- شنبه ۹ آذر ۹۸
- ۱۶:۲۵
الان که دارم نگاه می کنم می بینم ارتش مورچه های سیاه و در حال تلاش برای دانه شون، منو یاد دسته ژاپنیایی میندازه که از تو مترو میریزن بیرون و به زور دونشونو تا خونه می کشن. با تمام وجود وقتی می افتن پا میشن.
____
امروز یه سنپای کلاس نهمی پیدا کردم. اوتاکوی واقعی بود. نه از این الکیا. اونم کلی انیمه قشنگ می شناخت و ناروتو! رو کامل دیده بود!
نکته:ناروتو هزار و خورده آی قسمته و الان دارن داستان بوروتو، بچشو هم مینویسن. :!
____
چرا نمی تونم این همه فکر قشنگ و جالب درباره دنیا رو از زبون شخصیتایداستانم بگم؟ شخصیتهای سرکش و رومخین. اصنا...
____
همینجا...همینجا قسم می خورم یه روز، سالها بعد، بچه های کل ایران شبو از هیجان خوابشون نمی بره و منتظر قسمت آخر فصل دوم انیمیشنی هستن که من فیلمنامشو نوشتم. فرداش بچه ها با تموم شدن قسمت اولش با هیجان دور خونه می دون و بعداندینگ، یهو قیافه من بیست و اندی ساله تو مانتوی کرم و شال صورتی میاد رو صفحه تلوزیون که روی صندلی نشستم و میگم:
سلام. تویی که داری منو نگاه میکنی. آره تو! احتمالا منو نمیشناسی. اصن تیتراژ کارتون و نگاه کردی؟ وقتی نوشته بود نویسنده:هلن پراسپرو
خب اون منم. اومدم اینجا بگم...ده سال و خورده آی پیش به فکرم رسید یه کارتون درست کنم. فکره عین کنه چسبید بهم و ولم نکرد. منم ولش نکردم. من و فکرم به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدیم. من تلاش می کردم، اونم درعوض منو با انگیزه تغذیه می کرد.
حالا من اینجام. توی تلوزیون. و می خوام بهتون بگم. تویی که جلوی این جعبه جادویی نشستی، مثل کنه بچسب به فکری که توی کلته. فقط همین لازمه که...پرواز کنی.