- پنجشنبه ۴ فروردين ۰۱
- ۰۰:۲۵
خدایا. هنوز سه روز گذشته و من خسته ام!
چیزی که راجب این چالش خوبه، یا شاید هم بده، اینه که میدونی بعد خوندن کتاب باید دربارش بنویسی. پس نمیتونی خوندنشو سمبل کنی و همینطور الکی بزنیش تو لیست خوانده های گودریدزت. باید آگاهانه بخونی، فکر کنی، ریویوهای بقیه رو بخونی، و خلاصه قشنگ با کتاب کشتی بگیری.
خب، بریم که نتایج این سری مسابقات کشتی کج رو داشته باشیم.
کتاب دزد(5/5)
شاهکاری که یه ساله دارم سعی می کنم الکترونیکی بخونم، و آخرش هم شانس بهم رو کرد و تو یه غرفه 50 درصد تخفیف به قیمت زیبای معجزه وار 40 هزار تومن خریدمش. حس این خانم های کره ای رو داشتم که روزای تخفیف میریزن تو فروشگاه ها و یه چیز خیلی قیمت خوب گیر میارن!
به چند دلیل این کتاب شاهکار بود:
1- زاویه دید متفاوت از جنگ جهانی دوم. ما کمتر پیش میاد نگاه آلمانی ها رو به جنگ ببینیم، و انقدر هم تبلیغات متفقینی گسترده است که یه سری حقایق از وسطش گم میشن.
2- مرگ و زندگی در کنار هم. این کتاب در لحظه هایی انقدر لطیف و پر عاطفه بود که بعضی وقتها نمیشد باور کرد مرگ داره تعریفش می کنه.
ولی خب، مرگ هم میتواند دل رحیم و صادقی داشته باش، نه؟
مکس: خیلی وقت ها دلم میخواد همه چیز تموم بشه و راحت بشم، ولی بعدش میبینم تو از پله ها میای پایین و آدم برفی درست می کنی.
به نظرم مکس شخصیت موردعلاقه ام تو کل داستان بود. شاید هم هانس... ولی با مکس بیشتر میشد ارتباط برقرار کرد. خیال پردازی هاش راجع به شکست پیشوا، تیکه های ذهنی که با داستان هاش راجع به رینگ بوکس به پیشوا و مردم آلمان مینداخت، اونا انقدر جالب و هوشمندانه بودن که نمیشد عاشق مکس نشد.
مکس: «از پنجره بیرون را دیدم. ستاره ها چشمم را به آتش کشیدند.»
3- پایان داستان، و معنی مرگ.
- منم، پیتر.
+ پیتر؟ تویی؟
مرگ: به دلایلی، هرکس قبل از مرگ دوست دارد سوالهایی بپرسد که جواب آنها را میداند. شاید چون میخواهد یک بار هم که شده جواب درستی برای آنها بدست آورده باشد.
مرگ: هایل هیتلر.
واقع بینانه بخواهیم بگوییم، هیچکس به اندازه من در این جنگ به پیشوا خدمت نکرد. قلب انسان توانایی انجام این کارها را نداشتو قلب انسان ها خطی است، ولی قلب من دایره وار است، تا ابد و بی نهایت تکرار می شود و به کار خود ادامه میدهد.
مرگ: میخواهید بدانید من چه شکلی هستم؟
مشکلی نیست. تا پایان داستان را میگویم، یک آیینه پیدا کنید و به خودتان نگاه کنید.-
پایان این داستان پر از مرگ بود. شروع و میانه اش هم همینطور.
لازم نیست از این استعاره های پیچیده استفاده کنم، چون به اندازه کافی استعاره از مرگ تو این کتاب خواهید خوند. استعاره از اینکه همیشه است، همیشه بوده، همیشه خواهد بود. بهترین توصیف ها از مرگ رو میتونید تو این کتاب بخونید.
مرگ، چیزی که فریاد ها رو در آورده ولی خودش... ساکته.
ساکتِ ساکت.
مثل قیر سیاه تو دل شب.
خدمتکار و استاد(4.5/5)
یه کتاب ژاپنی که یه قرن بود میخواستم بخونمش!
خدمتکار و استاد، بهترین و واضح ترین عنوان ممکن برای یه کتابه. یه خدمتکار و پسرش، میان تو خونه استاد ریاضیای زندگی می کنن که به خاطر یه تصادف، حافظه اش بیشتر از 80 دقیقه زمان نداره و بعد ریست میشه. داستان، پره از توضیحات زیبا و شیرین راجع به ریاضیات، راجع به اینکه چرا داریمش، چرا میخوایمش، و اصلا چرا از اول سراغش رفتیم. اینکه بشر اصلا چرا دفتر خلقت خدا رو باز کرد و از توش چند تا عدد و علامت کشید بیرون.
و شما رو نمیدونم، ولی من که با دلایل کتاب و استاد قانع شدم!
این روزها دیگه زیاد کسایی نیستن که ریاضی رو به خاطر خود خودش بخونن، نه مثلا یه رشته مربوط به مهندسی که این ریاضی ها به کار بیاد. راستش، اون دانشجوهای مهندسی هم معمولا اعصابشون از اینهمه ریاضی اضافه که باید بخونن خورده! (که حق هم دارن. حس بیوشیمی برای ما رو باید داشته باشه :/) ولی خب... با اینکه خودم هیچوقت دیگه نمیتونم انجام بدم، گذاشتن زندگیت به پای اعدادی که عملا ربطی به دنیا ندارن، و به همین دلیل هم دوستشون داشتن، زیادی شاعرانه است :) شبیه زندگی کردن تو صومعه و وقف کردن زندگیت به خدایگان ریاضیاته.
شهر خرس ها(4/5)
چیزی که راجب فردریک بکمن دوست دارم اینه که ما رو میشناسه. حرف ما رو میزنه. دوستش دارم، چون امکان نداره یه اقلیت عجیب غریبِ نقطه کوری تو دنیا بگی و این بشر بهشون به عنوان کاراکتر یا خط داستانی احتمالی فکر نکرده باشه.
البته شاید این حرفم یه ذره biased باشه؟ چون همسرش ایرانیه و یه شخصیت بی نظیر ایرانی ساخته که دیگه مثلش پیدا نمیشه... ولی در کل، برای همه اقلیت ها تلاشش رو میکنه.
ریک ریوردان هم همینه. عمو ریک هم از ما حرف میزنه. به طرز هیجان انگیزی حرف میزنه. و این حرف زدن هیچوقت بیش از حد یا اعصاب خورد کن نمیشه.
و این فرق "a writer" با "THE writer"هه.
گوش کردن.
و بعدش حرف زدن.
1- بخوام جدی بگم، نیمه اول کتاب اندک جذابیتی برام نداشت. قبول دارم که وجودش لازم بود. همهی اون تکرارها راجع به "هاکی همه چیز است" و آروم آروم زیربنای شخصیت ها و دنیای بیرتاون رو ریختن، لازم بود. و باعث شد نیمهی دوم داستان حتی محکمتر بخوره به هدف، یعنی قلب ما!
2- احساسات، مشکلات و نگرانی های انسان ها، به عنوان یه "والد"، یکی از مهمترین تم های اکثر کتابهای بکمنه. به نظر من این تم بهترین بخش شهرخرسها بود. از داستان فاطیما و پسرش آمات گرفته، تا کرا و پیتر. حتی پدر و مادر کوین، و اندک اشاره به پدر دیوید در اواخر داستان. چیزی که این کتاب داشت و مردم مشوش نداشت، درد و واقعیت بود. همه چیز برای والدین داستان آخرش گل و بلبل نشد. برای بچه ها هم.
تم دوم که خیلی نظر-جلب-کننده بود، تم "دیگر نمیتوان دوستانی مثل دوستان پانزده سالگی یافت" بود، که خب، من با اینیکی موافق نبودم. درسته که این سال زندگی همه این بچه ها رو تغییر داد، درسته که دیگه هیچکس و هیچ چیز مثل پانزده سالگی نمیشه، ولی هیچکس و هیچ چیز هم مثل شانزده سالگی نمیشه. یا هفده.. یا هجده سالگی. زندگی یه فرآیند طوفان واره که هر سال مثل گردباد از نوع کاتریناش(!) میاد هرچی از قبل بوده رو به هم میریزه و میره.
ولی حقیقتا، تم "هاکی" برام کمترین اهمیت رو داشت. این پسرها میتونن هرچقدر میخوان بزنن تو سر و کله همدیگه و اسمشو بذارن زندگی. نات مای بیزنس.
"رامونا: کی میخواین بپذیرین که «هاکی» نیست که این بچه ها رو بزرگ میکن، این شما احمقایین! همیشه و همه جا، با مردایی سر و کله زدم که حماقت خودشون رو گردن تقصیر چیزهایی میندازن که از خودشون در میارن. «مذهب باعث جنگ میشه»، «اسلحه مردمو میکشه» همیشه همون چرت و پرتای قدیمی!"
3- به طور حتم و با جدیت تمام، شخصیت مورد علاقه ام تو کل داستان کرا بود. وقتی از زندگی روزمره و پر از استرسش، پر از ترسش میخوندم، و وقتی اونو جای مادر خودم گذاشتم، یه لحظه فکر کردم که حتما مادر من هم این احساس ها رو داشته. همه چیزهایی که همیشه فکر می کردم تحت کنترل داره، شاید واقعا لحظاتی بوده که مثل کرا، تحت کنترلش نبودن و فقط...هیچوقت نذاشته که ما بفهمیم. این دویدن هرروزه و بی پایان رو ادامه میداده، فقط برای اینکه یه روز ما مثل نوجوونهایی که هستیم، یه اشتباهی بکنیم و همه چی رو، همهی این ساختمون با دقت چیده شده رو، به فنا بدیم.
فکر کردن به این حتی از فکر کردن به داستان مایا هم دردناک تر بود.
4- پایان خیلی خوب بود.
حرف دیگه ای ندارم که بزنم. پایان خیلی خوب، پر نتیجه، واقع گرایانه، و خوب بود.
5- تعداد شخصیت ها انقدر زیاد و اضافه بود که نزدیکه که سه ستاره بدم... ولی می بخشیم.
6-اگه از روی بیرتاون فیلم میساختن، یه فیلم پر هرج و مرج، با زوایای دیوانه وار دوربین و کلی برف میشد.
و هاکی. کلی هاکی.
"موسیقی رو برای اینکه بنوازی، باید مغزتو خاموش کنی. مثل اینه که از دست خودت خلاص شی."
(خبر ویژه: دختر محلی بعد از خواندن یک کتاب پر از نقل قول هاکیای، باز نقل قول موسیقیایی را بولد میکند.)
"مردم شهر های بزرگ به اندازهی کافی احساس شرم نمی کنند."
(دو بار بولد شود)
ویرایش مهم مهم: این یه مورد کتاب بکمنو از نشر نون نخونید... چون هم ترجمه سرسریه، هم کلی سانسور شده.