How I Met...

  • ۲۱:۰۸

و من آنها را ملاقات کردم

هردو در دنیای خود 

«ماه» صدا میشدند

و من از زمین

نگاهشان می کردم!

 

خلاصه بخوایم بگیم، اولین قرار وبلاگی من امروز به وقوع پیوست!

بعد از قرار استلا و سمر و سولویگ شهرهایی که توش زندگی می کردیم آروم آروم فاش شد، و فهمیدیم که چندتامون تهران و شهرهای نزدیکش زندگی می کنیم. طی میزان زیادی بحث و گفتگو و جیغ و هیجان و فریادِ «تخبخغبخابهغیِ» مجازی، چندتامون تونستیم برنامه رو هماهنگ کنیم. (و بگم، پروسه دردناکی بود :/ بروکراسی اداری خانواده های شاغل خییلی کنده)

 ساعت نه صبح رفتیم ایران مال. (وای ۱۲ ساعت کامل ازش گذشته **_**) این نکته قابل ذکره که تقریبا تو راه پنجر شدیم. یعنی دقیقا مثل فیلم‌ها. ولی خب، با زاپاس حل شد و به راه ادامه دادیم.

اینو از من داشته باشید. که هر بیانی درونگرایی تو زندگیش به یه مونی نیاز داره! یعنی واقعا... برای من یکی که نیم ساعت طول می‌کشید که بخوام تصمیم بگیرم برم به یه دختر گیج و ویج بگم:«ببخشید ساعت چنده؟» 

فقط بلد بودم با خنده نیمه هیستریک جواب بدم:«به قدیم یا جدید؟»

(این نکته هم شایان توجهه که چند دقیقه بعد پری صدا زده شدم توسطش XD خوشحالم که سریع رفع شد البته این اشتباه.)

طولی نکشید که پری رو هم پیدا کردیم و نشستیم توی کتابخونه و منتظر آرتی بودیم. انگار همه دختران نوجوون تهران اون روزو انتخاب کرده بودن برای سرازیر شدن به ایران مال... و حتی مجبور شدیم از یکیشونم ساعت بپرسیم :دی (راستش، مونی بپرسه *-* ما که فقط از دور تشویقش کردیم.)

البته الهه شکارمون نیومد :_) که جاش خالی بود. خیلی.

سپس، رفتیم طرف کتابفروشی و خدایا... چرا همه کتابفروشیا مثل مردابن؟ اگه بیافتی توش دیگه بیرون اومدنت با خداست. به جز این، به قول مونی انگار وسط فیلمای تینجیری بودیم و آهنگ پس زمینه رقص‌گونه در پس زمینه داشت پخش میشد. فقط یه حمله آدم فضایی ها، یا افتادن تو دریچه ای که به یه دنیای دیگه لازم بود برای کامل کردن همه چی.

 اونجا اینو دیدیم که ازش عکس گرفتم:

جای سینیور خیلی خالی بود.

و بقیه. و همه.

به امید روزی که ماشین مکان رو بسازن، و بروکراسی اداری و مجلس سنای خانوادگی ممنوع بشه.

 

از هایلایت های دیگه‌ی امروز میشد به اینها اشاره کرد:

_دنبال شدن پری توسط مونی به دلیل بیان حقایق مهرام. :دییی

_آهنگ خوندنمون. از بلوبرد تا بلاوچاو (:

_شیر و کیک خوردن *-* کیک من طبق عادت بیشتر به لباسم رسید تا دهنم، ولی حس نوستالژیکی داشت به هرحال. دنیا نمیتونه قدرت بی انتهای کیک و شیرو درک کنه. D::

_ پیکسل و ستاره نینجایی پری چان! که الان هردو نشستن از روی طاقچه بالای میزم نگاهم می کنن!

_حرف زدن کامل با اعتماد به نفس مونی با والدین ما *_* حسودیم شد.

_ پری. با روسری. خیلی کیوت. بود. خداا.

_ مامان پری که بهمون گفت have fun و قلب من رو ذوب کرد.

_راستی، کاملا بی ربط، چرا مانگا انقدر گرونه!!!!؟

 

پ.ن1:(نکته سوپر مهم) از کل ماجرای راضی کردن خانواده و رفتن و اومدن، به این نتیجه بزرگ رسیدم که "امیدوار" و "ناامید" بودن اشتباهه. چون همه چیز خیلی سریع میتونه بالا پایین بشه... درست بشه یا خراب.

 

پ.ن2: وقتی برگشتم خونه سه ساعت خوابیدم *-* 

تجربه بی نظیری بود.

 

پ.ن3: پست قرعه کشی میخک...

صداش...

من نمیتونم جز لبخند چیزی بگم (::: 

+

.. میخک..

آقا قبول نیست اردبیلیا بیاید قرار بذاریم یه روز بریم شورابیل با هم خب منم دلم میخواد دیگه

مائو اینا فکر کنم اردبیلن!
Nobody -

واهااییی T~T چقدر خوشحالم که خوش گذشتههه T~T

عاح از طلسم کتاب‌فروشی نگم...

 

و نکته سوپر مهمت از اوناست که باید حتما بنویسمش یه‌جا. پس اضافه شد به یادداشت‌های زردم. :))

جات خیلی خالی بود سنپای :_))
وای خیلی! این دومین باز در سه روز بود که مطلسّم(!) میشدم، ولی بهش حتی اندکی هم عادت نکردم.

(مغرور و شاد گشتن:)))))!
ویلی ونکای آلبالویی ッ

خوشحالم بهتون خوش گذشته:)))) شب حسابی خوابای خوب ببینی!!

ممنون D:" شما هم همینطور. هم امشب هم همه شبهای بعدی که مهر قراره آغاز بشه و این چیزها *-**
pa ri

یه چیزی رو یادمون رفت بخونیم.....

 

 

وی آر فایتینگ دریمرز XD

 

خیلی خوشحال شدم که دیدمتون TT هردوتاتون خیلی دوست‌داشتنی بودین TT 

وایییی TT یکی از آثارم روی طاقچه ی هلن سانههههههههه**0**

ولی مونی سان راست میگن حداقل بیرون که میریم نباید با پسوند سان صدا کنم :""|

بعد بعد مونی سان میگن که مهرام شیپ می کردن ولی توی پستشون آرام سانو ماماکیتا صدا می کنن XD خدایی انتظار دارین این شیپ ریل نباشه؟:_)

خیلی خوش گذشت D: هات تیل!D;

خبتثجختصبختب
آرهه.
اونو باید میخوندیم.. نمیدونستم شما هم بلدیدش آخه!

خوشحال کلمه کوچیکیه :_)) من نیززز!

من که مشکلی ندارم D: (وی خودشیفته بود) هرجور راحتی خودت بگو. 
خیحثتحتحتب من ندیدم آقا! اصلا مردم چشمشون به این مدرک روشن کور شده :_( هعی.
تیلمون هات!
سَمَر ‌‌

رفتن زیر پتو*

جیغ زدن*

دریده شدن گلو*

شیون*

سمررر :_)))
 جاتون خیلی خالی بود واقعا. باید اینجوری میبود که کلی آدم بودیم و با هم با هم حرف میزدیم :_) 
ولی نمایشگاه کتاب هنوز هست. در انتظار ما که با قدوممون روشنش کنیم.*-* اوهوم.
.. میخک..

هی...

خب الان یکم حسادتم فروکش کرد :`)

سلام خوبی؟ :دی

ولی جدیهمشهری‌ها بیایید کاری کنیم

میگما اگه تهران درآم حتما جمعتون میکنم همه‌اتون رو بغل میکنم :`)

سلام :دی من هلنم اسم شما چیه؟
همشهریا یاری کنید... قرار وبلاگی کنید!

ایشالله که میشه!
Cloudia Hirai

چرا فقط من اهواز زندگی میکنم؟ㅠㅠهلن بیا منو ببر ㅠㅠ

وایولتم جنوبه راستی!
مونی :)

خدایی اتقدر این اعتماد به نفسم تو چشم بود😂😂😂

ولی خدایی خیلی خوش گذشت

خیلی *__* تازه مامانم گفت چقدر باادب و زبل بود. 
خیلی. خییلی.
.. میخک..

چیز میگم هلن

این حسودی و اینا شوخی بودها

نیای بخاطر مسخره بازی من عذاب وجدان بگیری :/

چشم D:" 
ولی خیلی خیلی خوب پیشبینی میکنید میخک-سان *__*
Maglonya ~♡

*حسرت خوردن*

دفه‌ی بعدی منو نبرین باهاتون قهر می‌کنم T-T... 

بی ادبا T-T...

گومنن :_))) دفعه بعد چشم مائوسنپای!
چوی زینب دمدمی

وای چرا تصورش برای من انقدر وحشتناکه؟

ولی باید جذاب بوده باشه!!

پری اونجاهم سان صداتون میکرد؟😂

واااای تستتستستستاسااساسهحججسجسTT

آره اولش خیلی وحشتناک بود. یعنی خوشحال بودم.. ولی در عین حال میخواستم بیخیال بشم برگردم خونه *_*
آره یکی دو بارXD
سُولْوِیْگ 🌻

به نظرم یه روز باید یه قراری گذاشته بشه در مرکز کشور، همه جمع شیم بریم هم‌دیگه رو ببینیم این‌طوری نمی‌شه. :/

@میخک

تهران یا شهر ما یا این‌جور جاها‌ اومدی حتما خبر بده بیایم ببینیمت‌. :دی

مرکز کشور فکر کنم به موچی و عشق کتاب از همه نزدیکتر بشه D:
__PARNIAN __

I'm really happy and not at all jelous

__PARNIAN __

ok I might be 2% jelous but 98% happy

 من این کامنت رو یادداشت و یه جا دیگه استفاده می کنم.XDXD
روناهی ^^

منم میخوام دیدار وبلاگی داشته باشم :((((((

 اینجا اصلا کسی نیست :((((((

شما فکر کنم.. غرب باشید آره؟
وای آره اونجا هیچکیو نداریم *-*
عشق کتابツ

*گرفتن قلب

 

هرچقدر بیشتر این دیدار وبلاگیتون رو میخونم بیشتر ذوق میکنم. ="))

و اهم، خیلیم خوشحالم که سنت عشق کتابیون رو به جا آوردید و بلاچاو رو خوندید و خدا... اون عکسه. =")))

و صدالبته، مونی هم کیوته(>>>>) و علاوه بر همه اینا یه برونگرای کمک‌کننده‌ی کیوتم هست.

#ستاد عصبی کردن مونی

*دادن شوک قلبی
(البته یه ذره دیره. فکر کنم از دستت دادیم *-*)


:") مگه میشه نیاوریم. بازم تکرار میکنم، خیلی جات خالی بود پسر. :") 
وای وای نمیدونی D: خیلی کیوت... خیلی. 
اگه کافه بیان واقعیو زدیم هممون باید بریم سراغ آشپزی مونی رو بفرستیم پشت پیشخون. 
حیف که دیگه نمیبینه D:
چوی زینب دمدمی

پری نوشته بود دستاش یخ کرده بودن...ولی من اگه بودم دل وروده م میومد بالا ومیگفتم نمیخوام برگردیم برگردیم...وای کاش مریض بودم😅😅😅

اونجاهم میرفتم سکوت محض!! چطوری حرف بزنم آخه😅

هلن چان کدوم شهرید شما؟

من اصفهانم پس فکر کنم باید با عشق کتاب قرار بذارم😅😅😅

وای منم یه لحظه پنچر کردیم خوشحال شدم.. ولی فقط یه لحظه *-*
استرس اجتماعی چه موجود موذی ایه ها...

ما قزوینیم :) 
گود آیدیا D: تازه موچیم تقریبا نزدیکه... تقریبا.
روناهی ^^

من جنوبم:)) 

اوه! من فکر کردم به خاطر "روناهی"  کرمانشاه باشید *__*
__PARNIAN __

دیالوگ فرندزه هلنکم. اگر ندیدی بگذار سال دیگر ببینش و بسی کیف کن XD

تو لیستم بود.. ولی الان که پرنیان گفت منتقل شد به بخش وی آی پی!
Violet J Aron 🌸

Erooorrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr

 

 

 

قبول نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من حاضر بودم با پای خودم از خوزستان تا تهران بیام!!!!!!!!!!!!!!! تازه کلی فامیل هم اونجا دارم!

چرا به من نگفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

حالا بچه ها چه شکلی بودن؟ من رو اگه ببینین که ناامید میشین اصلا XD

وای اتفاقا گفتم تو خوزستانی :_)))))))))
ولی دور بود. نوبادی و آرتی هم که تهران بودن نتونستن بیان... فکر نکردم بتونی :_))))


خیلی زیبا xD
من و پری و مونی بودیم. بقیه نتونستن بیان :_) مونی گونه تپلی داشت و قدش تقریبا اندازه من بود (هق. خیلی به قدم افتخار می کردم آقا!) پری هم...
کیوت بود *-* 
و روسری پوشیده بود.
خیلیی کیوت بود.
Violet J Aron 🌸

راستی همین یکی دو روز پیش بود که روی تخت دراز کشیده بودم و پیش خودم فکر میکردم صورتت چه شکلیه و احتمالا تا بریم اون دنیا نمیتونم ببینمت XD

پس بگو منشاء این حس چی بوده!

حس شیشم قویم رو از بابام به ارث بردم (خنده ی شخصیت اصلی داستان ها که قدرت های خاصی رو از مامان باباشون به ارث میبرن XD )

 

کلا چند نفر بودین؟

حس ششم... وای خدا XD 
ولی مراقب باش. 
یهو یه پیشگویی مرگبار برای نجات دنیا بهت نندازن *___* 
نالبته تا اون دنیا نیست احتمالا XD همیشه نمایشگاه کتابی در پیش هست! الان که واکسنا رو دارن برای ما هم میزنن صددد در صد تا اونموقع باز میشه میتونیم اکثرمون بیایم!! 
تازه سختی راضی کردن والدین هم کم میشه ...


سه تا :_) با باران چهار تا. من و مونی و پری.
مونی :)

من کیوت نیستمممممممممممممممم.می زنم شتکتون می کنما!

ولی راست میگی.خودتون برید سراغ اشپزی من پیشخون رو هندل می کنم.همونقدر از اشپزی سر درمیارم که سوسمار از فلسفه

وای مونی کیوت -گویاب داریا D::
صیم... منم فقط در حد نیمرو اینا میتونم برای جامعه مفید باشم.
Violet J Aron 🌸

مونی و پری در این مورد پست گذاشتن؟ من پیدا نمیکنم :(

 

البته اصلا نمیدونم پری کی هست. عجیبه. پری‌ها معمولا باید همو بشناسن.... XD

آره مونی گذاشته. اسمش How I met هه... رمز داره البته باید بگیری ازش.

@پری همین پایین کامنت گذاشت الان D: 
معرفی میکنم، پری چان، وایولت. وایولت، پری چان D:
✨𝐴𝑘𝑖𝑘𝑜 .𝑆

وایولت سنپای@

 

منننن پریممممممم xD

چندین بار می خوایتم باهاتون آشنا بشم ولی بنظرم خیلی سنپای میومدین و روم نشد :"

می توانید به یکی از پستای من با همین عنوان مراجعه کنین D:

 

 

+الان دیدم پستو اضافه کردین TT

من؟TT با روسری؟TT کیوت بودم؟TT *غلت زدن* نههههههه TT

 

دیدین دیدین D: مامان من خیلی خوبه D: اصلا مامانا همشون خیلی خوبن محشرن D:

"خیلی سنپای اومدن"


+خیلیی! حضوری روم نشد بگم :" ولی الهه کیوت بودن بودی :"

وای خدا واقعا! به همون محشری‌این که میگی :_)))) قهرمان ترین قهرمان های بدون شنل.
Violet J Aron 🌸

امدم اعلام کنم که درس خوندن من برای کنکور جدی شده XD

دیگه دارم میرم که فقط ذهنم مشغول درس باشه. حتی دیروز تمام آهنگای گوشیمو پاک کردم که دیگه گوش ندم (از دست نرفتن توی کامپیوترم هستشون XD )

خلاصه که... آره. دارم میرم که بعدا با افتخار برگردم!!!

 

 

 

@پری

 

وای چرا یه سری ها بهم میگن سنپای. اصلا قند تو دلم آب شد D:

منم خیلی دوست دارم باهم آشنا شیم. ولی خب فعلا نیستم. اما وبلاگت رو فالوو میکنم که وقتی برگشتم آشنا بشیم :)))

وای من چقدرم این کامنتو دیر جواب دادم.. ببخشید :_)
و خب.. مثل همیشه اومِدِتو و گانباره! اینکه میبینم همه چقدر عزمشونو جزم کردن خیلی حس عجیبیه... امیدوارم همه چی خوب پیش بره و بترکونی :)).
(وای آهنگای بیچاره :_))


از نظر تکنیکی واسه منم سنپای محسوب میشی...
وایولت سنپاییی .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan