- يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹
- ۱۶:۰۶
نام(ها):ماکیا:شکوفه زدن گل وعده در سحرگاه بدرود
یا ماکیا:سایوآسا(ژاپنی)
یا:maquia:when the promised flower blossoms
دربارش حرفای زیادی برای گفتن دارم، ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. پس...بذارید از آسون شروع کنیم. ظاهر قضیه.
انیمیشنش یه مقدار کمی عادی نبود، اما با رنگ هایی که در زمان مناسب روشن و تیره میشدن کاملا جبران شده بود. چندان حس قرون وسطی طور رو نگرفتم، ولی خب...معمولی و خوب بود. در عوض موسیقیش برای خودش یه طیف رنگ عجیبی داشت...چیزی نمی گم. بشنویم.
خب دیگه...وقتشه، شجاع باش و شروع کن...
من از این انیمه خوشم اومد، احتمالا به همون دلیلی که «همه» منتقدهای روتن تومیتو از انیمه خوششون اومد و 100 درصد رای گرفت. وجود عنصر «مادر» توی داستان.
من، و احتمالا همه منتقدا حس «مادر» داشتن رو درک میکنیم. درسته که ممکنه رابطه های کاملا متفاوتی با مادرامون داشته باشیم، ولی بالاخره اون ارتباط رو داریم. جالبی ارتباط ماکیا و اریل هم این بود که همه ارتباط ها رو در بر می گرفت. بچه، وقتی بچه است به کمک نیاز داره و به مادر مثل قهرمان نگاه میکنه. بزرگ تر که میشه، این احساس یا تبدیل میشه به حس مراقبت و protective طور، یا میشه غرور و حس بزرگ شدن. این درحالیه که مادر احساس میکنه خودش نه تنها بزرگتر نمیشه، بلکه داره کوچکتر هم میشه.
چرا اون اینقدر منو دوست داره؟به خاطر من از جونش مایه گذاشته؟
چرا اون انقدر باهوش و قویه؟ چرا انقدر تلاش می کنه؟ چطور میتونه انقدر پرکار باشه؟
میخواستم ازش مراقبت کنم.
می خواستم ازش بهتر باشم. مفید باشم.
من الان نمیتونه ازش مراقبت کنه.
من الان، فقط یه سرباره که خیلی ازش عقبه.
و الان متوجه این احساس شدم که...
نمیتونم ازش مراقبت کنم.
حس مشابه و در عین حال متفاوت. نیاز به محافظت، نیاز به دوست داشته شدن، نیاز به تایید، و در مورد من، حس رقابت.
همه این حس ها، وقتی با یه آدم عادی باشه مشکلی نداره. اما وقتی این رابطه رو با مادرت، که از ناتوان ترین حالت ممکن به اینجا رسوندتت داشته باشی، عجیب و پیچیده میشه. اینکه مادرتو تحسین می کنی، مثل یه اسطوره، و نمی تونی بهش برسی...انگار دینت رو در این رابطه ادا نکردی. در این رابطه شاگرد و استادی، وظیفه خودتو انجام ندادی.
و احتمالا همه منتقدای روتن تومیتو همچین حسی رو به صورت های مختلف تجربه کردن. شاید به دلیل کوتاه بودن، نتونستیم ارتباط اریل و ماکیا رو خوب ببینیم(باید انیمه سریالی می شد این:|) ولی به دو دلیل از سازندگان ممنونیم:1)یه داستان عاشقانه الکی نشد. 2)یه داستان عاشقانه الکی نشد.
نقد من به ماکیا اما، همون نقدیه که به اکثر انیمه های سینمایی دارم. چرا...انقدر کوتاه؟ به همه چی یه نوکی زده بودن. داستان لی لیا، که وسطاش سرسی لنیستر طور شده بود، خیلی ازش تند عبور شد. راشینه ساما و بقیه چی شدن؟ بیماری چشم سرخ رناتو ها چی بود؟
هیبیول...وای هیبیول! اصلا این خودش یه انیمه بود! به خاطر همین کوتاه بودن، به هیبیول هم اشاره کمی شد.
میدونم وقت نداشتن توی یه انیمه سینمایی به اینا بپردازن و رابطه اریل و ماکیا اصل داستان بود، اما اگه نمیتونستن جمعش کنن چرا وارد داستانش کردن اصلا؟ هان؟
از همه مهمتر...کریم! کریم بیچاره من به حاشیه رانده شد، درحالیکه جذاب ترین پتانسیل رو اون داشت.(مدیونید فکر کنید این عکسای پایین والپیپر مغزم شده)
کریم و ادوارد الریک
نمیتونستم اصلا به چشم کریمی ببینمش...هی میگفتم این ادوارده!(#تئوری-توطئه-اوتانا-سنپای)
حتی با اینکه نقش اد رو هم نداشت(توجه کنید...نقش اد رو نداشت) ولی شخصیت خیلی گوگولی بود، و حیف بود الکی شخصیتشو رها کردن.
از لحظات:
تو مامانی. مامان گریه نمی کنه.
اون بیرون، اگه عاشق بشی، تنها میشی.
منو فراموش کنید. منم فراموشتون میکنم. روزایی که اینجا بودم رو، این صبح رو در هبیولم نمی نویسم. مثل وصله یه پیرهن، جداش می کنم.
چطور ببینیم:خب...این که حرفی توش نیست، باید زیرنویس نگاه کنید چون دوبله مبهم حرف میزنه بعضی جاها رو، و اینکه همون دو نمه حس قرون وسطی ایش هم از بین میبره.
پ.ن:انگار فقط دو تا مونده. حیف شد...چه زود گذشت. این چالش به شکل عجیبی بهم مزه داد...فکر کنم دلم برای این ده روز تنگ بشه. این دو تا انیمه باقی مونده رو نمیدونم کدومو ببینم...تصمیم سختیههههه!