طلوع

  • ۱۷:۰۰

ساعت ۵:۳۰ بلند شد.

سیزده ثانیه طول کشیده بود که زنگ تبلت، که آهنگ خیلی بردی بود بیدارش کند.

عجیب بود.

آهنگ بردی معمولا ده ثانیه ای بیدار می کرد.

کتری را روشن کرد.

ادامه داستان با پس زمینه تق تق آرام کتریست.

نمازش را به زور خواند.

خودش را توی پتو، روی مبل گلوله کرد و به صدای ملایم کتری گوش داد.

تق تق تق ترق ترق ترررق.

چایی ریخت. مثل همیشه نان و پنیر خورد. به غرغرهای خواهر دوقلوی رو مخش گوش داد که از نان و پنیر خسته شده بود.

ساعت ۶:۰۰ بود.

لباس مدرسه اش را پوشید.

کتابی از توی کتابخانه برداشت. هر چه تلاش کرد، دید نمی شود با دست های فرو رفته در پتو مسافرتی همزمان کتاب به دست گرفت. 

پس فقط امیلی و صعود را گذاشت روی قلبش...

و به صدای خش خش پتوهای خانواده اش گوش داد

ساعت ۶:۱۸ بود.

دوان دوان رفت سر کوچه. تنها کار فیزیکی روز او همین بود.

توی سرویس نشست. امروز نوبت او بود جلو بنشیند.

سرویس حرکت کرد.

و به خواهرش زمزمه کرد:امروز از دیروز بدتره.

قبل از اینکه موافقت کند، نورکی روی صورتش افتاد.

چشمش به آفتاب در حال طلوعی افتاد که از انتهای کوچه ای می درخشید.

او و خواهرش با هم لبخند زدند.

سولویگ .

دوست داشتنی بود. =)

:)
__PARNIAN __

خواننده ی پست او نیز لبخند زد :)

 و صاحب پست هم لبخند زد.
کلا لبخند تو لبخند شد و دنیا را لبخندهای طلوع آفتابی پر کرد :)
__PARNIAN __

به به

بله :)

جذابانه ؛)

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan