- جمعه ۶ فروردين ۰۰
- ۰۱:۱۰
پیش-نوشت: محض رضای خدا هر کی شرکت می کنه هر ریویویی که مینویسه یه جا تو گروه، یا تو وبلاگ اعلام کنه، یا به قفسه اضافه کنه. من خیلی دوست دارم ریویوهای همهه رو بخونم! ولی پیدا کردنشون سخته. :_)
چلنجر دیپ(۵/۵)
اول که یه ذره توش پیش می رفتم، داشتم دنبال بهونه ای میگشتم برای سه یا چهار ستاره بهش دادن. شاید چون یه ذره گنگ میزد؟
ولی طولی نکشید که فهمیدم لیاقتش یه ۵ ستاره مطلق و پیروزمندانست!
مردم جدیدا دوست دارن درباره محدودیت ها داستان بخونن و بنویسن. جسمی و ذهنی و اجتماعی. با اینکه فائق اومدن بر محدودیت های جسمی خیلی تحسین بر انگیزه، و الهام بخش تر، ولی من ذهنیا رو بیشتر دوست دارم! اجتماعی ها هم خوبن ها، ولی... ذهنی ها یه چیز دیگن. یه خلوص و صاف و سادگی خاصی توشون دارن، که هیچ چیز دیگه ای نداره. پایان های خوش داستانایی که درباره بیماری ذهنین واقعی ترن، چون لرزان و ناطمئنن. چون وقتی بر جسمت فائق میای، دیگه اومدی. دیگه برنده شدی. ولی آدم هیچوقت نمیتونه به ذهن خودش ببره.
مثلا، پایان کتابای "رویای دویدن"، یا "بیرون ذهن من" رو با پایانهای "چلنجر دیپ" یا "اقیانوسی در ذهن" مقایسه کنید.
و البته، چون نویسنده خودش آخر داستان گفت این داستان واقعیه، و الهام گرفته از خانواده و پسر خودشه، خیلی تاثیرگذارترش کرد. و... باعث شد یاد بگیرم. حقیقت بیماری های ذهنی رو، نه این چیزی که تو فیلما و فن فیکشنا(!) نشون میدن ازش.
دیگه اینکه... وای خدا! این دیگه چه نثری بود! یکی چلنجر دیپ، یکی کمدی های کیهانی. این دوتا تو این چند روز کلا بنیاد نوشتن منو فروریختن از اول ساختن. مخصوصا نحوه استفاده از کلمات، و "نشون بده، نگو"شون. وسط خوندن چند بار مجبور شدم وایسم، چون یکی از رویا/کابوسای قدیمیم یادم میومد که مجبور بودم بنویسمش. با همون لحن داستان. عجیب و رک و راست.
جملات زیبا تا دلتون بخواد داشت:
از کاپیتان درباره این بوی گند پرسیدم، با افتخار گفت:«بوی زندگی. شاید زندگی در حال تغییر، اما به هر حال زندگی... مثل بوی شور چاله های کنار دریاست. گند و متعفن، اما در عین حال با طراوت. اگه یه موج بکوبه به ساحل و بو رو بفرسته تو سوراخ دماغت تو فحشش میدی؟ نه! چون یادت میاره چقدر عاشق دریایی. اون بوی تابستونی ساحل که می بردت به آروم ترین نقطه روحت، چیزی نیست جز راحیه ملایم عفونت دریا.»
و چه طنز عجیبی داشت *_*:
+خب راستش... یه پسری تو مدرسه هست که...
-خب؟
+البته مطمئن نیستم که...
- خب؟
+خب، فکر کنم میخواد منو بکشه.
برایم عجیب بود که مردم می توانستند اینقدر نزدیک به هم زندگی کنند، طوری که بدون اغراق چندصد نفر در فاصله چند سانتیت باشند، ولی باز هم کاملا تک و تنها باشی. الان دیگر تصورش برایم سخت نیست.
به فیلم هایی فکر می کنی که یک نفر انتخاب شده که دنیا را نجات بدهد. ولی اگر این قهرمان ها هیچوقت با سرنوشتشان رو به رو نشوند چی؟ اگر فقط تو تختشان دراز بکشند و بگذارند مادرشان پشتشان را بمالد چه؟ اگر هیچکاری نکنند چه؟
چیزی که "میتوانست باشد"، خیلی قابل احترام تر از "چیزی که باید باشد" است. بچه های مرده را میگذارند روی پایه تابوت، اما بچه های بیمار ذهنی را زیر فرش قایم می کنند.
تاریکی حتما عاشق روشنایی است، ولی همیشه یکی باید دیگری را بکشد.
(کی با این آخری یاد برادران اوچیها افتاد؟ هوم؟)
اولین بار با این پست مائوچان با این کتاب آشنا شدم، و به شدن باهاش موافقم:«حرف خاصی ندارم که بگم تا ترغیب بشید بخونیدش. فقط میگم باید بخونیدش. همین!»
(پ.ن:خدایی چقدر سخته :/ دارم شروع نشده از برنامم ده تا کتاب عقب میافتم!)
Akatsuki Hidden:Evil Flowers in full Bloom
یا: آکاتسوکی هیدن: گلهای شرور شکفته(5/5)
یکی دیگه از ناولای ناروتو! که مشخصه، درباره آکاتسوکیه. بخش مقدمه و موخره اش درباره ساسوکه است در سفر که با دو تا برادر رو به رو میشه که خانوادشون توسط آکاتسوکی کشته شدن.
قسمتای بعد درباره گروه های دو نفره آکاتسوکین:
ایتاچی و کیسامه: که باید جالبترین داستان می بود، ولی نبود. خیلی عجیبه *_*. داستان دیدارا و ساسوری در رتبه اول می ایسته.
البته، این چیزی از ارزش های این دو کم نمیکنه! داستان ایتاچی بیشتر یه سری درون گویی بود، مقایسه ایتاچی و کیسامه، و کمی فلش بک. به علامه میزان زیادی رو مخیت. به دلیل کله شقی ایتاچی :|
ولی همچنان، خوندن درباره این دوتا لازم بود. خیلی خیلی کم بهشون تو انیمه پرداخته شده. (راستش، درباره همه شخصیتا کم پرداخته شده. همشون یه ناول واسه خودشون نیاز دارن :/)
جملات زیبایی هم داشت:
Feeling informed one of the existence of others, the sweetness of happiness and the
bitterness of misfortune nurtured people.
Sight, sound, touch, taste, smell.
The five senses of a person told them they lived in this worldبا خبر بودن از وجود دیگران، شیرینی شادی و تلخی غم انسان ها را رشد می دهند.
بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی. پنج حسی آدمی، که به او می گفتند در این جهان زنده است.
هیدان و کاکوزو و ماجراشون در "دهکده دروغ ها" جالب بود. به نظرم این دهکده کلی جای کار داشت و عمیق بود! مردمی که اتفاقات بد گذشته رو دفن می کنن و بر پایه خوشحالی استوارن؟ مردمی که فرار کردن؟ بینظیره!
چرا کسی درباره این ناولها فنفیک نمی نویسه؟ یا حتی مهمتر، انیمشون نمیکنه!! هان؟؟؟
دیدارا و ساسوری، و نگاهشون به هنر مثل همیشه جذابه D:. دیدارا کلا جذابه، و اصلا هم دلیل این جذابیت شباهت زیادش به ادوارد الریک نیست. جالبترین نکته داستان دیدارا، وجود یه شخصیت مونث با قدرت خیلی جذاب بود که بازم، کلی پتانسیل داشت.
The art of pursuing yourself may be violence against someone in a sense. Perhaps a too
strong individuality may not be able to gain an understanding of others. Still, they moved on their wayهنر دنبال کردن خودت، از یه نظر ممکنه خشونت باشه علیه دیگری. شاید یه فردیت زیادی قدرتمند نتونه به درکی از دیگران برسه. اما با اینحال، اونها در راهشون پیش می رفتند.
داستان پین و کونان رو کسی ازش اونقدر خوشش نیومده بود که ترجمش کنه. ولی موخره قشنگ بود:
“The Akatsuki too had family.
The Akatsuki too loved.
They too were shinobi, they too were human.”
اعضای آکاتسوکی هم خانواده داشتند
اعضای آکاتسوکی هم عشق می ورزیدند
آنها نیز شینوبی بودند، آنها نیز انسان بودند
+پیدا کردن انگلیسی آکاتسوکی هیدن واقعا دردسر بود، و من نتونستم ترجمه دو فصل آخرش رو پیدا کنم. ولی هر چی تونستم پیدا کنم رو تو این پی دی اف جمع کردم: دریافت امیدوارم بدردبخوره : )
++ و دلیل اینکه عاشق دیداراییم *-*:
“He’s making fun of art! I’m going to kill him!"
ساسوکه شیندن(۴/۵ )
باز درباره سفر ساسوکه بود، و جزو ناولاییه که انیمه شده. (هزار بار شکر). اکثرشو تو انیمه دیده بودم، به جز یه تیکه درباره تیم تاکا که کارین درباره ساکورا فکر می کرد که قشنگ بود...
و البته، تقریبا تونستم ساسوکه و سفراشو درک کنم. اینکه دقیقا چرا به چیزی تبدیل شده که الان شده... و ... پارالل هایی که در طول داستان ایجاد میشد، با رویای گذشته خودش و ایتاچی واقعا قلب خورد کن بود. اینکه میخواست تو پلیس کونوها کار کنه، و ایتاچی از همون اول میدونست که رویای غیر ممونیه. "من میخوام تو پلیس کونوها کار کنم! تو هم میتونی! میتونیم با هم اونجا کار کنیم!" "همم... شاید..."
واقعا قلب خوردکن بود :_)