- يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
- ۱۹:۵۰
این چند روزه، هر چقدر هم صبح اعصاب خورد و دلتنگ و خسته و چشم پف کرده بودم، و کل راه یه ساعته سرویس تلاش می کردم کاردستی رنگ خشک نشدم، نه به دستم بخوره، نه به ماشین بنده خدا نه به هودی اوتاکویی نوم. :|، ظهر ها تو راه برگشت، با دیدن آسمان آبی و ابرهای پنبه ای گوله گوله، دلم قنج می رفت و از اون نفسای:آخیـــــــــــش گونه می کشیدم. مخصوصا وقتی ریییینگ زنگ آخر می شد پس زمینه آخر اپیزود :)
نمی دونم مخترعش کی بوده، ولی احتمالا خیلی بیشتر از والدین ادیسون مرحوم فاتحه براش فرستادن.
تازه....اگه شنبه باشه و یه زنگ آخر انشا هم بشه جلوه ویژه، که دیگه چه شود. این زنگ انشا انگار کائنات میان تو کلاس ما، قند مییندازن تو چایی، به سبک ستایش هم میزنن حسابی، بعد تو نعلبکی میدن ما. دو سه نفرشونم با برگای مصری یوسف پیامبری بادمون میزنن. حداقل من که اینجوریم.
آخهمعلم انشای ما، از اون نمونه های کمیابه که همیشه یه درس از مدرسه بغلیا جلوتره، و در عین حال همه میتونن انشاهاشونو بخونن و ....و...مهم ترین قسمت. مجبورمون نمی کنه حاشیه نویسی و علمی نویسی داشته باشیم. هر چقدرم به مدرسه بغلیا حسودی کنم، دلم به حالشون از لحاظ معلم انشا میسوزه. چرا که آخرین موضوضع انشاشون بود:اگر آن روز سر پدر و مادرم داد نمی زدم.:| :|
خانوم انشا، هم مهربونه، هم سختگیر، هم عاشق کارشه، و وبلاگ داره :|
آهان... این اخریه جالب شد. البته...وبلاگ داشت. گفت به دلایلی بستمش. نمی دونم درسمون چی بود که گفتم وبلاگ به فلان چیز نوشتن کمک می کنه، اوونم اینو گفت.
به شکل عجیبی دوسش دارم :)
---
امروز به یه نکته ای پی بردم.
رسالت وجود میم، که اسکار اعصاب خورد کن ترین نقش مکمل مونث رو داره، و اصن هدف وجودش در این دنیا به شرح زیر است:
1)خالی نبودن صندلی جلوی بنده
2)آرامش نداشتن من
3)گل خوردن پیاپی تیم ما، و در نتیجه شاید تیم حرف و دلشادی چند مومن
4)آزمودن بندگان از لحاظ کظم خشم(فرو خوردن خشم:|)
در کل این عزیز از انیشتین هم برای دنیا مفید تر بوده.
----
دلیل اینکه این پستم انقدر فلافی نویسی شد، یافتن چند تا دوست خوب بود. دو تا دوست، که قبلا هم با هم دوست بودن و عین چاق و لاغر می مونن. نه از لحاظ اندازه. از لحاظ معنوی. مثلا میگم:بچه ها، در حال حاضر بزرگترین بدبختیتون چیه؟
همزمان گفتن:این(اشاره به طرف مقابل :))
و چهارمین دوستم، یه دختر ریزه میزه است، که البته خیلی مهربون و ناز و خوش قلبه. اولاش خیلی ساکت بود. بعد یه روز بهم فلش داد گفت فلان انیمه رو برام میریزی؟ ببینم این انیمه چیه که میگن.
امرزو ظهر که خدافظی کردیم، گفت برم چیپس و ماست بخرم با مانگا قسمت 60 بخورم :|
البته فهمیدم فلفل بود. ریز و تند. خیلیم با نمک. درست مثل این انیمه های کوچچول موچولوی چیبی. ولی یهو دهنش اندازه مار بوآ باز میشه و قورتت میده :)
این سه تا اصن همدیگه رو نیم شناختن، و الان با هم دوستای خیلی خوب شدیم. راستش...هلن هم همش سرکوفت میزد که تو چرا عین چسب مردمو بهم میچسبونی. عین پارسال...مگه ندیدی چی شد....و باید بری مشاور ازدواج بشی و از این حرفا.
یه حس عذاب وجدان خفیفی دارم. نمی دونم دلیلیش چیه ولی.
----
بالاخره ساعت 8:00 فرا رسید و خواهرم اومد خونه. تا حالا به زور خودمو نگه داشتم 20 دقیقه شیرین این انیمه رو نگاه نکنم بدون اون. بالاخره انتظار به پایان رسید. بریم تو کارش :)
پ.ن:اعتیاد بد دردیه :|
- روزمره نویس
- ۱۵۱