5

  • ۱۲:۵۰

هشدار:این قسمت حاوی اشاره هایی به نوشیدنی‌ای نامناسب(!) است، که فقط به عنوان ابزار پیشبرد داستان استفاده شده. 

پیش نویس: به طرز دردناکی طولانی شده. میخوام سرمو بکوبم به نزدیک ترین چیز ممکن. حتی اگه نخونید درکتون میکنم کااملا!

 

دستام روی کلیدای کیبورد می دویدن و چرخ میزدن. انگشتام سمت کلیدای مناسب می پریدن، و آهنگ تو گوشم پخش می شد. تقریبا حواسم به هیچی نبود. کلمات انگلیسی رو پشت هم سوار میکردم، و مثل همیشه چندصدتا پنجره کروم بالای مرورگرم باز بود.

این اسباب کشی خیلی وقت ازم گرفته بود. از خیلی از کارام عقب افتاده بودم. حتی قبل اسباب کشی، سایت به تعمیرات جدی نیاز داشت و من مدام عقبش مینداختم. باید قبل از اینکه صدای کاربرا از باگ هاش در بیاد جمع و جورش می کردم. به جز اون، باید همزمان با چندتا از مدیر*های سایتای مشابه، دوست و رقیب، حرف میزدم. و البته... حسابای فیکم و کسایی که باید با اونا باهاشون رابطممو ادامه میدادم هم بود. خیلی وقت بود که بهشون سر نزده بودم... اگه بیشتر طولش میدادم نقشه های ب و ج و د ام رو از دست می دادم.

 حتی با اینکه انگشت و ذهنم با سرعت چند کیلومتر بر ثانیه کار می کردن، چیزی که ذهنم نبود، ولی دقیقا روحم هم نبود، بی حرکت و دردناک بود. مثل پای بی حس شده ای که به زور تکونش بدی. میدونستم که خیلی کار دارم ولی...

بالاخره جسم و ذهنم تسلیم شدم. لپتاپو با حرکتی دراماتیک به عقب هل دادم، و خودمو رو تشک پشتم پرت کردم. 

خونه تک اتاقم، کاملا مرتب شده بود. جعبه‌ها جمع شده بودن، و وسایل، نه چندان مرتب، سر جاهاشون قرار گرفته بودن. دیروز طی حرکتی انقلابی کارو تموم کردم. و نه، هیچ ربطی به حرفای خاله لو نداشتن. مطمئناً.

نفسمو محکم بیرون دادم و خودمو پرت کردم بالا و روی پام. 

برای امروز دیگه بسه.

دلم هیچی بیشتر از این نمیخواست که برم بیرون و با گوشه کنارای محله جدید آشنا بشم. ولی... 

آشنا شدن با مردم واقعا جالبه. و برخلاف مردم، اکثر آدما تو نگاه اول چهره واقعیشونو نشون میدن. در ملاقات های بعدی، نگاهت نسبت بهشون جانبدارانه*تر میشه، و فکر می کنی اون نگاه اول اشتباه بوده. اون رفتاری که یه نفر با یه آدم کاملا غریبه داره، احتمالا نزدیک ترین چیزه به خود واقعی شخص.

به دلایلی، این موضوع باعث میشد دوباره و سه باره با مردم حرف زدن برام سخت باشه.

ولی اون بی حسی دردناک هنوز تو وجودم بود و بیرون نمیرفت. انگار به مرحله بیشتری از درد رسیده بود. پس باید هرطور شده میرفتم بیرون.

بهتر برم جایی که هیچکس نشناستم. همم؟

یه سرچ سریع تو گوگل، و مکان مورد نظرمو پیدا کردم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم، و بعد سوار شدم. آهنگ توی گوش پیچان، نگاه کنان و در حال فکر و فکر و فکر.

-*-*-*-

خودمم نمیدونستم برای چی اینهمه راه رو اومدم برای... یه بار؟

در دفاع از خودم، باید بگم نمرش توی گوگل بالا بود. و نمیخواستم خطر برخوردن به آدم آشنایی رو به جون بخرم.

و بازم، برای دفاع از خودم، میگم که خیلی خوش گذشت.

و در آخر، وقتی میری بار و بالای سن قانونی هستی، خیلی عجیبه که آب پرتقال سفارش بدی، مگه نه؟

من قبلا هم نوشیدنی با الکل خورده بودم. ولی هر بار مزه تلخش نذاشته بود زیاد پیش برم. اصلا نمی فهمیدم چی باعث میشه بزرگترها با این مزه تلخ مثل جهنم بسازن، و حتی معتادش بشن.

ولی اون روز، برای روحِ در اون لحظه ناآرام و کوفته من، نوشیدنی تلخ و نسبتا سمی، حس عجیبی بهم داد.

نه دقیقا حس خوب. مثل بستن چشم بعد یه شب کار طولانی، ولی نه اونقدر آروم. نوشیدن قروقاطی و... پوچ کننده بود. حتی با اینکه میدونستم فردا صبح قراره پیشمون بشم، کل لیوان رو خوردم. طولی نکشید که صورتم سرخ سرخ شد. از توی پنجره های آینه ای بار خودمو دیدم، و با خودم فکر کردم چقدر خوشگلتر شدم.

تو میز کنار، چندتا دختر و پسر، احتمالا دانشگاهی، روبه روی هم نشسته بودن. کارتای بازی تو دستشون بود..

تقریبا هیچی به اندازه چیپس نمیتونه منو وسوسه کنه. میگم تقریبا، چون بازی جزو استثانائاته.

اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد.

ولی نبودم. خوشبختانه یا متاسفانه. و اونا هم چندان هوشیار نبودن.

طبق تجربه، میدونستم حرف زدن با دیگران وقتی حتی چند میلی لیتر الکل تو خونمه، اصلا فکر خوبی نیست. اصلا. همه چیز بعد هربار مست کردن من تو یه مکان عمومی مستقیم میره به جهنم. به خاطر تاثیرات عجیبی که روم میذاره.

ولی در کمال تعجب، اینبار همچین اتفاقی نیافتاد.

آدمای جالب و خوبی بودن. طبق حدسم، چند تا همکلاسی از دانشکده هنر بودن. 

به شکل خیلییی عجیبی، آدمای خوبی بودن. انقدر که بهم تعارف کردن کنارشون بشینم، بازی کنم و به مکالمشون ملحق بشم، و فقط بعد چند دقیقه بازی چیزای جذابی دربارشون حدس بزنم.

 آکا ترس از آب داره. اونیکه پولی صدا میکنن، خیلی منضبط و تمیزه. هر چند دقیقه یکبار جلوی دستش روی میز رو با دستمال توی دستش تمیز میکنه. مارو روی کاکو کراش داره(و واقعا، اینو بدون الکل هم میتونستم بفهمم) و شِلِه...

اصلا از نگاه توی چشمای شله، یه دختره با موهای بنفش جیغ، خوش نمیاد. شبیه چشمای یه قاتله. حداقل... این چیزیه که الکل باعث میشه حس کنم. شایدم اشتباه کنم، و فقط چشمای یه هنرمند با سبک خشن باشه.

و همه اینا رو بلند گفتم.

باورم نمیشه، که هیچکدوم این حرفا یه سکوت طولانی و معذب کننده ایجاد نکردن. احتمالا بیشتر از اون مست بودن که حتی اینا رو یادشون بمونه، یا حتی بهشون بربخوره.

حتی وقتی تک تک دستها رو بردم، به نظر نمیومد کسی حس شکستن غرور و باخت داشته باشه. شوخیا ادامه پیدا کرد، و اسم "ملکه قلب ها" و چند تا لقب دیگه، که گفتنشون نه لازمه، نه مودبانه، بهم تعلق گرفت. 

به این میگن معجزه الکل، نه؟ فکر کنم الان میتونم درک کنم چرا انقدر مردم ازش خوششون میاد. 

باورم نمیشه که تا چند لحظه پیش بهش گفتم تلخ مثل جهنم. حتی کسایی که وقتی میخورنش خنگ و گیج میشن هم فکر می کنن از عسل شیرین تره. چه برسه به من که تا حالا هربار خوردم به طرز دردناکی حواس جمع شدم.

البته، این اولین باری که بود که به جز سوپرپاور حواس جمع شدن، این... حس رو هم بهم داد.

یه حس... گرم. شایدم دقیقا به خاطر الکل نبود، نه.

از زمان راهنمایی، تا حالا همچین گرما و حسیو نداشتم. حتی اوموقع هم انقدر... شدید نبود. انقدر قابل حس و لمس نبود. فکر کنم این اولین باری بود که با این تعداد آدم، آفلاین، همکلام و همبازی شده بودم...

انقدر گرم و... نرم بود، که یه لحظه وسوسه شدم که آدرس و تلفنم رو بهشون بدم. که بیشتر باهاشون بگردم. و آشنا بشم. که این حسو بیشتر و بیشتر حس کنم...

ولی جلوی خودم رو گرفتم. 

درواقع، هلن دولوره جلومو گرفت.

اینا همه موقتی و زودگذرن. بهم گفت.

زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی که سریع میمیرن. زیبایی این لحظهات و حسها، به گذرا بودنشونه.

بهشون وابسته نشو. بهشون عادت نکن. 

دوستی ها، رابطه ها، هرچی بیشتر طول بکشن فاسدتر میشن. زشت تر میشن.

این کلمه ها مثل ورد تو گوشم زمزمه میشدن، وقتی لبخند زدم و بازی کردم. وقتی لبخند زدم و باهاشون تا ایستگاه رفتم. مست بودن و مست بودم. به سختی میتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم.

ولی هر نسخه ای از من، چه مست چه هوشیار، خیلی خوب میدونه چطوری فرار کنه.

لبخند زدم و خداحافظی کردم، و توی دو ایستگاه قبل ایستگاه خودم پیاده شدم و رفتم طرفی که کاملا مخالف خونه‌م بود، تا با دو نفرشون که هم مسیرم بودن بیشتر رو به رو نشم و از اونجا تاکسی گرفتم.

الکل واقعا شگفت انگیزه، نه؟ قدرت حواس جمع، گرمای دلنشین و نرم، و توانایی فرار از حقیقت و زندگی رو به آدم میده.

مطمئنم فردا صبح، با وجود سردرد، نظرم عوض میشه.

شایدم نشه. هرچی باشه، هر قدرتی یه هزینه ای داره. نه؟


-آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلی‌تان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرت‌هایی دارد؟

خب...

این واقعاااا چیزی نشد که میخواستم.

هرقسمت داره چیزی نمیشه که میخواستم. حتی خودمم دارم خسته میشم. 

میخواستم بیشتر روی اون بخش نوشیدنی سحرآمیز(!) تمرکز کنم، و درباره اون دانشجوهای هنر تو بار.. از طرفی هم نمیخواستم. چون نمیدونستم ممکنه واکنش خواننده های این وبلاگ به همچین موضوعی چی باشه...

ولی نوشتمش. چون یکی یه جا گفته بود که بزرگترین سم نوشتن، ننوشتنه. حالا این سم گریبان من رو هم گرفته بود. و این دو سه روز هی میخواستم بنویسم، و هی از این ایده ناراضی بودم، و هی نمی نوشتم. 

اگه یه ذره دیگه نمینوشتمش دیگه کلا نمیتونستم بنویسمش. پس اینطوری شد...

توصیفا هم خراب شد. چون بین نوشتن قسمتا فاصله افتاد...

خدایا خدایا! کی میشه من بتونم بد ننویسم، و بعدش کلی سلف پیتی نپراکنم؟
 

پ.ن: لازمه بگم بازم ویرایش نکردم؟

پ.ن2: تو جلد آخر آنی شرلی، روز کریسمس یکی گفت:«یه سال دیگه هم از جنگ گذشت.» و یکی دیگه جواب داد:«یه سال دیگه به پایان جنگ نزدیک شدیم.»

حالا... این ماجرای منه.

سال داره تموم میشه. من حاضرم تموم بشه و یه سال از زندگیم بگذره...

ولی نه برای اینکه یه سال به مرگ نزدیک بشم!

برای اینکه 13 روز بتونم بخوابم!! 13 روز بدون نگرانی درباره جزوه های عقب و درس های نخونده و امتحانای مجهول النمره :/

Nobody -

خب نمی دونم چرا کپی نمی کنه ولی فرض کن الان این قسمت اینجاست:

زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی...

 

از اون جمله ها بود که باید حتما می نوشتم تو دفتر یادداشتم :)

خیلی خوب بود. خیلی. فقط سوال رو ننوشتی. :دی

 

13 روز خواااب! وای. منم هروقت بهش فکر می کنم دستام می لرزه از شادی. 13 روز طاقچه بی نهایت! 13 روز کلاس نداشتن و خوابیدن تا ظهر!... 13 روز فیلم جزوه ننوشتن. مخصوصا که آموزش و پرورش اعلام کرده نباید تکلیف نوروزی بدین به بچه ها :) هاهاها.

ولی این خیلی نامردیه که سال نوعه. من اصلا نفهمیدم کی 99 اومد، و حالا داره می ره.

D: تنها قسمتی بود که خودم دوست داشتم. بقیش باید بره تو یه سطل زباله تاریخ(ادبیات؟) ِ قفل دار!

واهای راست میگی!
مطمئنم به جز این چند تا چیز دیگه رو هم یادم رفته که باید می نوشتم و ننوشتم...


خدایا! من اصلا طاقچه بی نهایت یادم نبود!! فقط توی برنامه ریزی تا مرحله "خواب" پیش رفته بودم!!
و انیمه!

اگه معلمای ما باشن، هرکدومشون صد صفحه سواال میدن و میگن اینا که تکلیف عید نیست! تکلیف معمولیه :/ :/
Nobody -

نههه! بقیه ش هم خوب بود. حالا که سوال رو نوشتی، به نظرم بهترین جواب ممکن بود واسش. و خیلی واقع گرایانه :)

 

و انیمههه! راست میگی. سریال های ندیده!

 

:||... یعنی چقدر احتمالش هست معلمای مائم از این کارا بکنن؟ :| تا اینجا مطمئنیم هندسه و ریاضی نمی کنن. حالا بقیه... خدایا... توروخدا...

(خدا رو شکر گویان سجده به جا می می آورد)!

مانگاهای نخونده رو فراموش نکن... *-*

همه چی از معلمای این دوره زمونه بر میاد. -_- 
سین دال

چرا اتفاقا خیلیم پست خوبی بود

دوستش داشتم یه جور...

 

 

 

 

چرا کسی به من نگفته بود باید موضوعات هرروز راجع به یه شخصیت ثابت باشه؟؟!!! 

چرا هدف چالش رو نمی دونستم من؟؟؟؟

:///😓😓😓

خدا رو شکر :))


میتونه هم نباشه ها... یعنی اصلا اجبار نکرده بود. 
من اینطور تک داستانیِ تو(واهای چقدر سخته!) رو هم دوست دارم!
Violet J Aron ❀

دیگه کم کم دارم میسوزم واسه هلن دولوره (پراسپرو؟)

چرا این بشر این قدر زخم خورده و تنهاس؟؟ :(((

 

میدونی... توصیفاتت به نظرم قشنگ بود. یه جور... یه جور حس میخکوب کننده داشت. کلا، جمله هات خیلی آرامش بخشن. حتی اگه درمورد یه جو متشنج باشه... بازم به دل میشینن. وقتی متن هات رو میخونم باید خیلی آروم دنبالش کنم. نمیدونم چه حسیه. ولی فکر کنم چون خیلی از ویرگول استفاده میکنی وجملات احساسی و کوتاهن این جوری میشه:))

و خلاصه این که.... من عاشق قلمت هستم ^_^

سوال این قسمت رو به بهترین شکل ممکن جواب دادی:))

شاید چون من توانایی ساخت شخصیت های زخم نخورده و شاد رو از دست دادم :_) به طور خلاصه، یه سادیست ناگهانی در من ایجاد شده! (اشاره به این پست وایولت و محو شدن در افق)

اگه فقط بتونم این زخم خوردگی رو بیشتر نشون بدم... (غرق در فکر)


راستش... من خودم اینو یه ضعف میدونم تا خوبی!
مثلا دیدی وقتی یه داستانی رو میخونی ذهنت روی کلمه ها پرواز می کنه؟ انقدر که اصلا فاصله کاغذی بین خودت و داستان از بین میره...
خب من نمیتونم هیچوقت به اون برسم :| همیشه لحنم کند میشه... (البته شاید خوبیای خودشو داشته باشه...)
ولی ممنون که اینو بهم گفتی!! الان فهمیدم چطوری میتونم بین کند و تند شدن لحن تعادل ایجاد کنم: ویرگول!
هعی. عشق دو طرفه است...(به پست آخر وایولت می اندیشد و غرق میشود)
چوی زینب دمدمی

همین که می نویسیش واقعا خوبه.حرص نخور بخاطر اینکه بنظرت خوب نشد یا...

فقط بنویسش![توصیه هایی که خودم بهشون عمل نمیکنم:||] ولی خب بنظرم همین نوشتنای کوچیک روزانه خیلی خیلی مفیده.
من که اصلانمی تونم بنویسم•_•
برام جالبه با اینکه تاحالا امتحانش نکردی انقدردقیق حس وحالشو توصیف کردی😄

این جمله رو هم دوست داشتم^^
*اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد*

درباره ی موضوع هم...بنظرمن هیچ مشکلی نداره برای داستان نوشتن.من که خودمم ازهمین چیزا توداستانام استفاده میکنم،البته اگه شخصیت هام تو همچین جاهایی باشن.
چرا باید خواننده ها واکنش خاصی نشون بدن؟جدا ازنظر من هیچ مشکلی نداره.
با اینکه خودم ازهمه حساس تر وبچه مثبت ترم تو این جور مسائلD:

کاملا درسته :)
دیگه خودخوری و دلسوزی الکی کافیست! فقط نوشتن!!
(مشت رو به هوا با هیجان)

برای خودمم جالبه *-* تاحالا فقط تو اینترنت و کتابا و فیلما دربارش خوندم...

اوهوم! برای داستان یه سری چیزا ضروریه... ولی چند تا از خواننده ها رو میشناسم که ممکنه با خوندنشون به این شکل مشکل داشته باشن، برای همین اخطار گذاشتم اولش!
منم تو دنیای واقعی بچه مثبتم *-*
ولی تو دنیای مجازی و داستان نویسی تو استفاده از این پدیده ها(!) شوخی ندارم!
چوی زینب دمدمی

هه آخه من چیزی که تجربه شو داشته باشم هم نمیتونم درست شرح بدم😅

 

آره بابا..دنیای قصه ها فرق داره خب:)))

منم خیلی کارا اونجا میکنم.به حساب بد بونم نمیذارمشون! اونجا شاید مشکلی نداشته باشهD:

 

راستی هلن جان!
کوبیدن سر به نزدیک ترین چیز ممکن هم کار خوبی نیست!لا اقل به توصیه های خودت عمل کن😅

Violet J Aron ❀

وای نمیدونستم این پست رو هم دوست داشتی!!

عه یکی نظر داده بهش و من یادم رفته جواب بدم.  زینب هم دوتا کامنت داده بود، که باز گمشون کردم:////

بس که تنبل شدم:/

 

این لحنت خیلی قشنگه! ولی به قول خودت هرجایی خوب نیست.  مثلا واسه رمان طولانی باید لحنت رو یکم تند تر بکنی.  ولی واسه دلنوشته‌ی غم انگیز فکر کنم همین طوری خوب باشه:)

کمتر ویرگول و سه نقطه بذار ببین چی میشه XD

 

من همه پستا رو دوست دارم D: ولی بعضی وقتا در سکوت دوست میدارمشون.

بله بله درست است!

یه بار تو ردیت یه پست گذاشتم، بعد اولین کامنتی که گذاشتم، این بود که خیلی ... استفاده میکنی. 
پسته رو از شدت خجالت پاک کردم. :| از اون به بعد سعی می کنم حواسم باشه بهش...(وای دوباره استفاده کردم!) مخصوصا اینکه انگلیسیا معمولا برای قطع کردن حرف از - استفاده میکنن. مثلا:
-من خیلی دوستت دا-
+میدونم. 
اینطوری :دی
ولی من اصلا حس راحتی ندارم به این روش :|
Violet J Aron ❀

راستی هیچ کس متوجه نشد شله همون دختر عینکی مو بنفش توی آکامه گا کیله؟!! XD

(یواشکی خندیدن) یه پیام مخفی بود! فکر کردم فقط تو بگیریش.. (اه! دوباره ... ازینا!)
شی‍ ‍فته

اقاااا اینم خیلی جالب بود که، چرا اخرش به خودت هیت میدی؟؟XD

البته حس میکنم یه سری تفکرات هلن راجب آدما یه مدلیه که به خاطر اینه که دوست خیلی نزدیک نداشته و هرکی که باهاش دوست بوده*با توجه به پارت قبل* تنهاش گذاشته و بهش خیانت کرده. برا همین تفکراتشو می‌پذیرم ولی یه سریاشو قبول ندارمXD 

 

منم چند روز استراحت می خوام جدااا ، چند روز خالی...

مثلا برنامه فردامو نگاه کنم توش نوشته باشه:

THIS FILE IS EMPTY

D: #یک-سلف-هیتر
اوهوم درسته. شاید در شرایط اون، این تفکرات بهترین راه برای survivalش باشه :)


وای وای آره!! دقیقا!!
الان همش احساس می کنم هرچی بیشتر می دوم به کارای تو لیستم اضافه میشه : |
شی‍ ‍فته

قسمت بعدی رو نمیتونم الان بخونم، لعنت به مننن:/ باید برم یه کنفرانس واسه جغرافی درست کنم :///

 

وااای ارههههه تموم نشدنیه کلا:| 

من فیلمم میرم یبینم، میفهمم فیلمای بیشتری هست که باید ببینم...

چه تفاهمی. منم قسمت بعدی رو نمیتونم بنویسم. امتحان شیمی دارم. :_) (آه عمیق)

و کتاب...
و انیمه...
هعی. (خیره به افق)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan