- دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰
- ۰۰:۴۳
همیشه به شددت دلم میخواست وسط بهار بدنیا بیام، که شب تولد بتونم برم تو بالکن با آهنگی دلنشین و فکر یار، به ستاره ها نگاه کنم و هوای بارونی رو نفس بکشم...
و بالاخره امشب این سناریو محقق شد!
جالبیش اینه که خسته تر از اونم که حتی بخوام پست تولد بنویسم یا تا صبح با خودم خلوت کنم یا از اینجور کارا. نه خسته ی بد، خدا رو شکر. یه خستگی خوب.
امسال پر بالا پایین بود. حوصله ندارم برم وبلاگو بخونم ببینم چه بالاپایین هایی... و یادمم نمیاد. ولی میخوام برای یه سال دیگه فرصت خدا رو شکر کنم. برای تاریکی هایی که روشن میشن.
میخوام خدا رو شکر کنم، چون با اینکه بندهی بدردنخور و مادینگر و ناشکری بودم(و هستم. و خواهم بود. و اصلا هم قصد ندارم خودمو تصحیح کنم)، بهم فرصت یه سال دیگه زندگی رو داد. که بهم چیزهای جدید یاد داد.. حتی با اینکه خیلی وقتا فرآیند یادگیری زیاد خوشایند نبود.
دیگه... دیگه نمیدونم چی میخوام بگم. شاید فردا اومدم پستو کامل کردم.
شبتون به خیر :)
- ۳۰۹