیست.

بود..ولی الان نیست.

دیگر نمیدانم باید چه کار کنم.

کار دیگر....کارهای دیگر...

من تسلیم شدم.

من اینجا تسلیم شدم.

دیگر پرواز نمی کنم.

 

 

اصلا قرار نبود این شود. نباید این میشد. میخواستم آهنگ بلو برد را بگذارم با کاور خودم. همه آن جملات قشنگ درباره رفتن به سوی آسمان آبی آبی آبی...همه آن مصرع ها درباره باز کردن بالها و پرواز...

ولی در عوض..درباره ناتوانی کلمه ها میشنوم. درباره دردی که به قلبم میخنده. 

اگه میتونستم پرواز کنم....هرگز برنمیگشتم...

اگه میتونستم...

واقعا کلمه های ناتوانن...ولی خیلی زیبان. مگه نه؟

+مدام صفحه رو رفرش می کنم که شاید یکی تصمیم بگیره یه نظری برام بذاره...حتی از اون نظرای گانباره(تو میتونی) گونه هم قبوله.

++نکنه یکی تو وجودم کیوبی ای...چیزی گذاشته؟

الان فقط یکی مثل ناروتو میخوام که بیاد بگه من حالتو می فهمم میدونی؟ منم مثل توئم میدونی؟ بعد بذاره هرچقدر دلم میخواد کتکش بزنم و حالم که خوب شد یه نصفه لبخندی بزنه بگه ه..لن. و از حال بره.

شیفته گونه

عزیزم

نا امید نشو... تو میتونییییی(=

میدونم گیر کردی

حالا تو خوبی 

من حتی نمی تونم شروع کنم:(

بالاخره می تونی تو:)

من میدونم...

ممنون :)))
Dark Angel

میدونم که میتونییی من بهت ایمان دارم دختر

ممنون.:))
گربه ^–^

ادم بعد اینکه بیانش می کنه حس می کنه واقعا این اون چیزی نبوده که می خواسته:) پس بیا طوری زندگی کنیم که وقتی زمانش رسید فکر نکنی که اشتباهه و نیاز به تایید نداشته باشی:)

نمیشه گفت این چیزی نیست که نمی خوام اتفاق بیافته...
درواقع...یه زندگی آروم و خیلی قشنگه. 
درواقع...اصلا مطمئنم نیستم این چیزیه که دوست دارم بنویسم یا نه...شایدم خوب باشه...ولی مسلما قرار نیست هیجان انگیز باشه 
وایولت

میدونی مشکلت چیه؟ مشکلت اینه که خیلی وقته از فانتزی نوشتن فاصله گرفتی. منم وقتی یه مدت از چیزی دور بشم، علاقم رو نسبت بهش از دست میدم. این یکی از دلایلیه که دلم نمیخواد حتی سال اخر دبیرستان از نوشتن دست بکشم. دیدی چند وقت پیش میگفتی حوصله ی کتاب خوندن نداری؟ ولی الان چی؟ الان که چندتا کتاب درست و حسابی خوندی حالت جا امده و دوباره از خوندن لذت می بری. البته این حست دلایل دیگه ای هم داره. این که خیلی وقته سر یه فصل موندی و درجا می زنی هم به نوبه ی خودش کار حوصله سر بریه. این نشون میده اورسینه یه لقمه ی گنده تر از دهن نویسنده های تازه کاره. تاج شکسته هم همین طوره. کلی ایده ی مختلفش واسش دارم که بلد نیستم بهشون سر و سامون بدم و به روش درست بیانشون کنم. چون تجربه ام کافی نیست و حتی نتونستم یه داستان کوتاه خوب بنویسم! باید بی خیال درجا زدن بشی. حرکت کن! وگرنه به کواث می گم باد رو صدا کنه بدجور هلت بده ها! به جای حرص خوردن روی فصل شونزده(شاید هم هفده) گل صلح، برو چندتا داستان فرعی و نسبتا ساده واسش بنویس. چند تا داستان فانتزی کوتاه خلق کن. یه چیزی که وقتی بر می گردی و می خونیش حس خوبی بهت بده. هر کاری بکن که اشتیاقت به نوشتن دوباره بر گرده.  هلن، تو از نوشتن خسته نیستی. از این خسته ای که توی کتاب هیچ پیشرفتی نمی کنی. به خدا وقتی می گی می خوام قید نوشتن رو بزنم بدجور پکر و ناامید می شم. اخه میدونی، اگه افراد با استعدادی مثل تو بیخیال نوشتن بشن، پس چجوری قراره به دنیا ثابت کنیم که ایرانی ها هم قدرت فانتزی نویسی رو دارن؟ یکی از دلایل علاقه ی من به نویسندگی تو بودی. تو بودی که حمایتم کردی. تو بودی که کتابم رو خوندی و درحالی که همکلاسی فانتزی خونم حاضر نشد حتی یه نگاه به تاج شکسته بندازه، امید به نوشتن رو توی وجودم زنده کردی. اگه دوستی مثل تو رو از دست بدم داغون می شم. این بزرگ ترین آرزوی من بچگی بوده: داشتن یه دوست شبیه خودم.  که با امدن تو ممکن شد.  یه جا خوندم که افراد شجاع کسایی هستن که ایده هاشون رو حتی اگه بد باشه به دنیا نشون می دن، و گرنه دنیا پره از ترسوهای خوش فکر. (شرمنده درستش یادم نیست.) یه چیز دیگه که باید بدونی و منم یه چند وقتیه درگیرش شدم، فکر کردن بیش از حد به داستانته. من ساعت ها نشستم و صحنه هایی از تاج شکسته رو مثل یه فیلم توی ذهنم مجسم کردم. بعد خواستم تصویر رو تبدیل به کلمات کنم و شکست خوردم. این در حالیه که نویسندگی تبدیل کلمات به تصویره، نه تصویر به کلمات. ممکنه تا قبل از این که شروع به نوشتن کنی، هیج ایده ای واسه ی  داستان توی ذهنت نداشته باشی، اما وقتی شروع می کنی به نوشتن، ناخودآگاه کلی چیز به ذهنت می رسه که باهاش می تونی جذابیت داستانت رو بالا ببری. می دونی من الان نوشتن قسمت هایی از جلد سوم کتابم رو شروع کردم؟ چون بلد نبودم چطور شروعش کنم و ایده های خاصی هم واسش نداشتم، تصمیم به این کار گرفتم. چندتا اتفاق رو توی ذهنم در نظر گرفتم و از همونا استفاده کردم. چیزی که دارم می نویسم مربوط به زمانیه که آرنت جای ایلاس رو گرفته و لرد تاج شکسته شده. چطوریش رو نمی دونم. بعد یه مخالفانی پیدا می کنه که نیمه شب قصد جونش رو می کنن. بازم نمی دونم چجوری. ولی اتفاق می افته. آرنت فرار می کنه.  و نوشتن من از این جا شروع می شه. آرنت داره میره پایتخت، تا پدر خونده اش رو ببینه.  تا الان یازده صفحه نوشتم. ایده ی فانتو نایت ها توی همین یازده صفحه، درحالی که روبروی صفحه ی ورد بودم به ذهنم رسید. یه ماده ی جادویی به اسم فیرول خلق کردم که باعث می شه فانتو نایت ها نتونن نیت انسان ها رو تشخیص بدن. یه چیزایی درمورد وضع کشور به وجود اوردم. (جادو جایگزین نیروی انسانی شده و مردم احساس بدی پیدا کردن.«برگرفته از تاثیر تکلونوژی روی زندگی انسان» مثل قضیه ی تنزل پیدا کردن نگهبانان به خاطر روی کار امدن فانتونایت ها.)  و خلاصه این که، من از رها کردن دنیای فانتزی و رویاهام می ترسم. اصلا دوست ندارم واسه ی تنها کسی که توی دنیا خود واقعیم رو می بینه، همچین اتفاقی بیفته. نمی خوام دوستم رو از دست بدم. نمی خوام امیدت به آینده رو از دست بدی. نه. نمی خوام. و در آخر اینو بدون که، همه ی نویسنده ها  برای نوشتن کتاباشون سختی کشیدن. میشه ازت خواهش کنم فیلم مردی که سرود سال نو را نوشت رو ببینی؟ فوق العادس. درمورد چارلز دیکنزه. نویسنده ی کتاب سرود کریسمس. (همون اسکروچ  که یه پیرمرد خسیس و پولداره و هر شب یه روح میاد سراغش.) توی فیلم از اون موقعی که دیکنز دنبال یه ایده واسه داستانشه، فیلم شروع می شه و درگیری ذهنی نویسنده برای خلق شخصیت ها، اسم گذاری، روند داستان و سرانجام شخصیت اصلی رو نشون می ده. نویسنده اش کلی سختی میکشه. نمیدونه میخواد کتابش رو چجوری تموم کنه

وایولت...
خیلی خیلی ممنونم واسه همه این حرفات. واقعا نمیتونم توصیف کنم که چقدر ممنونم دقیقا...ولی واقعا نمیتونم الان دقیقا جواب یا ری اکشنی بدم به حرفات...

حتما میرم اون فیلم رو میبینم..
بازهم ممنون :)
سُولْوِیْگ .🌈

چون دوری نمی‌تونم بیام که کتکم بزنی. 

ولی تو می‌تونی هلن، واقعا می‌تونی. 

گیر کردی؟ اشکالی نداره، خیلی سخت و مزخرفه، اما همه گیر می‌کنن و این یه چیز عادیه و فقط باید تلاش کنی بهش غلبه کنی.

منم الان یک هفته‌ست دارم به طرح داستان جدیدم فکر می‌کنم و... بذار درموردش حرف نزنم چون دیوانه‌ شده‌م، از بس‌که اون چیزی که می‌خوام نمی‌شه، اون چیزی که باید نمیاد روی کاغذ.

تو خودت رو بهتر از هرکسی می‌شناسی. دختر تو استاد نسخه‌های شامل دیدن انیمه و خوردن چیپسی!

و با این‌که چیزی که می‌خواستی نبود، جالب بود. 

حیف شد P: 


ممنون. ممنون بابت اینکه نظر گذاشتی :)

+همین الان مشت مشت پفیلا خوردم تا فکر منحرف بشه. یه کوچولو(فقط یه کوچولو جواب داد)
nobody ~!

گانباره هلن-چان :))...

می دونم می دونم وای طلسم این فصل ها واقعا لعنتین و هیج جوره باطل نمی شن. من مثلا دوصفحه می شینم تایپ می کنم بعد می گم همه شون مزخرفن و همه شون رو پاک می کنم. هنوز هم تو فصل شیش لعنتی موندم.

دوست دارم بگم گانبارو...ولی اصلا مطمئن نیستم .-.

هیچجوره...واقعا نمیشه...
شیش های لعنتی توی یکان
وایولت

ببین راتفوس از ریشش استفاده کرده که شاهکش رو ساخته! تو هم از موهای سرت استفاده کن! با تلاش هرچیزی ممکنه. موفق خواهی شد ^___^

https://www.google.com/search?q=kvothe+and+his+shade&client=firefox-b-m&prmd=ivsn&sxsrf=ALeKk012GfxvEJTcLRvYyTlxiiOpvJXhbQ:1588933478453&source=lnms&tbm=isch&sa=X&ved=2ahUKEwjqn7e8hqTpAhUB_KQKHV_0CokQ_AUoAXoECAwQAQ&biw=120&bih=170#imgrc=wwLDgwX6hT-BRM%3A

 

راستی، شید اسم شنل کواثه. میخواستم ببینم چه شکلیه.

free bird

سلام :)

یک‌جایی آخرای پست‌تون یاد انیمه‌ی kiki's delivery service افتادم :) کیکی هم  یک‌مدت نمی‌تونست جاروی جادوئیشو به حرکت دربیاره ، فکر می‌کرد قدرت جادوئیشو از دست داده ، اون دوست نقاش‌اش هم می‌گفت تجربه‌ی این رو داشته که یک مدت نمی‌تونسته چیزی بکشه ، فکر کنم خیلیا بعضی وقتا به همچنین جاهائی می‌رسن ، انگار یک مرحله از رشد کردنه :) 

خودمم اون تیکه رو که دیدم یاد خودم افتادم :)

چه دوره رو مخیه. ._.
وایولت

اشکال نداره. هر وقت تونستی بهم ری اکشن بده ^___^

ولی یادت باشه من این حرفا رو صادقانه و از ته قلبم گفتم.

امیدوارم تونسته باشم بهت کمک کنم.

:)

ممنون...نمیدونی چقدر .... واقعا واقعا چقدر برام مهمه و خیلی خیلی ازت ممنونم...ولی واثعا با وجود یه امتحان ریاضی در پیش، نمیدونم درست به هیچی فکر کنم :(
وایولت

کی از امتحانت راحت میشی؟

شنبه شب امتحانه...بعدش همه امتحانامون آسونن
وایولت

خب خب، دوست درس خون من چطوره؟ ^__^

نمیدونی چقدر دلن واسه ریاضی هشتم و نهم تنگ شده... ریاضی یازدهم همش تابع و نموداره. از اول سال تا حالا هیچی نفهمیدم.

 

دوست درس خونت نابوده نابوووووووود @_@
البته مطمئن نیستم که خراب کردم یا نه...یا خراب کردم یا 19،20 شدم...از این دو حالت خارج نیست "_"

من یکی که دلم واسش تنگ نمیشه. بره به ابدیت بپیونده اصن...ریاضی هفتم خیلی ناز و خوب بود. 

البته احتمالا یازدهم به همچین شبیه باشه *_*

راستی... من به جز درس خوندن(*_*) داشتم فکر می کردم...
و فکر می کردم
و فکر می کردم
و فکر می کردم
و بالاخره به یه نتیجه ای رسیدم...
البته نتیجه که نیست..بیشتر یه کلک نینجاییه تا بتونم عقب نشینی کنم که ببینم بعدش چی میشه.
تصمیم بر آن شد که...(صدای طبل)
یه وبلاگ دیگه زدم....مخصوص چرت و پرت نویسی...
دقیقا چرت و پرت نویسی که نه...مثلا دیدی سایت های آموزش نویسندگی چقدر در باب روزانه نوشتن میگن؟ یا مثلا نویسنده ها؟ خب گفتم یه جایی باشه که مجبورم کنه هر روز بنویسم. و کم کم کیفیتش رو بهتر کنم. اینطور که دو پست اول هرچی دلم خواست بنویسم که دستم راه بیافته، از بعدش درباره یه موضوع خاص...یه چیزی مثل یه کلاس انشا با موضوع های جالب و خوب(نه مثلا خود را به جای یک جامدادی چوبی بگذارید *_*)
بعد گفتم...یعنی درواقع...فکر کردم..نگفتم...که...نمیدونم...شاید به نظر تو هم ایده خوبی بیاد...
یه جور تمرین نوشتن آزادتر، برای اینکه حتی زمانایی که ایده کتابامونو نداریم یا وقت نداریم، بتونیم ادامه اش بدیم که نوشتن فراموشمون نشه...یه جورایی با همدیگه انجامش بدیم.
چندجا دیدم که وبلاگ هایی هست که دو نفر توش پست میذارن...میتونه یه تمرین گروهی باشه برای اینکه:
1)همدیگه رو مقید کنیم به نوشتن
2)درباره نوشته های همیدگه ایده بدیم(چون قرار نیست چرند چرند هم باشه که...میتونیم کم کم موضوعاشو داستانی تر و فانتزی تر بشه) و همدیگه رو نقد کنیم.

اگه به نظرت ایده خوبی اومد،خب...اگه وقت داشتی و فکر کردی بدردبخور و جالبه برات، بگو.. چون درستش کردم و اولین پستم گذاشتم...(البته بهتره آدرسشو به کسی ندیم که نگران خونده شدن چرت و پرت هامون نباشیم "_")

وایولت

آره دقیقا!!! خیلی شبیه این باباست!!! حس میکنم میخواد با چاقوی خونی تیکه تیکه ام کنه! مال چه انیمه ایه؟

خب حالا که راحت شدی... وقت داری اون دو فصل رو بخونی؟

 

کیمیاگر تمام فلزی:)  
(تازه قصابم هست)
آره همین الان میخونمش...(شیرجه به سوی لینک)
فقط جوابی که به اونیکی نظرت دادم رو ویرایش کردم...(یه طوماری شده *_*) یه سر بهش بزن
وایولت

راستش.... به نظرم ایده ی خوبی میاد... این که با هم بشینیم و چرت و پرت های توی ذهنمون رو بنویسیم... فکر خوبیه... اما فکر نکنم بتونم زیاد چیز میز بنویسم... ولی سعی ام رو میکنم.

هرکاری انجام بدیم خوبه. شاید حتی این قسمت هایی که از تاج شکسته دارم مینویسم رو بذارم توش. این جوری اگه فایل هام از توی کامپیوتر پاک بشه بازم جایی هست که بتونم نوشته هام رو پیدا کنم.

لازم نیست زیاد باشه...منم به این فکر کردم...فقط باید مرتب و منظم بنویسیمش...
این آدرسشه:

یه جورایی این قانون رو براش گذاشتم که راس ساعت 12 پستش کنیم.(مدرسه ها که باز بشه میکشیمش عقب تر) حالا فرقی نداره صبح بنویسیمش یا شب...پس میتونیم بعد از پست کردن برای روز بعد یه موضوع انتخاب کنیم..
تازه...اینجوری راحت تر هم میتونیم با همدیگه صحبت کنیم...اینجوری لازم نیست من همش بیام پشت سرمون کامنتا رو آب و جارو کنم(نیشخند زدن)
وایولت

میدونستم قصابه! میدونستم!!!

دانلود کن بخون. چون اسکنش کردم حس میکنم خودم نوشتمش!!

انسان است دیگر....

 

P;
راستی الان که بحثش شد(زیادم بحثش نشدا..من کلا خیلی سو استفاده گرم) اگه هوس انیمه کردی(یه روزییییی مثلا) حتما کیمیاگر تمام فلزی رو بذار تو اولویت(همین انیمه هه که این شخصیته توشه ؛) ) چون:
1)بهترین انیمه دنیا شده(یعنی هست هنوزم. ده ساله که بهترین انیمه مونده)
2)شخصیتاش خیلی خوبن





همین الان دارم میخونم...
راتفوس جب موجودیه. یه فصل از داستانو میخونی و قشنگ میفهمی دو تا شخصیت چه احساسایی دارن با اینکه قبلا تا حالا اسمشونم نشنیدی...


دیدی کواث وقتی داره داستان زندگیشو تعریف میکنه چقدر بچه تر میشه؟ انگار یه نوجوون داره حرف میزنه. ولی کواث مهمانخانه دار خیلی ساکت تر و تودارتره...و یه ذره وحشی تر *_*
وایولت

خب حالا من چجوری واردش بشم؟ رمز رو ندارم که!

میتونی توی چت رومه بهم بدیش.

ولی... ولی من هر روز نمیتونم بنویسم... مامانم گیر میده... کلا نمی ذاره... و درس هام هم خیلی سنگینین.

مشکلی نیست اصلا. روزی یه بند هم بنویسی خوبه. مدرسه ها شروع بشن احتمالا خودمم به اون روزای در حال مرگ از خستگی برگردم...
ولی فقط روی دو سه بند برای فراموش نکردن...

رمز لازم نداره. باید توی بیان یه حساب کاربری درست کنی برو اینجا بعد نام کاربریتو باید به من بگی که توی مدیریت سایت وارد کنم.
بعدش که وارد حساب کاربریت بشی، چهار تا گزینه داره. باید وارد قسمت بلاگ بشی و بقیشم که دیگه معلومه.

+وای...
واقعا وای...
آقا من میخوام بفهمم چیییییییییی شد که اینجوری ششششششششد.
تقریبا فهمیدم چه بلایی سر ال و کرین اومده....ولی اصل ماجرا رو میخواااااااام.
من دیگه نمیدونم. م نرفتم بخرمش. به من چه اصلا مشکلات اقتصادی P:
وایولت

نام کاربریvioletjarron

وایولت

اه. میخواستم خصوصی بفرستم یادم رفت اون تیک رو بزنم:|

خب برم سراغ راتفوس... دیشب خواستم جوابت رو بدم یه طومار نوشتم موقع ارسال بابام مودم رو از برق کشید. قیافه ی من اون لحظه : !__!

راتفوس کارش خیلیییییی خوبه. شخصیت پردازیش هم عالیه. کواث زمان حال شبیه پیرمردهای افسردس. هر وقت دیالوگ هاش رو میخونی حس میکنی با یه پیرمرد دنیا دیده و از همه چی بریده طرفی.

بست یه پسر شیطون و بامزس که شخصیت محکمی داره. وقتی رشی رشی می کنه هم لوس می شه. ولی ازش خوشم می آد. حواست بوده که یه فیه؟

وقایع نویس هم یه مرد جوون آروم و بی آزاره که کنجکاوی اونو وارد ماجرای شاهکش می کنه.

ولی کواث نوجوان(توی این دو فصلی که خوندی هفده سالش بود.) از همشون بهتره.

من خودم بعد از اسکن کردم اون ذو فصل نشستم دوباره خوندمشون. فقط اونجاهاش که کواث داره درمورد قتل هاش حرف می زنه... تعجب کردی نه؟ کواثم آدم می کشه. بعله...کتابش خیلیی خوبه. اما به گرد پای شاهنامه نمی رسه ها... فردوسی سی سال زحمت کشید و یه فانتزی رو تمام و کمال به صورت شعر دراورد. ولی راتفوس فقط بعضی جاهاش شعره.هرچند باید اعتراف کنم شخصیت کواث خیلی بهتر از رستمه !

حالا به نظرت آذرباد بهتره یا بهنام؟

به نظر من آذرباد بخری بهتره. بهنام قلمش زیاد دلنشین نیست. توی ذوق می زنه. ولی کلا ترس مرد فرزانه سخت پیدا میشه. توی شهرم که فقط قسمت اولش رو از بهنام بود. توی تهران هم چند جا گشتم از بهنام قسمت اول و سومش رو داشت ولی آذرباد رو خیلیییی شانسی سه قسمتش رو یه جا گیر اوردم. به هر حال زیاد اشکالی نداره. اگه پیدا نکردی فیدیبو هست.

راستی، میدونستی راتفوس نویسنده ی ریک و مورتی هم هست؟ و دو تا کتاب دیگه هم نوشته که درمورد آوری و بست هستن. کتابی که درمورد آوریه رو آذزباد ترجمه کردع و توی فیدیبو هم هست. اسم اصلیش طولانیه. فکر کنم :

Slow regard of silent thingsthing
ولی توی ترجمه به موسیقی سکوت تغییر پیدا کرده.

اون یکی هم که درمورد بسته، اسمش lighting tree هست.من هیچ کدومشون رو نخوندم اما شنیدم موسیقی سکوت خیلی خوبه. توی فیدیبو دیدم راتفوس گفته این کتاب رو فقط توی یه روز نوشته!

خب اسمتو وارد کردم. الان که وارد پنل کاربری خودت بشی، میبینیش. فعلا قالبشو خیلی ساده گذاشتم، ولی یه قالب دیگه هم بود که قالب پیشفرض بیانه و خیلی باشکوه گونه است.
هر وقت وارد شدی بگو که بریم اونجا و توی پست اولش صحبت کنیم.
کاملا میتونم احساس اون لحظه تو درک کنم *_*
من باست رو وقتی ادای دانش آموز گوگول و مهربون رو در میاره دوست دارم :") 
انگار از دانشگاه انداختنش بیرون نه؟ کواث رو؟ وگرنه ادم نمی کشت که :| اولش که خوندم فکر کردم شانسی یا برای دفاع از خود کشتتشون، ولی بعد دیدم نه بابا، طرفو زجر داده :|
آذرباد خیلی بهتره. اصلا متن دلنشین تری داره. الان رفتم نمونه کتاب فیدیبو رو خوندم هم، ترجمه اش خیلی خوب بود. 
از اول یخواستم از فیدیبو بخرم. من زیاد کتاب جمع کن نیستم..یعنی اونقدر جحساس نیستم که همه کتابا رو داشته باشم، فقط سال به سال نمایشگاه میخریدم که...
(بغض می کمد) نمایشگااااااااه :(


توی یه روز :| 
اصلا عادلانه نیست میدونی؟
فارنهایت 451 هم 9 روزه نوشته شده :|
Violet JArron

قالبش ساده اس. ولی فعلا همین خوبه. بعدا که بیشتر از طرز کار بیان سر در اوردم شاید یه چیزای دیگه ای رو هم امتحان کردم. ولی زیاد اهمیتی نداره. مهم نوشتنه. خب... دیگه فکر کنم بیشتر پیام هام رو اون جا بهت بدم. راحت تره. مردم هم میان این جا وحشت نمی کنن!

***

موسیقی سکوت رو مگه خریدی؟ من نخوندمش. واسه همین نمی دونم اسپویل داره یا نه. میشه اگه خوندیش واسم تعریف کنی؟ اخه فکر نکنم بتونم بخونمش.

اره اره هر جلدش مال یه روزه. کپاث داستان زندگیش رو توی سه روز برای وقایع نویس تعریف می کنه.

حالا بالاخره می ری بخریش یا نه؟ اگه نخریش دو فصل پر از اسپویل واست می فرستم داغون بشی! (خنده ی موذیانه)

باشه...ولی خب...وبلاگ خودته. اگه خوساتی قالب عوض کنی، عوض کن.

++
نه نخریدم. تازه مرد فرزانه رو خریدم و به شکل تنبل گونه ای نمیرم بخونمش :| 

نفرست نفرست...خریدم به خدا(چهره وحشت زده) الانم میزم میخونم اصن. کی گفته من تنبلیم میاد اصن..
Violet JArron

همینالان فهمیدم ترجمه ی آذرباد شاهکش توی فدییبو هم هست. من فکر کردم فقط مال بهنام رو داره.

Violet JArron

میگم توی فیدیبو میشه کتابی که خودت خریدی رو به بقیه هدیه داد؟ یعنی مثلا اگه تو واسه خودت بخریش به منم میتونی هدیه بدی؟ (نگاه پر رو و مظلومانه!)

 


به گمونم وبلاگ اشتباهی اومدیدا... برید یکی دو اسلش جلوتر سمت راست وبلاگ هلنه p:

 
کدومو؟ همون کتابی که درباره آوری و باست بود؟ اونو اصلا فکر نکنم بخوام بخرم...کتابای اسپین آفی رو میشه انگلیسی یه جوری سر کرد چون زیاد به داستان ربطی ندارن. (نگاه متاسف و شرمنده) ولی هر کتابی خواستی من داشتم برات می فرستادم...مثلا اگه خواستی نغمه رو بخونی نصفه جلد آخرش تو نت پیدا نمیشه...من تو فیدیبو فکر کنم داشته باشمش 
وایولت

اره نمیدونم چرا نمیرم اون ور!

اشکالی نداره. ولی اگه واسم تز کتابای خودت بفرستی، اون کتابه ازت گرفته نمیشه؟ یعنی میشه هردومون داشته باشیمش؟

من همزمان با شاهکش دارم نغمه رو هم میخونم. خیلیییییی کند پیش میرم. تازه صفحه ی 75رسیدم|:

نمی دونم چرا هرچی می گردم نمی فهمم چطور باید یه کتابو فرستاد. تو اینترنت هم زدم، نوشته میشه کارت هدیه ی فیدیبویی فرستاد، ولی ننوشته چطوری کتاب بفرستم 

وای واقعا؟ داری میخونیش؟ ببین اصلا ازش ناایمد نشی ها...تا سیصد صفحه بهت نمی چسبه. باید ادامه اش بدی. تازه...بهتره جدا از هم بخونیشون. نغمه خیلی تمرکز نیاز داره.
Violet JArron

خب پس...فکر کنم باید بذارمش بعد شاهکش بخونمش.

من دیگه رسما رفتم اون ور.

ولی اینجا رو بیشتر دوست دارم. اون ور حسی شبیه یه رودخونه ی یخ زده بهم میده... ولی این جا شبیه یه شومینه ی شیک و اشرافیه.

میدونم...خودمم حس خوبی به اونجا ندارم...
شاید اصلا بستیمش، اگه مفید نبود. حالا یه ذره تحملش میکنیم...
البته ممکنه مشکلم از قالبش باشه. 
Violet J Aron 🌸

های!

از صفحه ی 119 ام کامنت هایی که برات میفرستادم مزاحم میشم XD

وای XD 
میذاشتی 120 بشه اونوقت بهتر جشن می گرفتیم! :دی 

اوه راستی راستی... اون روز که درباره بوک پیج گفتی رفتم تو کانالشون ولی یادم رفت بیام بهت بگم.. توت فرنگیها رو دوباره خوندم :_) و وای خودا... 
چرا انقدر خوب بوده این :_)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan