- دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
- ۲۱:۰۰
اوه یادم رفته بود.
اینجا نیست.
میون این همه قهقهمه، جای یه آدم تنها نیست.
-راستی بعد مدرسه بچه ها مهمونی کریسمس دارن میدونستی؟
+ نه. نمی دونستم. و لطفا بهم نگید. =)
(مکالمه ری و اون سنسی بانمکش)
یه هیولایی درون من هست که برای زندگی همه چیز رو گاز میزنه مهم نیست چی بشه، وقتی مسابقه شروع شه دستشو به طرف نجات درزا می کنه. (ری)
-شما شوگی رو دوست دارید؟
+نمیدونم. از کجا باید بدونم؟ وقتی برنده میشم دلم میخواد از خوشی فراد بزنمم. وقتی می بازم حس میکنم غرورم لگد مال شده.حس میکنم مردم بهم میگن لایق زنده بودن نیستم. ولی...بازم نمی تونم کنار بکشم.
)مکالمه ری و یه بازیکن کهنه کار)
درسته. من از اولم میدونستم اونطرف طوفان چی قرار داره.
یه طوفان ترسناکتر. مهم نیست چقدر بیافتی. باید بلند شی و تیکه های خودتو جمع کنی.
(وسط بازی بستکتبال وقتی ری هیچ نمیدونست باید چیکار کنه و یکی بهش پاس داد و توپو از دست داد.)
-هی عینکی کله خر! داری چیکار می کنی؟؟
(سکوت)(صفحه سیاه)+سوال خوبیه.
ساعت همیشه انقدر بلند تیک تیک میکرده؟ همیشه کولر انقدر پر سر و صدا بوده؟
کرسی ترسناکه نه؟ زیرش که هستی گرم میشی و نمیتونی بلند بشی، ولی بلند که بشی سه برابر بیشر سردت میشه. (آکاری-چان)
-بیا اینو بخور بینم.
+هاننن!
-میگم بخور! آخه کی وقتی افسردست غذای سرد میخوره؟ (باز هم ری و سنسی)
-ووووواااای چقدر میگی ولی، ولی، ولی! اگه صد تا ولی یه دریو باز می کردن خیلی خوب میشد ولی همچین دری وجود نداره!!
+ولی...
+هی کیریاما بغل دستیت کوش؟
-م..مشکلی نیست. از اولم کسی نبود.
"وقتی اینو گفتم بغض گلومو گرفتم. سنسی. تا ابد قراره صندلی کنارم خالی بمونه؟
"ولی تا وقتی این بلیط... بلیط مسابقه شوگی رو داشته باشم، یکی به طور خودکار جلوم مینشست."
تو بازی و رمان و مانگا، همیشه پایان از راه میرسید. ولی تو شوگی نه.
صندلی اتوبوس جیرجیر می کرد، و جاده شب به سمت بینهایت می رفت. آخرش انقدر گیج می شدم که دیکه نمی فهمیدم صدای جیر جیر از صندلیه، از معدمه، یا از قلبم.
اون مثل پرنده میمونه. هرچقدر هم که بالا بره، اطمینان اونو از پا در نمیاره و به بالاتر رفتن ادامه میده.
+ام.. سنسی. عیب نداره دانش آموزای دیگه رو ول کردید؟
=اوه نه بابا مشکلی نیست. بهشون گفتم همین الان قیافه شاگرد افسرده سابقم رو دیدم که داره از حلوی اتاق پرستاری رد میشه و فشار زیادی روشه. اونام گفتن(با صدای نازک) سنسی! بدو برو بهش برس!
+یع...یعنی منو بدبخت جلوه دادی خودت شدی قهرمان داستان(پوکر فیس)
تو این کهکشان کوچک، باید تا وقتی که عقلتو از دست بدی تو چرخه بی پایان برد و باخت بمونی، درحالیکه مدام میگی:«من نمی خوام ببازم. من نمیخوام ببازم.»
حرفه ای شدن مثل پریدن تو یه یه قطار درحال حرکته، که هیچوقت نمی تونی ازش پیاده بشی. وقتی سوار شدی، باید تا ایستگاه آخر توش بمونی.
نتیجه مهمه، ولی این نتیحه نیست که به مردم میرسه، کیریاما. دنیا حول محور نتیجه ها نمیگرده.(تاکاشی-سنسی)
پس تو کی هستی؟ خدا؟
چی بده؟ چی خوبه؟ تو اینو تعیین می کنی؟
"برای من انسان ها.... تجسمی از هرج و مرجن"
!one more post to go
- از چشم های درشت
- ۲۸۵