آن شهر، داخل کمد نیست.

  • ۰۰:۵۱

تنها شهری که در طول چند سال گذشته، به جز شهرهای شمالی رفتیمه. حتی شهر پدری هم از وقتی اینقده:) بودم نرفتیم. شهر عجیبیه. انگار...نزدیک ترین شهر به دنیای جن و پری که تا حالا رفتم و اینقده نبودمه.

از اون شهراست که جادو توش ممکنه. از اونا که هنوز داستان هایی توش زمزمه میشه. مثلا...

آقا سید که جلوی تکیه ابوالفضل میشینه و دعا مینویسه. میگن نفسش حقه. میگن وقتی خونه یکی مورچه زده بود، و رفتن پیش سید، گفته برو به مورچه ها بگو یا تا شب بند و بساطتون رو جمع میکنید و میرید، یا آقا سید میاد سراغتون. فرداش حتی یه مورچه هم تو خونه نمیبینن.

از اینطور داستانا. داستانای واقعی. 

 

شهریه که بالاست. انقدر بالا که باید به جای یه دم، دو تا دم بکشی که نفست بالا بیاد. نفس شهر خشک و سرده. 

گفتم بالاست؟ آره خب...خیلی بالاست. دیدی تو شهر خودمون کوها چقدر دورن؟ لبه افق، با افتخار وایسادن و تکون نمیخورن. اینجا کوها نزدیکن. انقدر که میتونی دستتو دراز کنی و بگیریشون. کوها به آسمون نزدیکن، آسمون به تو. نتیجه:میتونی دستتو دراز کنی و آسمونو بگیری.

 

آدماش داستان دارن. انگار وسط یه انیمه درام یا کتاب ایرانی پر از غم، غصه، شادی، پیچش‌ها و تعلیق باشی. ممکنه داستان برادر های بدجنس باشه، یا داستان تاجرهای ثروتمند مبل. اما بهترین داستانش، داستان مادربزرگ و پدربزرگ هاست.

 داستان همان مادر بزرگهایی که با یک اشاره و چند حرکت استخوان جا می اندازند و دستشان شفا و پوشیده از طلاست. از آن طلاهایی که کلی چین و چروک دارند، ولی چیزی از عیارشان کم نکرده. آن مادربزرگ ها که همیشه لبخند میزنند، آنها که حتی اگر سالی یکبار بروی خانه شان، میدانی کنترل تلوزیون همیشه توی کشوی دوم سمت راست، و لیوان ها به همان ترتیب خاص خودشات، از کوچک به بزرگ در کابینت بالا سمت چپ ظرفشویی است.

داستان آن پدربزرگهایی که کل شهر میشناسندش، و برای خودش آبرویی دارد. کسی که یک عمر مردم با صدایش رو به قبله می ایستادند، و وقتی در مهمانی ها آواز میخواند، حتی شیر آب خراب هم ساکت میشد.

البته، داستان آن مادربزرگ هایی هم هست که همیشه جمله «یه شب تب، یه شب مرگ» لا به لای دعایشان زمزمه میشد. آن مادربزرگ هایی یواش و ساکت. آنقدر که یواش روی زمین میافتادند، یواش سوار امبولانس میشدند، یواش روی تخت میخوابیدند، و...

دیگر و ندارد. تا آخر یواش یواش میخوابیدند و میخوابیدند.

داستان آن پدربزرگهایی است که وقتی مادربزرگ خوابید، نیمی از بدنشان هم ساکت شد. خوابید. دیگر درد نکرد، یا لمس یا حس یا...

آن پدربزرگ ها به اندازه مادربزرگ یواش نبودند، اما آنقدر یاد گرفته بودند که بی صدا فریاد بزنند. فریادشان خیلی طولانی بود. از آن فریاد های یک شبه نبود که مادربزرگ ها میگفتند. فریاد یک ماه، دو ماه، شش ماه، نه ماه، یکسال، دو سال طول کشید. بعد خاموش شد. انگار که هیچوقت نبود.

 

 

پ.ن:اینو روزی که از ملایر برگشتیم، جمعه عصر می‌خواستم بنویسم. در طول سفر به جز امتحان زیست شنبه، فقط به اینکه چی می‌خوام بنویسم فکر می‌کردم.

خیلی وفت بود که میخواستم قصه پدربزرگها و مادربزرگ ها و کوهایی که به انگشتات نزدیکن و دستهای شفا دهنده رو بنویسم.

..Deniz ..

シ︎

:)
عشق کتاب

آرزوست چنین شهری...

😊

+عکس پروفایلم خوب شده؟یا همون عکس عشق کتاب قبلی رو بذارم؟

آرزو نیست...از واقعی هم واقعی تره.
واقع در غرب ایران، و در هفتاد کیلومتری جنوب شرقی مرکز استان همدان :)



+هممم....
راستش قبلیه قشنگتر می نشست...ولی به نظرم بیشتر بگرد برای عکس پروفایل. عکس پروفایل از اسم هم مهم تره.
free bird

سلام هلن چان :))

دیشب خوندمش و دلم می‌خواست برای هر عبارتی ، نظرم رو بگم اما ذهنم درگیر امتحان بود و گفتم باشه شنبه بعد امتحان ، ولی نشد دیگه جلوی خودم رو بگیرم :)) اومدم دوباره خوندمش و زبانم قاصره که خواستم رو اجرا کنم :) 

قسمت چین و چروک‌های طلایی ، شیر آب ساکت و لیوان‌ها و کنترل رو خیلی خیلی دوست داشتم ، قسمت کوه ، و نتیجه‌گیریش D: 

قسمتی که گفتین مادربزرگ‌هایی که آروم می‌خوابن ، راستش یاد مادربزرگ خودم افتادم ، ایشون هم وقتی خوابیدن ، راستش واقعا خوابیدن ، شب آروم خوابیدن و صبح دیگه بیدار نشدن ، بعدش پدربزرگم :( بقیه می‌گفتن شاید یک هفته دووم بیارن ، چون اولش فریادهاشون بلند بود ، گریه‌هاشون بلند بود ، ولی خدا رو شکر هنوز سایشون بالای سرمونه ، با خوندن این متن فهمیدم چی‌شده ، الان فریادهاشون خیلی خیلی بلندتر شده ، انقدر بلند که ما دیگه نمی‌شنویم :)) 

نمی‌دونم ، خودتون هم تجربش کردین که انقدر خوب بیان کردینش؟ قشنگ حس کردم دست گذاشتین روی دل من :) 

خیلی زیبا بود :) خیلی ! 

همه‌ی قسمت‌هاش ها ! نه فقط اون قسمت مادربزرگ :) 

سلام پرنده چان :)

میدونین، به نظرم مادربزرگ ها اونقدر در زندگی سختی کشیدن که استحقاق یه مرگ راحت رو داشته باشن. این کمترین خواسته ایه که یه مادربزرگ میتونه از خدا داشته باشه.

همه اون فریاد های ساکت و وقتی مادربزرگ مرد، نیمی از بدن پدربزرگ توی داستان هم به بهانه سرطان مرد...همه رو اگه احساس نکرده بودم نمیتونستم درست بیانش کنم.

ممنون که خوندید :)
سُولْوِیْگ 🌌

خیلی دوست‌داشتنی و ملایم و قشنگ بود. 

ملایر نرفته‌م تا حالا، اما لالجین و همدان، پر از خاطره‌ن برام. خاطره چیزایی که حتی تجربه نکرده‌م. 

^_^ ممنون که خوندی.

انگار غرب یه حس دیگه داره برام...مثلا کرمانشاه و همدان و... طوریکه حتی شهرای پرزرق و برقی مثه اصفهان و یزد هم نمیتونن اون حس رو بهم بدن
The UтaNa

متن خیلی زیبایی نوشتی هلن جان :)

یه حس نوستالژی بهم دست داد و دلم تنگ شد برای گذشته ها و بیشتر از همه مادربزرگم :(

همون حسی که هروقت وارد اون شهر میشم بهم دست میده....خوشحالم که تونستم منتقلش کنم (:
ممنون که خوندی سنپای.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan