- پنجشنبه ۵ تیر ۹۹
- ۰۰:۵۱
تنها شهری که در طول چند سال گذشته، به جز شهرهای شمالی رفتیمه. حتی شهر پدری هم از وقتی اینقده:) بودم نرفتیم. شهر عجیبیه. انگار...نزدیک ترین شهر به دنیای جن و پری که تا حالا رفتم و اینقده نبودمه.
از اون شهراست که جادو توش ممکنه. از اونا که هنوز داستان هایی توش زمزمه میشه. مثلا...
آقا سید که جلوی تکیه ابوالفضل میشینه و دعا مینویسه. میگن نفسش حقه. میگن وقتی خونه یکی مورچه زده بود، و رفتن پیش سید، گفته برو به مورچه ها بگو یا تا شب بند و بساطتون رو جمع میکنید و میرید، یا آقا سید میاد سراغتون. فرداش حتی یه مورچه هم تو خونه نمیبینن.
از اینطور داستانا. داستانای واقعی.
شهریه که بالاست. انقدر بالا که باید به جای یه دم، دو تا دم بکشی که نفست بالا بیاد. نفس شهر خشک و سرده.
گفتم بالاست؟ آره خب...خیلی بالاست. دیدی تو شهر خودمون کوها چقدر دورن؟ لبه افق، با افتخار وایسادن و تکون نمیخورن. اینجا کوها نزدیکن. انقدر که میتونی دستتو دراز کنی و بگیریشون. کوها به آسمون نزدیکن، آسمون به تو. نتیجه:میتونی دستتو دراز کنی و آسمونو بگیری.
آدماش داستان دارن. انگار وسط یه انیمه درام یا کتاب ایرانی پر از غم، غصه، شادی، پیچشها و تعلیق باشی. ممکنه داستان برادر های بدجنس باشه، یا داستان تاجرهای ثروتمند مبل. اما بهترین داستانش، داستان مادربزرگ و پدربزرگ هاست.
داستان همان مادر بزرگهایی که با یک اشاره و چند حرکت استخوان جا می اندازند و دستشان شفا و پوشیده از طلاست. از آن طلاهایی که کلی چین و چروک دارند، ولی چیزی از عیارشان کم نکرده. آن مادربزرگ ها که همیشه لبخند میزنند، آنها که حتی اگر سالی یکبار بروی خانه شان، میدانی کنترل تلوزیون همیشه توی کشوی دوم سمت راست، و لیوان ها به همان ترتیب خاص خودشات، از کوچک به بزرگ در کابینت بالا سمت چپ ظرفشویی است.
داستان آن پدربزرگهایی که کل شهر میشناسندش، و برای خودش آبرویی دارد. کسی که یک عمر مردم با صدایش رو به قبله می ایستادند، و وقتی در مهمانی ها آواز میخواند، حتی شیر آب خراب هم ساکت میشد.
البته، داستان آن مادربزرگ هایی هم هست که همیشه جمله «یه شب تب، یه شب مرگ» لا به لای دعایشان زمزمه میشد. آن مادربزرگ هایی یواش و ساکت. آنقدر که یواش روی زمین میافتادند، یواش سوار امبولانس میشدند، یواش روی تخت میخوابیدند، و...
دیگر و ندارد. تا آخر یواش یواش میخوابیدند و میخوابیدند.
داستان آن پدربزرگهایی است که وقتی مادربزرگ خوابید، نیمی از بدنشان هم ساکت شد. خوابید. دیگر درد نکرد، یا لمس یا حس یا...
آن پدربزرگ ها به اندازه مادربزرگ یواش نبودند، اما آنقدر یاد گرفته بودند که بی صدا فریاد بزنند. فریادشان خیلی طولانی بود. از آن فریاد های یک شبه نبود که مادربزرگ ها میگفتند. فریاد یک ماه، دو ماه، شش ماه، نه ماه، یکسال، دو سال طول کشید. بعد خاموش شد. انگار که هیچوقت نبود.
پ.ن:اینو روزی که از ملایر برگشتیم، جمعه عصر میخواستم بنویسم. در طول سفر به جز امتحان زیست شنبه، فقط به اینکه چی میخوام بنویسم فکر میکردم.
خیلی وفت بود که میخواستم قصه پدربزرگها و مادربزرگ ها و کوهایی که به انگشتات نزدیکن و دستهای شفا دهنده رو بنویسم.
- دست به قلم
- ۲۲۸