- يكشنبه ۷ فروردين ۰۱
- ۱۵:۰۲
من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".
آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.
به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان دربارهی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.
میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همهی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.
خواستن توانستن است اصلا!
گتسبی بزرگ (3/5)
(خطر اسپویل)
اولین برخورد جدی و غیرِ "یه کتاب معروف کلاسیک مثل بقیه" ای، که من با این کتاب داشتم تو سریال کرهای وارثان بود. تو یه قسمت معلم و دانش آموزها انگار داشتن کتاب گتسبی بزرگ رو سر کلاس بررسی میکردن، و بحث سر این بود که گتسبی کار خوبی کرد که خودش رو بالاتر از چیزی که هست نشون داد یا نه. نظر یکی از بچه پولدارها این بود که دلیل زمین خوردن و هلاکت گتسبی، همین بود که سعی کرد از طبقه اجتماعی واقعیش بالاتر بره، و این جاه طلبی فقیرانه اش نابودش کرده.
البته زیاد دیگه در ادامه کلاس راجبش بحث نشد، و در حد یه اشاره کوچیک به این کتاب موند. ولی این باعث شد من از قبل راجب کتاب یه ایده ای داشته باشم. مخصوصا موقع خوندن، وقتی تلاش های مذبوحانه ی گتسبی برای پولدار نشون دادن خودش میدیدم، مدام برام پاراللهایی با وارثان ایجاد میشد. مثلا مهمونی بزرگش، که بعد توش مشارکت نمیکرد طوریکه هیچکس حتی چهره اش رو درست نمیشناخت. یا توهمی که از عشقش به دیزی داشت و در طول سال ها تو ذهن خودش بزرگ و بزرگترش کرده بود...
کتاب خلاصه میشد در فساد اخلاقی اون دوره در اون طبقه اجتماعی، که توسط شخصیت های مختلف داستان هم مورد نفرت قرار میگرفت.
"این قضیه سراسر اهمال کارانه و بی قیدانه بود! انها آدمهای سهل انگاری بودند، تام و دیزی، همه چیز را به هم میریختند و پخش و پلا می کردند و چیز دیگری خلق می کردند، و بعد خود را عقب میکشیدند و پشت پولشان و اهمال کاری بی انتهایشان قایم میشدند و میگذاشتند بقیه گند کاری آنها را پاک کنند."
و اگه بخوایم حتی بهتر خلاصه اش کنیم، کل کتاب این دو تا بخش آغازین و پایانیش بود:
"In my younger and more vulnerable years my father gave me some advice that I've been turning over in my mind ever since. "Whenever you feel like criticizing anyone, he told me, just remember that all the people in this world haven't had the advantages that you've had.""
و پایان:
"Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that’s no matter—tomorrow we will run faster, stretch out our arms farther. . . . And then one fine morning—
So we beat on, boats against the current, borne back ceaselessly into the past."
کتاب، کتاب خوبی بود. جای تأمل داشت، جای کلی نقد و بحث سر کلاس های انگلیسی دبیرستان های خارجی داشت، ولی من اونقدرها از خوندنش لذت نبردم. شاید بیشتر به خاطر ترجمه. حتما اگه خواستید بخونید، نسخه نشر ماهی با ترجمه آقای رضایی رو بخونید که مثل من نشید:*
"من سی سالم است. پنج سال بزرگتر از آنی هستم که به خودم دروغ بگویم و اسمش را بگذارم غرور!"
یادداشتهای یک پزشک جوان(5/5)
این کتاب برای من جنبهی نوستالژیک و شخصی زیاد داره. انقدر نوستالژیک، که اولین بار که اسمشو شنیدم توی لیست کتابهای کتابخونه تلفنی شهرمون بود، و هشت سالم بود! ولی خب، اون زمان توجه من بیشتر جذب مجموعه سرزمین سحر آمیز و آنی شرلی و این جور دوستان بود، برای همین هیچوقت جزو کتابهایی که کنارشون با خودکار سیاه ضربدر زدم قرار نگرفت.
این از نوستالژیکش.
جنبهی شخصیشم میشه از پاییز امسال، که دیدم اهه، یه کتاب معروف خوب راجب سختی های شغل انتخابی احتمالیم. بذار برم بخونمش.
این کتاب خاطرات میخاییل بولگاکوف، یه پزشک و نویسنده روسی هست. بخش اولش از سختی های کار تو روستا(همون "طرح" خودمون) درست بعد از فارغ التحصیلیش به عنوان یه دانشجوی تازه کار پزشکی بوده، اونم تو دورانی که هنوز از کافور و کافئین برای مسکن استفاده میشده و سربازها از جنگ با خودشون سفلیس سوغاتی میآوردن خونه، و حتی از خطراتش آگاه نبودن و به کل خانوادشون هم میدادن!
یه بخش جالب اونجا بود که اول داستان که براش یه زایمان سخت آوردن هیچ ایده ای نداشت چیکار باید بکنه و هیچکدوم از درسای دانشگاه که نمره کامل گرفته بود به دردش نمیخورد! در عوض حرفهای قروقاطی و سراسیمه دستیار و ماماها از مخمصه نجاتش داد. تازه بعد عمل که رفت سراغ کتابهاش، دیگه براش یه رنگ و نور دیگه گرفته بودن.
بخش دوم هم باز برگرفته از خاطرات خودش از زمان اعتیادش به مورفین بود. هرچند، برعکس بخش اول از زبون کس دیگه ای نقل میشد.
در کل برام خیلی آموزنده بود،
"نه، دیگر هرگز مغرورانه به خود نمی نازم که هیچ چیز باعث حیرت من نمیشود. یک سال گذشت، و سال دوم هم میگذرد. سال دوم هم به اندازه سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت، یعنی همچنان باید سر به زیر بود و یاد گرفت."
چراغ سبزها(3/5):
اولین بار با پست پارسال آرتی باهاش آشنا شدم.
حرف خاصی ندارم راجبش بزنم راستش. متیو مککانهی آدم خفنی بود. این کله خری حساب شده اش، شجاعتش برای با کله رو به رو شدن با زندگی که بزرگترین نوع شجاعته، درس عمیق و ابدی گرفتن از اشتباهاتش و اینکه خودش سرنوشت خودشو هرجا که دلش خواست برد واقعا جذاب بود. البته، باید اینو هم در نظر گرفت که اون تو The land of the free زندگی میکرده. ولی خب، خیلیهای دیگه هم میکنن و هیچوقت اینطور از زندگیشون استفاده نمیکنن!
چیزی که از زندگی متیو مککانهی یاد گرفتم، که شاید زیاد هم مستقیم نگفته بود، اینه که بعضی وقتها باید نگاه کنی ببینی چی داری، و بدون اون چیزایی که داری چی هستی. مثلا، بدون درس چی هستی؟ هیچی؟ خب، پاشو برو پرش کن از چیزهای دیگه!
اگر چیزی را می فهمی، پس مال توست. آن قدر که حتی میتوانی اسمش را زیرش بزنی و آن را به خودت نسبت بدهی.
خب، من اینجا یه اعتراف می کنم. کلاس چهارم که که بودم، به مسابقه شعرنویسی بود، و من اون شعر جلد جام آتش هری پاتر که پری دریایی ها میخوندن رو وارد مسابقه کردم.
البته هیچوقت برنده رو اعلام نکردن XD ولی از اونموقع متیو مک کانهی بودم واسه خودم!
امیدوارم به بچه هایم این فرصت را بدهم که به جای بستن چشمهاشان روی حقایق زشت، دلم میخواهد چشمهایشان را روی اوهام و خیالاتی ببندند که تواناییشانرا برای عبور از واقعیت فردا از کار می اندازد، و باور دارم که آنها میتوانند از پسش بر آیند.
+خدایان کتابخوانی، شمارندگان نرخ متوسط کتابخوانی، لطفا بهم افتخار کنید. در کنار کتاب، تا حد مرگ فن فیک پرسی جکسون و مجله خوندن کم دستآوردی نیست!
مدال ها رو لطفا بدید به منشیم. خیلی ممنون.
++ به طرز دردناکی دوباره افتادم تو مرداب پرسی جکسون، و الان تنها چیزی که از خدا میخوام به جز عاقبت به خیری، سریالشه، با اون ناول سولآنجلویی که عمو ریک قولشو داده.
+++ گوش کنیم