- دوشنبه ۳ آذر ۹۹
- ۱۰:۲۷
نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)
یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.
ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.
من هیچوقت تو شعر گفتن خوب نبودم. یعنی همین کلمات قشنگ و بی آزار که دارم می نویسم تو نثر رو، امکان نداشت بتونم تو شعر استفاده کنم. حتی شعر خوندن هم به اندازه کتاب بهم مزه نمیداد. باورتون نمیشه چند بار کتابای سهراب سپهری و پروین و بوستان و حتی دیوان وحسی بافقی پدرم رو باز کردم که بخونم... و چند بار شکست خوردم.(البته شاید روش من اشتباهه که باز می کنم عین کتاب بخونم. شما چطوری میخونید شعرو؟)
اما اول ابتدایی که بودم یه شعر آهنگ گونه نوشته بودم، که فقط خودم میتونستم آهنگ درستشو پیدا کنم. ببینیم شما میتونید.
شمع شدی، شعله شدی، سوختی
تا هنر خود به من آموختی
روح و روانم
آرام جانم
تو هستی تو هستی
من تو را
مثل مادر خود
دوست دااارم. دوست دااارم
تو نور عین منییی
تو چشم جان منییی
سپاست ای خدایا
به خاطر لطف تمام
ای شمع زیبا! ای شمع زیبا!
قوری ز قلم قلم ز قوری، تو معلم منی، مــهربونی!
در وصف معلم کلاس اولم نوشته شده بود، که قبل از من به عمه جان درس داده بود، و بعد از من به خواهرم درس داد! (احتمالا نصف شهرمون کلاس اول دانش آموزش بودن!)
یعنی یک انسان دلنشین و مهربانی بود... یه خط کش فلزی داشت که خیلی دوستش داشت! یعنی باهاش حرف میزد در طول کلاس و میزد باهاش رو میز بچه هایی که حواسشون پرت بود.
یادمه انقدر از این شعر ذوق کردم که تا یه برگی تکون میخورد احساسات شاعرانه ام به غلیان در میومد و می نشستم به زور از توش شعر در بیارم...
البته کم کم فراموش شدن اون شعرا و الان یادم نمیادشون. چند سال بعد، این یه تیکه هایکوی فسقلی رو نوشتم.
کاش نسیمی بود
تا که می وزید تابِ
بچه همسایه
-*-*-*-*-*
روح من کلا برای شعر مناسب نبود انگار، و حتی برای نوشتن هم مناسب نیست. شاید هم...
نه. داستان ها همیشه برای من شعر بودند، و من اون حس درونی رو داشتم، اون حس عشق به نوشتن رو. هرچه قدر هم مغزم بخواد انکارش کنه.
میگم مغزم داره کامنت اسپم میده؟ خب نه... اینطوری نیست. من دارم کولی بازی در میارم. اون وقت میخواد کمک کنه که دردش کمتر بشه. هی میگه «تو که از اول استعدادشو نداشتی» یا «اونقدرا هم مسئله مهمی تو زندگیت نبود» یا «مسئله های مهمرتین هست... مسئولیت های مهمتری هست»
لعنت به مسئولیت ها.
سین دال گفته بود چرا این اتفاق بیشتر برای جنس مونث میافته؟ چرا با وجود اینکه لطافت جنس ما بیشتره، اکثر شاعرانی که اسمشون افتاد سر زبون ها مردن؟
من هیچی درباره جنس مذکر و اینکه چطور روحشون از کودکی به بزرگسالی میرسه نمی دونم، پس چیزی که میدونم رو میگم: زن ها سریعتر بزرگ میشن، سریعتر احساس مسئولیت می کنن و این خیلی دردناکه.
شاید به نظر مسخره برسه، ولی روزی سه بار فکر کردن به غذا و زمان زیادی رو تو آشپزخونه صرف کردن، و بعد شستن همون ظرفا و باز زمان تو آشپزخونه صرف کردن سخته. اوکی باشه. شاید برای زنان قدیم سخت نبود، چون شغلشون اصلا همین بوده. تو دنیای امروز چی؟ که زن به اندازه مرد مشغله داره؟
تو دنیایی که وقتی میخوان به زن حقی رو بدن، بهش میگن ضعیف و ظریف و تحت حمایت، و بعد همین موجود ظریف رو پرت می کنن تو جامعه و میگن:«برو دخترم. برو تو این دنیایی که کلا پنج تا انتخاب شغلی داری توش در بهترین حالت. فقط یادت نره سر راه ظرفا رو بشوری. یه فکریم به حال شام بکن.»
زن ها زودتر رویاهاشون رو دفن می کنن، چون کارای مهمتری برای انجام دادن هست. چون *زودتر* مسئولیت ها رو میبینن، و عذاب وجدان می گیرن که چرا من اینا رو بر عهده نمی گیرم؟ چرا گذاشتم رو دوش بقیه(پدر، مادر،...)
شایدم این درست نباشه. شاید اصلا ربطی به مذکر و مونث نداشته باشه. شاید این فقط منم.
میدونم دارم شور سلفپیتی و ناله رو در میارم، ولی واقعا...
دلم نمیخواست انقدر درناک بزرگ بشم.
پ.ن:
@سین دال: ببخشید به جای جواب درست دادن فقط همه جا رو پر دستمال کاغذی خیس کردم.