Resenting Reality

  • ۱۱:۳۰

نمیدونم متوجهش شدید یا نه، ولی جدیدا در "چرت و پرت یهویی"نویسی خیلی خوب شدم. این موضوع مخصوصا خودش رو تو کامنتام برای سین دال خودشو نشون میده!

دلیلش هم سادست: خوارزمی. 

من کلاس هفتم خوارزمی ادبیات شرکت کردم، و طوری به بیچارگی افتادم که سوگند خونین یاد کردم دیگه خوارزمی شرکت نکنم.

مشکل این بود که، تو سوگندم نگفتم کدوم خوارزمی :|

و هشتم خوارزمی زبان شرکت کردم.

و چون کرونا اومد، کنسل شد و هرکی هشتم شرکت کرده بود رو به زور گفتن باید امسال هم شرکت کنه. و اصلا به حجم کار و درس و بدبختی ما توجه نکردن.

مشکل اینه که، خوارزمی زبان هر چیزی هست به جز زبان. یعنی اینطوریه که یه موضوع بهتون میدن به این ضایعی: یک دانشجو به کربلا رفته و آنجا طی یک تصادف، به بیمارستان می رود و حافظه اش را موقتا از دست می دهد. آنجا با پرستار که قصد دارد با یک ایرانی ازدواج کند، درباره آداب و رسوم و خانواده و کشورش حرف میزند.

:|

آره دیگه، به خاطر تمرینات سخت و طاقت فرسایی که با تمرینات راک لی و استاد گای برابری میکنه، الان در چرت و پرت یهویی نویسی پیشرفت عجیبی کردم. مخصوصا اینکه همگروهیم عملا در داستان سرایی خنگه، و خودشم اینو بارها اعلام میکنه و کلا خودشو کشیده کنار.(البته زبانش خییلی خوبه. تو مکالمه از من بهتره.) 

 

یه روز وقتی داشتم می‌نوشتم، ازم پرسید چطوری میتونی انقدر سریع تصمیم بگیری که این حرف به اون اتفاق ختم بشه، یا اینکه میشه داستان رو به کدوم سمت برد؟ 

جوابشو اینجا میگم.

موقع نوشتن، تو فرصت نداری که برای هر حرف و اتفاق و تشبیه کلی فکر کنی. باید از چیزی که داری و داره میاد همون لحظه استفاده کنی، وگرنه نوشتن خیلی طولانی و طاقت فرسا میشه. باید بتونی همون لحظه تصمیم بگیری که این حرفو بزنی یا اونو. که این خصوصیتو بدی یا اونو.

فقط مشکل اینه که، سرعت تصمیم گیری داستانی هیچ ربطی به سرعت تصمیم گیری دنیای واقعی نداره.

موقع نوشتن، وجود آدرنالین(یا هر هورمون دیگه ای که با نوشتن ترشح میشه!) نمیذاره زیاد به آینده داستان فکر کنی. وقتایی که خیلی high باشی میتونی فقط بری جلو و کلمه ها و احتمالات رو عتح کنی، بدون توجه به اینکه بعدا ممکنه خراب بشه. چون تو دنیای نوشتن هیچ خرابی ای نیست که نتونه درست بشه! حتی زاویه دید.

اما تو دنیای واقعی دیگه خبری از اون هورمون و جرقه نیست. در عوض، تا دلتون بخواد overthinkery هست. 

ذهن نویسنده، که به در نظر گرفتن و تصور کردن "بعدش چی" عادت داره، روی هر تصمیمی کلی فکر میکنه و ناخن میجوه :/ همه راه ها رو تصور می کنه، از بهترین حالت تا بدترین حالت، و آخرشم گیج میشه.

چون اینجا دیگه پای شخصیت وسط نیست. اینجا دیگه نمیتونی بک اسپیس بزنی و زندگیتو ببری سر خط اول. اینجا دنیای بی رنگ و رو، حوصله‌سربر و بی‌فایده‌ی واقعیه. این آخرین ویژگی از همه مهمتره. واقعی. دنیای خیال، هرچقدرم قشنگ باشه، مال تو نیست. هرچقدرم تو رنگها و حسهای داستان، توی انیمه و فن فیکشن و نوشتن فرق بشی، اونچیزی که همیشه برات میمونه همین واقعیت خاکستریه. پر از پایان ها و احتمالات مختلف، که انتخاب از بینشون خیلی خیلی سخته.

این جواب خیلی وقت بود تو ذهنم مونده بود. به همگروهی نگفتمش، پس اینجا میگم. 

 

+ عنوان به معنی «واقعیت کینه‌توز». تغییری ظالمانه در Inventing Reality :):

++ اکثر ماها که نوشتن رو یه ذره بیشتر از دوستی معمولی دوست داریم، خیلی وقتا با خودمون شک کردیم که باید به خودمون بگیم نویسنده یا نه؟ اصلا ما نویسنده محسوب میشیم؟

من یه مدت به خودم میگفتم نویسنده قلابی. یعنی تو امضای بوک پیجم بود، و توی بیوی یه سری جاها. الان نه تنها نمیگم، بلکه از پستام داره ادعا هم میباره درباره نوشتن! *-*

چرا؟

چون میدونم این یه چیز همیشگی نیست. این نوشتن... دلم میخواد فعلا که رابطم باهاش خوبه از" نویسنده بودن" لذت ببرم. از اینکه دارم مینویسم لذت ببرم.

شما هم همینکارو بکنید! کیه که اعتراض کنه؟ هممون نویسنده ایم. نه فقط وبلاگ نویس، یا فن فیک نویس، بلکه نویسنده!

شی‍ ‍فته

چقد با پستت حال کردمممم

دقیقااا وقتی به آینده شخصیتا فکر کنی، نمیتونی بنویسی... من مقداری این مشکلو دارم  به خاطر اینکه استاد گرامی میفرمایند: بگین آخرش چه اتفاقی واسه شخصیت میفته. خوب آدم حسابی اگه میدونستم که میگفتم:// 

برا همین تصمیم .رفتم اول داستان طور بنویسم، بعد تنظیمش کنم ببینم که حالا بخوام نظم بدم بهش چجوری میشه... میدونم یکم گنگ حرف زدم، ببخشیدXD 

اصلا کی گفته وبلاگ نویس، نویسنده نیست؟؟:") 

تو فن فیک چی نوشتی؟؟؟ 

باید بگم پست هم باهات حال کرد؟ :دیــی

نه گنگ نبود! متوجهش شدم. منم همینطوری مینویسم. یعنی همینطور مینویسم ببینم بعدش چی میشه.
البته، این روش برای داستان های کوتاه تر خوبه. برای رمان و اینا وسطای داستان به زانو درت میاره و دیگه نمیدونی از یه جایی به بعد چیکار کنی :_|

والا!

فن فیک ناروتو = ))
Nobody -

"کیه که اعتراض کنه؟ هممون نویسنده ایم. نه فقط وبلاگ نویس، یا فن فیک نویس، بلکه نویسنده!"

 

قلبم رو لمس کرد :))

D:
(مشت رو به هوا) بیخیال بقیه! just write and PuT oN YoUr HeAdPhOnEs!)
D:
Maglonya ~♡

همیشه فقط اول نوشتن سخته، فقط شروع کردنش احتیاج به فکر کردن داره بقیش خودش نوشته می شه و عملا از کنترل آدم خارجه، جوریه که دیگه انگشتاتو حس نمی کنی و فقط بهشون اجازه می دی حرکت کنن و کلمه تولید کنن. آخرش؟

گیرم که چرت و پرت نوشتی، مگه نمی شه بعضی قسمت هاشو پاک کرد و دوباره نوشت؟<=

دقیقا! (مشت رو به هوا.)
البته یه ذره داستان های طولانی پاک کردن و رها کردن قسمتای چرت و پرت شده اش سخته. از طرفی فکر می کنی خوب نیستن، از طرفی دلت نمیاد حذفشون کنی چون "دیز آر مای بیبی‌ز" 🥺
Maglonya ~♡

آره از یه طرف دلت نمی آد حذفشون کنی"-"

و اینجوریه که از هر داستانی که من می خوام بنویسم ده تا داستان دیگه مشتق می شه چون دلم نمی آد چیزی رو کلا محو کنم:"/

دقیقا!
به قول یه فن فیک نویسه:
That awkward moment when your AU has an AU, which has its own AU.
D:
سین دال

إ کامنت بالایی همه‌ی حرف های منو‌ زده :/ :)))

جدی همینارو میخواستم بگم

 

و اینکه الان شخصا تو‌مرحله ی اولشم و اصلا اوصاعم خوب نیست... :(

 

و اینکه...

کیف میکنم که میبینم چندباریه تو پست هات اسم منو میاری😎😎😎😎😎

چه عجیب @_@ #تله-پات

اوضاع همیشه قبل از اینکه بهتر بشه، بدتر میشه. :_) ولی بالاخره میشه. 


D: 
Nobody -

*با خواندن آن جمله جیغ بنفشی کشیده، داخل مونیتور شیرجه می زند و هلن را در آغوش می کشد* *مشتش را هم رو به هوا می گیرد*

D:::
چوی زینب دمدمی

آقا نگو دیگه اینجوری توروخدا هلنِ اسطوره ای.
اون چیزی که همیشه برات میمونه همین واقعیت خاکستریه.
این زیادی نا امید کننده ست!
من اصلا خوشم نمیاد وقتی میگن که...دنیای واقعی ما خسته کننده ست.وما شخصیت های اصلی یه داستان نیستیم که زندگی پرهیجانی داشته باشیم.تاحالابه این فکر کردیم که اگه شخصیت داستانی بودیم ممکن بودهمین الان بریم توی اتاق وباجسدخونین خونواده مون روبرو بشیم؟
مگه داستان ها زندگی کردن روی قصرهای بالای ابرهاست؟درسته که اون جا خیلی چیزا واقعی ترن،خیلی چیزها ممکن ترن،قشنگترن،ولی یادمون نره وقتی قراره تودنیای خیال هرچیزی ممکن باشه،پس چیز های ترسناک هم میتونن ممکن باشن.
[البته...جدی جدی اون حجم از جذابیت غیر قابل تصوری که کارکترهای انیمه ای دارن هیچ وقت تو واقعیت پیدا نمیشه قبول دارم!!!)
یامثلا مگه ما نمیتونیم بایه زندگی روزمره ولی جذاب،شخصیت اصلی داستان خودمون باشیم؟
من بقیه رو نمیدونم ولی خودم واقعا دارم داخل یه داستان زندگی میکنم.پراز همون چیزای خوب وبدی که  تو سرزمین قصه ها پیدا میشه.
ولطفا دیگه هیچ وقت درمورد سرزمین قصه های من اینجوری نگو.اینکه هرچقدرم قشنگ باشه واقعی نیستTT
تا اینجا که کل زندگی خاکستری وسرد وبی روح منو تحت شعاع قرارداده وپر از انگیزه ورنگ ونشاطش کرده!
نمیدونم کس دیگه ای هم وجود داره که به اندازه ی من نویسندگی روش تاثیر گذاشته باشه وانقدر واضح دنیاهای خیالی رو جلوی چشمش ببینه،طوری که توزندگی واقعیش هم اثراتش حس بسشه یانه.ولی من،خود من،خیلی ازکارهاروبخاطر رقابت باشخصیت ها انجام دادم،واگه این انگیزه نبود هیچ وقت براشون تلاش نمیکردم.خیلی جاهاقوی موندم چون فکر میکردم اگه اینجارو صبر نکنم شخصیت ها چی درموردم فکر میکنن،وهزار مورد دیگه مثلش!
خیلی خل ودیوونه بنظر میرسم منی که توصحبتای روزمره م همه ش جوری از شخصیت های خودم یا کارکتر های داستانی دیگه حرف میزنک که انگار اعضای خونواده من وحتی برای اونایی که نمیدونن کلا یعنی چی ...میگم اینایی که میگم بعضی از آشناهامونن..ولی خب خودم که مشکلی ندارم پس مهم نیست!
البته من جدا نمیدونم اینایی که گفتم ربطی به منظور تو داشت یانهD:

واما درمورد نویسنده بودن.خب...همه میدونن که هیچ کسو از خودم افتضاح تر تودنیای نویسندگی ندیدم ولی همیشه خودمو خانم نویسنده خطاب میکنم اصلا توی داستان هامم لقبم همینه.خب ...وقتی کسی مثل من انقدرنویسندگیو دوست داره وانقدرررر محکم پاش وایساده ومیگه اصلا نمیخوام تسلیم بشم،هرچقدرم افتضاح باشه بازم یه نویسنده ست^^
نویسنده نباشم چی باشم اگه خانم نویسنده رو ازم بگیرید که بی هویت میشم😂😄

 

پ.ن:وای خدا خوبه یکی بیاد کامنت منو ببینه اینجا وبه عقلم بخنده!یعنی ارسالش کنم؟بیخیال میزنم روارسال ومیرم که محوشم-__-

آره از اون نظر درست میگی. منم واقعا دلم نمیخواد برم تو هیچ "داستانی". یعنی.. تو دنیای داستانه زندگی کنم. شاید به جز هری پاتر...
مثلا دنیای ناروتو @_@ میدونی چقدر خطرناکه؟ دقیقا یه شخصیت داریم که یه روز از مدرسه اومد خونه و دید برادر بزرگترش بالای سر جسد پدر و مادرشه @_@
منظورم بیشتر اینه که.... تصمیم گیری برای زندگی و آینده شخصیتا آسونه. برای خودت نه. تصمیم گیری تو خیال راحته، ولی تو واقعیت...

دنیای قصه فقط تا یه جایی عمل میکنه. آخرش بالاخره باید برگردیم به واقعیت خاکستری. حتی اگه واقعیت دقیقا خاکستری هم نباشه، دربرابر رنگ هایی که تو اون دنیاها تجربه کردیم بی رنگ میشه :(:
البته! تاثیر گذار هست! ولی باز آدم تو دنیا تنهاست...
خیلی بزدلانه است، ولی واقعا دلم نمیخواد دنیا انقدر سخت و تصمیم گیری توش سخت باشه :(:

دقیقا دقیقا! یه بخش گنده ای از هویتمونه. حتی اگه هیچوقت حرفه ای نشیم و یه داستان کوتاهم چاپ نکنیم... باز فرقی در اینکه کلی عرق ریختیم برای نوشتن! نمیکنه. فرقی در اینکه نویسنده ایم نمی کنه!

پ.ن:عیب نداره بابا! اینجا خیلی خلوت و سوت و کور و دنج و کنجه. کسی اینطرفا نمیاد.  D:
Cloudia Hirai

من تا حالا خوارزمی شرکت نکردم.....یعنی در این حد ؟ D:

خیلی پدیده رومخیه :/ حالا شاید در آینده فوایدی داشته باشه، یا زیر فشار یه چیزایی رو یاد بگیری... ولی در کل پدیده رو مخیه 
Cloudia Hirai

ممنونم :دییی

پیشگیری بهتر از درمانه ! XD شرکت نکنم بهتره تا شرکت بکنمو بره رو مخم :/

راستی من کلودیام *-*

خیلی دوست داشتم باهاتون آشنا بشم !

تصمیم خیلی عاقلانه ایه. (آه عمیق)

D: هلن پراسپرو دیسس!خوش اومدید به وبلاگ سوت و کور و دنج و کنج من! هاجیمه ماشته!! D":

Cloudia Hirai

اوریگاتو گوزایماشتا *-*

 *-*
چوی زینب دمدمی

اتفاقا چرا...داستان های زیادی هستن که انقدر گوگولی مگولی وخوبن که دلم میخواد برم برای همیشه اونجا زندگی کنمممم*--*مثل نارنیا...

منظورم این بودکه از اون زاویه هم میشه بهش نگاه کرد.خیلیا میگن زندگی ما درمقابل داستان ها خسته کننده ست،داشتم میگفتم ممکنه توی داستانی بریم مثل اتک مثلا://///😂مگه انتخاب دست خودشخصیتا بوده؟

برعکس من هری پاتر هم دوست ندارم برم.اونجاهم خیلی ترسناکه!

یه جورایی میفهمم چی میگی.درسته که حتی برای شخصیت هاهم تصمیم گیری خیلی سخته ولی حداقلش اینه که [درست مثل حرف خودت]میتونی از اول برگردی ودرستش کنی اگه تصمیم اشتباهیی بود.ولی زندگی ...

 

*خیلی بزدلانه است، ولی واقعا دلم نمیخواد دنیا انقدر سخت و تصمیم گیری توش سخت باشه *
اوهوم میفهمم!

ولی اینم باید درنظر داشته باشیم...اگه همه چیز برامون راحت باشه هیچ وقت شخصیت های فوق العاده ای نمیشیم!

 

+من خلوت ودنج خیلی دوست دارمممم*___*آدم احساس راحتی میکنه!

 

 

اوه درستهه!! نارنیا رو یادم رفته بود!!
فکر کنم ذهن من بیشتر داشت میرفت سمت "قلب جوهری"ِ کورنلیا فونکه. که دقیقا شخصیتا رفتن تو یه دنیایی که خیلی گوگولی به نظر میومد... ولی خیلی وحشتناک و خطرناک بود @_@

هری پاتر که خوبه D: دیگه ولدمورت رو شکست دادن!

بعضی وقتا دوست دارم به شخصیت فوق العاده ای تبدیل نشم. هعیی. ارزششو نداره.
شایدم داره؟
نمیدونم =))

+ منم همینجوری دوستش دارم *__* صدای سوزن انداختن روی زمین هم توش میاد... یعنی انقدر سکوت!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan