- سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰
- ۱۲:۱۰
دقیقا چیزی که عنوان میگه.
میخوایم راجع به اون شخصیت اصلی بازنده، منزوی، متفاوت و در عین حال جذاب انیمه های دبیرستانی صحبت کنیم.
این شخصیت دارای ویژگی های زیره:
1- اولش کاملا متوسطه
2- یا دوستی نداره، یا باهاشون رابطه خاصی نداره
3- دارای یه خواهر کوچیکتر نازه که در ما حس "برادر بزرگونه" زنده کنه
4- با یه دختر تسوندره آشنا میشه و سر یه قضیه ای باید با هم کنار بیان.
5-اون دختر عاشقش میشه.
6-یه دختر کاوایی کوچولو به ماجرا اضافه میشه. اونم عاشقش میشه.
7-یک دوستِ دختر و پسر دیگش در پس زمینه ارتباط عشقی یک طرفه یا دوطرفه ای دارن که نمیتونن به هم اعتراف کنن.
8- در طول داستان حداقل یک حداکثر 20 عمل قهرمانانه و "همه برید به درک" گونه برای کمک به دوستاش انجام میده.
9-اخر سر با هارم یا/و گروه عظیمی از دوستها و ارتباطات داستان رو ترک می کند.
از مثال های این شخصیت میتوان به هیکیگایا هاچیمان از مای تین رومنتیک کمدی و ساکوتا از بانی گرل سنپای اشاره کرد. هوتاروی انیمه هیوکا هم شاید... ولی نه اونقدر. هیوکا کلا به طور مناسبی پلاتی به جز عاشق شدن و زندگی اجتماعی داشتن داره، و شخصیت هاش صد در صد خلاقانه ترند.
به نظر من این شخصیت ها مثل OCها میمونن که فن فیک نویس ها وارد داستان میکنن. کاملا برای رضایت شخص نویسنده اند... به نظر میاد فقط وارد شدن که نویسنده بتونه خودشو جای این شخصیت ها، که عرف های دبیرستانی و جامعه رو میشکنن و خودشون و اطرافیان رو نجات میدن جا بزنه. اکثرا هم با فدا کردن خودشون.
اینکه محیط دبیرستانی ژاپن خیلی رو مخ و سخته زندگی کردن توش، بر هیچکسی که چند تا انیمه ازشون دیده باشه پوشیده نیست. گروه گروه بودن دوستی ها، نادیده گرفته شدن توسط دانش آموزای دیگه، پخش شدن شایعات، فشار زیاد روی دخترها برای چهره و اندامشون، و غیره. انگار نویسنده پر از "چی میشد اگه.." است که میخواد تو این داستان ها برای خودش حلشون کنه.
حالا این شخصیت ها به کنار، بریم سراغ صحبت درمورد این دو تا انیمه.
کمدی رومانتیک جوانانه من یه دروغ بود، همونطور که فکرشو می کردم.
فصل یک این انیمه در یک کلام؟ شاهکار بود. از انیمیشن و طراحی احساسات شخصیتها و صحنه ها گرفته تا داستان و دیالوگها. مخـــــصــوصا دیالوگ ها! نگاه شخصیت اصلی به دنیا کلا جدید بود و اون خوشبینی همیشگی انیمه ها رو نداشت. همینطور خیلی خوب با نحوه رفتار انسان ها به طور یه گونه اجتماعی با کلی رفتار ضد و نقیض و دروغ و دورویی برخورد می کرد. خوب درک می کردشون. اون به همراه یوکینوشتا که شخصیت دختر تسوندره داستان بود با هم کنتراست خیلی خوبی به داستان میدادن. کلکل هاشون همه منطقی و قابل تامل بود. مثل این قسمت:
یوکینوشتا: به نظر من آدمها باید همه تلاششونو بکنن تا خودشونو ارتقا بدن. تلاش هیچوقت بهشون خیانت نمیکنه.
هیکیگایا: تلاش هیچوقت به آدم خیانت نمیکنه، ولی به رویاها چرا. ممکنه همه تلاشتو بکنی ولی به رویات نرسی. راستش.. خیلی وقتا همین اتفاق میافته. ولی خودت احساس رضایت میکنی.
(اگه نگاه کنید در ریشه انگار با هم موافقن، ولی در ساقه و برگ و گل نه.)
یا:
هیکیگایا:یوکینوشتا با استعداده و برای همین رنج میکشه. میتونست مثل همه آدما طوری رفتار کنه که انگار با استعداد نیست، و همینطور به زندگیش ادامه بده. این کاریه که همه میکنن.
دیالوگ ها مثل اکثر انیمه های دبیرستانی ساده و سطحی نبودن و رفرنس های انگلیسی حتی داشت. چیزی که معمولا نمی بینیم تو انیمه ها.
بخش مورد علاقه کل فصل اول هم برای من قسمتی بود که راجع به اون نویسنده Wanabee بود. (من تازه فهمیدم اصطلاح وانابی مثل want to be میمونه. یعنی کسی که میخواد یه چیزی بشه. نویسنده بشه مثلا.)
این شخصیته هی پیشنویس های لایت ناول های داغونشو میآورد که براش بخونن و نظر بدن، ولی هر چقدر هم که یوکینوشتا با خاک یکسانش می کرد با نقد (:دی) باز با یه پیشنویس جدید برمی گشت.
هیکیگایا اسم این رو گذاشت «سندروم نویسندگی» که هر کی بهش مبتلاست فقط میخواد بنویسه. مهم نیست خوب باشه یا بد، مهم نیست معروف بشه یا خونده بشه، فقط میخواد بنویسه.
قسمت خیلی تاثیرگذاری و جذابی بود.
متاسفانه جذابیت این انیمه تا اواسط فصل دو برای من باقی موند. فصل دو رو به زور تموم کردم و اصلا ازش راضی نیستم... حتی با اینکه خیلیا ازش تعریف می کردن. فصل سه رو هم قصد ندارم شروع کنم. عاشقانه شدن داستان خیلی باعث افتش شد. اگه کسی دیده و فکر می کنه خوبه... شاید بهش یه فرصت دیگه بدم. نمیدونم.
پسر عوضی رویای بانیگرل سنپای رو نمیبینه:
(عاشق اسماشونم واقعا xD)
راستش، من نمیدونم چقدر توصیف پسرا و دخترا تو این انیمه دقیق بوده. شخصیت دخترهاش که... خب. نمیشه گفت بد بودن، ولی دقیقا هم خوب نبودن. اون بخشی که نویسنده خودش دلش میخواسته از هر جنسیت نشون داده شده، ولی دلیل نمیشه این توصیفهای نصفه بعضی جاهاش واقعی نباشن.
یه نکتهی خیلی مهم از انیمه اینه که دوستان! Beware of Highschool boys! اینکه چطور این درس بین ما جا نیافتاده برای من باعث تعجبه. یه جمله زیبایی تین رومنتیک کمدی داشت که خیلی خوب جا مینداختش. وقتی بود که هیکیگایا گفت:«پسرای دبیرستانی به جز چیزای منحرفانه به چیزای دیگه هم فکر می کنن. مثلا... صلح جهانی؟»
این رو سرمشق خودتون قرار بدید خلاصه. برگردیم به انیمه.
داستان در کل راجع به یه سری سندروم بلوغ بود که برای شخصیت ها پیش میومد. اگه نمیدونید، سندروم بلوغ یا سندروم چونیبیو(chunibyo) به این وقتها میگن که نوجوون ها تو انیمه ها قدرت ماوراء الطبیعه به دست میارن. چون اولین بار تو انیمه چونیبیو استفاده شده، این اسم روش مونده.
تو این انیمه مثلا شخصیت ها تو زمان گیر میکردن، بدنشون جا به جا میشد و اینجور چیزها.
از مثالهای معروف این سندروم هم میشه به انیمه شارلوت اشاره کرد.
برای من جنبه رومنس داستان زیاد جالب نبود. نه اینکه بد کار شده باشه. فقط... تکراری بود. جالبی داستان به نظرم تو شخصیت فوتابا، دوست باهوش و مونث شخصیت اصلی، و تئوریهاش راجع به هرکدوم از سندروم بلوغ ها خلاصه میشد. انیمه شبیه یه مجموعه فن فیکشن به هم پیوسته بود بیشتر.
این قسمت هاش رو هم دوست داشتم:
+پانداها دارن میخورن!
-من تو تلوزیون دیدم بامبو زیاد مقوی نیست، برای همین پانداها مجبورن کلی از روز رو بخورن تا زنده بمونن.
+ پس انگار همه دارن برای زندگی کردن همه تلاششونو می کنن.
من هم رویای بزرگ یا امید زیادی به زندگیم نداشتم، اما بازم تونستم معنی ای برای زندگیم پیدا کنم. به نظر من زندگی اینجاست که ما بتونیم مهربون تر باشیم:
خب.. امیدوارم لذت برده باشید. تا درودی دیگر بدرود :))
(کی گفته شروع کردن پست سخته؟ تموم کردنش که سختتره!)
- از چشم های درشت
- ۲۷۴