For spring to come

جمع کردن از چیزی که فکر می‌کردم خیلی سخت‌تر بودن. برگشتن از چیزی که فکر می‌کردم آسون‌تر بود. جا به جا شدن از یک نقطه به یک نقطه دیگه زیاد برام سخت نیست، البته فقط تا وقتی مبدا و مقصد مشخص باشه. 

 

توی ماشین نشستم. ساندویچ نیم‌خورده بغل پامه. به خودم دروغ می‌گم که بعدا بقیه‌ش رو می‌خورم و به نوشتن ادامه می‌دم.

 

وقتی بهت فکر می‌کنم خلا هست، سوال هست، جواب هم دیگه الان هست، حتی با اینکه مثل یه بچه گوش‌هام رو گرفتم و نمی‌خوام بشنومشون. تصویر‌ها از جلوی چشمم رد می‌شن و من سعی می‌کنم احساس خاصی بهشون نداشته باشم چون اون تصاویر مال من نیستن. مال این دنیا نیستن. شاید یه دنیای دیگه.

 

رفتن به خوابگاه و برگشتن از خوابگاه شبیه دو تا سفر کاملا متفاوت به نظر میاد با اینکه جاده همونه، چمدون همونه، راننده حتی همونه. شاید باید قبل از دانشگاه بیشتر از خودم می‌نوشتم که الان بهتر بفهمم مسافر که من باشم دقیقا چه فرقی کرده.

 

ایکاش منِ ترم بعد استرسش کمتر باشه. من همیشه از خودم انتظار دارم انتخاب‌های بهتری بکنم به جای اینکه بهتر با اون انتخاب‌ها کنار بیام. چی بگم. شاید دیگه وقتشه که تغییر کنم.

 

دیگه منتظر چیزی نیستم. از این بابت شکرگزارم. می‌خوام دوباره گریزی به سوی کتاب انجام بدم. الانم یه کتاب شروع کردم امیدوارم تموم کردنش نره تا... زمان طولانی بعد. همینکه نشستم توی ماشین و دو کوچه دور شدیم فهمیدم دو تا از کتابای مهم توی لیستم رو جا گذاشتم خوابگاه. عیب نداره. اونا رو میذارم آذوقه طی ترم.

 

خوابگاه تجربه‌ش بهتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. من عادت داشتم به اکثر سختی‌هاش، بعضی سختی‌هاش حتی از سختی‌های خونه آسون‌تر بود. فکر کنم وقتی چشم‌های خیره تماشام نمی‌کنن خیلی بهتر عمل می‌کنم. تا الان خوب عمل کردم.

 

آدم‌های محشر دیدم و تجربه‌های محشر داشتم. فکر کن، بعد از اینکه پرنیان تور دانشکده‌شون رو بهم داد پیاده از اونجا برگشتم خوابگاه و سر راه واسه فردا تخم مرغ خریدم. همین چند جمله رو اگه به خود چند سال پیشم می‌گفت سکته می‌زد. خود گذشتم هیچ فکر نمی‌کرد انقدر به آدم‌های هم قوم و قبیله نزدیک باشه و تازه اونها تو رو توی جمعشون راه بدن! یا به این فکر کنن که ممکنه از چی خوشت بیاد و برات از راه خودشون خارج بشن. ای کاش یه روز بتونم با قطعیت بگم که لیاقتش رو دارم. ای‌کاش یه روز بتونم خودم اینطوری باشم. درخشان نه فقط توی کهکشان خودم، بلکه برای سیاره‌های کوچولوی دیگه هم.

پروگرس به هر حال.

 

آدم‌های دانشکده‌مون... جالبترین آدم‌های دنیا نیستن ولی من هنوز گشتن رو متوقف نکردم. Misfit بودن گاهی خوبه چون چیزهای جدید از آدم‌هایی یاد میگیری که خیلی ازت متفاوتن. فعلا... سختترین جایی نیست که تا حالا توش بودم. شاید آسونترین نباشه، ولی سختترین هم نیست.

 

این هفته واقعی‌تر بودم. هفته بعد واقعی‌تر خواهم شد. لایه لایه پررنگ می‌شم تا وقتی خود کاملم رو ببینی، و اونوقت شاید... شاید.

 

عنوان از packing it up از Gracie abrams.

    Nobody ever looks up

    خسته نشدی از اینکه خودت رو کوچیک کنی؟ خسته نشدی از اینکه به بی‌دردسرترین نسخه‌ی خودت تبدیل بشی، انقدر توی خودت جمع بشی که داخل قلب یکی جا بشی؟ شاید اون قلب اصلا برای تو نیست، تا حالا بهش فکر کردی؟

    آره فکر کردم. هرروز، با شنیدن هر نت و خوندن هر کلمه بهش فکر کردم. بهت فکر کردم. داستان عاشقانه‌ای رو از هیچ بساز ببر بالا فقط تا به خودت ثابت کنی ممکنه که کسی یه روز تو رو انتخاب کنه برای دوست داشتن. برای اهلی کردن.

    ~~~

    بچه که بودی همه چیز یه ماجراجویی جدید بود‌. وقتی توی محوطه دانشگاهم یه سایه‌ی کمرنگ از اون بچه‌ هست. همونی که دفترچه ایده‌هاش رو با خودش همه جا می‌برد که شاید یه ایده برای کتابش بهش الهام بشه. دارم سعی می‌کنم بیشتر بالا رو نگاه کنم. تخیل زیادی دارم ولی هنوز کمه برای به زندگی ادامه دادن توی این دنیا‌.

    دارم خود قبلیم رو از اول پیدا می‌کنم. از هیچی میسازمش چون even statues crumble if they are made to wait و من قبلی مدت‌ها منتظر بوده. آیا الان دیگه می‌تونیم نفس بکشیم؟ الان دیگه می‌تونیم فکر کنیم؟ وقتشه که بیام بیرون و بال بزنم؟

    ~~~

    متوجه شدم که همه‌ش منتظرم. منتظر بودم پیداش کنم، منتظر بودم ببینمش و بغلش کنم، الان هم منتظرم. نمی‌فهمم چی توی ذهنش می‌گذره و چیزهایی که نمی‌فهمم دیوونه‌م می‌کنن. بزرگترین اشکالم همینه. پاشنه آشیلم همیشه این بوده که جذب چیزی می‌شدم که نمی‌تونم بفهمم، نه چیزی که می‌تونم. ممکنه بهم بگه اصلا شاید چیزی برای فهمیدن وجود نداره، ولی همین فکر احتمال بودنش... دیوونه‌م می‌کنه. 

    منتظر بهارم.

    ~~~~

    عاشق کتابخونه مرکزی شدم. کی به کیه، این هفته بیشتر می‌رم.

      Oh no I said too much I said enough

      چقدر سخته این رگ و ریشه‌ی نرم. چقدر تلخه این کلمات شیرین و شعرین که پشت هم می‌گی و من منتظرم تموم بشه زودتر. که نوبت من بشه زودتر.

      نشستم روی صندلی وسط طبقه. لامپ روی دیوار یه کم کجه. در اتاق ۱۲۳ یه کم تکون می‌خوره ولی باد نمی‌آد. یه چیزهایی می‌گم که برای هیچ‌کس مهم نیست. همه می‌خوان بدونن درس‌ها چطوره، کجاها رفتی، کی‌ها رو دیدی، کِی می‌آی اینجا؟ ولی گوش کن. گوش کن صدای نمک توی روغنی رو که خیلی زود ریخته شده رو.

      همه چیز عوض شده و هیچی عوض نشده. هنوز با خودم می‌گم "اشتباه کردم" ولی درستش نمی‌کنم. دیدی بعضی‌ها حتی زیباتر اشتباه می‌کنن؟ دیدی چه درخشان سقوط کرد؟ چه پر از سکوت بود استخون‌هاش. دیدی؟

      من از مزه‌ی زهرماری دمنوش خوشم می‌آد. شاید بعدا ازم بپرسه "چرا؟" بپرسه "از چیزهای تلخ خوشت می‌آد؟" میگم"آره مثل تو." میگه"من تلخم؟" میگم "چه اهمیتی داره، اگه من ازش خوشم بیاد؟"

       

      تا صبح بیدار بودیم ولی اصلا صبح نبود. ظهر نبود شب نبود هیچی نبود. ما بودیم و ایمی واینهاوس که برمی‌گشت به بلک. دلشکستگی هم عجب نعمتیه. خندیدیم تا خود روشنایی. بین دنیای واقعی و غیرواقعی دیگه پرده نیست. دیگه پشت کتاب‌ها نیستم، خود کتابم. مجبورم نکن بهت دیکته‌ش کنم. بیا من رو بخون طوریکه لیاقتش رو دارم چون تا ابد وقت نداری. فکر کن بگی نترس بعد بترسی بعد بگی نمی‌ترسم.

      آره خلاصه. چقدر سخته این رگ و ریشه‌ی نرم.

        مهاجرت احتمالی به ویرگول

        سلام. چند وقته یه سری شایعات می‌شنوم درباره احتمال فروخته شدن بیان و میهن‌بلاگیزه شدنش. من بیان رو دوست دارم و اگه باقی بمونه به دلایل نوستالژیک اولین و آخرین جایی که توش می‌نویسم اینجاست، ولی اگه زبونم لال براش اتفاقی افتاد صرفا جهت اطمینان، اگر هنوز علاقه به خوندن من داشتید می‌تونید من رو توی ویرگول با همین یوزر helenpraspro پیدا کنید. فعلا نسبتا خالیه از سه سال پیش که برای چالش طاقچه ازش استفاده کردم، نرفته بودم داخلش. شاید کم کم یه سری چیزها رو منتقل کردم اونطرف.

        بهتون پیشنهاد می‌کنم برید یوزر با نام وبلاگ خودتون بگیرید که پیدا کردن همدیگه راحتتر باشه. 

        در پایان، اگه کسی روشی به جز بک‌آپ خود بیان می‌شناسه که بشه جزئیات بیشتری از وبلاگ رو حفظ کرد(مثلا کامنت‌ها) یا با فرمت تمیز‌تری، خیلی ممنون می‌شم به اشتراک بذاره.

        ویرایش: به وبلاگ آسمانم سر بزنید برای ابزارهای خوب.

          'till we crash and burn somehow

          یک هفته تا دانشگاه. کش میاد. از جواب دادن به سوالات مردم راجع بهش خسته شدم ولی دختر مودب goody two shoes درونم نمی ذاره بهشون اینو بگم. اوضاع خیلی بهتر از چیزیه که ده بهمن پارسال فکر می کردم باشه. فکر کنم ده بهمن پارسال زیادی غرق تست و درس بودم که اصلا بتونم فکر کنم که سال بعد اینموقع کجام. ده بهمن پارسال یه کم miserable بودم که بیشتر از هرکسی تقصیر خودم بود چون... آخه چرا باید دنبال نسیمی بال بال بزنی که بودن لای پرهای تو رو نمیخواد؟

          نمیدونم هرگز این حس بهتون دست میده که یه چیزی هست که اطرافیانتون بلدن ولی شما نه؟ آره. به من هم دست نمیده. چون همه با هم یک سری چیزها رو بلد نیستیم. انگار با گفتن هر جمله باید الفبا رو از اول اختراع کنیم. با گرفتن هر تصمیم باید از اول راه رفتن یاد بگیریم. تاتی تاتی. با هر آدم جدید انگار رها شدی توی یه قاره کشف نشده با زبان بیگانه. یک چیزهایی آشنا به نظر میاد پس فکر می‌کنی خب اینجا همون هنده که زیاد رفتم رسیدم بهش، ولی نیست.

          کریستف کلمب بودن ترسناکه. این قاره جدید ازم میخواد که صادق باشم، و میفهمم چرا خاکش از دروغ بیزاره ولی نمی تونم پای حرکت خودم رو قطع کنم و زمین گیر بشم تا ابد. با اینکه میخوام. سرنوشت وسوسه انگیزیه.

          الهه خرد میگه تصوراتت از دانشگاه اشتباهه و امیدوارم درست بشه. منم امیدوارم. الهه خرد خیلی بیشتر از من توی این دنیا آنلاینه، در حالیکه من لاگ اوت کردم و دارم توی دنیای خیالی خودم می چرخم. توی دنیای خیالی من اگه عشق نداشته باشی هیچی نداری چون همه نخ های دیگه ای که تو رو به زندگی وصل می کردن بریدی. این طناب رو محکم بگیر حتی اگه طناب دار باشه. اگه الهه خرد اینو میخوند زیاد متوجهش نمیشد، یا میگفت زیادی دراماتیکش می کنم.

          نمیدونم عزیزم من خودم دنبال دردسرم. بیا. دیدی بالاخره گفتمش؟ باز هم میگم. در من حل شو، داخل استخون‌هام بشین، اشکم رو در بیار. چاقوت رو بده دستم بذار زخمیت کنم چون زیباست و شاعرانه‌ست و اگه چاقو رو پس بگیری و من رو سلاخی کنی، لایه لایه از من دختر مودب درسخون با یه کم شیطنت رو مثل پوست بکنی، فقط یه شاعر چروکیده کافر میمونه که یه جوری مینویسه انگار داره میمیره. sickly and sweet. اعتراضی ندارم، اگه داشتم دیگه نمی‌ذاشتم انجامش بدی.

           

          دیوانه شدم خلاصه. از چیزهایی که گوش میدم مشخصه. پادکست هم گوش میدم البته، چون خوندن برام گاهی سخت میشه. درد چشم و درد مغز، فریاد کمکه که "کلمات درون روح من بخزید بدون اینکه مجبور بشم با زور و اشک و التماس بکشونمتون داخل. انسان‌ها، شما نیز."

           عنوان پست از So Good Right Now از Fall Out Boy

          In all of my wildest dreams

          they just end up with you and me

          so let's drive until the engine gives out

           

          Feeling so good right now

          'till we crash and burn somehow

            ۱۸ دی ۱۳۹۸

            شبی مثل امشب از زنده بودن خجالت می‌کشم. از زنده بودن و زندگی نکردن خجالت می‌کشم.

            آنها دیگر زنده نیستند، دیگر نمی‌توانند زندگی کنند، و من بازمانده‌ی ناخلف آنها، ادای زندگی را درمی‌آورم. با کتاب‌ها و فیلم‌ها و لبخندها و بوسه‌هایم. با کلمات توخالی و نت‌های فالش‌.

            راست گفت که انسانیت به مرگ زنده‌ است. من؟ به یادآوری زنده‌ام. اگر کمی زندگی می‌کنم، با یادآوری زندگی می‌کنم.

            خلاصه که زندگی کنید به جای آن‌هایی که نمی‌توانند حتی اگر بخواهند. گو جهنم باشد، زندگی کنید.

            #پرواز۷۵۲

              ترس از سکوت

              بچه که بودم با افتخار به مادرم می‌گفتم می‌تونم هروقت بخوام هر خوابی که بخوام ببینم، انگار یه ‌سی‌دی رو انتخاب می‌کنم و می‌ذارم توی دستگاه. منظورم اون خیالبافی قبل از خواب بود.

              بزرگ‌تر که شدم باز با افتخار می‌گفتم هیچوقت حوصله‌م سر نمی‌ره چون ذهنم رو دارم و می‌تونم باهاش داستان درست کنم و سرگرم بشم. منظورم رویاهای بیداری بود.

              ولی الان... الان دیگه از خیال‌بافی خودم می‌ترسم‌. از تنها موندن با ذهن خودم وحشت دارم. خاطرات گذشته زخم گلوله‌ن، و خیالات زیبای آینده بیشتر برام مثل وهم می‌مونن تا رویا. چاقوهای تیز دست‌نیافتنی‌.

              ای‌کاش هنوز اون‌جایی بودم که نمی‌تونستم درک کنم چرا آدم‌ها عاشق می‌شن وقتی انقدر درد داره‌. یا همونجایی که تصمیم گرفتم چیزی رو، کسی رو، شدیدا نخوام. بدبختانه این ممکن نیست. هرچی این بشر می‌کشه از این حرکت بی‌ پدر و مادره دیگه، مگه نه؟ سکون نتیجه‌ش می‌شه سکوت، و من یکی هنوز معتاد و معتقد به داستان‌هام.

                Lost & Found

                وقتی یه آهنگ رو روی تکرار گوش می کنی در نهایت دو تا نتیجه داره. یا حالت ازش بهم میخوره، یا انقدر درونش غرق میشی که فکر رفتن به آهنگ بعدی غیرقابل تصوره. هر آهنگی بعدش بخوای گوش کنی یا خیلی گوش خراشه، یا زیادی آروم. حتی از بین آهنگهای همون خواننده هم اگه بگردی نمیتونی آهنگی با همون تن و صدا و متن پیدا کنی. هر آهنگی خاصن.

                با یه نفر خیلی بحث داریم در این مورد که آدم باید آهنگ رو برای لذت گوش کنه، یا برای اینکه کار فاخر و فرهنگیه. آیا روش درستی برای آهنگ گوش کردن وجود داره؟ آیا اگه به یه آهنگ گوش کنی و همزمان به یاد یه آهنگ دیگه باشی اشتباهه؟ اصلا کار درست و کار اشتباه در احساسات و افکار معنی دارن؟ چون ما میتونیم اعمالمون رو کنترل کنیم، ولی محض رضای خدا احساسات و افکار قابل کنترل نیستن. حالا تو هی تکنیک‌های روانشناسی کتاب سلامت و بهداشت و تراپیستت رو امتحان کن. بازداری، برون‌ریزی، جایگزینی خواسته. 

                کلا خیلی مشکلات داریم، ولی میتونستن خیلی بدتر باشن. مثلا با اینی که الان هست واقعا نمیدونم چیکار کنم و یک مقدار هوپلس به نظر میاد، حداقل از این نقطه. مشکلات انسانی درواقع خیلی ساده هستن چون یه مدت زمان مشخصی که بگذره، وقتی حرفش بشه یا راجع بهش گریه می کنی یا میخندی. حالا اون مدت گاهی یک ساله، گاهی ده سال گاهی یک عمر. گریه و خنده آسونه، بلاتکلیفیه که سخته. برای همین خیلی از پشت کنکور موندن میترسیدم. خیلیها پشت کنکور میمونن و واقعا پدیده وحشتناک و عجیبی نیست... ولی من میترسیدم.

                کنکور. مثال خیلی خوبیه. فکر کنم من آدم "از مسیر لذت ببری" به دنیا اومدم ولی الان انسان نتیجه‌گرایی هستم چون مجبور بودم. وایسا... مجبور بودم؟ آیا واقعا رتبه سه رقمی و رشته تاپ ارزشش رو داره؟ نمیدونم. طمع درونم زیاده... یا بود. خیلی ها نتیجه گرا هستن بدون داشتن نتیجه ای که میخوان. مثلا من. 

                حرف زدن راجع به کنکور و نتایج اینجا خیلی سخته چون زود چسب زخم رو نکندم و الان زیرش عفونت کرده. قبلا گفته بودم درونم پر از shame هه و نمیفهمم کسانی رو که بدون خجالت زندگیشون رو می کنن انگار خیلی عادیه که زنده باشن و دانشگاه خوب قبول بشن و دانشگاه قبول نشن و برن سرکار و وارد رابطه بشن و کات کنن. هر قدمی که برمیدارم انگار باید به یک جمعی از تماشاچی های خیالی جواب پس بدم که چرا اینکارو کردم، و جالبش اینه که اون تماشاچی ها حتی زیادم اهمیتی به نمایش نمیدن. انگار بلیط مجانی گیرشون اومده و میخوان هرچه زودتر برن خونه برای امتحان میانترم فرداشون بخونن.

                به هرحال. دندون بهشتی قبول شدم و الان منتظرم بهمن بشه که برم دانشگاه. یه پست کنکوری دارم ولی هی عقب میندازم تمومش کردنش رو.

                عبور کنیم. پست های قدیمیم رو میخوندم و همونطور که انتظار داشتیم یه آدم متفاوت بودم. کل زندگی من توی این وبلاگ بود، چون جای دیگه ای رو نداشتم. نمیخوام دراماتیک باشم ولی اون بیرون جایی برای خودم نمیدیدم، با اینکه وجود داشت. برای همه جا هست. این هم جزو چیزهاییه که راجع بهش بحث می کنیم. برای همه جا هست، برای همه عشق هست، دیگه بچه نیستی که بتونن بترسوننت با دروغ و جواب های اشتباه. برو جواب درست رو پیدا کن و بعد با پنس چیزهایی که توی مخت فرو کرده بودن رو از گوشت در بیار بیرون. 

                خوشحالم که با هم بحث می کنیم. خوشحالم که میتونم خودسر و لجباز باشم. نمیدونم اون هم خوشحاله یا نه، ولی حدس میزنم آره چون برمیگرده برای بحث بیشتر. شاید بالاخره نوبت منه که آهنگی باشم که کسی ردش نمیکنه.

                 

                خلاصه که همین. اینم سهم امروز از برون ریزی و بازداری و جایگزین کردن خواسته ها. دلم براتون تنگ شده. اگه حال و حوصله داشتید یه کامنت کوچولو بذارید. آهنگ Red از Survive said the prophet روی تکرار بود برام که یهو دستم خورد قطع شد.

                If we can be found we sure can get lost

                through all the madness of falling in love.

                Fear For Firstborn, Fumbling Fever Fantasies, Fascinating Factory Failures

                معمولا وقتی یه جایی نزدیک Rock Bottom، و نه دقیقا خودش باشم میام وبلاگ. خیلی وقته دیگه مهم نیست انسان ها چه تصوری ازم پیدا کردن، و از خیلی وقت منظورم چهار روزه. زمان برام عجیبه و کش میاد. مثل یه خوناشام، ولی بدون فناناپذیر بودن. این بدن ظریف و ضعیف هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و معلوم نیست ذهنی که اینهمه برای پرورشش وقت گذاشتم قراره بعدش کجا بره. احتمال میدم که یه جا. امیدم اینه که هیچ جا. 

                اول هر پاراگراف یک اپسیلون از آخرش سختتره. فکر کنم این گزاره بیشتر از اینکه راجع به پاراگراف باشه راجع به مراحل زندگیه. انجام دادن یک کار از اینکه از کس دیگه ای بخوای که برات انجامش بده یک اپسیلون راحتتره، ولی اون یک اپسیلون فرق بین نیاز من به اینه که خودم رو زیر خروارها خاک دفن کنم و چهل سال بخوابم. میدونم وقتی بیدار بشم قرار نیست چیزی آسون تر بشه یا من قوی تر بشم، حتی با اینکه خاک در دیده بسی جان فرسا بوده و سنگ بر سینه بسی سنگین. از بچگی یه چیزی در من عجیب بوده و باورم نمیشه فراموش کرده بودم من همون عجیب الخلقه‌ای بودم که شعر سنگ قبر شاعرها رو حفظ می کردم.

                احتمالا در نوزادی یک روز یک جور عجیب روی سرم افتادم یا در خردسالی یه چیز اشتباه شنیدم که الان همه چیز برام بردگی و ترسه. مغز ماده‌گرام میخواد دلیل فیزیکی برای این خرابی ذهنی پیدا کنه. نمیدونم چطور انتظار دارم دیگران حرفم رو قبول کنن وقتی خودم نمی کنم. نمیدونم چطور انتظار دارم قضاوت نشم ولی سنگدل ترین و بی سواد ترین قاضی این دادگاه خودمم. شاید در زندگی قبلیم یه سیاهپوست در اوج دوران برده‌داری آمریکا بودم. بیا. این هم دلیل معنوی. کاملا اسپریچوال.

                خوندن حرف های قدیمیم بالاترین لذت و بدترین رنجه. مثل فکر کردن به عشق و طوریکه باید باشه. فکر نکنم عشق نوجوانی با عشق بزرگسالی فرق زیادی کنه. فکر نکنم چیزی متفاوت از یک اعتیاد باشه. همه بهت میگن ترکش کن، ولی اگه کوکائین ذهنت رو تیز میکنه و شعرهات رو زیباتر و تلاشت رو بیشتر، اگه باعث میشه هرروز از تخت بیرون بیای و دوش بگیری و عطر بزنی و موهات رو درست کنی، اگه بر خلاف طبیعت وحشیت، مودب و صبور و اجتماعی می کنتت، چرا ترکش کنم؟ چون به کشتن میدتم؟ زندگی هم همینکارو می کنه. Fools.

                برده داری رو می گفتم. در همه سناریو ها من برده‌م، و طناب دست توئه، و طناب خفه کننده‌ست ولی حداقل یه چیزی مثل دست دور گردنمه. از خلا و تنهایی بهتره. هوا نمیتونه نوازشت کنه. هوا نمیبرتت جایی که باید و به جات حرف نمیزنه. هوا بهت نمیگه قرص هاتو کی بخوری و کی بیدار شی و کی بخوابی. هوا براش مهم نیست چند ساعته غذا نخوردی یا از جات تکون نخوردی. شاید من هوام؟ اونوقت میتونستم اون روز از بین تارهای صوتیت رد شم و ارتعاشات رو به گوش خودم برسونم. ولی تو سکوت بودی. سکوت هوا نیاز نداره.

                بچگی رو می گفتم. ولی... نه واقعا، نمیتونم بگم. عجیب الخلقه. خنده‌داره.

                میرم سکوت کنم. هوا نیاز ندارم.

                 

                (آهنگی به ذهنم نمی‌رسه. می‌تونید Find me here یا Water Fountain گوش کنید.)

                Funny Little Universe

                من یه قانون دارم که پست‌های وبلاگ رو با لپتاپ می‌نویسم. خونه تاریک بود و با خودم گفتم هوا هوای پست نوشتنه، ولی همه خواب بودن و نمی‌خواستم صدای دینگ لپتاپ بلند بشه. همینکه اینو نوشتم صدای گوشی بابا که یادش رفته بود بی‌صدا کنه درومد. یونیورس بامزه.

                می‌خواستم بذارم بعد شنبه که از تهران برگشتم یه پست کامل بنویسم از اتفاقات آخر هفته و ثبت‌نام دانشگاه ولی سرما خوردم و حوصله هیچ کاری جز چرخه‌ی باطل سرکار/خونه/چت نداشتم. اینم اتفاق بامزه‌ای بود چون یادم افتاد وقتی‌ هم که برم تهران قرار نیست همه چیز طبق برنامه‌هام و تصوراتم پیش بره. اصلا همینجا هم پیش نمی‌ره. یه روز صبح(بیشتر شبیه ظهر) بیدار شدم و با صبحانه Evermore گوش دادم و دیدم چقدر پیانوش قشنگه و نسبتا هم ساده‌ست. توی یک‌ساعت و نیم یادش گرفتم. چند پست قبل(که میشه چند ماه قبل) فکر کنم گفته بودم که کلا برنامه‌ریزی برام معنی نداره و زندگیم رو دو روز دو روز برنامه ریزی می‌کنم، ولی شاید این زیادم چیز بدی نباشه. اکثر چیزهای خوب یهویی برام اتفاق افتادن و وارد زندگیم شدن. هیچکدومشون یهویی نرفتن. پروسه‌ی دردناک جدا کردن چسب از پوست بود.

                دانشگاه خیلی زیبا بود با اینکه وقت نکردم توش رو زیاد بگردم. مثل آهنگی که فقط یه دور گوش دادم و لیریکش رو نخوندم، نمی‌دونم چقدر فرست ایمپرشنم ازش درسته ولی گمونم گل و گشاد بودن دانشگاه تهران رو نداره و یه جورایی از این قضیه خوشم میاد؟ من آدم دنیاهای بزرگ نیستم. بیشتر علاقه به انسان‌های خوب و زیبا دارم که از اون نظر تامین هستم.

                رفتم موزه هنرهای معاصر و واو الان می فهمم مردم عکس پروفایل‌های خوبشون رو از کجا می‌آرن. حتی منم بین اون‌همه هنر زیبا، یه دسته گل توی دستم، بدون لچک، با کت چرم، آرتیستیک و elegant به نظر می‌رسیدم.

                بعضی وقت‌ها نبود یک چیزها و یک‌کسانی رو توی زندگیم حس می‌کنم ولی خیلی حسش دور و کمرنگه. مثل حس سوزن واکسن. فکر کنم هرچی بزرگتر می‌شی غم و شادی و خشم رو با شدت کمتری حس می‌کنی، و فقط ترسه که پررنگ می‌شه. الان این هیجانی که حس می‌کنم خیلی محوه، آبی آسمانی. درحالیکه خیلی از دوستام هیجانشون صورتی جیغ و بنفش آدامسیه. فکر کنم به خاطر اونهمه کتاب بزرگسالیه که توی بچگی خوندم. ایکاش دوباره بخونمشون، با اینکه میدونم مثل یه خودکار قدیمی رنگشون رفته.

                اون روز که فهمیدم پایان ما از آغاز doomed بود مثل همه کتاب‌هایی که با هم خوندیم و سریال‌هایی که با هم دیدیم، با خودم گفتم یونیورس بامزه. به نظرم کرکترهای توی داستان می‌تونن بامزگی توی داستان خودشون رو appreciate کنن، اگه به اندازه کافی تلاش کنن.

                خیلی به داستانی که دارم از خودمون می... یا شایدم نمی... نویسم فکر می‌کنم. اون هم بامزه‌ست. ایکاش می‌تونستم بهتر و بیشتر بنویسمش و بدم به کسایی که دوست دارم. ولی فعلا نه. فعلا این پست رو ارسال می‌کنم، بهتون پیشنهاد می‌کنم Evermore گوش کنید ولی فقط نصفه‌ی اولش رو، و می‌رم یه کم کتاب بخونم که زاویه‌های اضافه‌ی دورم رو بتراشه. Taking the edge, you know?

                ۱ ۲ ۳ . . . ۳۴ ۳۵ ۳۶
                ~ اینجا صداها معنا دارند ~

                ,I turn off the lights to see
                All the colors in the shadow

                ×××
                ,It's all about the legend
                ,the stories
                the adventure

                ×××
                پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
                آرشیو مطالب
                Designed By Erfan Powered by Bayan