خرگوش ها را از آدم ها بیشتر دوست دارم

  • ۲۲:۳۹

چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند. 

دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.

کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.

بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.

خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید. 

اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری

که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که ... انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.

بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.

نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم

معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.

آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است

ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان...ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.

خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه..

و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.

چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی

آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند

اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)

من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم ...

گفت:خب اشتباه بوده دیگه

گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف 

خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/

همین بود حرف هایم

نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد

یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم

دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.

رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»

رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته 

​دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»

حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.

تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)

 

پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟

گربه بزرگ

لگوبازی هم حسابه؟ 

در طول زندگیم زیاد به عروسکا علاقه مند نبودم و فقط تا ۹سالگی همیشه یه خرس داشتم که باهاش می خوابیدم:) ولی از لگوها خوشم میاد. 

یه مدت پیش سعی کردم یه چیزی دربیارم ازشون ولی نقشه رو گم کرده بودم و زیاد به نتیجه نرسیدم که چی درست کنم:| و هرچی درست کردم یه نموره عجیب بود:))))

آره هست
 :)
منم به جز رابیت فقط لگود دوست می داشتم
free bird

سلام :))

یادمه خواهرم یک خرگوش داشت‌که وقتی دستش رو فشار میدادی اهنگ پخش‌می کرد ^_^ 

یک‌ سوال ؛ شما الان کتابایی‌بنام زیست و فیزیک و شیمی دارین ؟ یا همش داخل علوم‌ تجربیه و مدرسه جدا جدا براش کلاس گذاشته ؟ 

وای چه ناز :)))

نه همه تو علوم تجربیه ولی معلم های مختلف درس می دن. تو زنگای مختلف. :)

سولویگ .

یاد زمانی افتادم که تو مدرسه نمونه، به معاونمون گفتیم اذیتمون نکنید این‌قدر و همین حرفا و در جواب ما خیلی خونسرد گفت: می‌خواستید نیاید نمونه دولتی، همینه که هست. 

تازه نمونه خوبه
ما کللللی فشار مضاف رومون هست
تازه ما اون نسل تست ریونی هستیم که بهمون میگن بدردنخور و شانسی قبول شده، و بیشتر آزمون کار میکشن. طوری که من بدبختم که از بین شونصد نفر دو نفر می خواستن آزمون دادمم باید با اینا بسوزم.
الانم مدیرمون تا یه اعتراضی درباره نحوه مدیریت و فلان امتحان و فلان نمره می کنیم، میگه اینجا تیزهوشانه. جای مسخره بازی نیست :/
The UтaNa

یکی بدترین کارهایی که میشه در حق یه دانش آموز کرد اینه که مجبورش کنن بره رشته ای رو بخونه که بهش علاقه نداره ... خودم اینو تجربه کردم و آخرش هم یه دور کامل زدم و برگشتم سر نقطه ی اول و چیزی که خودم از اول می خواستم ...فقط کلی وقت از دست دادم ...به حرف آدم بزرگ ها گوش ندید هر راهی که خودتون دوست دارید رو انتخاب کنید :)

چه اتفاق غم انگیزی افتاده واسه اون خرگوش طفلک‌:( 

من همیشه از بچگیم دنبال خرگوش ها بودم ... کارتون،بازی،کلا هر جا خرگوشی رصد میشد منم اونجا بودم XD عروسک های خرگوشی هم که جز جدانشدنی زندگیم بودن هنوز دور و برم چند تاشون هست ⁦^_^⁩

هاهاXD یکی از دلایلی که باعث شد اینقدر به داستان آلیس در سرزمین عجایب و پاندورا هارتز جذب بشم همین نقش مهم خرگوش ها بود ⁦;)⁩ 

...بی رابیت ⁦:'(⁩

به ظلم بزرگترم هست. اینکه انقد از بچگی بهش بگی خانم/,آقا دکتر که خودش باورش بشه پزشکی دوست داره :/ حتی اگه خانواده اجبار نکنه، یه بذر تردید داخلم کاشتن که نرو اونوری:(
خرگوش یه موجود عجیب و مظلومه. بین سگا و گربه ها معصوم واقع شده. ولی نازه و شکل جادویی گونه ای هم داره ^_^ 

رابیت من البته اسنو رابیته. سفییییده :)
سولویگ .

خدا رو شکر که نرفتم تیزهوشان واقعا، خدا صبرت بده. من اصلا نمی‌تونم همچین جوایی رو تحمل کنم. 

البته خوبیای خودشم داره. جو مدرسه خیلی ژاپنیه. با نظمه و نمی ذارن الکی غر بزنی یا تنبلی کنی
من کل عمرم از همه اطرافیانم جلوتر بودم‌‌ و هیچ تلاشی نمی کردم برای بهتر شدن. ولی اینجا ادمای بهتر از من خییییلی بودن برای همین احساس پویایی بیشتری دارم :)
حیف که نمونه دولتی استان ما عملا دولتیه :/ نمونه دولتی راهنمایی رو کلا حذف کردن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan