تصمیم گرفتم از این به بعد فقط به قصد نوشتن وارد پنل بشم. یکی به خاطر اینکه اعصابم از پیشنویسهای یادداشت گونه پنل خورد شد وقتی خوندمشون، دوم به خاطر اینکه... اعصابم از اینکه ترتیب شماره مطلب ها به هم میریزه خورد شد.
دقیقا درست متوجه شدید! هیچ دلیل عمیق و خاصی نداشت!
دیروز کتاب های درسیم بالاخره رسید و من تونستم به کتاب فارسی عزیزمون دست بزنم و شروع به خوندنش کنم.
راستش، من از درسهای نهم هیچ درک و دریافت عمیقی نداشتم. شاید یه ذره از تکمیلی ها. کتاب هام حتی کتاب فارسی دست نخورده و سفید موندن. ولی این.. احساس می کنم ازش خوشم میاد. جدا از اینکه خوندن متن فارسی اصیل و عمیق مثل تلنگری بود که به مغز انگلیسیم زده شد.
ما که صبح تا شب انگلیسی میخونیم، ترجمه از انگلیسی میخونیم، تو مکالماتمون انگلیسی حرف میزنیم و حتی انگلیسی فحش میدیم، چطور از خودمون انتظار داریم که به پوچی هویتی نرسیم :) تازه وقتی یکی از این چند موردو انجام نمیدیم، حرفهای بقیه نوجوونایی رو میخونیم که اونا هم مثل ما انگلیسیزده ان.
این پوچی هویتی واقعیه. ادبیات انگلیسی و دیگه سنگ بترکه ژاپنی، که من صبح تا شب ازشون میخونم و بهبه و چهچه میکنم، هزاران کیلومتر از ادبیات فارسی خودمون عقب ترن. فکر کنم قبلا یه جایی اینو گفتم، که احساس می کنم چیزهایی که مردم ما چندصد سال پیش بهشون رسیدن ادبیات غرب هنوز راه داره که بهش برسه... و فکر کنم تازه داره راه اشتباه رو میره!
فقط یه نگاه به کتاب فارسی دهم بندازید.
روانخوانی "دیوار" شبیه پست های وبلاگیه که ممکنه پیوندشون کنیم.
اون تیکه ای که از سفرنامه ناصرخسرو گذاشته بود؟ بی نظیر بود.
شعر بیداد ظالمان سیف فرغانی رو ببینید فقط!
ولی درس دوم بخش مورد علاقه ام بود. بخشی که بیشتر از همه برای طنین انداز شد:
اگر غم وشادیت بود، به آن کس بگو که تیمار غم و شادی تو دارد.
اثر غم و شادی پیش مردمان بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعل کودکان باشد.
جناب عنصرالمعالی داره میگه به خاطر هر بالا پایینی سریع تاثیر نگیرید و دو ثانیه صبر کنید ببینید دنیا دارد چه میگوید، آخر مگه بچه اید؟!
فعلا دو روزه که سعی کردم به این نصیحت عمل کنم. و خیلی خوب عمل کرده. خیلی جاها فقط کافیه مثل یه بچه خوب صبر کنم تا همه چی درست بشه. حتی چیزهایی که به طرز دردناکی غیرقابل حل به نظر میان.
وقتی رفتیم تهران این جرقه برام زده شد که... واقعا تو خونه موندن رشد شخصیتی ما رو به طرز ترسناکی متوقف کرده، نه؟
وقتی تنها تاثیرت از دو تا آدم بزرگ و کلی نوجوون از جنس دوست مجازی و همکلاسی باشه، چقدر دور باطل میزنی؟ چقدر محدود میشه چیزهایی که میتونی یاد بگیری؟ چقدر کند میشی؟
وقتی رفتیم تهران فهمیدم که انگار واقعا تو دنیا نزدیک چند میلیارد سبک زندگی وجود داره. و همه اونا دارن پیش میرن. همه اونا دارن به میزان مساوی بد یا خوب پیش میرن.
یه خانواده ممکنه صبح تا شب سرکار باشن و پنجشنبه جمعه ها برن تفریح و عشق و حال، یه خانواده ممکنه مشغول بزرگ کردن بچهی یه سالهشون تو مرخصی زایمان مادر باشه، یه خانواده ممکنه یک روز تمام با همسایه هاشون بشینن تو حیاط و بادمجون و پیاز سرخ کنن...
و همه اینها لحظات سخت و آسون خاص خودشونو دارن.
پس یعنی، من هم میتونم اینو داشته باشم دیگه، نه؟ من هم میتونم یه آینده ای داشته باشم. همینطور که الان وجود دارم وجود داشته باشم. قرار نیست نابود بشم... نه؟
پس چه نیازی به نگران بودن از آینده هست؟ تهش نابودیه، و من قرار نیست تا اونجا سقوط کنم دیگه، نه؟
دارم my teen romantic comedy was a lie, as I expected رو آروم آروم بین کلاسای مدرسه به خودم تزریق میکنم. آماده باشید که وقتی تموم شد بیام و باهاش بمبارونتون کنم :)
+ دلیل بسته بودن کامنتها رو از رو دست نیکولا می نویسم:
"نظر خواهی بسته است که فکر نکنید موظف به آمدن و نظر دادن هستید. ولی هرکس می آید قدمش رو چشم."