2

  • ۱۹:۵۹

همینطور که با لب های بسته، موسیقی ناخوانایی رو زمزمه می کردم، پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.

البته، برای بهتر فهمیدن حالت بالا رفتنم، بهتره توضیح بدم که دو تا یکی بالا رفتن در لغت نامه ذهن من، یعنی خوش خوشان و بازی کنان بالا رفتن، نه "دو تا یکی بالا رفتن" به معنای واقعی کلمه و لغت نامه. برای خودم هم عجیبه که چرا این عبارت اشتباه تو ذهن من تعریف شده...

با هر بار جهیدن و بالا کشیدن خودم تو راه پله خالی، موهایی که صبح به سختی بافته بودم بالا و پایین میشدن. حتی نزدیکی عصر نشده بود، ولی تارهای سیاه و سرگردان مو از توی بافت بیرون زده بودن، و تصمیمم رو مبنی بر دیگه نبافتن موهام رو جدی تر می کردن. درسته، فواید خودش رو داره. توی دست و پا نمیاد و باهاش هرجا میتونی بری. هم بیرون، هم توی رختخواب.

 و چهره رو بیشتر نشون میده. باعث میشه بقیه راحتتر بهت اعتماد کنن، مخصوصا در کنار صورت گرد و عینک شماره پایین مستطیلی شکلم. چهره پیش فرض آدم های معصوم و آروم و قابل اعتماد.

تارهای صوتیم ناخودآگاه آهنگ بعدی رو پلی میکنن. نمیدونم چه آهنگیه. هرچی هست، حس عجیبی بهم میده...

یه لحظه متوقف میشم. درواقع، سرجام خشک میشم.

چشمامو بستم، و همونطور که لب هام به تکون نخوردن، ولی خوندن ادامه میدن، تو آهنگ غرق میشم. سعی می کنم.. یادم بیاد. یه خاطره دور. نه خیلی دور البته. زندگیم انقدر طولانی نشده که صفت "خیلی دور" رو بتونم براش به کار ببرم. ولی... یه لرزه در وجود افتاده. که نمیتونم توصیفش کنم. و نمیتونم درکش کنم.

آه میکشم. مهم نیست چقدر با چشمای بسته تو راهرو وایستم. نمی تونم.

چشمامو با اخم باز میکنم. موسیقی متوقف نشده، ولی پله ها تموم شدن و من جلوی در خونه ام. شماره واحد 11، طلایی و رنگ و روفته است، ولی هنوز می درخشه. کلید میندازم و میرم تو.

خونه تک اتاقه ام، در پر هرج و مرج ترین حالت خودشه. تشک گوشه اتاق افتاده، و پتوی روش به طرز وحشتناکی جمع و مچاله شده، طوریکه میشه ازش به عنوان بالشت استفاده کرد. هنوز باز کردن بسته هام رو تموم نکردم. تنها بخش کامل خونه آشپزخونه است، چون جاییه که چیپسا رو نگه میدارم و برای ادامه حیات مغزم ضروریه. بسته های چیپس خیلی مرتب گوشه سمت راست آشپزخونه روی هم تلنبار شدن. پلاستیک خریدامو یه طرف میذارم، و پنج تا چیپس جدیدمو به تپه قدیمی اضافه میکنم.

دیوار اتاق فعلا خالی و لخته، ولی برای هر سانتی مترش برنامه دارم! دقیقا میدونم پوسترای مهم، و کاغذای یادداشت رو کجاها باید بچسبونم. نمیتونم صبر کنم تا این خونه بالاخره خونه... من بشه.خونه خود خودم.

آهنگی که تا چند ثانیه پخش میشد متوقف شد، و فقط یه سکوت نابهنجار و غیرقابل تحمل جاشو گرفت. 

آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...

پس نگران نشدم. بالاخره بر می گرده.

فعلا کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. مثل... پر کردن کمدی که صاحب قبلی خونه اینجا جا گذاشته بود؟

کمد قدیمی و دو دره است. دو تا دسته رو میگیرم و میکشم، و با دیدن کشوهای زیاد داخلش تعجب می کنم. از همین الان مطمئنم از این کمد خوشم نمیاد. کشوی زیاد، یعنی طبقه بندی زیاد. طبقه بندی و من، زیاد خوب با هم کنار نمیایم.

همه کشوها رو باز می کنم. همه خالین، به جز یکی. محتویاتش خلاصه میشه در: یک عدد جسم صفحه ای، دایره ای و نازک، که لامپ خونه توش رنگین کمون درست میکنه. 

خیلی وقته که یه سی دی از نزدیک ندیدم. اونم یه سی دی بی نام که روش طرح کارتونی نداشته باشه.

کمد و پر کردنش فراموش میشه. به سمت لپتاپم شیرجه می رم و بازش میکنم، سی دی رو میذارم و با هول عجیبی پوشه رو باز میکنم. (چرا هول شدم؟ بعدا باید به این فکر کنم...)

ده ثانیه از محتویات داخل سی دی پخش نشده، و من دارم از این گوش تا اون گوش لبخند میزنم.

آهنگا واقعا به سفرهای بی بازگشت نمیرن. خیلی سریع این قضیه براتون اثبات شد، نه؟

تنها مسئله ای که میمونه اینه که... این آهنگ کجا رفته بود. این همه مدت کجا بود؟ و چرا الان برگشته.

و اینکه، اولین بار کی وارد سرنوشت من شده؟

کنجکاوم بدونم!

 


×۳ نفر را در زندگی‌تان در نظر بیاورید. به شخصیت داستان‌تان موها و خنده‌ی فرد ۱، چهره و اتاق‌خواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگی‌ای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناساند.×

سلام :)! حدس بزنید چی شده؟؟ من قسمت دوم رو تونستم بنویسم!! هورا!!

مطمئن نیستم دقیقا به کارایی که چالش گفته بود عمل کرده باشم. بیشتر از 60 ثانیه شد...

ولی همه چیز فدای داستان!

پ.ن:نوشتن داستانای self insert واقعا خوش می گذره @_@. الان فهمیدم چرا انقدر زیادن...

پ.ن2:نمیخوام برای هر قسمت اسم بذارم، چون من تو اسم گذاری زیاده روی می کنم. انقدر که... لوس میشن. نمیدونم. ولی برای این دو تا قسمت کلی اسم خوب تو گلوم گیر کرده که باید گذاشته بشن. ایح.

پ.ن3:الان دارم دوباره میخونم و دچار یه... دوگانگی شدم. 

از یه طرف، اینطور نوشتن، اینترنتی و چالشی نوشتن، رو خیلی دوست دارم. با لحن عامیانه، و اونطور که خودم دوست دارم. بدون توجه به کلیشه ها و اینکه کجا رو از کی تقلید می کنم و کدوم جمله از کجاست. 

از یه طرف، انگار این درست نیست. انگار این... ساده سازیه. انگار دارم به جمعیت عظیمی از اینترنتی نویس ها می پیوندم، و در از بین بردن ادبیات کاغذی و کتابی و انتشاری کمک میکنم. به پایین آوردن استانداردا و ساده سازی کردن نوشتن.

نوشتن، تو پیش فرض ذهنی من، باید یه چیز سخت باشه. چیزی که هر کسی نتونه بهش برسه، چیزی که به تعادل و ذقت و فکر زیادی احتیاج داشته باشه، و بتونه فعل و انفعالات ذهن نویسنده رو به خواننده بدون اینکه مستقیم حرف زده بشه، منتقل کنه. این ادبیات و نوشتنیه که من تحسین میکنم. 

صرفا قشنگ بودن و سرگرم کردن به نظر من برای ادبیات کافی نیست. صرفا لذت بردن از خوندن و نوشتن کافی نیست. و این دقیقا چیزی که من دارم انجام میدم... داشتم تو چند ماه گذشته انجام میدادم.

ادبیات باید سخت باشه. همونطور که میازاکی یه جا ازش پرسیدن که تو زندگیش خوشحاله، و جواب داده که نه، نیست. کارش سخته، نه لذت بخش. یا مثلا مانگاکاهایی که تحسین میکنم، چندتاشون به خاطر کار زیاد و فشار ذهنی بارها تو بیمارستان بستری شدن!

یه دل میگه، اینکه همه چی انقدر برام آسونه، شاید یعنی من نوشتن واقعی رو تجربه نمیکنم...

ولی اونیکی دل، داره از قانون سوم هلن استفاده می کنه و میگه: به درک!

و: وا! نوشتن واقعی و الکی داریم مگه!؟

آره. اینطوریه :/ 

Ayame Mizuki

چقدر قشنگه قلمت *هق (*= یه کم شبیه مائو مینویسی ^-^ 

ممنون!! 
چه خبر خوبی D: دوست دارم مثلش بنویسم!!
Ayame Mizuki

مرسی خوبم تو خوبی ؟؟^-^ 

مائو کلا نوشتنش خیلی خوبه *-* بهت حق میدم بخوای مثلش بنویسی 

ممنون ممنون ^-^

بله *-*
Ayame Mizuki

راستی فرست XD یادم رفت 

 

وی تازه امروز فهمیده فرست اصلا یعنی چه ! 

واهای این اولین باره یکی برای من فرست میده D:

(یواشکی خندیدن)
تاکی تاچیبانا

چقدر... راحت نوشتی :/ من چیکار کنم؟ :/ هیچی فعلا به ذهنم نمیرسه مگر این که شاید فردا برسه... ولی خیلی قشنگ نوشته بودی و تصویر سازیت هم عالی بود...

*وی با خودش می‌گوید که حالا روز دوم را چیکار کنم :/*

خیلی قشنگ بود، مخصوصا اون بخش رنگین کمون رو سی دی رو خیلی باهاش مواجه بودم =)

راحت نبود @_@ کلی خودمو به در و دیوار زدم... چند بار اون سه نفرمو عوض کردم تا با داستان همخونی پیدا کنه... (به نویسنده این سوال ها ایشش میگوید)
*سوال مهمتر:حالا روز سوم را چه کنم؟!*

=)) حس... نوستالژیکی بهم داد.

تاکی تاچیبانا

الان منم بگم سکند؟ :/

#شور این رسم را در بلاگستان در می آوریم (خنده یواشکی)
گربه ...

پ.ن ۳ از تو مغز من بیرون پریده بود انگار:\

پس مشکل بین المللیه انگار... :/ 
Nobody -

آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...

نوشته های هلن پراسپرو helenpraspro.blog.ir

 

واو... *در دفترش یادداشت می‌کند* 

انقدر جو گیرم که خودمم تو دفترم یادداشت کردم..
واقعا نمیدونم این تیکه از کجا اومد... *-*
سین دال

با اجازه اتون به بخش پنج تل چیپس روی هم که رسیدم اونقدر احساساتم درگیر شد و اشک جلوی چشمم رو گرفت که دیگه نتونستم بخونم...

پنج تا چیپس خورده نشده...

پنج تا!

لابد سرکه ای هم هستن...

خدایا...

دستمال کاغذی من کوش...

D: *جعبه دستمال کاغذی تعارف می کند* 
از اونجایی که هلن شخصیت منه، ضعفای شخصیتی منم داره. که عبارتند از: تلنبار کردن و نخوردن چیپس ها!

فقط یدونشون سرکه ایه :.)
mochi ^-^

چقدر قشنگ بود..واقعا همینطوره..خیلی از آهنگا رو شنیدم و به طرز خیلی جادویی ای دوباره میشنومشون طوری که خودمم تعجب میکنم!
+واقعا نوشتن چیز خیلی سختیه..ولی خوب بیا یکمم که شده آسون بگیرمش..میدونی شاید با حرفام موافق نباشی ولی وبلاگت که قرار نیست که کتاب بشه یا این چالش قرار نیست به عنوان یه اثر فاخر ارزیابی بشه..یکم آسونش بگیر..
*وی نگاهی به وب خویش می اندازد و با خود میگوید:من هیچ نوشته ای که با استانداردهای هلن باشه ندارم!-__-*

قشنگ خوندی :)
دقیقا! اینطوریه که... آهنگی که یه زمانی یه معنایی برات داشته، دوباره زمانی پیداش میشه و اون معنائه رو با خودش برمی گردونه...

+کاملا حرفت درسته. ولی... مشکل اینه که من در حال حاضر به جز وبلاگ و فن فیک چیزی نمی نویسم. این دو مورد خودشون آسون هستن، حالا اگه آسون بگیرمشون...
از طرفی دوست دارم آسون بگیرمشون :|
واقعا نمیدونم این خوددرگیری من از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده :|
سین دال

خب کمی به خودم مسلط شدم...

بجز اون بخش ناجوانمردانه و بازی کردن با روح و روان مخاطب خیلی قشنگ نوشته بودی

جزئیات دلنشینی داشت...

خدا رو شکر! الان حالتون بهتره؟D: 

نوشتن جزئیات خیلی خوش می گذره! بهترین بخش نویسندگیه به نظرم!!
سین دال

اولا اینکه این نوشتن با اون نوستن حکایتشون جداست و به هم آسیبی نمیزنن

جفتش به نوع خودش قشنگه

دوما چرا دوست داری با کار خودکشی کنی؟ :/

 

آخه، همونطور که به موچیم گفتم، تنها نوع نوشتنی که من الان انجام میدم این نوشتنه...

 خودکشی با کار نسل اندر نسل در خاندان پراسپرو منتقل شده...!
Maglonya ~♡

اه اینقدر خوب ننویس دیگه((":... 

اونقدر نوشته هاتو دوست دارم که وقتی میبینم ستارت روشن شده نگهش میدارم برای وقتی که یه جایی راحت و با آرامش نشستم و بعدش بخونم... هق((":

 

 

+در مورد آخر پستت! با اون قسمتی که گفتی ادبیات باید سخت باشه موافقم، آخ که چقدر بدم میاد از اینایی که حتی توی مکالمه یا چت های روزمره شون هم درست حسابی تایپ نمی کنن و غلط نوشتن رو مایه ی شاخ بودن می دونن|: ... 

ولی خب هرچی نباشه اینجا مجازیه. خیلی از نوشته های خیلیامون زرد و پوچ هستن و احتیاج به اصلاح دارن. ما هم که از بدو تولد فردوسی نبودیم پس باید اونقدر چرند بنویسیم تا بالاخره بتونیم درست نوشتن رو یاد بگیریم(=

برای همون اشکالی نداره اگه فکر می کنی هنوز نوشته ی واقعی رو درک نمی کنی. احتمالا به این معنیه که هنوز وسط راهی و داری به سمت مقصد "درک کردن ادبیات" پیش می ریD":

خیلی سخت نگیر^^

خیلی عجیبه که بگم این دقیقا داستان من و ستاره های توئه؟ (((":


+این گروه از مردم انقدر برای من آزاردهنده ان که نسبت به وجودشون بی حس شدم :| 

اوهوم ^^ باید سعی کنم بر این... خوددرگیری و عذاب وجدان عجیب غریبم فائق بیام. :)
و فکر اینکه واقعا در مسیر ادبیات حقیقی هستم... خیلی امیدبخشه!!

شی‍ ‍فته

عالیه مثل قسمت قبلیش:))))

 

*به سمت قسمت بعد شیرجه می‌رود*

*یادش میفتد کلاس دارد، پس شیرجه اش را پس میگیرد*

*با لب و لوچه آویزان، شیرجه شیفته را پس میدهد* :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan