- سه شنبه ۲ مهر ۹۸
- ۱۷:۳۲
سر کلاس نشسته بودم که خودکار قرمز از دستم افتاد. غلتید و غلتید و رفت زیر میز نفر اخر. تازه اول کلاس بود، و من با وجود نگاهمعلم ترسناک نتوانستم برش دارم. هی حرص می خوردم که خودکارکم چه شد و کجا رفت و گردن می کشیدم که ببینم کجاست . خودکار قرمز عزیزم. من هم که علاقه بسیاری به قرمز دارم ...(نیشخند معنی دار)
زنگ که خورد نفس راحتی کشیدم، زیرا به جز خودکار قرمزم، معلم هم مرا آزار میداد. معلم ادبیات باید لبخند به لب و خلاق باشد، که از کافکا تا علوی خوانده باشد و دانش آموزانش را کشف کند. نه اینکه از روی جزوه اش بخواند که ما مشتی فعل و مفهوم و جناس بنویسیم و تمام.
به هرحال....به سمت میز آخر شیرجه رفتم و خودکار قرمزم را برداشتم که جای کفش رویش مانده بود. غصه خوردم، رفتم تو آبخوری شستمش و با مقنعه پاکش کردم.
در راه برگشت به خانه، همزمان با خواندن باببالنگ دراز، فکر می کردم که چقدر خودکار قرمزم. انگار واقعا خدای خوب و بد هست، همان که زرتشتی ها می گویند، و انگار از دست خدای خوب افتادم زیر میز خدای بد و لگد شدم. خدای خوب هم دارد حرص میخورد و نمی تواند به من برسد.... ولی وقتی بتواند کلی ناز و نوازشم می کند....