- شنبه ۲۰ آذر ۰۰
- ۲۱:۵۷
سلامـ
وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.
حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.
بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:
"من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس میخونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی میخوره؟» «میتونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم میتونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب اینها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم میتونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی میکنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش میکنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."
دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. میگفت از زندان کمالگرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگیاش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژهتر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همهی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکنندهن». با خودم فکر میکردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمیفهمیدم، ربطی نمیدیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضیوار بودنش متعجب نمیشود که ریاضی را مانند یک دین میدیده.
به جمله های بولد شده توجه کنید.
«خب اینها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم میتونه جواب بده؟»
مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.
من دارم غرق میشم.
مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.
«یاد گرفتم ریاضی و علم و همهی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکنندهن»
مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»
و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»
و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.
می بینید؟ همهی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.
این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.
حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.