- دوشنبه ۷ آذر ۰۱
- ۰۱:۰۱
تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم.
یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."
ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.
یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.
آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بیماسک بریم تو خیابون.
الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم.
آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."
دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.
تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش میترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچهشون نباشه، اینه که بگن "It's just a pahse. You're gonna grow out of it soon."
یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."
ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟
انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دورهی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.
من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟
What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?
Yeah, me neither.
اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانوادهی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.
ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟
یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همهش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.
"این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همهش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسهمون. صدای تیر تو گوشمون.
غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زدهی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانهی سیاهِ نفتی.
اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!
آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربهها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟
اینها همه دروغه.
من همونیم که دوسال پیش همینموقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودکسربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.
اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.
الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلیایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آیندهم ثبت میکنم.
اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دورهای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.
الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.
پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated.
پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:
I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine
So men say that I'm intense or I'm insane
~ You want a revolution? I want a revelation~
So listen to my declaration
"We hold these truths to be self-evident
That all men are created equal"
And when I meet Thomas Jefferson
I'ma compel him to include women in the sequel
Look around, look around
At how lucky we are to be alive right now
Look around, look around
At how lucky we are to be alive right now
History is happening in Manhattan Tehran
And we just happen to be in the greatest city in the world
In the greatest city in the world!