It'S JuSt a PhAsE"

  • ۰۱:۰۱

تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم. 

یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."

ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.

یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.

آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بی‌ماسک بریم تو خیابون‌.

الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم. 

آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."

دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.

 

 

تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش می‌ترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچه‌شون نباشه، اینه که بگن "It's just  a pahse. You're gonna grow out of it soon." 

یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."

ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟

انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دوره‌ی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.

من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟

What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?

Yeah, me neither.

 

اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانواده‌ی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.

ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟ 

 

 

یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همه‌ش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.

"این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همه‌ش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسه‌مون. صدای تیر تو گوشمون. 

غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زده‌‌ی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانه‌ی سیاهِ نفتی.

اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!

آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربه‌ها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟

اینها همه دروغه. 

 

من همونیم که دوسال پیش همین‌موقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودک‌سربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.

اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.

الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلی‌ایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آینده‌م ثبت میکنم.

اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دوره‌ای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.

الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.


پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated. 

 

پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:

 

The Schuyler Sisters

 

I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine

So men say that I'm intense or I'm insane

~ You want a revolution? I want a revelation~

So listen to my declaration

 

"We hold these truths to be self-evident

That all men are created equal"

And when I meet Thomas Jefferson 

I'ma compel him to include women in the sequel

 

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

 History is happening in Manhattan Tehran

And we just happen to be in the  greatest city in the world

In the greatest city in the world!

Maglonya ~♡

منم همونم که تا چهار پنج ماه پیش می‌گفتم تنها راهی که می‌تونه این مملکت و مردمش رو نجات بده اینه که یه شهاب سنگ بخوره وسطش، همگی بمیریم و یه نسل و نژاد جدید بیان توی سرزمینمون و به شادی و نیکی زندگی کنن. اما حالا... خب اوضاع فرق می‌کنه.

اونقدر فرق می‌کنه که تابستون اصلاً یه دنیای دیگه به نظر می‌رسه. انگار مال سال‌ها قبل بوده. 

 

پست زیبایی بود.

پیوندش می‌کنم:*)

جودی ابوت یه جا میگفت انگار دو هفته پیش مثل عهد باستان بوده...
گویا برای ما هم همینه. ما خیلی "همونا" بودیم و دیگه نیستیم. این خودش به اندازه شروع یه سلسله جدید مهمه!

زیبا خوندی:*)))
مهدی ­­­­

پست هات همیشه عمق و رنگ و بوی خاصی داره

تو همشون پذیرفتن خود موج میزنه 

تجربه من از این phase ها اینه که کسی که بخواد با خودش رو راست باشه باید تا جایی که میتونه باورش کنه و بفهمتش ولی همیشه هزینه هایی هست که باید پرداخت بشه. حرف بزرگتر ها که باز دارنده است کمک میکنه تو مسیری نیفتی که فکر کنی این phase واقعیت اصلی زندگیته و تغییرات خیلی سختی تو خودت بدی که بازگشت ازش سخت باشه. ولی هر کسی خودش میدونه چقدر میخواد بها پرداخت کنه. دوستی دارم که سینه هاش رو عمل کرد و الان سینه نداره چون همیشه اضافه حس میکردشون. این تغییرات هم میشه داد ولی یکی از واقعیت های زندگی اینه که همیشه یک جور imperfection تو کار هست و بخش مهمی ازش فهمیدن این موضوع و کنار اومدن با imperfection زندگی انسانی هست. که میشه مسیر شاخت خود و deal کردن با نقص ها.

شنیدن تعریف اینجوری از کسی که خودش تو راه شناختن و پذیرفتن خود و دنیاست خوشحال کنندست. حس میکنم احتمال اینکه تو راه درستی باشم بیشتر میشه:)


منطقیه و قبول دارم...
به شخصه چون خودم تا اینجای عمرم خیلی آدم... نه، بچه‌ی سربه راه و گوش به فرمانی بودم، همیشه از ۱۰، ۸ تا از حق رو به authority figure ها میدادم. معلم پدر و مادر و این چیزها. برای همین الان سعی میکنم مثل کتابی که اونوری تا شده یه مدت طولانی، خودم رو اینوری تا کنم که صاف بشم. 
و کلا همه چی به آدمش بستگی داره... و به قول شما، به هزینه های قابل پرداخت توسط، و اولویت های اون آدم
ممنون که میخونید
سُولْوِیْگ 🌻

یاد کتاب loveless افتادم. تو اون هم می‌گفت بقیه جوری درمورد زندگی نوجوون‌ها و این فازها صحبت می‌کنن، انگار که خود اینا جزئی از زندگی‌مون نیستن. در حالی که هستن، خودت خیلی خوب گفتی‌ش، زندگی یه سری فازه که کنار هم قرار گرفته‌ن. 

الان اسم کتابه رو سرچش کردم و جذب شدم... از کجا میشه خوندش؟
Ayame ✧*。

واقعا حرفات درست و قشنگ بود حقیقتا ...اینکه جامعه ی ما نتیجه گراست به اخر خط نگاه میکنه همیشه !!

+ پیوند شد =]

درست و قشنگ خوندی:*)))
+ و ممنون که هنوز میخونی :*)
Alba Eri

و بالاخره هلن زیبای بیان ~

نمیتونم بگم چقدر منطق قشنگی داری و چقدر این پست قشنگه

BTW تو قطعا خورت میدونی چقدر زیبایی،

ولی میتونم بگم از اینکه دوباره ستاره‌ات روشن شده خیلییییییی خوشنودم

لطفا دوباره تو غارت نرو بابا یکم بیا بیرون نگاه اسمونو T-T

آه خجالت میکشم":*))))) من فقط هلنم، هلن خالی.
خوشحالم که خوب بوده خوندنش براتون... و تلاشمو میکنم که بیام بیرون. ولی خب اونجا که هستم غار نیست. بیشتر یه سنگره از موانع احساسی و اینترنتی و خودسانسوری که یه جورایی توش راحته و نرم و گرم؟ بیرون اومدن سخته.
ممنون که هنوز میخونید.
سُولْوِیْگ 🌻

من از zlibrary کتاب الکترونیکش رو دانلود کردم و خوندم. الان سرچ کردم که لینکشو برات بفرستم، دیدم سایتش رو بسته‌ن. :,)

ولی می‌تونی اپش رو دانلود کنی، اون کار می‌کنه. zlib.

بسیور هم عالی...
 میگردم:* هنوز وقت نکردم دانلود کنم ولی رفتش تو لیست. مرسی!
𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐

و منی که بازم میگم پست هایی که با قلمت می نویسی اجلوه ای از یه اندیشمند کوچیک با یه مغز فعال و پر مطلب هستی!😆😍 واقعا حال و حس خفنی بعد از خوندن پستات بهم دست میده🤩🍻😎 این همه مطلب پُر و پیمون  از کجا میاری  هلنی؟😂 من هنوز در نوشتن ۱ پست عاجزم🥲😔

+ موافقم با حرف هات ولی یه بازه انگار به همه مغز ها فشار میاد که بد بین میشنD: و حس سنگینی جَو آدمو میگیره و حس بُن بست به آدم میده!

++ میشه پست های خفن بیشتری بزاری و بنویسی ؟🥺❤ خوندن پست هات حس خیلی خوبی بهم میده انگار دارم از یه فرد  پر مطلب ، مطالب  دانسته هاش رو می خونم 😍🥰

+++ فن فیکشن هم داری !؟😍 واووووو!!! 

راستی الان چند سالته هلن جونم؟ 

چه  رشته ای درست می خونی ؟😊😁

لطف داری:*) از تو مغزم میاد راستش؟ و نگاه کردن به دنیا و اینها کمک میکنه به نوشتن؟
+امم متوجه نشدم منظورتون به کجای پست بود... ولی خب بدبین شدن بازه ای درست. این بازه دیگه داره خیلی طولانی میشه:*)

+++فن فیکشن که خودم نوشته باشم... یا بخونم؟ آره هردوشون رو دارمD:"

آم... ۱۶ سال و تجربی؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan