1

  • ۱۹:۵۶

راه رفتن خودش به تنهایی حس عجیبی داره. همونطور که باز و بسته کردن دست حس عجیبی داره. تو تاریکی شب، توی تخت. بلند کردن دست، توانایی بلند کردن دست و باز و بسته کردن انگشتا حس عجیبی داره. این تویی، ولی تو نیستی. اون یه دسته، که بخشی از توئه، که تو میتونی کنترلش کنی. ولی خود تو اون پایین روی بالشت و زیر پتوئه. اون تو نیستی.

کشیدن ماهیچه های صورت، برای لبخند یا اخم یا هر حالت دیگه ای، تجربه عجیبیه. 42 تا ماهیچه، کاملا تحت فرمان تو. میتونی همشون رو حس کنی، ولی در عین حال نمیتونی هرکدوم رو حس کنی. 42 تا... تصورش هم عجیبه. شمردن 42 تا خیلی طول میکشه. چیدن 42 تا مهره دومینو خیلی طول میکشه...

برگردیم به راه رفتن. راه رفتن تجربه عجیبیه. یه قدم بعد قدم بعدی، در تناسب کامل. حتی لازم نیست بهش فکر کنی، ولی وقتی بهش فکر می کنی، عجیبتر میشه. تعادل زیبا و عجیبش بیشتر به چشم میاد. یک پا جلو کشیده میشه و فرود میاد. حالا نوبت اونیکیه...

راه می رفتم و به اینها فکر می کردم. البته نه فقط به اینها. مجبور بودم همزمان به چیزای دیگه هم فکر کنم. به اینکه نونوایی این محله دقیقا کنار میوه فروشیه، به اینکه سر کوچه 32 ام یه چاله کوچیک هست که افتادن توش دردناکه، به اینکه سوپر مارکت نبش خیابون از دو تا سوپر مارکت سر کوچه خودم، شلوغ تره.

اینها چیزایین که باید بهشون فکر کنم. باید یادم بمونه.

درو هل دادم و رفتم تو. مرد پشت پیشخون داشت با دوستش گپ میزد. مرحله اول: به ترتیب ماکارانی، پنیر، شیر، تخم مرغ، و خود مرغ بسته بندی شده رو برداشتم.

زن مغازه دار بی سر و صدا به حرفشون گوش میداد، ولی حوصلش سر رفته بود. چشماش اینطرف و اونطرف می چرخید.

حالا جایزه این مرحله: قفسه چیپسها. 

پنج تا چیپس، و خرت و پرتهای بی اهمیت دیگه ای که خریده بودمو روی پیشخون گذاشتم. توجه هر سه نفر به طرفم برگشت. «میشه اینا رو حساب کنید؟» البته که میشه. خیلی خوشحال هم میشه.

مرد سر تکون داد و شروع کرد به کلیک کردن رو ماشین حساب، و من همراهش ذهنی حساب کردم. 

- راستی، شما دیروزم نیومده بودید اینجا؟

زن از پشت شوهرش گفت.

ماشالله حافظه! سر تکون دادم.

- تا حالا این دور و برا ندیده بودمتون. تازه اومدید اینجا؟

لبخند مهربان و همسایه دوستی زد. منم لبخند مهربان و همسایه ندوستی زدم. احتمالا اون شبیه یه لبخند همسایه دوست ببینتش.

 «بله، همین دیروز اسباب کشی تموم شد.»

ابرو بالا انداخت سرش رو تکون داد.

نتیجه: خودش از کامیونی که دیروز یه دور اومد سر کوچه من اومد، و رفت خبر داره.

نتیجه: آدرسم رو هم میدونه.

نتیجه: حدس زده که با اون حجم از وسایل، احتمالا تنها زندگی میکنم.

نتیجه: منم این چند تا چیز رو راجبش میدونم.

نتیجه: با هم دوست شدیم.

دونقطه، پرانتز.

(نتیجه پنهان و درگوشی: بهم مشکوکه و تا مدت ها خودش نون میخره، که نذاره شوهرش نزدیک کوچه ی من بشه.)

- اوه، پس خوش اومدی! اینجا محله خیلی خوبیه. همه خوب و آرومن، دردسر خاصی نداریم. اگه کمکی خواستی، حتما بیا پیش خودم. رین فِـرّاری. از هر کی بپرسی بهت میگه. کوچه 11، پلاک 20. همون کوچه خودت.

« از لطفتون ممنونم، خانم فـرّاری. من هلن پراسپرو هستم.» از اینکه اسمم رو انقدر زود گفتم تعجب کرد، و سریع لبخند زد. منم لبخند زدم. حساب کردم. برام دست تکون داد. چیپسام رو قاپیدم و زدم بیرون.

دوباره شروع کردم به راه رفتن. توی خیابون، و به سمت بهترین جای دنیا: ذهنم.

راه رفتم و فکر کردم.

به راه رفتن.

به ذهنم.

به رین فـرّاری.

به اینکه زن توی مغازه خرازی مطلقه است و به شدت به قرص خواب آور نیاز داره.

به اینکه پیرمرد عتیقه فروش، احتمالا کارایی به جز عتیقه فروشی هم میکنه وگرنه نمیتونست تو همیچن محله دور افتاده ای اجاره یه مغازه به این بزرگی رو بده. احتمالا کارای نه چندان قانونی.

به اینکه پلکش وقتی مردای تاس از جلوی مغازه رد میشن می پره و...

و، وای!

چیزای زیادی هست که میخوام بهشون فکر کنم، چیزای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم. اینا چیزاییه که بهشون نیاز دارم. چیزایی که بالاخره بدردمیخورن.

همه فکرا به درد میخورن. 

راه می رم، و به این فکر میکنم که تو این محله، چیزای زیادی هست که هم میخوام، و هم لازمه بهشون فکر کنم.

ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

بی‌نظیره!


-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

و به طرز عجیبی، هلن دو تا چالش پشت سر هم شرکت می کند!

ایده شخصیت "هلن پراسپرو" خیلی وقت بود که تو ذهنم بود. درواقع یه بارم سعی کردم بنویسمش. و حتی توی وبلاگ مخفی منتشرم کردم، ولی از یه جایی به بعد بلاک شدم و نشد. نوشته بی نظیر مائوچان فقط باعث شد به شدت حسودیم بشه و به زور از تو دخمه هام بکشمش بیرون.

اگه توجه کنید، نثرم هم به شدت شبیه مائوچان شده. سعی کردم که بشه، چون از نثر خشک و نوشتاری خودم که برای داستانای جدی به کار می برم متنفرم، و نثر مائوچان رو عاشقم. اصلا "را" و "رو" چه فرقی دارن؟ هان؟؟

خلاصه اینکه، بریم که رفتیم. ببینم می تونم ادامش بدم... 

دعوت می نمایم از: نوبادی، تاکی، پرنده-چان، سولویگ(هاها. خنده دار بود)، گربه-سنپای

و همه :)

Ayame Mizuki

چقد قشنگ نوشتی !!!^-^ ♡♡♡

قشنگ خوندی ^-^
Moony :)

چه خوب که تو هم شرکت می کنی*-*

*-*
free bird

سلام :)

منتظر ادامه‌ی چالش می‌مونیم D:

اولش فکر کردم واقعیه... به "بله همین دیروز اسباب‌کشی تموم شد." که رسید شک کردم، چون گفتم شاید اگر اسباب‌کشی داشتین تو وبلاگ بهش اشاره می‌کردین :)) بعدش هم که گفتین تنها زندگی می‌کنین فکر کردم از ذهن نوشتین :).

امیدوارم سولویگ بنویسن بزودی. "قلمش را بر می‌دارد." :).

راستی "چاله‌اش" ! D: جالبه :)).

سلام!
واهاییی شما رو یادم رفت دعوت کنم!!!
وقتی داشتم می نوشتم هی به خودم یادآوری کردم کسایی که میخواستم دعوت کنما... (کوبیدن به پیشانی)


D: مزه اش به همین بود! چون من خودم پستای چالش طور رو بعضی وقتا میزنم جلو، و بعدا پیشمون میشم، از اول نگفتم که چالشه.
من هم امیدوارم :))
Maglonya ~♡

وای دختر... کمتر با قلبم بازی کن دیگه... میدونی الان پر از پشمک و پاستیل شده؟((("=....

این خیلی قشنگ بود... مخصوصا اولش... اههههه این منم که باید بهت حسودی کنم(((':

تک تک صحنه هاشو میتونستم تصور کنم((':...

یاح...3/>

پشمک و پاستیل خوبه...(چشم رویایی) *-*

من همچنان میزان حسودیم بیشتره! ولی هزار تا ممنون!+(چشم ستاره ای!)
free bird

نه هلن چان! (دست هلن را می‌گیرد تا به پیشانی نکوبد.)

من خودم دلم خواست که شرکت کنم و اون "همه :)" ‌ای که آخرش نوشتی کار خودش رو کرد :))). خیلی ممنونم :).

راستش یک مشکل کوچکی وجود داشت که دارم حلش می‌کنم . D:

بـاشه... پس(با تردید پایین آوردن دست) پس حتما بنویسید!

""راستش یک مشکل کوچکی وجود داشت که دارم حلش می‌کنم . D:"""

امم... من متوجه این قسمت حرفتون.. نشدم؟ کدوم مشکل؟ (پلک زدن)


گربه ...

ممنون از دعوت:") 

چالش سنگینیه ولی تجربه ی خوبی میشه.

بلی بلی! بسیار منتظرم که بخونمش D:
تاکی تاچیبانا

آریگاتو به خاطر دعوت =)

راستش هر وقت این چالش رو تو هر وبلاگی می‌دیدم با خودم به جواب این چالش فکر می‌کردم و هرچی به اون متن سوال فکر می‌کردم با خودم میگفتم اصلا نمیفهمم معنی‌اش چیه! اصلا چی داره می‌گه؟ من چیزی به ذهنم نمی‌رسه! اینطوری بگم که خیلی سخته، ولی تمام سعیم رو می‌کنم که سر کسی رو درد نیارم =)

بازم آریگاتو...

دویتاشی ماشته!! بسیار منتظریم!
ما هممون همینیم :| اصلا متفق القول شدیم که نویسنده چالش از یه سری مشکلات داره رنج میبره...

:))!
سین دال

ایول داری دختر

هم اینکه سطح چالشو بردی بالا هم آدمهای فوق العاده ای رو دعوت کردی :))

 

 

 

 

عاشق معنای پنهان و درگوشی شدم :))))

من؟؟ اگه من سطح چالشو بردم بالا پس شما چیکار کردید @_@ من هنوز تو شوک پست مادربزرگ غرغروئم *_*
 چقدر...چقدر دیالوگا خوب بودن!! هیچ جمله ای اضافه نبود...
اصلا یه چیزی!


خودمم D:
Violet J Aron ❀

آخی:))

تو هم انگار به چالش نویسی علاقه مند شدی *__*

اولاش چقدر قشنگ مقدمه چینی کرده بودی! حسودیم شد!

خودمم نمیدونم چطوری *__* ولی... ذهنمو آروم میکنن؟ نمیدونم چرا و چطوری!

میدونی...
تو هم باید بنویسی! @_@ 
بله بله! حتما باید بنویسی. از این تریبون استفاده میکنم و  دعوت نامه اختصاصی رو بهت تقدیم میکنم!
Nobody -

این... چرا انقدر قشنگ بود؟ :") اینکه داری از "هلن پراسپرو" می نویسی هم خیلی جالب بود برام.

ممنونم بابت دعوت TT چالش واقعا سختیه، ولی حتما می نویسمش.

شاید چون قشنگ خوندی :*)
شبیه... شخصیتای سلف اینسرت تو فن فیکشناست. وقتی خودتو، اونطوری که دوست داری باشی وارد داستان میکنی. همیشه دوست داشتم یدونه بنویسم، ولی تو فندوم ناروتو باید کارت خوب باشه تا سلف اینسرتو قبول کنن...

O.O *منتظر ماندن *O.O
Sŧεℓℓą =]

همه دارن می‌نویسنش ، دلم خواست :(((

 

+ بعید می‌دونم سولویگ تا ۱۴۰۱ قلمش رو برداره :/

پس بنویس :)))!

+ من نیز :/
البته، شاید اگه این همه شور و شوق و بهار جوانی رو در بلاگستان ببینه، روح نوشتن دوباره درش جریان پیدا کنه...
اول شخص

با سلام

ممنون میشم از وبلاگ من هم دیدن کنید و ممنون تر اگه دنبال کنید.

حتما :)
Violet J Aron ❀

وای خیلی ممنون که دعوتم کردی! نمیدونی چقدر به بقیه که دعوت شدن حسودیم می شد:(((

اما واقعا فرصتش نیست. کلی درس نخونده ریخته سرم و توی این شرایط نوشتن اصلا معنی نداره. نمیدونی چقدر تحت فشار روانی ام. احتمالا تا بعد از امتحانات نهایی هم طول بکشه:((

اگه یه روز بود مینوشتم ولی مشکل این جاست که هر روز خدا باید یه پست بذاری. الان نمیشه:((

(هق هق ناامیدانه)

وای آره... درک می کنم شدیدا!! فشار روانی و جسمی خیلی زیاده! حس می کنی داری...فرسوده میشی. 
حتما برای پایه های بالاتر سختترم هست :/ 
فقط تابستون شاید بتونه نجاتمون بده...

:( خب... مجبور نیستی مرتب و منظم بنویسی. میتونی هروقت وقت کردی، مثلا هفته ای یدونه، یا مثلا هر کدوم که بهت الهام داد رو بنویسی. قوانین خودمونه دیگه= ))!
ولی هر وقت وقت کردی و این مسخره بازیا، که اسمشو گذاشتن مدرسه، سبکتر شد...
ما منتظریم :*) (دست زیر چانه)
Violet J Aron ❀

خیلی خیلی سخته:((

ولی من زیاد درمورد این چالش نمیدونم...  میشه توضیح بدی؟ :))

هعی...

چالش از اینجا شروع شده. کل سوالا رو نذاشته، برای همین من همون از روی سوالای توی هر پستش کپی می کنم. بری خودت میبینی...
میتونی هر روز به شخصیت و داستان جدا داشته باشی، میتونه یه داستان دنباله دار باشه...
سُولْوِیْگ 🌻

آقاااا!!

تازه دیدم که درمورد من داشتید حرف می‌زدید. XD

عجب... مایه مباهاته. :دی خوندن این گمانه‌زنی‌ها درمورد خودم. 

سولویگ هم برمی‌گرده ایشالا، ایشالا. :دی ببینم پیشگویی کدومتون درست از آب درمیاد! :دی

واهایی! سولوییگ! :)))))))!

من که به پیشگویی خودم خیلی امیدوارم‌! مطمئنم نفرینم داره در سکوت روت کار می کنه... @_@
شی‍ ‍فته

حس میکردم دارم تو کوچه ها با هلن راه میرم اصلا خیلی خوب لعنتی:")))

خوب خوندی :")))))!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan