نمی دانم دیگر

  • ۰۱:۱۷

دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم...نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم...نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فلزی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره...

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.

آقای تشکیل

با هیچ منطقی نمیشه صرفا بر اساس یک حس که ذاتش گذرا بودنشه،شروع به قضاوت کردن و برچسب زدن به خود،کرد!

من فکر میکنم،این حس گذرا رو باید به زبون اورد تا به شناخت دربارش رسید ولی وقتی منجر شه به قضاوت،تنها چیزی که به دنبال میاره انفعال و رخوت بیشتره!

شاید شما درست بگید(حتما درست میگید) ولی من فعلا تو این گرداب گیر افتادم و هرچقدرم آدمای بیرون بگن بیرون از اینجا یه دریای آروم هست، نمی تونم باور کنم. فقط فعلا تنها کاری که از دستم برمیاد دست و پا زدنه :/
__PARNIAN __

سلام هلنک. دیروز همش تو وبلاگت پرسه می زدم. منتظر بودم پست بذاری.

هلن. شاید بخوای منو بزنی و اگه دکمه ی بلاک برای دنبال کننده ها تو بیان بود برای من فشار بدی. ولی من مثل همیشه شگفت زده‌م ازینکه یه تیکه از زندگی دو سال پیشمو خوندم.

شاید بخوای بگی ایناها الان به دردت نمیخوره. من نمیدونم میخوره یا نه ولی فکر می کنم خیلی خوب می بود اگه اون زمان یکی به من می گفت که ببین. انقد پیچ نخور تو خودت. اینارو همه رو من گذروندم. تموم میشن. اینا پروسه ی رشد توان. این رخوتا. تنبلیا. وقتی مغزت داره از درون خودکشی میکنه که هی. ما اون همه هدف و آرزو داشتیم با هم. پاشو انجامشون بده. یا اینکه هی! میفهمی دوساعته تمامه داری با فلانی چت می کنی؟ کسی که میدونی وضعیتشو و اصلا مگه تو دلت همیشه باهاش دوری و دوستی نبودی؟ یا هی! کل چند ساعتی که تو مدرسه بودی رو نشستی باهاشون. و مثل همون توصیف خارق العاده ای که کردی شدی صورتی جیغ.

خلاصه که هلن. منم با حرف آقای تشکیل موافقم. خیلی خوبه که خودآگاهی داری. و میدونی میخواستی چیکار کنی و الان داری چیکار میکنی. ولی نمیتونی با سرکوفت به خودت، تغییرش بدی. یه محرک قوی لازم داری درحالی که سرکوفت عین یه خار خواره.

من همونطور که قبلا بهت گفته بودم یه عالمهههه دفتر پر از سرکوفت دارم که ایمیلتو بده بفرستم برات ببینیشون. الان خنده دارن. باور کن خود تو هم دو روز دیگه اینارو ببینی میخندی =)

محرک قوی‌م میتونه کلی انیمه باشه برای تو. انیمه هایی که قبلا دیدیشون و میدونی پورفولت میکنن. میتونه رقص یا ورزش باشه. میتونه کمک کردن باشه که تو داری میکنی. و خیلی چیزای دیگه. در نهایتم اگه هیچکدومشون جواب نداد، میتونی منتظر بمونی تا این رخوت موقتیت بساطشو جمع کنه. بهتر ازینه که هی بهش سرکوفت بزنی و اون بفهمه که تو ازش ناراحتی و بزرگ تر و موندگار تر شه.

+آقا من اصلا نمی تونم سریال آنه رو ببینم. به خاطر همون دلایلی که گفتی. احساس می کنم قداست آنه تو ذهنم شکسته میشه. هیچکدوم از اتفاقا و داستانا مثل آنه ای که مونتگمری نوشته نیستن!

+تبریک به خاطر کتاب خونه راه اندازیت. من باور دارم که ما حتی اگه نتونیم بچه ها رو "کتاب خون" کنیم حداقل میتونیم "کتابخونده"شون کنیم. حداقل تو زندگیشون چار بار کتاب دستشون گرفته باشن تا باهاش غریبه نباشن.

خلاصه که هلنک. همین دیگه‌. ببخشید بابت طولانی گویی. کار دیگه و صحبت دیگه ای هم داشتی من تو ایمیل و جاهای دیگه در خدمتم :)

 اون بخش چت کردن دوساعته و دفتر های پر از سرکوفت دقیقا حال و روز منه. مشکل اینه که یه چیزی از درونم داره عین این شخصیت های پوکر انیمه ای میگه برو جلو و بیخیال. تو که به هر حال قراره بمیری. چرا نگرانی؟ چرا تلاشمی کنی؟ به اندازه ای تلاش کن که در آینده از گرسنگی نمیری. این همه تلاش می خوای چیکار؟ و داره حسابی میره رو مخم.
انیمه واقعا به هر درد بی درمانی دواست. ولی من احساس میکنم کلا درد من انیمست. :(
+ من فقط برای اعضای خانواده گذاشتمش که به جای مانکن و دل و این جور چیزا یه چیز مفید نگاه کنیم خانوادگی حداقل. ولی خب...اینجوری شد دیگه.
آنه ی انیمه ای هم واقعا یه چیز دیگست. انگار حرفای مونتگومریه، و در عین حال یه ژاپنیت خاصی داره که خیلیقشنگش کرده.
+ممنون. بیشتر کتابخونه رو برای بچه های کتابخون مدرسه راه انداختم و خودم. وقتی میدیدم بچه های شاهد یا تیزهوشان پسرانه واسه خودشون تا بعد مدرسه هم تو کتابخونه می شینن و کللللی کتاب هست که میتونن بخنونن، بهشون حسودیم شد. 
ممنون پرنیان سنپای. کامنتی تو همیشه یه چیز دیگه ان. آدم هوس خواهر بزرگتر داشتن می کنه. :))
__PARNIAN __

خدا مرگم. نوشتن دوساعته تمامه. تقصیر شبکه های مجازی که انقد اینطوری نوشتن ناخودآگاه ادم اینطوری مینویسه😒

اصلاح می کنم: دوساعت تمام :)

XD
XD
Ame no aoi sora

نوشته هات هلن سان واقعا واقعا........کلمه برای توصیفش کم آوردم!

فقط خیلی جالبه که حال خودمو تو گذشته ی یکی دیگه میبینم که انقدر هم خوب توصیفش کرده واقعا! اینکه از درون حس میکنی فقط داری تو تایکی ای که هیچکی جز خودت نیست فقط دست و پا میزنی و مغز بیچاره ت که برای پیدا کردن راه حل با تمام توان خودشو به در و دیوار می کوبه

و اینکه واقعا افراد کمی در این بازه زمانی حرفاشون باعث تسکین واقعیت میشه

من میدونم که دوسم دارن و میدونم می خوان درکم کنن ولی مشکل اینجاست که دنیا هامون خیلی از هم دوره و این امکان پذیر نیست، اونا حرفامو گوش میدن ولی واقعا نمیشنون چی میگم! میدونی منظورم چیه؟

واقعا خب این حس که نمیدونم اعصاب خوردکنه، کل یادداشت های روزانه ی من شده نمیدونم، راجع به هیچی چیزی نمی دونم، نسبت به همه زندگی روزمره قبل از اینم واقعا به شک افتادم و فقط نمیدونم و....... خب نوشته هات قشنگه هلن سان همین :)

و خوندنشون برای من خیلی ارزش داره

کامنت های تو غیرقابل وصف ترن آمه-چان :")) 
قشنگ می فهمم. این زمان های ته دره... به نظر میاد هیچکس دور و برت طنابی نداره یا نمیخواد بهت بده یا اصلا نمیتونه وزن تو رو تحمل کنه.
تنها چیزی که باعث آرامش میشه اینه که میدونی... این میگذره آمه چان :) صد در صد میگذره. خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کنی. فقط باید take everything day by day کنی.. به قول یه دوستی، اجازه بدی این موج های دردناک مسموم از روت رد بشن و بگذرن. 
خورشید بالاخره در میاد. از این میشه مطمئن بود:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan