400Lux

از خدایان پنهون نیست از شما چه پنهون که اومدم OMAATها رو بنویسم ولی وقتی پیش نمایش رو میزدم دیدم اگه اینهایی که نوشتم رو توی وبلاگ کس دیگه ای میدیدم حتما اسکیپ می کردم. پس کنسل شد. حیف. واسه‌ش خیلی امید و آرزو داشتم. اسکرین و آهنگ نگه داشتن از فیلم ها باید کافی باشه.

 

به خودم قول دادم روزی ده دقیقه ژورنال بنویسم. روی کاغذ، توی دفترچه‌ای که صبا تو باغ کتاب برامون خرید. تا اینجا انقدر استفاده های مختلف ازش کردم که دیگه معلوم نیست نقش اصلیش چیه. شبیه خودم.

رتبه ها تا یکی دو هفته دیگه میاد. اکثر اوقات استرس خاصی براش ندارم، ولی هرچند وقت یه بار یه کم نگرانش میشم. میدونم قرار نیست افتضاح باشه. انتظار ندارم عالی باشه. تنها چیزی که میخوام... خب. تهرانه. نمیدونم. شاید اگه یه کم، فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم الان نگران این قضیه لازم نبود باشم. شاید این پرفکشنیسمه که داره حرف میزنه. میخوام پست کنکوری کامل بنویسم ولی چون نتیجه نیومده دو دلم. باید یه دلیلی به مردم بدم که بخوان پستم رو بخونن، میدانید؟

هفته خیلی خفنی نداشتم، و یه سری مسائل تو ذهنمه که باید تا دو هفته بعد حل بشن. ولی میتونم بگم به نسبت دفعه قبل که اینجا روزمره نویسی کردم ذهنم آروم تره. نه... نه آروم خوب نیست. حتی دوران کنکور هم آروم بودن داشتم. ولی یه آروم بودن مثل سیاهی شب توی جنگل تاریک بود. مثل آروم بودن کف مرداب.

گفتم مرداب. یه کمدین توی یوتیوب بود که می گفت بیست تا سی سالگی زمان مهمیه برای اینکه ویژگی های بدت رو مثل آشغال های یه دریاچه در بیاری بیرون. چون بعدش روی دریاچه یخ میزنه و دیگه نمیتونی کاری کنی شخصیتت فیکسد میشه.

حالا... حس می کنم این دو ماه قبل کنکور نقشش همینه. بعدش دوباره درگیر درس و کار میشم، وقت ندارم مشکلات و ناامنی هام رو حل کنم. دارم سعی می کنم لیستشون کنم و مکانیسم های دفاعی سالم در برابرشون پیدا کنم... ولی اینکار نیازمند یه الگوی خوبه. و هرکس رو که پیدا می کنم، و تو سرم میگم اوکی این دیگه درسته، این دیگه کنترل فلان چیزش رو تا حدی در دست داره، ناامیدم میکنه.

از یک سال پیش یه حالت بالا و پایین توی روابطم داشتم. اول ترس بود، که دوباره کسی ناامیدم کنه. کم کم تبدیل به خشم شد. الان که تریگری باقی نذاشتم دور و برم، دارم وارد مرحله انتظار میشم. بالاخره همه ناامیدت میکنن. زیر یا زود داره، سوخت و سوز نه. موجود ماورایی که روی شونه چپم میشینه بهم میگه خودم زودتر ناامیدشون کنم، قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنن. خیلی کلیشه است، ولی به نظرم 80 درصد تضمینی میاد.

یک کاری هست که باید به زودی انجام بدم. هیستوریکالی، قرار نیست خیلی خوب یا منطقی انجامش بدم. احتمالا وسطش یه اشتباهی بکنم که باعث بشه تا یک سال نصفه شب ها بهش فکر کنم. هیستوریکالی، اصلا نباید تا اینجا هم میرسیدم. پس فکر کنم هیستوری همیشه هم تکرار نشه.

یه چیزی که راجع به خودم خیلی خوب میدونم اینه که هم انعطاف پذیرم، هم تاثیر پذیر. با یکی حرف میزنم و یه احساس دارم، یه سریال میبینم و کاملا approach ام عوض میشه. I know you were trouble پخش میشه و مطمئن میشم که نه. کار درست اینه. هرچی هم باشم، حوصله سر بر نیستم. هیچوقت نمیتونی بفهمی قدم بعدیم چیه، نابودی یا پخت و پز. هاها.

تا وقتی اون کار مهم رو انجام میدم باید هنر جایگزینی رو یاد بگیرم. واقعا سخته، وقتی یه حفره توی زندگیت ایجاد میشه با هرچی دم دستت هست، حتی شده آشغال، پرش نکنی. سخته ولی مگه تا اینجا چی آسون بوده عزیزانم؟

 

یه چیز آیرانیک اینه که این پست هم خیلی پست skipableایه. هر خطش یه جوریه که فقط خودم متوجه میشم... شبیه دفترچه هام. حتی اگه کسی پیداشون کنه، فکر نکنم دلش بخواد حرفهای رندوم انگلیسی بدخط من رو بخونه. قابل درک. پست trashای نوشتم، ولی حداقل لازم نبود براش تلاش زیادی بکنم.

همین دیگه. ادامه روز خوبی داشته باشید. *Mic Drop*

 

(عنوان یه آهنگ از Lorde)

    OMAAT; 1: Happy with a Secret

    با دلایت تصمیم گرفتیم هرروز یه فیلم ببینیم. دلم برای اینکارا و نوشتن راحع بهشون تنگ شده بود. چون عاشق مخفف کرذن چیزها هستم، اسمش رو میذارم OMAAT. میشه One Move At A Time. هر Movie مثل یک Move به جلوئه. یا عقب، بسته به اینکه اون لحظه چی نیاز داشته باشی.

    پــــــس بریم که رفتیم!

     

    فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو نگاه کردیم. برعکس دلایت، قبل از دیدن هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه برای همین با هر قدم حیرت کردم. در پایان فیلم، حتی چیزهایی که نفهمیدم برام زیبا بود. جدیدا خیلی به خاطرات و ذهن فکر می کنم، و فکر می کنم... هی. ذهن ما خطی نیست. خاطرات ما با دوربین ضبط نشدن و فقط کلافی از احساسات و اطلاعاتن که اکثر اوقات سرش گمه. پس دوست ندارم برم تحلیل های اینترنت رو بخونم که بفهمم دقیقا تایم لاین فیلم چطور بود.

    لرزان بودن تعمدی دوربین چیزی از زیبایی شات ها کم نکره بود. انگار تک تک لحظات فیلم عکاسی شده بودن و کنار هم گذاشته شده بودن(البته، از نظر تکنیکی همینه... ولی خب.)

    مردم معمولا به من میگن خیلی تو افکار خودمم و زیاد با دنیای واقعی در تماس نیستم. برای همین اینکه اتفاقات داخل سر جول با اتفاقات بیرون مری و استن پارالل میشد، لمس همزمان درون و بیرون، برام خیلی زیبا بود. البته... دروغ چرا. کلاس استوری لاین مری با اینکه کوتاه بود خیلی محکم بهم ضربه زد. اونجا که زنه گفت You can have him kid. You already did مجبور شدم استپ کنم و یه نفسی بگیرم.

    نکته پایانی که از این فیلم گرفتم اینه که اگه کسی اونقدر روی ذهن و احساساتت قدرت داره که حاضر بشی کاملا پاکش کنی، نبودنش اندازه بودنش قراره دردناک باشه. پاک کردن خاطرات فکر خوبی نیست، تازه به نظرم باید برعکس عمل کنی. سعی کنی کامل به خاطر بیاریش. بدون bias، و بعد سعی کنی برای خودت حلش کنی. البته هنوز خودم این نظر خودمو اجرا نکرذم. آپدیتتون میکنم اگه کار کرد.

    و آه. راستش نمیدونم. احتمالا باید از مفهوم رابطه جول و کلمنتاین بیشتر بنویسم... و تاثیری که باید رو من بذاره. ولی نمیدونم. نمیتونم. شبیه دریاچه یخ زده ست که فقط میتونم رو سطحش بخوابم. شاید همینطوری بهتر باشه، چون هیچکس دلش نمیخواد از هیپوترمیا بمیرم!

    هیچی دیگه. همین.

    ~Fav Quotes~

    "Why do I fall in love with every woman I see who shows me a bit of attention?"

     

    "You want some fries for that shake?"

     

    "Happy? Happy with a secret?"

     

    "constantly talking isn't necessarily comminucating."

     

    "are we dining dead?"

     

     

    To Listen 

    just a girl who had to sing this song

    آزادی بعد از کنکور دولبه‌ست. یه لبه‌ش بهت زمان زیادی می ده که کارهای سه سال نکرده‌ت رو بکنی، لبه دیگه‌ش زمان بی نهایته برای فکر و فکر و فکر، و از نظر تاریخی، افکار ما خیلی شاد و شنگول نیستن. آدم های دور و برم بهم میگن فکر نکن. از مادربزرگم گرفته تا دیلایت، که واقعا طیف خنده داری از انسان هاست. فکر کنم این دو ماه تنها دو ماهیه که بتونم بدون هیج consequenceای فکر نکنم. صدای آهنگ رو تا ته زیاد کنم و بذارم T.Rex تو سرم داد بزنه، برم زیر پتو قایم شم، در رو ببندم و بذارم آدم ها خودشون بار فجایعی که بار میارن رو به دوش بکشن. آلبوم بعد از آلبوم بینج کنم و از تموم شدنشون نترسم. وقتایی که لازمه با آدمها mean باشم و دیگه سعی نکنم بهشون ثابت کنم براشون خوب و کافیم. لازم نیست به رد ثابت کنم ازش بدبخت ترم، چون نیستم. من میدونم و اونم میدونه که Spirit of Unfortune تسخیرش کرده و من قرار نیست جن‌گیر کسی باشم.

    بند اول رو برای بار سوم می خونم و حس می کنم grim تر از چیزی شد که هستم. هفته دوم آزادی واقعا دلچسب بود. درگیریم با gothic romance داره خوش میگذره، و نمیذارم منطق و سالم بودن جلوی لذت بردنم از جنون و خون رو بگیره. از آن رایس که عبور کنم میرم سراغ ماری شلی. مشکلم اینه که نمیخوام سریع عبور کنم، ولی وقت زیادی ندارم. اه. همیشه مشکل همینه.

    به لطف خودم و آرتی یه سریال جذاب دیدم، The Newsreader، درباره شبکه تلوزیون استرالیا سال 1970 هه و با توجه به تجربه ام از المپیاد سواد رسانه؟ خیلی شبیه چیزی بود که ما تو کشور داریم. اگه به کار تو رسانه علاقمندید، میتونم بگم با کمی اختلاف دقیق بود. استرس و فشار روانی، اینکه مجبوری خیلی وقتها از اخلاقیات و چهارچوبهات خارج بشی برای اینکه یه چیزی رو به دست بیاری، اینکه نمیتونی همه حقیقت رو بگی، یا اون حقیقتی که واقعا اهمیت داره رو بگی، اینا رو واقعا دقیق در آورده بود. آگاهی بخشه، مخصوصا اگه برای شما برعکس من، کار تو رسانه یه سراب نباشه و دقیقا همون چیزی باشه که میخواید.

    فرانسوی میخونم. ازش به عنوان تخلیه خشم استفاده میکنم. میذارم حرفهای عصبانی و بی اهمیتی ها مثل تیر از کنار گوشم رد بشن، بعد گوشی رو برمیدارم و دولینگو بینج می کنم. اگه متوجه شده باشید، میتونم اسم اتوبیوگرافیم رو بذارم binge چون خلاصه زندگیمه کاملا.

    هرروز که میگذره حس می کنم بیشتر دارم محو میشم. یه سری چیزها دارم که دوستام ازم میدونن و باهاش منو توی جسم خودم نگه میدارن، و خدایان میدونن چقدر بابت این ازشون ممنونم. چون اگه نکنن ممکنه یه روز پلک بزنم و ببینم شناورم و دارم به جسم خالیم نگاه می کنم که همچنان حرکت میکنه، غذا میخوره، کتاب میخونه و نفس می کشه، ولی من دیگه توش نیستم. همین الان هم انگار یه کم از پوستم بیرون زدم. اگه خوب نگاه کنم میتونم یه هاله سفید مثل outline دور خودم ببینم. ولی... چیکارش کنم دیگه. حرص اینم که دیگه نمیتونم بخورم.

    سعی می کنم کار یاد بگیرم، ولی خیلی ترسناکه. جرات نمیکنم به مامان بگم چون خیلی روم حساب باز کرده، ولی مدام دارم وحشت می کنم. انقدر تلاش کردم و سواد دارم، ولی تو به دست آوردن بدم. نمی خوام بذارم ترس جلومو بگیره چون واقعا مانع گنده ای نیست.

    پنج بند شده و پنج تا موضوع رو بررسی کردم. الان حرف کم آوردم. 

    یکی از دوستام میگفت چون خیلی کلی به چیزها نگاه میکنم برام ترسناکن. اکثر کارها رو اگه به یه سری قدم کوچیک بشکنی ساده ترن. بهش گفتم همین نگاه باعث شده ریاضی و فیزیکم خوب باشه. ولی راست گفت، و برای همین میخوام فردا برم باشگاه ثبت نام کنم. واسه اینکار باید شب زود بخوابم. صبح حداقل دیگه 8 و 9 بیدار شم، صبحانه درست حسابی بخورم، لباس بپوشم، برم باشگاه، مدارک لازم رو بپرسم، برگردم خونه دنبال مدارک بگردم، و همین کارو فردا تکرار کنم. به نظر آسون میاد. آپدیتتون می کنم که تونستم یا نه. 

    حوصله ندارم افکاری که بین هردو بند دارم رو بنویسم، یا آهنگ آپلود کنم.

    عنوان: آهنگ Welcome to the Black parade از My Chemical Romance

    I'm just a man, not a hero

    just a boy who had to sing this song

     یه چیزی که خیلی راجع به جرارد وی(خواننده این بند) دوست دارم، اینه که چطور اتفاقات زندگیش رو جدی میگیره. هر چیزی که اتفاق می افته براش معنا داره، و ازش معنا ساخته. از خاطرات بچگیش، تا دیدن 9/11، تا مرگ مادربزرگش. همه رو به چشم داستان میبینه و اجازه میده قصه ها اغواش کنن. منم اینطور بودم. منم میخوام دوباره اینطور شم.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan