این داستان: چگونه دزدیده شدم!

ساعت 9:00 کلاس زیست داشتم، ساعت 10:30 تموم شد. به جای اینکه بشینم جزوه اش رو کامل کنم، تصمیم گرفتم بخوابم. اصلا خیلیم تصمیم خوبی بود. زیباترین درس هم نباید مزاحم خواب جمعه بشه، چه برسه به زیست!

و خواب دیدم.

(قبل از خوندن خوابم، شما رو دعوت می کنم به خوندن این خواب، که خیلی جالبتره و اگه میخواید وقتتونو بذارید پای پست درازی، پای اون پست بذارید بهتره!)

خب:

همه اتفاقا تو یه دبیرستان شبانه روزی طور اتفاق افتاد، و شخصیت من دو بار تو داستان تغییر کرد. 

اول ساسوکه بودم که رفتم تو اتاق کاکاشی، که یکی از معلمامون بود، تا یه کاری رو تحویلش بدم. اتاقش تاریک بود. روی تختش... یعنی جایی که باید تختش میبود، آسمون بود! مثل منظره پشت یه پنجره بود. آسمون تاریک و بی ستاره، با یه ماه که از ابر پوشیده شده و فقط کله درخشانش معلومه. ماه اول قرمز بود، بعد نقره ای شد.

با اینکه ساسوکه زیاد خاطرات خوبی از ماه نداره، محو این صحنه شد. رفت جلو که ماه رو لمس کنه... بعد یهو خورد به یه شیشه.

نگو این منظره یه نقاشی خیلی خیلی واقعی بود، و این شیشه هم شیشه محافظ دورش بود.

یهوکاکاشی اومد تو اتاقش و برق رو روشن کرد.

 و اون نقاشیه غیب شد! ساسوکه-من-ساسوکه بهش گفت اونجا چی دیده، ولی ابروی کاکاشی فقط رفت بالا، و گفت که نمیدونه داره درباره چی دارم حرف میزنم. این وسطا ناروتو و ساکورای بچه هم اومدن یه سری مسخره ها بازی ها کردن که یادم نمیاد چی بود!

یهو باران بیدارم کرد گفت آلارمت داره زنگ میزنه و مزاحم ویدئوکال منو دوستم میشه! بیدار شو!

منم کورکورانه پاشدم و نگاه کردم دیدم اشتباهی به جای 12:30(یعنی کلاس بعدیم) گذاشتم 11:30 زنگ رو. خدام رو شکر کردم و 30 دقیقه دیگه زمان گذاشتم.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan