- دوشنبه ۴ اسفند ۹۹
- ۱۲:۵۰
هشدار:این قسمت حاوی اشاره هایی به نوشیدنیای نامناسب(!) است، که فقط به عنوان ابزار پیشبرد داستان استفاده شده.
پیش نویس: به طرز دردناکی طولانی شده. میخوام سرمو بکوبم به نزدیک ترین چیز ممکن. حتی اگه نخونید درکتون میکنم کااملا!
دستام روی کلیدای کیبورد می دویدن و چرخ میزدن. انگشتام سمت کلیدای مناسب می پریدن، و آهنگ تو گوشم پخش می شد. تقریبا حواسم به هیچی نبود. کلمات انگلیسی رو پشت هم سوار میکردم، و مثل همیشه چندصدتا پنجره کروم بالای مرورگرم باز بود.
این اسباب کشی خیلی وقت ازم گرفته بود. از خیلی از کارام عقب افتاده بودم. حتی قبل اسباب کشی، سایت به تعمیرات جدی نیاز داشت و من مدام عقبش مینداختم. باید قبل از اینکه صدای کاربرا از باگ هاش در بیاد جمع و جورش می کردم. به جز اون، باید همزمان با چندتا از مدیر*های سایتای مشابه، دوست و رقیب، حرف میزدم. و البته... حسابای فیکم و کسایی که باید با اونا باهاشون رابطممو ادامه میدادم هم بود. خیلی وقت بود که بهشون سر نزده بودم... اگه بیشتر طولش میدادم نقشه های ب و ج و د ام رو از دست می دادم.
حتی با اینکه انگشت و ذهنم با سرعت چند کیلومتر بر ثانیه کار می کردن، چیزی که ذهنم نبود، ولی دقیقا روحم هم نبود، بی حرکت و دردناک بود. مثل پای بی حس شده ای که به زور تکونش بدی. میدونستم که خیلی کار دارم ولی...
بالاخره جسم و ذهنم تسلیم شدم. لپتاپو با حرکتی دراماتیک به عقب هل دادم، و خودمو رو تشک پشتم پرت کردم.
خونه تک اتاقم، کاملا مرتب شده بود. جعبهها جمع شده بودن، و وسایل، نه چندان مرتب، سر جاهاشون قرار گرفته بودن. دیروز طی حرکتی انقلابی کارو تموم کردم. و نه، هیچ ربطی به حرفای خاله لو نداشتن. مطمئناً.
نفسمو محکم بیرون دادم و خودمو پرت کردم بالا و روی پام.
برای امروز دیگه بسه.
دلم هیچی بیشتر از این نمیخواست که برم بیرون و با گوشه کنارای محله جدید آشنا بشم. ولی...
آشنا شدن با مردم واقعا جالبه. و برخلاف مردم، اکثر آدما تو نگاه اول چهره واقعیشونو نشون میدن. در ملاقات های بعدی، نگاهت نسبت بهشون جانبدارانه*تر میشه، و فکر می کنی اون نگاه اول اشتباه بوده. اون رفتاری که یه نفر با یه آدم کاملا غریبه داره، احتمالا نزدیک ترین چیزه به خود واقعی شخص.
به دلایلی، این موضوع باعث میشد دوباره و سه باره با مردم حرف زدن برام سخت باشه.
ولی اون بی حسی دردناک هنوز تو وجودم بود و بیرون نمیرفت. انگار به مرحله بیشتری از درد رسیده بود. پس باید هرطور شده میرفتم بیرون.
بهتر برم جایی که هیچکس نشناستم. همم؟
یه سرچ سریع تو گوگل، و مکان مورد نظرمو پیدا کردم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم، و بعد سوار شدم. آهنگ توی گوش پیچان، نگاه کنان و در حال فکر و فکر و فکر.
-*-*-*-
خودمم نمیدونستم برای چی اینهمه راه رو اومدم برای... یه بار؟
در دفاع از خودم، باید بگم نمرش توی گوگل بالا بود. و نمیخواستم خطر برخوردن به آدم آشنایی رو به جون بخرم.
و بازم، برای دفاع از خودم، میگم که خیلی خوش گذشت.
و در آخر، وقتی میری بار و بالای سن قانونی هستی، خیلی عجیبه که آب پرتقال سفارش بدی، مگه نه؟
من قبلا هم نوشیدنی با الکل خورده بودم. ولی هر بار مزه تلخش نذاشته بود زیاد پیش برم. اصلا نمی فهمیدم چی باعث میشه بزرگترها با این مزه تلخ مثل جهنم بسازن، و حتی معتادش بشن.
ولی اون روز، برای روحِ در اون لحظه ناآرام و کوفته من، نوشیدنی تلخ و نسبتا سمی، حس عجیبی بهم داد.
نه دقیقا حس خوب. مثل بستن چشم بعد یه شب کار طولانی، ولی نه اونقدر آروم. نوشیدن قروقاطی و... پوچ کننده بود. حتی با اینکه میدونستم فردا صبح قراره پیشمون بشم، کل لیوان رو خوردم. طولی نکشید که صورتم سرخ سرخ شد. از توی پنجره های آینه ای بار خودمو دیدم، و با خودم فکر کردم چقدر خوشگلتر شدم.
تو میز کنار، چندتا دختر و پسر، احتمالا دانشگاهی، روبه روی هم نشسته بودن. کارتای بازی تو دستشون بود..
تقریبا هیچی به اندازه چیپس نمیتونه منو وسوسه کنه. میگم تقریبا، چون بازی جزو استثانائاته.
اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد.
ولی نبودم. خوشبختانه یا متاسفانه. و اونا هم چندان هوشیار نبودن.
طبق تجربه، میدونستم حرف زدن با دیگران وقتی حتی چند میلی لیتر الکل تو خونمه، اصلا فکر خوبی نیست. اصلا. همه چیز بعد هربار مست کردن من تو یه مکان عمومی مستقیم میره به جهنم. به خاطر تاثیرات عجیبی که روم میذاره.
ولی در کمال تعجب، اینبار همچین اتفاقی نیافتاد.
آدمای جالب و خوبی بودن. طبق حدسم، چند تا همکلاسی از دانشکده هنر بودن.
به شکل خیلییی عجیبی، آدمای خوبی بودن. انقدر که بهم تعارف کردن کنارشون بشینم، بازی کنم و به مکالمشون ملحق بشم، و فقط بعد چند دقیقه بازی چیزای جذابی دربارشون حدس بزنم.
آکا ترس از آب داره. اونیکه پولی صدا میکنن، خیلی منضبط و تمیزه. هر چند دقیقه یکبار جلوی دستش روی میز رو با دستمال توی دستش تمیز میکنه. مارو روی کاکو کراش داره(و واقعا، اینو بدون الکل هم میتونستم بفهمم) و شِلِه...
اصلا از نگاه توی چشمای شله، یه دختره با موهای بنفش جیغ، خوش نمیاد. شبیه چشمای یه قاتله. حداقل... این چیزیه که الکل باعث میشه حس کنم. شایدم اشتباه کنم، و فقط چشمای یه هنرمند با سبک خشن باشه.
و همه اینا رو بلند گفتم.
باورم نمیشه، که هیچکدوم این حرفا یه سکوت طولانی و معذب کننده ایجاد نکردن. احتمالا بیشتر از اون مست بودن که حتی اینا رو یادشون بمونه، یا حتی بهشون بربخوره.
حتی وقتی تک تک دستها رو بردم، به نظر نمیومد کسی حس شکستن غرور و باخت داشته باشه. شوخیا ادامه پیدا کرد، و اسم "ملکه قلب ها" و چند تا لقب دیگه، که گفتنشون نه لازمه، نه مودبانه، بهم تعلق گرفت.
به این میگن معجزه الکل، نه؟ فکر کنم الان میتونم درک کنم چرا انقدر مردم ازش خوششون میاد.
باورم نمیشه که تا چند لحظه پیش بهش گفتم تلخ مثل جهنم. حتی کسایی که وقتی میخورنش خنگ و گیج میشن هم فکر می کنن از عسل شیرین تره. چه برسه به من که تا حالا هربار خوردم به طرز دردناکی حواس جمع شدم.
البته، این اولین باری که بود که به جز سوپرپاور حواس جمع شدن، این... حس رو هم بهم داد.
یه حس... گرم. شایدم دقیقا به خاطر الکل نبود، نه.
از زمان راهنمایی، تا حالا همچین گرما و حسیو نداشتم. حتی اوموقع هم انقدر... شدید نبود. انقدر قابل حس و لمس نبود. فکر کنم این اولین باری بود که با این تعداد آدم، آفلاین، همکلام و همبازی شده بودم...
انقدر گرم و... نرم بود، که یه لحظه وسوسه شدم که آدرس و تلفنم رو بهشون بدم. که بیشتر باهاشون بگردم. و آشنا بشم. که این حسو بیشتر و بیشتر حس کنم...
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
درواقع، هلن دولوره جلومو گرفت.
اینا همه موقتی و زودگذرن. بهم گفت.
زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی که سریع میمیرن. زیبایی این لحظهات و حسها، به گذرا بودنشونه.
بهشون وابسته نشو. بهشون عادت نکن.
دوستی ها، رابطه ها، هرچی بیشتر طول بکشن فاسدتر میشن. زشت تر میشن.
این کلمه ها مثل ورد تو گوشم زمزمه میشدن، وقتی لبخند زدم و بازی کردم. وقتی لبخند زدم و باهاشون تا ایستگاه رفتم. مست بودن و مست بودم. به سختی میتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم.
ولی هر نسخه ای از من، چه مست چه هوشیار، خیلی خوب میدونه چطوری فرار کنه.
لبخند زدم و خداحافظی کردم، و توی دو ایستگاه قبل ایستگاه خودم پیاده شدم و رفتم طرفی که کاملا مخالف خونهم بود، تا با دو نفرشون که هم مسیرم بودن بیشتر رو به رو نشم و از اونجا تاکسی گرفتم.
الکل واقعا شگفت انگیزه، نه؟ قدرت حواس جمع، گرمای دلنشین و نرم، و توانایی فرار از حقیقت و زندگی رو به آدم میده.
مطمئنم فردا صبح، با وجود سردرد، نظرم عوض میشه.
شایدم نشه. هرچی باشه، هر قدرتی یه هزینه ای داره. نه؟
-آخرین نوشیدنیای که شخصیت اصلیتان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کردهاست. این شخصیت حالا چه قدرتهایی دارد؟
خب...
این واقعاااا چیزی نشد که میخواستم.
هرقسمت داره چیزی نمیشه که میخواستم. حتی خودمم دارم خسته میشم.
میخواستم بیشتر روی اون بخش نوشیدنی سحرآمیز(!) تمرکز کنم، و درباره اون دانشجوهای هنر تو بار.. از طرفی هم نمیخواستم. چون نمیدونستم ممکنه واکنش خواننده های این وبلاگ به همچین موضوعی چی باشه...
ولی نوشتمش. چون یکی یه جا گفته بود که بزرگترین سم نوشتن، ننوشتنه. حالا این سم گریبان من رو هم گرفته بود. و این دو سه روز هی میخواستم بنویسم، و هی از این ایده ناراضی بودم، و هی نمی نوشتم.
اگه یه ذره دیگه نمینوشتمش دیگه کلا نمیتونستم بنویسمش. پس اینطوری شد...
توصیفا هم خراب شد. چون بین نوشتن قسمتا فاصله افتاد...
خدایا خدایا! کی میشه من بتونم بد ننویسم، و بعدش کلی سلف پیتی نپراکنم؟
پ.ن: لازمه بگم بازم ویرایش نکردم؟
پ.ن2: تو جلد آخر آنی شرلی، روز کریسمس یکی گفت:«یه سال دیگه هم از جنگ گذشت.» و یکی دیگه جواب داد:«یه سال دیگه به پایان جنگ نزدیک شدیم.»
حالا... این ماجرای منه.
سال داره تموم میشه. من حاضرم تموم بشه و یه سال از زندگیم بگذره...
ولی نه برای اینکه یه سال به مرگ نزدیک بشم!
برای اینکه 13 روز بتونم بخوابم!! 13 روز بدون نگرانی درباره جزوه های عقب و درس های نخونده و امتحانای مجهول النمره :/