- يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹
- ۱۹:۵۹
همینطور که با لب های بسته، موسیقی ناخوانایی رو زمزمه می کردم، پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.
البته، برای بهتر فهمیدن حالت بالا رفتنم، بهتره توضیح بدم که دو تا یکی بالا رفتن در لغت نامه ذهن من، یعنی خوش خوشان و بازی کنان بالا رفتن، نه "دو تا یکی بالا رفتن" به معنای واقعی کلمه و لغت نامه. برای خودم هم عجیبه که چرا این عبارت اشتباه تو ذهن من تعریف شده...
با هر بار جهیدن و بالا کشیدن خودم تو راه پله خالی، موهایی که صبح به سختی بافته بودم بالا و پایین میشدن. حتی نزدیکی عصر نشده بود، ولی تارهای سیاه و سرگردان مو از توی بافت بیرون زده بودن، و تصمیمم رو مبنی بر دیگه نبافتن موهام رو جدی تر می کردن. درسته، فواید خودش رو داره. توی دست و پا نمیاد و باهاش هرجا میتونی بری. هم بیرون، هم توی رختخواب.
و چهره رو بیشتر نشون میده. باعث میشه بقیه راحتتر بهت اعتماد کنن، مخصوصا در کنار صورت گرد و عینک شماره پایین مستطیلی شکلم. چهره پیش فرض آدم های معصوم و آروم و قابل اعتماد.
تارهای صوتیم ناخودآگاه آهنگ بعدی رو پلی میکنن. نمیدونم چه آهنگیه. هرچی هست، حس عجیبی بهم میده...
یه لحظه متوقف میشم. درواقع، سرجام خشک میشم.
چشمامو بستم، و همونطور که لب هام به تکون نخوردن، ولی خوندن ادامه میدن، تو آهنگ غرق میشم. سعی می کنم.. یادم بیاد. یه خاطره دور. نه خیلی دور البته. زندگیم انقدر طولانی نشده که صفت "خیلی دور" رو بتونم براش به کار ببرم. ولی... یه لرزه در وجود افتاده. که نمیتونم توصیفش کنم. و نمیتونم درکش کنم.
آه میکشم. مهم نیست چقدر با چشمای بسته تو راهرو وایستم. نمی تونم.
چشمامو با اخم باز میکنم. موسیقی متوقف نشده، ولی پله ها تموم شدن و من جلوی در خونه ام. شماره واحد 11، طلایی و رنگ و روفته است، ولی هنوز می درخشه. کلید میندازم و میرم تو.
خونه تک اتاقه ام، در پر هرج و مرج ترین حالت خودشه. تشک گوشه اتاق افتاده، و پتوی روش به طرز وحشتناکی جمع و مچاله شده، طوریکه میشه ازش به عنوان بالشت استفاده کرد. هنوز باز کردن بسته هام رو تموم نکردم. تنها بخش کامل خونه آشپزخونه است، چون جاییه که چیپسا رو نگه میدارم و برای ادامه حیات مغزم ضروریه. بسته های چیپس خیلی مرتب گوشه سمت راست آشپزخونه روی هم تلنبار شدن. پلاستیک خریدامو یه طرف میذارم، و پنج تا چیپس جدیدمو به تپه قدیمی اضافه میکنم.
دیوار اتاق فعلا خالی و لخته، ولی برای هر سانتی مترش برنامه دارم! دقیقا میدونم پوسترای مهم، و کاغذای یادداشت رو کجاها باید بچسبونم. نمیتونم صبر کنم تا این خونه بالاخره خونه... من بشه.خونه خود خودم.
آهنگی که تا چند ثانیه پخش میشد متوقف شد، و فقط یه سکوت نابهنجار و غیرقابل تحمل جاشو گرفت.
آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...
پس نگران نشدم. بالاخره بر می گرده.
فعلا کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. مثل... پر کردن کمدی که صاحب قبلی خونه اینجا جا گذاشته بود؟
کمد قدیمی و دو دره است. دو تا دسته رو میگیرم و میکشم، و با دیدن کشوهای زیاد داخلش تعجب می کنم. از همین الان مطمئنم از این کمد خوشم نمیاد. کشوی زیاد، یعنی طبقه بندی زیاد. طبقه بندی و من، زیاد خوب با هم کنار نمیایم.
همه کشوها رو باز می کنم. همه خالین، به جز یکی. محتویاتش خلاصه میشه در: یک عدد جسم صفحه ای، دایره ای و نازک، که لامپ خونه توش رنگین کمون درست میکنه.
خیلی وقته که یه سی دی از نزدیک ندیدم. اونم یه سی دی بی نام که روش طرح کارتونی نداشته باشه.
کمد و پر کردنش فراموش میشه. به سمت لپتاپم شیرجه می رم و بازش میکنم، سی دی رو میذارم و با هول عجیبی پوشه رو باز میکنم. (چرا هول شدم؟ بعدا باید به این فکر کنم...)
ده ثانیه از محتویات داخل سی دی پخش نشده، و من دارم از این گوش تا اون گوش لبخند میزنم.
آهنگا واقعا به سفرهای بی بازگشت نمیرن. خیلی سریع این قضیه براتون اثبات شد، نه؟
تنها مسئله ای که میمونه اینه که... این آهنگ کجا رفته بود. این همه مدت کجا بود؟ و چرا الان برگشته.
و اینکه، اولین بار کی وارد سرنوشت من شده؟
کنجکاوم بدونم!
×۳ نفر را در زندگیتان در نظر بیاورید. به شخصیت داستانتان موها و خندهی فرد ۱، چهره و اتاقخواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگیای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناساند.×
سلام :)! حدس بزنید چی شده؟؟ من قسمت دوم رو تونستم بنویسم!! هورا!!
مطمئن نیستم دقیقا به کارایی که چالش گفته بود عمل کرده باشم. بیشتر از 60 ثانیه شد...
ولی همه چیز فدای داستان!
پ.ن:نوشتن داستانای self insert واقعا خوش می گذره @_@. الان فهمیدم چرا انقدر زیادن...
پ.ن2:نمیخوام برای هر قسمت اسم بذارم، چون من تو اسم گذاری زیاده روی می کنم. انقدر که... لوس میشن. نمیدونم. ولی برای این دو تا قسمت کلی اسم خوب تو گلوم گیر کرده که باید گذاشته بشن. ایح.
پ.ن3:الان دارم دوباره میخونم و دچار یه... دوگانگی شدم.
از یه طرف، اینطور نوشتن، اینترنتی و چالشی نوشتن، رو خیلی دوست دارم. با لحن عامیانه، و اونطور که خودم دوست دارم. بدون توجه به کلیشه ها و اینکه کجا رو از کی تقلید می کنم و کدوم جمله از کجاست.
از یه طرف، انگار این درست نیست. انگار این... ساده سازیه. انگار دارم به جمعیت عظیمی از اینترنتی نویس ها می پیوندم، و در از بین بردن ادبیات کاغذی و کتابی و انتشاری کمک میکنم. به پایین آوردن استانداردا و ساده سازی کردن نوشتن.
نوشتن، تو پیش فرض ذهنی من، باید یه چیز سخت باشه. چیزی که هر کسی نتونه بهش برسه، چیزی که به تعادل و ذقت و فکر زیادی احتیاج داشته باشه، و بتونه فعل و انفعالات ذهن نویسنده رو به خواننده بدون اینکه مستقیم حرف زده بشه، منتقل کنه. این ادبیات و نوشتنیه که من تحسین میکنم.
صرفا قشنگ بودن و سرگرم کردن به نظر من برای ادبیات کافی نیست. صرفا لذت بردن از خوندن و نوشتن کافی نیست. و این دقیقا چیزی که من دارم انجام میدم... داشتم تو چند ماه گذشته انجام میدادم.
ادبیات باید سخت باشه. همونطور که میازاکی یه جا ازش پرسیدن که تو زندگیش خوشحاله، و جواب داده که نه، نیست. کارش سخته، نه لذت بخش. یا مثلا مانگاکاهایی که تحسین میکنم، چندتاشون به خاطر کار زیاد و فشار ذهنی بارها تو بیمارستان بستری شدن!
یه دل میگه، اینکه همه چی انقدر برام آسونه، شاید یعنی من نوشتن واقعی رو تجربه نمیکنم...
ولی اونیکی دل، داره از قانون سوم هلن استفاده می کنه و میگه: به درک!
و: وا! نوشتن واقعی و الکی داریم مگه!؟
آره. اینطوریه :/