- جمعه ۱۲ شهریور ۰۰
- ۱۷:۰۰
"Howl's moving castle"
چهار بار، دقیقا چهار بار دیدن برای من طول کشید که بتونم انیمهی قلعه متحرک هاول رو درک کنم. سه بار اول هر کدوم نگاه گنگ تر و گنگ تری بهم دادن.
این آخرین بار، باران داشت به پیشنهاد دوستش نگاهش می کرد. منم صدای یکی از شخصیتا رو شناختم و تصمیم گرفتم برای بار چهارم بهش یه فرصتی بدم. اصلا پشیمون نیستم.
حقیقتا نمیدونم از کجاش شروع کنم. تو همه ی هرزصدها من یه مفهوم کلی از انیمه گرفتم که دارم بسطش میدم.. ولی اینیکی خیلی زیاد بود. خیلی.
(ادامه خطر اسپویل داره. مراقب باشید.)
بذارید از دختری شروع کنیم که یدونش به صد تا پرنسس دیزنی میچربید. واقعا، این دخترها... کیکی و سوفی و نائوسیکا پرنسس های چیبلیان و چیزی از نسخه های دیزنیشون کم ندارن.
سوفی ما شجاع بود، خل و چل بود و تا حد غیرقابل باوری مهربون. مدام اشتباه میکرد. بدون اینکه به اعتراض بقیه توجه کنه کار خودشو می کرد. (عملا با کله میرفت توش!) عشقش کاملا مثل خودش پاک و زیبا بود... و فکر نکنم حتی اگه یه درصد خلوص کمتری داشت میتونست در مقابل، قلب نداشتهی کسی مثل هاول رو بلرزونه.
و هاول... هاول واقعا برای خودش یه داستان بود. لبخند همیشگیش بعضی وقتها جذاب بود، بعضی وقتها ترسناک. نبودن لبخندش هم ترسناک بود. اگه امکان داشت تو دنیای واقعی آدمی قلب نداشته باشه، هیچوقت مثل یه پیرمرد ترسناک و یخی نمیشه. دقیقا میشه مثل هاول. که هیچ چیز رو احساس نمی کنه.
ولی بازم، دیدیم که حتی بدون قلب هاول حاضر نشد برای کشتار مردم کمک کنه. شاید این لجبازی و ناراحتیش از جنگ و دردسر درست کردنش برای هواپیماها، به خاطر خاطراتی بود که از بچگیش و اون زمین آروم پر از گل داشت، و تصور اینکه اون چیزها با جنگ آلوده بشن. تصور اینکه چیزی که مال اونه نابود بشه. (خانوادش، خونهاش)
هاول قلبشو داد که یه خونه رو به دست بیاره، و بعدها هم یه خونواده رو. شاید هم فقط دلش یه دوست می خواست :)
با وجود همه ی این حسنات(!) چقدر اولاش مغرور و رو مخ بووود! یعنی چی «اگه زیبا نباشی زندگی چه معنایی داره!» !؟
چیزی که میازاکی میخواست با این حرف، و با جا به جا شدن ناگهانی سوفی از پیر به جوون بهمون بگه، این بود که مهم نیست سنت(مارکل) یا چهره ات(سوفی) یا رنگ موت(هاول) چی باشه. مردم همیشه در آخر خود واقعیت رو میبینن. :)
این جا به جا شدن سوفی بین پیر و جوون هم معنی داشت. هروقت یه ذره احساس قدرت میکرد یا نگاهش به خودش عوض میشد، چهرش درست میشد. دلیلش این بود که سوفی در واقع خودش جادوگره! اون صحنه رو یادتون میاد:
- مطمئنی تو جادوگر نیست؟
+ نه ولی اگه بودم حتما تمیزترین جادوگر بودم.
یا اونجا که با هاول روی هوا راه میرفتن:
+واقعا تو این کار واردی ها!
به خاطر اینهکه سوفی همیشه فکر می کرد نادوست داشتنیه، یا خیلی زیبا و جذاب نیست. درحالیکه بود! برای همین آخر داستان طلسمش شکسته شده :)
درباره ی هاول، یه چیزی که شاید کسی متوجهش نشده بود اسباب بازی هایی بود که هاول به در و دیوار اتاقش آویزون کرده بود. وقتی کالسیفر قلبش رو خورد هاول هنوز بچه بود، برای همین قلبش تا وقتی سوفی رو دید بچه موند. ولی با عشق سوفی، و برای عشق سوفی، مجبور شد بزرگ بشه. :))
شخصیت سالیوان یکی از ظریف ترینها بود. اونطوری که آخرش گفت:«اینجور آدمها باید خودشونو به روانپزشک نشون بدن.» و بعد آهی کشید و رفت سراغ کارهایی که هرروز می کرد... کارهایی که به نظر خودش درست بود، ولی نبود.
این خیلی عجییب و ظریف بود. آره. انگار طعنه ی میازاکی بود که داشت همین حرف رو به سران کشورها میزد! (البته من شک دارم سران کشورها انیمه ببینن. برای همینه که وضع دنیا اینه دیگه!)
برنامه دارم که کتابشم بخونم.. ولی خب من برنامه داشتم که خیلی کتابها رو بخونم :/ فکر نکنم این فرق خاصی داشته باشه. (هرچند به شما خوانندهی عزیز پیشنهاد می کنم مثل من نباشید و کتابشو بخونید. اونطور که اینترنت میگه، کتابش خیلی چیزهای بیشتر داره که باید برای فهم انیمه خونده بشه.)
کتابش دربارهی زندگی سوفی قبل از هاول و خود هاول بیشتر توضیح داده. مثلا اینکه خواهرهای سوفی یکیشون فرستاده میشه که پیش به جادوگر آموزش ببینه، یکیشون هم میره تو نانوایی کار کنه و سوفی که خواهر بزرگتر بوده میمونه تو مغازهی کلاه فروشی به امید اینکه یه روزی بهش به ارث برسه. ولی دو تا خواهر دیگه هرکدوم تصمیم میگیرن کار اونیکی رو بیشتر دوست دارن، پس یکی تشکیل خانواده میده و اونیکی میره به سفر!
در آخر، میخوام به نکته ی مورد علاقه ام از انیمه اشاره کنم: خانواده.
خانواده ای که در قلعه ی متحرک هاول ساکن بودن، یه بچه، یه سگ، یه مادربزرگ، یه آتیش(!)، یه مترسک و خب... هاول و سوفی! اون تیکه هایی که مثل یه خانواده بودن برام زیباترین بود. خانواده ی کاملی نبودن هیچ. از جادوگر ویست گرفته تا اون سگ مرموز که معلوم نبود چیکاره بود :دی ولی... حس یه خانواده رو به بهترین شکل نشون میدادن. هرکدوم دنبال کارها و اهداف خودش. طوریکه یه جسم فیزیکی به اسم خونه لازم بود که کنار هم نگهشون داره. ولی دیدیم آخرش حتی وقتی خونه و اون پیوند فیزیکی نابود شد، پیوند این خانواده از هم نگسیخت. :))
- خیلی حس بدی دارم... انگار یه چیز سنگینی تو سینهامه.
+ فکر کردی قلب داشتن به همین راحتیاست؟
چجوری ببینیم: فکر نکنم راهی به جز دوبله دیدنش پیش پاتون باشه! ولی لهجه های ژاپنیش هم ناز بود. کالسیفر رو میگفتن کالشیفیرو (به حالت ژاپنی) و هاول (هاوِرو) که خیلی ناز بود :)))))
پ.ن: از اونجا که همه احتمالا merry go round of life رو شنیدن یه چیز تازه آوردم براتون :))
namida no oku ni yuragu hohoemi wa
toki no hajime kara no sekai no yakusokuلبخندی که غرق در اشکه،
از همون اول قول و قرارِ دنیا بوده.
---
omoide no uchi ni anata wa inai
seseragi no uta ni kono sora no iro ni
hana no kaori ni itsumademo ikiteتو فقط در خاطراتم نیستی،
تو تا ابد در درون موسیقی یک جوی،
در رنگ آسمان، و در عطر یک گل زندگی می کنی.