- يكشنبه ۱ دی ۹۸
- ۱۶:۰۲
دیانای عزیزم
چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.
بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.
واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.
وحالا، خبرها:
شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم.
یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.
حسابی راست میگفتا.
بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.
____
صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.
زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم.
هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.
به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فلزی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)
خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.
زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.
خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*
تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.
___
زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.
بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)
____
زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.
ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.
ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.
دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،
هلن.ن.پراسپرو
____
آن دریا، تا منتها می رود.
تا ابد، تا موج ها می رود.
این دریا، در آسمان دلم،
تا ابرها، تا ابرها، می رود.