- شنبه ۱۶ اسفند ۹۹
- ۰۱:۳۰
اینا رو دارم جمعه شب مینویسم و فردا ده صبح باید برم برای داوری و اینطور چیزا. و خیلی استرس دارم. نه از اون استرسای نفس به شماره اندازنده... از اون ساکتا.
برای خوارزمی زبان دو چیز نیاز داری. داستان نویسی، و زبان خوب. من هردو رو دارم. و تو این چند وقت با همگروهی نزدیک بیست تا مکالمه 7 دقیقه ای درباره موضوعات چرت و پرت مجبور شدیم درست کنیم. و باروتون شاید نشه که چقــــدر انگیزه پیدا کردن برای اینکه بهش زنگ بزنم و سر یه سناریویی کار کنیم سخته. که چقـــدر من همیشه اون کسی بودم که باید انگیزه رو درخودش جمع می کرد و اونیکی رو دنبال خودم می کشوند. که چقـــدر از اینکه عضو مسئولیت پذیر تر گروه باشم بدم بیاد، چون در حالت عادی اصلا مسئولیت پذیر نیستم و برام خیلی خیلی سخته.
مشکل اینه که الان اصلا دلمم نمیخواد ادامه بدم! از اول سال نمیخواستم! چه فایده داره در طولانی مدت برام؟ هیچی. فقط یه استرس بیجا و اضافه است. مشکل اینه که نتونستم عقب بکشم. نذاشتن عقب بکشم. مدیرو معلم زبانِ *&^#@ و پدر و مادر گرامی.
مشکل... مشکل اینه که، من نمیخوام اصلا قبول بشم! نمیخوام به دور بعدی راه پیدا کنم! چون اینطوری مجبوریم دوباره اینکارا رو انجام بدیم. از طرفی، اگه قبول نشیم همه این تلاشا بی فایده میشه...
دلم میخواد عمدا بد باشم که به هیچ وجه من الوجوه به دور بعد راه پیدا نکنم.
مسخره نیست؟ خنگ نیستم؟
میدونید، من عاشق شدم.
عاشق گروه هاییم که میزان مسئولیت پذیری و انگیزه همه اعضا تو یه رِنج باشه. مثل خودم و سولمیت جان.
دیدید وقتی معلم میگه کار گروهی، یا مثلا تیم های دو نفرهف چه قدر تنش ایجاد میشه؟ یه گروه عین من میتونن هم تیمی خوب پیدا کنن، ولی روشون نمیشه برن پیوی یکی با فکر اینکه شاید بخواد با دوستاش باشه. یه گروه هم پی وی روندگان تو رو دربایستی قرار بده هستن، که فرار کردن ازشون دردناکه. یه سریا ها هم مشکلی ندارن که خوش به حالشون :/
یکی از لذت های این سال تحصیلی این بود که سولمیت جان رو پیدا کردم. اونم مثل من تو دسته اول بود، و با پیدا کردن همدیگه هردو به دسته سوم منتقل شدیم!
سولمیت جان رو بخوام ماجراشو براتون تعریف کنم، یه پست طول میکشه. فقط بگم که اول سال که اومده بودم اینجا بهم کتاب قرض داد!! به یه آدم تقریبا غریبه! و از اون به بعد بهش گفتم فرشته و اینطور چیزا. بعدا وقتی چندبار با هم یه چیزو گفتیم، یا به یه چیز فکر کردیم، لقب سولمیت هم بهش تعلق گرفت :)
بعد یکی دو کار که با هم همگروه شدیم من اینطور بودم که: وایی خدا! یعنی کارای گروهی انقدر راحت و لذتبخش میتونست باشه و من نمی دونستم!
خوبیش اینه که دقیقا مثل هم فکر می کنیم. یعنی هردو مثلا، حدود یه هفته مونده به پایان ددلاین شروع به نگران شدن می کنیم که کارا رو انجام بدیم. میایم پی وی هم، من یه سند گوگل داکس میزنم، تقسیم بندی می کنیم کارا رو و هردوم در سکوت میریم سراغ کارا.
این گوگل داکس یه حس... دوست داشتنی و خوبی به آدم میده. یعنی هر کدوم در سکوت میریم کار میکنیم و تحقیق میکنیم و مینویسیم، و همزمان می بینیم که طرف مقابل داره چه کارایی میکنه...
شبیه کنار هم نشستن تو یه سکوت لذتبخش و کار کردنه. :)
از کلاسای مجازی ممنونم که باعث شد سولمیت جان رو بیشتر بشناسم! اگه تو مدرسه بودیم و حالت عادی بود هیچوقت انقدر بهش نزدیک نمیشدم که حتی بخوام آدرس وبلاگ رو بهش بدم. و تازه، این همه چیز دربارش بفهمم که زیاد به کسی نگفته...
سولمیت جان از خیلی نظرا اون کسیه که من خیلی دوست دارم باشم. ساکت و بی سروصدا، ولی قوی و کارآمد. آرومه و جوگیر نمیشه. همه چیزشو نمیریزه یهو وسط! مثل من نیست، که الان نصف مدرسه میدونن وبلاگ دارم :|
ولی خب، احتمالا منم یه چیزایی دارم که... خوبن. مثلا قدرت نه گفتن! اوهوم اوهوم اینو دارم! سولمیت چان سخت میتونه نه بگه. شاید به خاطر زیادی مودب و مهربون بودنشه...؟
به هرحال، خوشحالم که دارم و پیداش کردم :) امیدوارم... سال بعدم داشته و پیداش کنم :)
وای وای! همین الان امتحان ریاضی ساعت 1:30 افتاد عقب! خدا رو شکر... (اشک شوق)
قبلا خیلی گفتم، از اینکه خونهام تا مدرسه یه ساعت رانندگی داره. اگه ساعت ده میرفتم برای خوارزمی، ممکن بود کارمون طول بکشه و دیگه به امتحان نمیرسیدم. و مجبور بودم امتحان تکی بدم.
ولی خدا رو شکر که اینطور نشد!
من عاشق این زندگیم من از این زندگی متنفرم که به خاطر همچین چیزی باید عاشقش بشم :|
امم... فکر کنم این پستای اخیر خیلی روزمره نویسی شدن. شبیه پستایی که پارسال همین موقع ها مینوشتم.
و الان میگم چرا.
نمیدونم این پست رو یادتون هست یا نه؟
خب، اون نقطه که این پست گذاشته بود، من معنای زندگی رو گم کردم. از دست دادم. متوجه نبودش شدم.
از اونجا به بعد پستام رفت تو سراشیبی، به سمت تیرگی و بدبینی. بای بای شور و امید جوانی، سلام هلن پراسپروی پیرزن.
البته، این تیرگی بهشون یه عمق و مفهومی داد، که پستای شاد و شنگول قبلیم نداشتن. حتی با اینکه مفهوم خیلیاشون نامفهوم بود... به هرحال عمیق بود. و قیافهشون مثل "روشنفکرای سیگار به دست که دارن بارون رو تماشا میکنن" بود.
جدیدا خودم دارم حس می کنم که... دارم به حالت قبلی برمیگردم. چیزی نزدیک به حالت قبلیم. پوچی هنوز همراهم هست، ولی...
شاید به خاطر فن فیکشنه. نمیدونم. به خاطر هرچی هست، به این پوچی عادت کردم. و دلم خواست با چندتا پست چرت و پرت و روزانه نویسی که برای هیچکی به جز خودم مهم نیست و نخواهد بود، جشن بگیرم این اتفاق میمون رو. (آرایه ابهام. :دی)
ممنون که خوندید : ) و می خونید. حتی اگه خاموش باشید، همین خونده شدن تقریبا حس خوبی به آدم میده.
شاید اصلا همین وبلاگ بود که بی سر و صدا حالمو بهتر کرد. هوم؟
- ۱۶۲