- يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹
- ۲۳:۰۴
شائو:پایین آمدن خورشید
کتاب شائو، نوشته اوسامو دازای، دارای نه بخش بود، که هرکدوم حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
داستان اصلی، با اینحال، تیر خلاص حرف و مفهوم رو بخش هشتم:قربانیان زد. در این بخش، دازای بالاخره خودش رو در نقش اوهارا، نویسنده فاسد معرفی کرد، و از زبان کازوکو بهمون حرفی که از اول میخواست بزنه رو زد.
قصد ندارم حرف های ریاکارانه مثل:«از الکل دست بکشید و به پیشه باشکوهتون برگردید.» بزنم. چون میدانم شما سپاس و قدردانی آیندگان را با فسق و فجور بیشتر از برگشتن به پیشه باشکوهتان به دست می آورید. ما قربانیان دوره اخلاقیات هستیم.
اون از انقلابی حرف میزنه که اکنون نتیجه اش رو می بینیم. زمان اون، زمان پس از جنگ و زمان پایین آمدن خورشید بوده. و ما به عنوان خواننده و آیندگان، سند واضحی از طلوع دوباره خورشید هستیم. با این بند، دازای عملا مای خواننده رو مسخره می کنه. چون همینکه ما این جمله رو داریم میخونیم به این معنیه که حرف هاش درست از آب درومده. به این معنیه که فسق و فجوری که تو زندگیش داشته، بیشتر از پیشه باشکوهش اون رو صاحب قدردانی کرده.(از کلمه ما بیشتر منظورم خواننده ژاپنیه. چون به خاطر قربانی شدن دازای ها و اوهارا ها در دوران فسق و فجور، الان میتونن در دوران اخلاقیات زندگی کنن)
دوست ندارم از اون جمله های قلمبه سلمبه بگم مثل:«دازای در این کتاب با قلم تلخ و گزنده خود، از انسانیت و تیرگی زنده بودن انتقاد کرد.» یا چیزایی مثل این. پس فقط جمله هایی که موقع خوندن هایلایت کردم و یادداشت هام رو می نویسم...
پارسال هیچ
پیارسال هیچ
و سال قبلش هم هیچ اتفاقی نیافتاد. (سروده ای از جنگ که در روزنامه ژاپن چاپ شد)
می گن اونایی که گل های تابستانی را دوست دارند در تابستان هم می میرند.
من گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم که در چهار فصل سال رشد میکنه. پس یعنی باید سه بار دیگه هم بمیرم؟
معروف ترین جمله اوسامو دازای:
آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟
وقتی وانمود می کردم باهوشم، می گفتند به به چه هوشی. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، می گفتند:خب نمیتواند بنویسد. وقتی ادای دروغگو ها را در آوردم مرا دروغگو خواندند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میاورد و ساختگیست.
تنها از یک چیز میتوان مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد
هیچ دلیلی پشت عشق نیست. من هم در ارائه این دلایل به ظاهر منطقی زیاده روی کرده ام.
یادداشت من: شاید برای همین است که خود من عشق های با دلیل را، که میان شخصیت های داستان است و پله پله بالا می رود بیشتر دوست دارم. چرا که آن عشق ها عشق واقعی هستند بلکه دوست داشتن هستند و دوست داشتن از عشق برتر است.
فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم و به این رسیده ایم که حقیقت زندگی دقیقا مخالف چیزی است که آنها به ما آموخته اند...این چیزی است که میخواهم به آن باور داشته باشم:انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.
یادداشت من:اولین آماده سازی ها برای انقلاب شخصیت اصلی.
آن دست از ریخت افتاده و پف کرده برای مادر من نبود. مال زن دیگری بود. دستان مادر من کوچک تر و نرم است. دستهایی که خوب می شناسم.
یادداشت من:مثل دستهای مادربزرگی که در شهری که داخل کمد نیست زندگی می کرد. دستانی طلایی پر چین و چروک.
-چقدر پیر شده. +نه تو عکس بد افتاده. تو عکسی که دیروز ازش چاپ کردن جوون و شاداب بود. احتمالا این روزا بیشتر از همیشه خوشحاله.
+ چرا؟ - چون امپراطور هم رها شده.
کسانیکه رو به مرگند زیبا هستند. ولی زندگان از مرگ گریزان، یک جورهایی پلید و آلوده به خونند.
من به جای خدا جای حق نشسته ام و اندکی عذاب وجدان ندارم.
شاید نباید ظاهری که این جماعت برای گذران زندگی به خود میگیرند، هر قدر هم که زشت باشد، خوار شمرده شود و مورد بیزاری باشد. زندهبودن. زندهبودن. تعهدِ کلان و تابناپذیریست که آدم زیر آن تنها با دلهره نفس میکشد
یادداشت من:شاید برای من و شاید برای شما قابل درک نباشد. نیاز غرق و خفه کردن خود در عیاشی و نابودی، برای کسی که در ابتدای نوجوانی قرار دارد سخت است. چون در این زمان، همه چیز ممکن به نظر می رسد و تعهد زنده بودن هنوز برایم بار سنگینی نشده.
+یک قسمت، نائوجی نقاش عیاشی را نکوهش می کرد، که دلیلش برای عیاشی، خوشگذرانی بود.«هیچ رنجی پشت عیاشیش نبود.» انگار معتقد بود عیاشی وسیله ای برای فراموش کردن درد، یا تنبیه کردن خود به خاطر درد داشتن است. نه وسیله لذت و شادی.
++ژاپنی ها به اندازه کافی عجیب و غریب هستن. به گفته یه مترجم، به شکل خاصی تنهان. ولی یه نویسنده آلن پو طور ژاپنی دیگه زیادی عجیبه. خلاصه اینکه، اگه از چیزای عجیب خوشتون میاد داستان زندگی اوسامو دازای چیز خوبیه.
ویرایش:این پست در سه مرداد 99 نوشته شده، ولی نمیدونم چرا هیچوقت منتشرش نکردم. به نظرم برای الان مناسب تره...و فکر کنم لازمه یه بار دیگه هم بخونمش. خدیا! یه طاقچه بی نهایت و کلی وقت اضافه دیگه بندازه تو دامنم! لطفا!
نظراتم تاریخ گذشته و گنگن، ولی فعلا ایده ای ندارم که چطوری از این گنگی درش بیارم. شاید بعدا ویرایشش کردم.
ویرایش دوباره، 19 آذر 99: با نوشتن این پست، به این نتیجه رسیدم که باید برم شائو رو بخرم و دوباره بخونمش...