- دوشنبه ۳ دی ۰۳
- ۲۲:۳۰
بچه که بودم با افتخار به مادرم میگفتم میتونم هروقت بخوام هر خوابی که بخوام ببینم، انگار یه سیدی رو انتخاب میکنم و میذارم توی دستگاه. منظورم اون خیالبافی قبل از خواب بود.
بزرگتر که شدم باز با افتخار میگفتم هیچوقت حوصلهم سر نمیره چون ذهنم رو دارم و میتونم باهاش داستان درست کنم و سرگرم بشم. منظورم رویاهای بیداری بود.
ولی الان... الان دیگه از خیالبافی خودم میترسم. از تنها موندن با ذهن خودم وحشت دارم. خاطرات گذشته زخم گلولهن، و خیالات زیبای آینده بیشتر برام مثل وهم میمونن تا رویا. چاقوهای تیز دستنیافتنی.
ایکاش هنوز اونجایی بودم که نمیتونستم درک کنم چرا آدمها عاشق میشن وقتی انقدر درد داره. یا همونجایی که تصمیم گرفتم چیزی رو، کسی رو، شدیدا نخوام. بدبختانه این ممکن نیست. هرچی این بشر میکشه از این حرکت بی پدر و مادره دیگه، مگه نه؟ سکون نتیجهش میشه سکوت، و من یکی هنوز معتاد و معتقد به داستانهام.
- ۹۳