- پنجشنبه ۲ دی ۰۰
- ۲۳:۰۵
وقتی باربی و سرباز با هم دعوا می کردند، عروسک کوکی گریه میکرد.
همیشه یکهو اتفاق میافتاد. مثل باز شدن در یک جعبه غافلگیرکنندهی فنری. یکهو میشد که سرباز پایش را روی پای باربی میگذاشت و باربی گر میگرفت. سرباز اول تفنگش را پشتش قایم می کرد. پشت آن لباس سرخ جلاخورده. باربی میزد و میزد، سرباز مارشش را تکرار می کرد و می کرد: یک دو سه! یک دو سه! قدم رو! به چپ چپ! به راست راست! ولی باربی با فریادهایش نمیترسید. پاشنهی کفشش را به سمت او تکان میداد و میزد و میزد.
همیشه یکهو اتفاق میافتاد، و عروسک کوکی گریه میکرد.
اول ساکت میشد. پشت قفسه قایم میشد. کمی بعد با صدای بلند بغض میکرد. سعی میکرد حرف بزند.
آخرش گریه می کرد. همیشه. اگر جوهر چشمهایش خیلی وقت نبود که خشک شده بود، تا حالا چشمهایش را با اشک شسته بود.
پس از چند ده بار اول اما، کم کم دیگر اشک نریخت. نه.. راستش ریخت. ولی کمتر و کوتاه تر شد. دیگر قفسه ها را خیس نمی کرد، ولی صورت چوبی و گاهی دامن چین دارش را چرا. کم کم با دعواها کنار میآمد. با شکستن و صدای بلند. مثلا عروسک کوکی بود، نه چینی. به این راحتی نمی شکست. محکم و محکمتر میشد.
و من؟ من ساکت بودم. تمام مدت، از پشت شیشه، با لبخند نخی دوخته شده، همه چیز را تماشا می کردم.
پیشنهادی
- ۲۴۹