- شنبه ۲۵ بهمن ۹۹
- ۱۹:۵۶
راه رفتن خودش به تنهایی حس عجیبی داره. همونطور که باز و بسته کردن دست حس عجیبی داره. تو تاریکی شب، توی تخت. بلند کردن دست، توانایی بلند کردن دست و باز و بسته کردن انگشتا حس عجیبی داره. این تویی، ولی تو نیستی. اون یه دسته، که بخشی از توئه، که تو میتونی کنترلش کنی. ولی خود تو اون پایین روی بالشت و زیر پتوئه. اون تو نیستی.
کشیدن ماهیچه های صورت، برای لبخند یا اخم یا هر حالت دیگه ای، تجربه عجیبیه. 42 تا ماهیچه، کاملا تحت فرمان تو. میتونی همشون رو حس کنی، ولی در عین حال نمیتونی هرکدوم رو حس کنی. 42 تا... تصورش هم عجیبه. شمردن 42 تا خیلی طول میکشه. چیدن 42 تا مهره دومینو خیلی طول میکشه...
برگردیم به راه رفتن. راه رفتن تجربه عجیبیه. یه قدم بعد قدم بعدی، در تناسب کامل. حتی لازم نیست بهش فکر کنی، ولی وقتی بهش فکر می کنی، عجیبتر میشه. تعادل زیبا و عجیبش بیشتر به چشم میاد. یک پا جلو کشیده میشه و فرود میاد. حالا نوبت اونیکیه...
راه می رفتم و به اینها فکر می کردم. البته نه فقط به اینها. مجبور بودم همزمان به چیزای دیگه هم فکر کنم. به اینکه نونوایی این محله دقیقا کنار میوه فروشیه، به اینکه سر کوچه 32 ام یه چاله کوچیک هست که افتادن توش دردناکه، به اینکه سوپر مارکت نبش خیابون از دو تا سوپر مارکت سر کوچه خودم، شلوغ تره.
اینها چیزایین که باید بهشون فکر کنم. باید یادم بمونه.
درو هل دادم و رفتم تو. مرد پشت پیشخون داشت با دوستش گپ میزد. مرحله اول: به ترتیب ماکارانی، پنیر، شیر، تخم مرغ، و خود مرغ بسته بندی شده رو برداشتم.
زن مغازه دار بی سر و صدا به حرفشون گوش میداد، ولی حوصلش سر رفته بود. چشماش اینطرف و اونطرف می چرخید.
حالا جایزه این مرحله: قفسه چیپسها.
پنج تا چیپس، و خرت و پرتهای بی اهمیت دیگه ای که خریده بودمو روی پیشخون گذاشتم. توجه هر سه نفر به طرفم برگشت. «میشه اینا رو حساب کنید؟» البته که میشه. خیلی خوشحال هم میشه.
مرد سر تکون داد و شروع کرد به کلیک کردن رو ماشین حساب، و من همراهش ذهنی حساب کردم.
- راستی، شما دیروزم نیومده بودید اینجا؟
زن از پشت شوهرش گفت.
ماشالله حافظه! سر تکون دادم.
- تا حالا این دور و برا ندیده بودمتون. تازه اومدید اینجا؟
لبخند مهربان و همسایه دوستی زد. منم لبخند مهربان و همسایه ندوستی زدم. احتمالا اون شبیه یه لبخند همسایه دوست ببینتش.
«بله، همین دیروز اسباب کشی تموم شد.»
ابرو بالا انداخت سرش رو تکون داد.
نتیجه: خودش از کامیونی که دیروز یه دور اومد سر کوچه من اومد، و رفت خبر داره.
نتیجه: آدرسم رو هم میدونه.
نتیجه: حدس زده که با اون حجم از وسایل، احتمالا تنها زندگی میکنم.
نتیجه: منم این چند تا چیز رو راجبش میدونم.
نتیجه: با هم دوست شدیم.
دونقطه، پرانتز.
(نتیجه پنهان و درگوشی: بهم مشکوکه و تا مدت ها خودش نون میخره، که نذاره شوهرش نزدیک کوچه ی من بشه.)
- اوه، پس خوش اومدی! اینجا محله خیلی خوبیه. همه خوب و آرومن، دردسر خاصی نداریم. اگه کمکی خواستی، حتما بیا پیش خودم. رین فِـرّاری. از هر کی بپرسی بهت میگه. کوچه 11، پلاک 20. همون کوچه خودت.
« از لطفتون ممنونم، خانم فـرّاری. من هلن پراسپرو هستم.» از اینکه اسمم رو انقدر زود گفتم تعجب کرد، و سریع لبخند زد. منم لبخند زدم. حساب کردم. برام دست تکون داد. چیپسام رو قاپیدم و زدم بیرون.
دوباره شروع کردم به راه رفتن. توی خیابون، و به سمت بهترین جای دنیا: ذهنم.
راه رفتم و فکر کردم.
به راه رفتن.
به ذهنم.
به رین فـرّاری.
به اینکه زن توی مغازه خرازی مطلقه است و به شدت به قرص خواب آور نیاز داره.
به اینکه پیرمرد عتیقه فروش، احتمالا کارایی به جز عتیقه فروشی هم میکنه وگرنه نمیتونست تو همیچن محله دور افتاده ای اجاره یه مغازه به این بزرگی رو بده. احتمالا کارای نه چندان قانونی.
به اینکه پلکش وقتی مردای تاس از جلوی مغازه رد میشن می پره و...
و، وای!
چیزای زیادی هست که میخوام بهشون فکر کنم، چیزای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم. اینا چیزاییه که بهشون نیاز دارم. چیزایی که بالاخره بدردمیخورن.
همه فکرا به درد میخورن.
راه می رم، و به این فکر میکنم که تو این محله، چیزای زیادی هست که هم میخوام، و هم لازمه بهشون فکر کنم.
ناخودآگاه لبخند میزنم.
بینظیره!
-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.
و به طرز عجیبی، هلن دو تا چالش پشت سر هم شرکت می کند!
ایده شخصیت "هلن پراسپرو" خیلی وقت بود که تو ذهنم بود. درواقع یه بارم سعی کردم بنویسمش. و حتی توی وبلاگ مخفی منتشرم کردم، ولی از یه جایی به بعد بلاک شدم و نشد. نوشته بی نظیر مائوچان فقط باعث شد به شدت حسودیم بشه و به زور از تو دخمه هام بکشمش بیرون.
اگه توجه کنید، نثرم هم به شدت شبیه مائوچان شده. سعی کردم که بشه، چون از نثر خشک و نوشتاری خودم که برای داستانای جدی به کار می برم متنفرم، و نثر مائوچان رو عاشقم. اصلا "را" و "رو" چه فرقی دارن؟ هان؟؟
خلاصه اینکه، بریم که رفتیم. ببینم می تونم ادامش بدم...
دعوت می نمایم از: نوبادی، تاکی، پرنده-چان، سولویگ(هاها. خنده دار بود)، گربه-سنپای
و همه :)