این داستان: چگونه دزدیده شدم!

  • ۱۲:۳۵

ساعت 9:00 کلاس زیست داشتم، ساعت 10:30 تموم شد. به جای اینکه بشینم جزوه اش رو کامل کنم، تصمیم گرفتم بخوابم. اصلا خیلیم تصمیم خوبی بود. زیباترین درس هم نباید مزاحم خواب جمعه بشه، چه برسه به زیست!

و خواب دیدم.

(قبل از خوندن خوابم، شما رو دعوت می کنم به خوندن این خواب، که خیلی جالبتره و اگه میخواید وقتتونو بذارید پای پست درازی، پای اون پست بذارید بهتره!)

خب:

همه اتفاقا تو یه دبیرستان شبانه روزی طور اتفاق افتاد، و شخصیت من دو بار تو داستان تغییر کرد. 

اول ساسوکه بودم که رفتم تو اتاق کاکاشی، که یکی از معلمامون بود، تا یه کاری رو تحویلش بدم. اتاقش تاریک بود. روی تختش... یعنی جایی که باید تختش میبود، آسمون بود! مثل منظره پشت یه پنجره بود. آسمون تاریک و بی ستاره، با یه ماه که از ابر پوشیده شده و فقط کله درخشانش معلومه. ماه اول قرمز بود، بعد نقره ای شد.

با اینکه ساسوکه زیاد خاطرات خوبی از ماه نداره، محو این صحنه شد. رفت جلو که ماه رو لمس کنه... بعد یهو خورد به یه شیشه.

نگو این منظره یه نقاشی خیلی خیلی واقعی بود، و این شیشه هم شیشه محافظ دورش بود.

یهوکاکاشی اومد تو اتاقش و برق رو روشن کرد.

 و اون نقاشیه غیب شد! ساسوکه-من-ساسوکه بهش گفت اونجا چی دیده، ولی ابروی کاکاشی فقط رفت بالا، و گفت که نمیدونه داره درباره چی دارم حرف میزنم. این وسطا ناروتو و ساکورای بچه هم اومدن یه سری مسخره ها بازی ها کردن که یادم نمیاد چی بود!

یهو باران بیدارم کرد گفت آلارمت داره زنگ میزنه و مزاحم ویدئوکال منو دوستم میشه! بیدار شو!

منم کورکورانه پاشدم و نگاه کردم دیدم اشتباهی به جای 12:30(یعنی کلاس بعدیم) گذاشتم 11:30 زنگ رو. خدام رو شکر کردم و 30 دقیقه دیگه زمان گذاشتم.

خوابیدم، بیدار شدم. وقتی بیدار شدم دیدم توی یه کتابخونه مدرسه ام، که بی شباهت به سالن ورزشی نبود. یعنی صدا اکو میشد و سقف بلندی داشت. وسطش یه هزارتوی فسقلی از جنس فیروزه بود! که فقط میچرخید می رفت وسط. هزارتو نبود درواقع :/

بعد من همزمان با این هندزفری های باکلاس که تو گوش میذارن به عنوان تلفن استفاده می کنن به دوستم وصل بودم و باهاش حرف میزدم. مثلا درباره اینکه چه قدر عجیبه که دو تا معلم انتقالی یهو تو یه هفته اومدن تو مدرسه‌مون، و اینکه چقدر مشکوکن. بعضی وقتا هم صحنه سوییچ میشد به دوستم و حرفای اون رو هم میدیدیم.(از این دوستای دبیرستانی عادی بود که موهای حلقه حلقه طلایی ریخته بودن رو شونه هاش و کیف و لباسش صورتی بودن و برق میزدن :|)

انگار اولاش زیاد احساس خطر نکردم که بهش بگم که من تو یه جای ناشناس با یه هزارتو گیر افتادم. تا اینکه آخر بهش گفتم و ازش پرسیدم عیبی نداره از بالای دیوارها نگاه کنم ببینم پشتش چیه؟ آخه دیوارا کوتاه بودن. اونم گفت فکر نکنم عیبی داشته باشه! نگاه کردم دیدم دو تا صندلی آبی خاک گرفته، ازینا که تو مطب هستن، یه گوشه ای هست. همونطور با کفش رفتم روش و از بالای دیوارا نگاه کردم. یه وسیله گیرنده رادیویی طور وسط هزارتو بود.

پا شدم و رفتم تو هزارتوئه و توش شروع به راه رفتن توش کردم. وقتی رسیدم به وسط، خیلی وحشت کردم. نمیدونم چرا، ولی انگار تازه همون لحظه بود که فهمیدم وقتی دوباره خوابیدم، (یعنی ساعت 11:30) تونستن منو بدزدن. و اگه بیدار نمیشدم و میرفتم جزوه زیستمو مینوشتم، بیدار بودم و وقتی بهم حمله می کردن که منو بدزدن، باهاشون می جنگیدم. بعد به دوستم با استرس گفتم:«اگزیلا، فکر کنم من kidnapped(دزدیده) شدم.»

دقیقا از همین کلمه استفاده کردم. بعد انگار حواسش نبود فقط می گفت:«اههه؟ اوهوم. آره.» همون حرفایی که وقتی حواست نیست به یکی میزنی. بعد یهو گفت خب دیگه من برم. صدای آهنگشو زیاد کرد و منم شنیدم، و قطع کرد. :|

نمیدونم چرا به جای فرار کردن همونجا تو یه کابینتی(!) موندم و چمباتمه زدم و زانوهامو بغل کردم. هیچ تکون نمیخوردم. هی منتظر موندم و موندم و لرزیدم، تا اینکه دو تا پای دراز بغل چشمم ظاهر شدن. سرموبلند کردم. صاحب اون پاها از کابینت منو کشید بیرون، و دیدم یه ناروتو و یه کیبای 16 ساله بودن. من پرسیدم ازم چی میخوان، گفتن تو تونستی تصویرایی رو ببینی که هیچکس دیگه ای نتونسته. این یعنی ذهن خوبی برای تصویر سازی وکدشکنی داری. فقط تو میتونی اینو حل کنی.

بعد نمیدونم از کجا یه گاوصندوق کوچیکی رو بغل سرم باز کرد و گفت بدو حلش کن. منم که فاز دزدیده شدن برداشته بودم کلی اعتراض کردم و گفتم هرکاریم بکنن من هیچکاری براشون نمیکنم.

ناروتو یه آهی کشید که:«این طرف چه جوگیر و دیوونه است.» بعد یه نگاه به کیبا انداخت که یعنی به خودت میسپارمش و رفت به یه کاری برسه. انگار رئیس بود. کیبا یه نیشخندی زد، و یهو یه سنگی تو دستش ظاهر شد که انگار میخواست بزنه تو سر من(از دور. یعنی با یه فاصله ای).

من همین ننداخته، دردی که تو سرم پخش می کرد و تصور کردم، و سریع گفتم:«باشه باشه. قبوله هر کاری بگی می کنم.» ولی با یه حرکت نمایشی، به جای اینکه طرف من پرت کنه زد به یکی از دیوارای آبی هزارتو. انگار از اول قصدش اون بوده باشه. به منم پوزخند زد، و منم کلی خجالت کشیدم که چقدر زود شکسته(!) شدم.

البته، وقت نشد که کد رو براشون بشکنم. نمیدونم چه اتفاقاتی افتاد، ولی ما رفتیم تو یه کتابخونه ای که راه برای فرار من یه لحظه باز شد. چون خانم کتابخونه دار رو دیدم، و سریع از خوشحالی جیغ کشیدم و دویدم سمتش و پشتش قایم شدم. وقتی دیدم اون دو تا هنوز دارن میان دنبالم و با دیدن کتابدار نترسیدن)البته حق داشتن بیچاره ها. خانم خیلی شل و ولی بود:|) همراه خودم کشیدمش و دویدم. دویدم و دویدم تا از اون کتابخونه-باشگاه مدرسه رفتیم بیرون و پا گذاشتیم به محیط یه دبیرستان آمریکایی. در و دیوارا سفید بود، و راهروها روشن و شلوغ بودن. کلی آدم و معلم اون اطراف بودن، پس دیگه من نجات یافته بودم. تازه خود مدیر هم بود.

خانم کتابدار رو ول کردم دویدم سمت اون و اینبار به بازوهای اون آویزون شدم . بهش گفتم که اینا میخوان منو بدزدن.،چرا شما من سه روزه نیستم(!) متوجه نبودم نشدید؟

 خانم مدیر خیلی دستپاچه شد و گفت:«باورم نمیشه... من اجازه نمیدم دانش آموز نمونه ی سه ماه گذشته رو بدزدن!» و مقنعه منو صاف کرد. :| 

دوستم، اگزیلا، بین جمعیت بود و تا منو دید گریه کنان دوید سمتم و بغلم کرد. فین فین کنان ازم معذرت خواهی کرد که اون لحظه حرفمو جدی نگرفته. ولی سه روز تمام دنبالم بوده. خانم مدیر هم یه لبخند «آخی، چه ناز» طوری بهمون انداخت.

یهو کاکاشی، که انگار یکی از اون دو معلم انتقالی بود که با دوستم راجبشون میگفتم، اومد به خانم مدیر گفت سو تفاهم شده، و کشیدش به گوشه و در گوشش یه چیزی گفت و یه چیزی گذاشت تو جیبش. بعد سرش رو برد عقب و بهش لبخند چشم بسته ای زد. معلوم شد دستش با رباینده ها تو یه کاسه بوده.

از اونجا که یهو به سبک فیلترهای اینستاگرام، رو سر خانم مدیر یه کلاه کریسمس ظاهر شد و صدای خنده حضار شنیده شد، فهمیدیم که بهش گفته «کریسمس مبارک» و به بهانه نزدیک بودن کریسمس، بهش رشوه داده :/

هیچی دیگه. من یه نگاه ناامید به خانم مدیر انداختم، ولی اون نگاهم نکرد و اجازه داد منو ببرن :/ البته اگزیلا هم اومد.

برگشتیم همون سالنه، فقط دیگه هزارتو نبود. یه سفره دراز بود پر از خوراکی های عجیب، که مهمترینشون یه چیز... تاس کباب طور بود. فقط من شک داشتم که نکنه اون سیب زمینی ها قمری باشن، یا حتی بدتر! اینکه سیب زمینی های ریز شده شلغم باشن!(چون یه بار بچه بودم مامانم اینطوری گولم زد :| یعنی سوپ درست کرد، بعد گفت اونا سیب زمینین توش! ولی شلغم بودن :/)

غذاهای آشنا، ولی ناآشنای دیگه ام هم بودن. مثل یه ترکیبی از سبزی پلو و قرمزی پلو!

دوستم یه ذره شک و تردید داشت. آمریکایی بود دیگه، نمیدونست این غذا ها چین. ولی من که میدونستم، بهش آرامش خاطر دادم که اینا خوشمزه نیستن، ولی بدمزه هم نیستن. نگرانش نباش.

ناروتوی نوجوون گفت برای اینکه یکی از ما بشی باید این غذاها رو بخوری. انگار اونا اصلا انسان نیستن و یه گونه متفاوت و جادویین. همین که داشتیم میخوردیم و دوستم داشت ازشون می پرسید که تا حالا فکر کردن که تاریخ(!) گونه شون رو بنویسن؟ بیدار شدم.

چون 12:00 شده بود.

فکر کردید بعدش نشستم جزوه زیستمو نوشتم؟ یا مثلا صبر کردم 12:30 بشه بعد برم کلاس فیزیک؟ خیر، سخت در اشتباهید. به جاش رفتم سراغ لپتاپ...

و الان دارم اینو می نویسم. :)

  • ۱۵۹
zary موقت

:))

:))
فاطیما :)

سلاااام 

چه قشنگ بود خوابت =))

قشنگ قابلیت تبدیل به یه فیلنامه رو داره😁

وقتی داشتم میخوندمش داشتم تصورش میکردم خیلی باحال شد *-*

من اولین باره کامنت گذاشتم اینجا فکر کنم :)) 

 

سلام =)) قشنگ خوندید. ؛)
واهای تازه خوابای سین دال یکی دو سر و گردن بالاترن! اونا توی لیست فیلنامه شدن جلوترن...

بله D: خوشبختم و خوش اومدید.
هلن پراسپرو

الان متوجه شدم لینکام کار نمیکنه. به بزرگی خود ببخشید. زیادم مهم نیستن البته...

سَمَر ‌‌

چه خواب جالب‌انگیزناکی =))

=*))
Honey Bunch

وای من خواب دیدم با عشقم قدرت ماورایی پیدا کردیم بعد تو یه پاساژ بزرگ که دیزاینش آبی بود داشتیم حال میکردیم XD 

خوش به حالتون. @_@ ملت چقدر خواباشون پنج ستاره است @_@ 
Maglonya ~♡

ینی این قدرت به یاد آوردن خواب هاتونو با این جزئیات می ستایم...

قشنگ می شه از روش مانگا نوشت"-"

D: فیلمنامه، مانگا...!
برداشت آزاده. هرچی دوست دارید بسازید و بنویسید از روشون، فقط یه بلیط/جلد هم برای من بفرستید D:
رد هود(همون ماهان افشارپور)

من یکی خواب دیدم شیل فانتو هایوم 

و برلین ت سرقت پولم چرا هان 

 

ببخشید هیچکدوم از این دو اسم خاص رو نمیشناسم ":»
سین دال

:)))))))))))))

وای خیلی خنده دار بود هلن :)

عاشق مدیرتون شدم :))))

مدیر رشوه بگیر -__- منو فروخــت!
Maglonya ~♡

شیل فانتوم هایو رو نمی شناسی؟"-----"

 

*با توجه به کامنت رد هود"-"*

نه @_@ ببخشید.
کیست؟
(شیرجه زدن به سمت یار مهربان:گوگل)
اوه آهاننن!!
همون.. پسره تو بلک باتلر؟
من هنوز ندیدمش : )
Maglonya ~♡

یتپثذقهایرغری چطور می تونی بلک باتلرو ندیده باشییی ثخیمیمسنیتقنذ"--------"

 

*محو شدن*

 

آهان قبل کامل محو شدن بگم... ببینش حتما"-"...

 

*کامل محو شدن*

تو لیستمه! بعد از سایکوپاس و کاکه‌گوروی... مخصوصا اینکه سوگیاما ساما هم توش یه نقشی دارههه!!
از اینکه آخرش نیومده و مجبورم مانگا رو بخونم میترسم :_) الان نوراگامی و مارس همانند شیر هم موندن رو دستم...
رد هود(همون ماهان افشارپور)

اصلا نصف فنرت برفناس هم مجموعه ی سرقت پولو بیین  هم بلک باتلر

 

هق آره.. :_) حتما میبینم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan