Gravely

بهش فکر می کنم و فکر می کنم و یه بار دیگه هم فکر میکنم ولی چون همه‌ی این فکر ها مال یک نفره، نتیجه همشون هم یک چیز میشه. مشخصا.

کاری که الان دارم میکنم مثل کاریه که چند دقیقه پیش کردم. نصفه شبه. از اتاقم رفتم بیرون و در رو یه جوری باز کردم که صدای قژقژ دردناکش در بیاد و انتظار داشتم یکی بیدار بشه و ازم بپرسه چرا بیداری و چرا چهار دقیقه‌ست به لیوان آب خیره شدی و چرا گریه می‌کنی؟ ولی ته ذهنم می دونم در نهایت اگر هم کسی بیدار بشه و چیزی بپرسه اینه که این موقع شب چرا داری سر و صدا می کنی؟

نمیدونم مشکل از صداست یا هوایی که باهاش به لرزه در میاد یا گوش هایی که اون رو می شنون ولی فریاد کمک تقریبا هیچوقت شنیده نمیشه. نه توسط اون کسی که میخوای، و واقعا... چه انتظار داری؟

به اون سال فکر می کنم و یادم میاد تصمیم گرفتم بدترین سال زندگیم باشه. تا چند وقت پیش فکر می کردم تصمیمم رو اجرا کردم ولی امروز عمیقتر بهش فکر کردم و... اونموقع فکر می کردم هیچ چیز قرار نیست بهتر بشه. الان هم همین فکرو میکنم، ولی با هوایی از قبول کردن و شانه بالا انداختن سریع. اونموقع هیچ چیز نمیدونستم و روی لبه تیغ هر خطری برام مهلک به نظر میومد، و الان هم تقریبا همینه. اونموقع ازم دور بود و الان هم. فرق بین عینک کثیف و هوای آلوده‌ست. هردو جلوی دیدت رو میگیرن.

فردا هزاران کار دارم و یه جورایی خوبه چون باعث میشه یادم بره چقدر miserableام و چقدرش قابل پیشگیری بود. هر پیامی رو با زحمت فراوان و حس مرگ جواب میدم ولی اگه ببینم مردم فراموشم کردن وحشت می کنم. پارادوکسی در من هست که هیچوقت نمیخوام روانی ترین فرد یک اتاق باشم، و همین من رو روانی ترین فرد یک اتاق میکنه. از کسایی که باهام فرق دارن نفرت دارم و از کسایی که شبیهم هستن بیشتر. هر بار که فکر می کنم شعرم نمیتونه از این بدتر بشه خودم رو غافلگیر می کنم.

آ بهم گفت از این بهونه استفاده کن و برو روی پشت بوم جیغ بزن و گریه کن ولی فریاد من اینه. نمیخوام دیگه تا ابد چیز زیبایی ببینم یا از تختم بیرون بیام یا درباره احساساتم با کسی حرف بزنم یا چیزی گوش کنم یا چیزی بخونم. شاید جدی نگفت. اکثر آدم ها جدی نمیگن و اگر میدونستن من چقدر حرفهاشون رو جدی می گیرم، احتمالا کمتر با من حرف میزدن.

دیگه حتی فکر کردن به بود و نبود خورشید معنایی نداره چون چه فایده؟ وقتی تابستون تموم شده؟

-+-+-+

لحظه‌ای که خیلی خوب از اون سال یادم میاد وقتیه که روی صندلی چرخان توی آشپزخونه نشسته بودم. صندلی با رویه ی مشکیش که به هیچ جای دیگه ی خونه نمیومد، چون هیچوقت هیچ قسمتی از ما به جایی که توش زندگی کردیم نمیاد. همیشه موقتی بودیم. روش نشسته بودم و زانوهام رو جمع کرده بودم و باهات چت می کردم با اینکه هنوز جواب مشاورم رو نداده بودم و ساعت های درس خوندنم رو برای اون روز شروع نکرده بودم. فکر می کردم تو شادترین چیز زندگیمی و من شادترین چیز زندگیتم با اینکه هیچکدوممون زیاد شاد نبودیم. نمیتونم به هیچکس توضیح بدم و شاید دفعات بعد دیگه نباید تلاش کنم. شاید وقتی فقط تو ذهن خودمه خالص تر و آلوده نشده تره.  

فکر می کردم همینکه کسی بفهمه چی میگم و به شوخی هام بخنده و به سختی هام غر بزنه یعنی عشق و شاید بود. هیچوقت دیگه نخواهم فهمید که عشق بود یا نه و قسمتیش تقصیر خودمه که برگه آزمون رو انداختم دور و هرگز جواب رو نخواهم دید. میترسیدم که یه صفحه سفید باشه و شایدم بود.

امروز فکر میکردم زندگی قراره چیزی به جز یک لیست از آدم ها باشه و این احساسات خفه شده و منطق عجیبی که به مردم نشون میدم شاید من نیستم. خسته شدم ازش. من فقط هجده سالمه و باید یه کم احمق باشم ولی انگار هیچوقت فرصتش پیش نمیاد. فقط سه ماه از کنکورم گذشته و حق دارم که برام big deal باشه هنوز و همش ازش حرف بزنم و گنده‌ش کنم. حق دارم اونیکه هر شب اشکم رو در آورد رو بلاک کنم و به دوستاش بگم دقیقا چیکار کرده. حق دارم نیم فاصله های کوفتی رو رعایت نکنم و نگران جبران کردن هر اپسیلون خوبی های دیگران نباشم و هر هزار تومنی که خرج می کنم رو نشمارم. حق دارم کبودی ها رو نادیده نگیرم و با زخمام شوخی نکنم. حق دارم بهش بگم بچه پولدار پریولجد که لیاقت هیچکدوم از چیزهایی که داره رو نداره. حق دارم تو گوشش داد بزنم چقدر تلاش کردم و چقدر چشم کور کردم و پا شکستم تا به اینجا رسیدم. حق دارم ماسک هام رو لایه لایه در بیارم که بالاخره یکی ببینه یه تیکه هایی از صورتم رو خودم کندم و یه تیکه هایی ناگهان ناپدید شدن. حق دارم...

ولی شایدم ندارم. هیچوقت دقیقا نمیدونم. هیچکس بهم نمیگه. نمیدونم از کجا بفهمم. نمیدونم گفته‌ی کی رو باور کنم.

چون من دلم برات تنگ شده با اینکه نبودنت برای هردومون بهتر بود. چون من ریاضی رو دوست داشتم با اینکه این تنها راه بود. چون اون شب نباید زنگ میزدم به مامان و باید همه چی رو تموم می کردم، با اینکه زندگی زیباست، و من زیبام، و آدم های زیادی یه جورایی دوستم دارند.

و من همچنان دلم برات تنگ شده. آیا این بدترین چیز دنیا نیست؟

    پلی‌لیست نگرانی

    چون لیست راحت‌تره بریم لیست.

     

    1. خوشحالی. در پایان روز چیزیه که همه ما میخوایم و دلیلیه که ما رو از توی تخت بیرون میاره. چیزیه که انتظار داری پارتنرت وقتی براش کادوی تولد میخری که مدتها روش فکر کردی نشون بده، یا دوستت وقتی براش آهنگی که دقیقا دوست داره رو، یا خودت وقتی همه چیز خوبه و دنیا آرومه و آسمون آبیه و رتبه‌ت خوب شده.

    رتبه من خیلی خوب شده، و راستش همون روز اول(شب درواقع) که فهمیدم زیاد خوشحال نشدم. ذهنم هنوز درگیر what ifهایی بود که مطمئنم ذهن همه درگیرش هست ولی من یه علاقه‌ای دارم که هی بهشون فکر کنم. مامان می گفت مثل چندتا دوست سمی که باز به هر مهمونی که میگیری دعوت میکنی. باران گفت ذهنت یه پلی‌لیست داره از همه چیزهایی که باید نگرانشون باشی و تو فقط سر هر تصمیم گیری بزرگ یا حتی در یک روز رندوم عادی، اونها رو میذاری روی شافل و بهشون گوش میکنی.

    خلاصه که، اونموقع خوشحال نشدم. بیشتر تو ذهنم این بود که حداقل "ناراحت" هم نشدم. ولی الان که بیشتر از یک هفته ازش گذشته کم کم داره برام جا میافته. همین آرامشی که موقع انتخاب رشته دارم، بهتره قدرش رو بدونم چون چیز خیلی hard wonای بوده و خیلی ها با اینکه تلاش کردن الان ندارنش. 

    این قضیه‌ی ترس از ungrateful بودن خیلی برای من پررنگه دوستان. تقریبا توی یک دسته بندی با ترس از poverty قرار میگیره. احتمالا هردوشون ریشه در فرزند یک خانواده ایرانی بودن داره. اینکه همیشه نگران باشی از همه پتانسیلت استفاده نمیکنی، یا در حق خودت و کسایی که برات زحمت می کشن جفا می کنی، یا دینی که بهشون داری رو ادا نکردی همیشه برام سنگینه. دارم سعی می کنم این قضیه رو unlearn کنم و به این نکته توجه کنم که خیلی وقت ها افراد، یا دنیا، دین‌شون رو به من ادا نکردن پس فکر کنم اینها با هم میتونن خنثی بشن. عیبی نداره. آروم باش.

    توی رانندگی هم همینم. یعنی، حتی وقتهایی که راه مال منه و حقمه زیادی سعی می کنم ملاحظه بقیه ماشین ها رو بکنم که این باعث میشه هروقت از کلاس شهری میام خونه کل بدنم و ذهنم خسته و کوفته باشه. امیدوارم استعاره به اندازه کافی ملموسی شده باشه و دیگه وجه شبه رو توضیح ندم:)

    آره پس الان خوشحالم. دو روزه منتظرم از این high که توشم بیام پایین که عادی بشم و یه پست وبلاگ بنویسم که چیز ماندگاری باشه و بعدا نیام به چشم جوگیری نگاهش کنم، ولی هی اتفاقاتی میافته که highام رو بالاتر میبره :) گفتم پس بهتره زودتر دست به کار شوم.

     

    2. ترس. بحثش شد، داشتم The Vampire Lestat میخوندم و به این نقل قول رسیدم

    I do not know anything, except that I do not wish to suffer. I am so afraid. I swear on my fear which is all I possess now, I do not know.

    واقعا کسی بهتر از این نمی تونست انگیزه های من برای... هر کاری رو توضیح بده. چون اکثر اوقات به جای دویدن به سمت هدفی، دارم فرار می کنم از ترسی. فکر نمی کنم این سالم باشه، و تلاش برای تغییر دادن خودم هم کار نمی کرد حقیقتا. برای همین تصمیم گرفتم به یه middle ground برسم، یعنی ندوم. قدم بزنم و کارهایی که لازمه طی این قدم زدن انجام بدم رو انجام بدم. 

    یعنی ببینید، میتونم خودم رو درک کنم که چرا اینجوریم. میتونم بی طرفانه به خودم و زندگیم تا اینجا نگاه کنم و بگم زندگی استرس آوری بوده، از اکثر جهاتی که فکرشو بکنید، و بیشترش هم تقصیر خودم نبوده چون مثلا یه بچه 12 ساله چطور ممکنه مقصر اتفاقات تنش زایی باشه که داره براش میافته؟

    من در گذشته خودم مقصر نبودم، ولی چون زندگی خودمه، شخصیت خودمه، این وظیفه رو دارم که سعی کنم آروم آروم درستش کنم. یعنی به نقطه ای برسم که یه بچه‌ی helpless نباشم و واقعا کنترل معنی داری رو چیزهایی که داره پیش میاد، آدم هایی که براشون زمان میذارم، و چیزهایی که یاد میگیرم داشته باشم. حتی اگر هم نداشتم، بتونم احساسات خودم نسبت به اون چیزها رو هضم و تحلیل کنم که باعث وحشتم نشن.

    این میزان از مسئولیت یه کم برام سنگینه، و اگه بخوام بالغانه باهاش مواجه بشم، باید قبول کنم که آره. ترسیدم. همیشه قرار نیست درست تصمیم بگیرم. ولی قراره بهتر بشه، قدم به قدم.

     

    3. ژورنال نوشتن بود ها؟ نتونستم هرروز انجامش بدم، دروغ چرا. ولی اون روزهایی که انجام دادم واقعا جادو کرد. میتونم با یه کم اغراق بگم یه مشکل خیلی بزرگ رو برام حل کرد. یه وزنه ای روی دوشم نیست که واقعا به خودم افتخار می کنم تونستم انقدر به موقع بندازمش زمین، چون اگه یک قدم بیشتر باهاش راه رفته بودم باهاش افتاده بودم تو دریا و باید کلی دست و پا میزدم که غرق نشم.

     

    4. افتخار. هوم. من به طور کلی اعتماد به نفس پایینی دارم و در این نقطه زندگیم میتونم بگم پاشنه آشیلمه. سرکار رفتن واقعا کمکم کرد. بازخورد مثبت از دانش آموزها و مدیرم می گرفتم، خودم تسلط بیشتری رو کارم داشتم، و از همه مهمتر، وحشتم کم شد. الان کاملا ترس و وحشتی که دو هفته پیش داشتم در برابر استرس اندکی که الان دارم مقایسه می کنم، میتونم بگم که آره. پیشرفت.

    یه چیز بامزه اینه که راجع به زبان هم همینه. یادمه وقتی 8 سالم بود قبل کلاس زبان رفتن گریه می کردم و بعضی وقت ها مادرم باید فیزیکالی منو میکشید که برم کلاس. (لطفا زنگ نزنید به مددکارهای اجتماعی she meant well!) چون در یه سری چیزها خوب نبودم و از اینکه برای چیزها تلاش کنم و اونها رو یاد نگیرم وحشت می کردم.

    وقتی  اون وحشتی که داشتم رو با اعتماد به نفس کامل الانم نسبت به زبان مقایسه میکنم، خیلی خیلی آرامش دهنده است. یعنی اطمینان بخش ترین چیز دنیاست. چون میگم، اون وحشت حل شد. پس وحشت های حال و آینده هم قراره حل بشه و این عالیه.

    میدونم اگه این درس رو زودتر یاد میگرفتم و یه سری تصمیمات رو می گرفت خیلی بهتر بود. از یه سری چیزها که برام خیلی خوب بودن و منم توشون خیلی خوب بودم عقب کشیدم، چون میترسیدم. آره، الان پشیمونم، ولی کاریش که نمیشه کرد، میشه :)؟ 

     

    5. خود. به نظرم این خیلی خوبه که آدم زود بفهمه خودش چطور زندگی‌ای رو میخواد. هیجان می خواد؟ یه روتین مشخص میخواد؟ دوست داره در حال یادگرفتن for the sake of یادگرفتن باشه، یا اونقدر براش اولویت نیست و از یافته‌هاش میخواد پول در بیاره؟ میخواد خطر کنه؟ میخواد با آدم های زیادی در ارتباط باشه در عمق کم یا با آدم های کمی در عمق زیاد؟ چون میدونید، واقعا نمیشه همه این حالات رو با هم داشت. حتی اگه غیرممکن نباشه، زیاد نتیجه‌ش چیز جالبی نمیشه. میشه هیولای فرانکنشتاین که بهترین قسمت هرچیزی رو داشت ولی مجموعا چیز جذابی به دست نیومده بود.

    خلاصه که آره خوبه که بدونی چی میخوای در همه موارد. اصلا، یه چیزی که آدم باید زود بفهمه اینه که "میخواد که بخواد"؟ میخواد که یه سری هدف داشته باشه و برای رسیدن بهشون تلاش کنه یا نه، همینکه زندگی stableای داشته باشه براش کافیه؟

     

    6. الان که دارم تموم می کنم به این فکر می کنم که اینم عجب پست skipableایه ها... ولی آخه جدیدا اکثر پست های بیان skipable ان پس قرار نیست ناراحت بشم اگه کسی تند تند اینو رد کنه یا skim کنه. احتمالا ریشه این اتفاق به کیفیت پست ها برنمیگرده بلکه به این برمیگرده که دیگه اون sense of community به اون شدت توی بیان جاری نیست و انگیزه برای کامل خوندن پست های همدیگه خیلی سطحی تره.

     

    7. احتمالا لازم نیست اینجا به این اشاره کنمbut better safe than sorry.

    رتبه کشوریم سه رقمی شده، ولی اگه ممکنه تا قبل از اومدن نتایج عدد دقیق نپرسید تا ناراحتی هم پیش نیاد :)

     

    To Listen~

    400Lux

    از خدایان پنهون نیست از شما چه پنهون که اومدم OMAATها رو بنویسم ولی وقتی پیش نمایش رو میزدم دیدم اگه اینهایی که نوشتم رو توی وبلاگ کس دیگه ای میدیدم حتما اسکیپ می کردم. پس کنسل شد. حیف. واسه‌ش خیلی امید و آرزو داشتم. اسکرین و آهنگ نگه داشتن از فیلم ها باید کافی باشه.

     

    به خودم قول دادم روزی ده دقیقه ژورنال بنویسم. روی کاغذ، توی دفترچه‌ای که صبا تو باغ کتاب برامون خرید. تا اینجا انقدر استفاده های مختلف ازش کردم که دیگه معلوم نیست نقش اصلیش چیه. شبیه خودم.

    رتبه ها تا یکی دو هفته دیگه میاد. اکثر اوقات استرس خاصی براش ندارم، ولی هرچند وقت یه بار یه کم نگرانش میشم. میدونم قرار نیست افتضاح باشه. انتظار ندارم عالی باشه. تنها چیزی که میخوام... خب. تهرانه. نمیدونم. شاید اگه یه کم، فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم الان نگران این قضیه لازم نبود باشم. شاید این پرفکشنیسمه که داره حرف میزنه. میخوام پست کنکوری کامل بنویسم ولی چون نتیجه نیومده دو دلم. باید یه دلیلی به مردم بدم که بخوان پستم رو بخونن، میدانید؟

    هفته خیلی خفنی نداشتم، و یه سری مسائل تو ذهنمه که باید تا دو هفته بعد حل بشن. ولی میتونم بگم به نسبت دفعه قبل که اینجا روزمره نویسی کردم ذهنم آروم تره. نه... نه آروم خوب نیست. حتی دوران کنکور هم آروم بودن داشتم. ولی یه آروم بودن مثل سیاهی شب توی جنگل تاریک بود. مثل آروم بودن کف مرداب.

    گفتم مرداب. یه کمدین توی یوتیوب بود که می گفت بیست تا سی سالگی زمان مهمیه برای اینکه ویژگی های بدت رو مثل آشغال های یه دریاچه در بیاری بیرون. چون بعدش روی دریاچه یخ میزنه و دیگه نمیتونی کاری کنی شخصیتت فیکسد میشه.

    حالا... حس می کنم این دو ماه قبل کنکور نقشش همینه. بعدش دوباره درگیر درس و کار میشم، وقت ندارم مشکلات و ناامنی هام رو حل کنم. دارم سعی می کنم لیستشون کنم و مکانیسم های دفاعی سالم در برابرشون پیدا کنم... ولی اینکار نیازمند یه الگوی خوبه. و هرکس رو که پیدا می کنم، و تو سرم میگم اوکی این دیگه درسته، این دیگه کنترل فلان چیزش رو تا حدی در دست داره، ناامیدم میکنه.

    از یک سال پیش یه حالت بالا و پایین توی روابطم داشتم. اول ترس بود، که دوباره کسی ناامیدم کنه. کم کم تبدیل به خشم شد. الان که تریگری باقی نذاشتم دور و برم، دارم وارد مرحله انتظار میشم. بالاخره همه ناامیدت میکنن. زیر یا زود داره، سوخت و سوز نه. موجود ماورایی که روی شونه چپم میشینه بهم میگه خودم زودتر ناامیدشون کنم، قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنن. خیلی کلیشه است، ولی به نظرم 80 درصد تضمینی میاد.

    یک کاری هست که باید به زودی انجام بدم. هیستوریکالی، قرار نیست خیلی خوب یا منطقی انجامش بدم. احتمالا وسطش یه اشتباهی بکنم که باعث بشه تا یک سال نصفه شب ها بهش فکر کنم. هیستوریکالی، اصلا نباید تا اینجا هم میرسیدم. پس فکر کنم هیستوری همیشه هم تکرار نشه.

    یه چیزی که راجع به خودم خیلی خوب میدونم اینه که هم انعطاف پذیرم، هم تاثیر پذیر. با یکی حرف میزنم و یه احساس دارم، یه سریال میبینم و کاملا approach ام عوض میشه. I know you were trouble پخش میشه و مطمئن میشم که نه. کار درست اینه. هرچی هم باشم، حوصله سر بر نیستم. هیچوقت نمیتونی بفهمی قدم بعدیم چیه، نابودی یا پخت و پز. هاها.

    تا وقتی اون کار مهم رو انجام میدم باید هنر جایگزینی رو یاد بگیرم. واقعا سخته، وقتی یه حفره توی زندگیت ایجاد میشه با هرچی دم دستت هست، حتی شده آشغال، پرش نکنی. سخته ولی مگه تا اینجا چی آسون بوده عزیزانم؟

     

    یه چیز آیرانیک اینه که این پست هم خیلی پست skipableایه. هر خطش یه جوریه که فقط خودم متوجه میشم... شبیه دفترچه هام. حتی اگه کسی پیداشون کنه، فکر نکنم دلش بخواد حرفهای رندوم انگلیسی بدخط من رو بخونه. قابل درک. پست trashای نوشتم، ولی حداقل لازم نبود براش تلاش زیادی بکنم.

    همین دیگه. ادامه روز خوبی داشته باشید. *Mic Drop*

     

    (عنوان یه آهنگ از Lorde)

      OMAAT; 1: Happy with a Secret

      با دلایت تصمیم گرفتیم هرروز یه فیلم ببینیم. دلم برای اینکارا و نوشتن راحع بهشون تنگ شده بود. چون عاشق مخفف کرذن چیزها هستم، اسمش رو میذارم OMAAT. میشه One Move At A Time. هر Movie مثل یک Move به جلوئه. یا عقب، بسته به اینکه اون لحظه چی نیاز داشته باشی.

      پــــــس بریم که رفتیم!

       

      فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو نگاه کردیم. برعکس دلایت، قبل از دیدن هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه برای همین با هر قدم حیرت کردم. در پایان فیلم، حتی چیزهایی که نفهمیدم برام زیبا بود. جدیدا خیلی به خاطرات و ذهن فکر می کنم، و فکر می کنم... هی. ذهن ما خطی نیست. خاطرات ما با دوربین ضبط نشدن و فقط کلافی از احساسات و اطلاعاتن که اکثر اوقات سرش گمه. پس دوست ندارم برم تحلیل های اینترنت رو بخونم که بفهمم دقیقا تایم لاین فیلم چطور بود.

      لرزان بودن تعمدی دوربین چیزی از زیبایی شات ها کم نکره بود. انگار تک تک لحظات فیلم عکاسی شده بودن و کنار هم گذاشته شده بودن(البته، از نظر تکنیکی همینه... ولی خب.)

      مردم معمولا به من میگن خیلی تو افکار خودمم و زیاد با دنیای واقعی در تماس نیستم. برای همین اینکه اتفاقات داخل سر جول با اتفاقات بیرون مری و استن پارالل میشد، لمس همزمان درون و بیرون، برام خیلی زیبا بود. البته... دروغ چرا. کلاس استوری لاین مری با اینکه کوتاه بود خیلی محکم بهم ضربه زد. اونجا که زنه گفت You can have him kid. You already did مجبور شدم استپ کنم و یه نفسی بگیرم.

      نکته پایانی که از این فیلم گرفتم اینه که اگه کسی اونقدر روی ذهن و احساساتت قدرت داره که حاضر بشی کاملا پاکش کنی، نبودنش اندازه بودنش قراره دردناک باشه. پاک کردن خاطرات فکر خوبی نیست، تازه به نظرم باید برعکس عمل کنی. سعی کنی کامل به خاطر بیاریش. بدون bias، و بعد سعی کنی برای خودت حلش کنی. البته هنوز خودم این نظر خودمو اجرا نکرذم. آپدیتتون میکنم اگه کار کرد.

      و آه. راستش نمیدونم. احتمالا باید از مفهوم رابطه جول و کلمنتاین بیشتر بنویسم... و تاثیری که باید رو من بذاره. ولی نمیدونم. نمیتونم. شبیه دریاچه یخ زده ست که فقط میتونم رو سطحش بخوابم. شاید همینطوری بهتر باشه، چون هیچکس دلش نمیخواد از هیپوترمیا بمیرم!

      هیچی دیگه. همین.

      ~Fav Quotes~

      "Why do I fall in love with every woman I see who shows me a bit of attention?"

       

      "You want some fries for that shake?"

       

      "Happy? Happy with a secret?"

       

      "constantly talking isn't necessarily comminucating."

       

      "are we dining dead?"

       

       

      To Listen 

      just a girl who had to sing this song

      آزادی بعد از کنکور دولبه‌ست. یه لبه‌ش بهت زمان زیادی می ده که کارهای سه سال نکرده‌ت رو بکنی، لبه دیگه‌ش زمان بی نهایته برای فکر و فکر و فکر، و از نظر تاریخی، افکار ما خیلی شاد و شنگول نیستن. آدم های دور و برم بهم میگن فکر نکن. از مادربزرگم گرفته تا دیلایت، که واقعا طیف خنده داری از انسان هاست. فکر کنم این دو ماه تنها دو ماهیه که بتونم بدون هیج consequenceای فکر نکنم. صدای آهنگ رو تا ته زیاد کنم و بذارم T.Rex تو سرم داد بزنه، برم زیر پتو قایم شم، در رو ببندم و بذارم آدم ها خودشون بار فجایعی که بار میارن رو به دوش بکشن. آلبوم بعد از آلبوم بینج کنم و از تموم شدنشون نترسم. وقتایی که لازمه با آدمها mean باشم و دیگه سعی نکنم بهشون ثابت کنم براشون خوب و کافیم. لازم نیست به رد ثابت کنم ازش بدبخت ترم، چون نیستم. من میدونم و اونم میدونه که Spirit of Unfortune تسخیرش کرده و من قرار نیست جن‌گیر کسی باشم.

      بند اول رو برای بار سوم می خونم و حس می کنم grim تر از چیزی شد که هستم. هفته دوم آزادی واقعا دلچسب بود. درگیریم با gothic romance داره خوش میگذره، و نمیذارم منطق و سالم بودن جلوی لذت بردنم از جنون و خون رو بگیره. از آن رایس که عبور کنم میرم سراغ ماری شلی. مشکلم اینه که نمیخوام سریع عبور کنم، ولی وقت زیادی ندارم. اه. همیشه مشکل همینه.

      به لطف خودم و آرتی یه سریال جذاب دیدم، The Newsreader، درباره شبکه تلوزیون استرالیا سال 1970 هه و با توجه به تجربه ام از المپیاد سواد رسانه؟ خیلی شبیه چیزی بود که ما تو کشور داریم. اگه به کار تو رسانه علاقمندید، میتونم بگم با کمی اختلاف دقیق بود. استرس و فشار روانی، اینکه مجبوری خیلی وقتها از اخلاقیات و چهارچوبهات خارج بشی برای اینکه یه چیزی رو به دست بیاری، اینکه نمیتونی همه حقیقت رو بگی، یا اون حقیقتی که واقعا اهمیت داره رو بگی، اینا رو واقعا دقیق در آورده بود. آگاهی بخشه، مخصوصا اگه برای شما برعکس من، کار تو رسانه یه سراب نباشه و دقیقا همون چیزی باشه که میخواید.

      فرانسوی میخونم. ازش به عنوان تخلیه خشم استفاده میکنم. میذارم حرفهای عصبانی و بی اهمیتی ها مثل تیر از کنار گوشم رد بشن، بعد گوشی رو برمیدارم و دولینگو بینج می کنم. اگه متوجه شده باشید، میتونم اسم اتوبیوگرافیم رو بذارم binge چون خلاصه زندگیمه کاملا.

      هرروز که میگذره حس می کنم بیشتر دارم محو میشم. یه سری چیزها دارم که دوستام ازم میدونن و باهاش منو توی جسم خودم نگه میدارن، و خدایان میدونن چقدر بابت این ازشون ممنونم. چون اگه نکنن ممکنه یه روز پلک بزنم و ببینم شناورم و دارم به جسم خالیم نگاه می کنم که همچنان حرکت میکنه، غذا میخوره، کتاب میخونه و نفس می کشه، ولی من دیگه توش نیستم. همین الان هم انگار یه کم از پوستم بیرون زدم. اگه خوب نگاه کنم میتونم یه هاله سفید مثل outline دور خودم ببینم. ولی... چیکارش کنم دیگه. حرص اینم که دیگه نمیتونم بخورم.

      سعی می کنم کار یاد بگیرم، ولی خیلی ترسناکه. جرات نمیکنم به مامان بگم چون خیلی روم حساب باز کرده، ولی مدام دارم وحشت می کنم. انقدر تلاش کردم و سواد دارم، ولی تو به دست آوردن بدم. نمی خوام بذارم ترس جلومو بگیره چون واقعا مانع گنده ای نیست.

      پنج بند شده و پنج تا موضوع رو بررسی کردم. الان حرف کم آوردم. 

      یکی از دوستام میگفت چون خیلی کلی به چیزها نگاه میکنم برام ترسناکن. اکثر کارها رو اگه به یه سری قدم کوچیک بشکنی ساده ترن. بهش گفتم همین نگاه باعث شده ریاضی و فیزیکم خوب باشه. ولی راست گفت، و برای همین میخوام فردا برم باشگاه ثبت نام کنم. واسه اینکار باید شب زود بخوابم. صبح حداقل دیگه 8 و 9 بیدار شم، صبحانه درست حسابی بخورم، لباس بپوشم، برم باشگاه، مدارک لازم رو بپرسم، برگردم خونه دنبال مدارک بگردم، و همین کارو فردا تکرار کنم. به نظر آسون میاد. آپدیتتون می کنم که تونستم یا نه. 

      حوصله ندارم افکاری که بین هردو بند دارم رو بنویسم، یا آهنگ آپلود کنم.

      عنوان: آهنگ Welcome to the Black parade از My Chemical Romance

      I'm just a man, not a hero

      just a boy who had to sing this song

       یه چیزی که خیلی راجع به جرارد وی(خواننده این بند) دوست دارم، اینه که چطور اتفاقات زندگیش رو جدی میگیره. هر چیزی که اتفاق می افته براش معنا داره، و ازش معنا ساخته. از خاطرات بچگیش، تا دیدن 9/11، تا مرگ مادربزرگش. همه رو به چشم داستان میبینه و اجازه میده قصه ها اغواش کنن. منم اینطور بودم. منم میخوام دوباره اینطور شم.

      Rubble: A Poem

      I found a breather, down the other street

      In a greenish blazer, unshaved yet so sweet

       

      We walked the boulevard, our steps were unmatched

      We got to a park and, on a bench we sat

       

      I sang him a song, I told him a joke

      To me he warmed up, Loose the stroy broke

       

      The rage and the madness, the corruption in my mind

      Unmasked the emotion, let the fight inside

       

      I scratched at my marks, I said I have lied

      He didn't know me, he was barely kind

       

      He told me I was wrong, he pressed on the bruise 

      That's all a soul needs, a cold titanic cruise

       

      So God made the head, Built to be rubble

      And heart to be destroyed, into a brothel

       

      I finished my rant up, he gazed at me cold

      He stood up with ease, left me into the crowd

       

      I sat there unmoved, shaken motionless

      Once more to find out, poems heal not a curse

       

      To Listen~

      پ.ن: من آزاد شدم :) شما چه خبر؟

      The perks of watching a movie over and over

      این ششمین باریه که دارم مزایای منزوی بودن رو نگاه می‌کنم. می‌خواستم بفهمم چیه که این فیلم رو از این‌همه درامای دبیرستانی دیگه که ریخته اون بیرون برام متمایز می‌کنه.

      متوجه شدم بحث چهار تا صحنه‌ست.(خیلی بیشتر از چهار تا صحنه‌ست ولی اگه بخوام همه رو بگم باید مقاله کامل بنویسم پس به همین‌ها بسنده می‌کنیم.)

      (اسپویلِ شدید فیلم. به جز بند آخر تقریبا همه چیز رو اسپویل میکنم)

       

       

      ۱. اولین بوسه‌ی چارلی و سم. سم می‌خواد از چارلی و معصومیتش محافظت کنه، طوریکه هیچکس برای خودش نکرد.

      یا حداقل، قصدش اینه. نمی‌دونه که چارلی معصوم نیست. حتی خود چارلی هم انگار نمی‌دونه. چون وقتی سم حرف می‌زنه، نمی‌گه "منم همین تجربه رو داشتم." میگه "خاله هلن من هم همین تجربه رو داشت." یعنی خودش رو به عنوان قربانی قبول نداره. خودشو مقصر می‌بینه.

      این صحنه زیباست چون با اینکه سم معصومیتش رو نجات نداد، ولی حداقل "تلاش" کرد که اینکارو بکنه. می‌تونست واسه‌ش مهم نباشه، می‌تونست بگه "اگه من درد کشیدم، چرا بقیه نکشن؟"

      ولی اینکارو نکرد. همین ارزشمند بود.

       

      ۲. بعد از اونجا که چارلی دوست پسر سابق پاتریک رو کتک می‌زنه، داره از دفتر مدیر میاد بیرون که سم میاد بیرون دنبالش، و اولین سوالایی که چارلی ازش می‌پرسه ایناست:

      "So you're not scared of me?" Don't you think I am a monster?

      "Can we be friends again?" Can you love me, regardless?

      بغل های چارلی و سم از هزارتا بوسه برام مهمترن. ولی جدا از اون، جواب زیبای سم بهش:

      "Come on. Let's go be psychos together."

       

      ۳. پاتریک و آرک شخصیتیش نابوم می‌کنه. طوری‌که هر شب می‌گفت "امروز دیگه زندگیمو عوض می‌کنم"

      "I could meet the love of my life any second! Things will be different now and that's- good."

      "آره. چیزها بهتر می‌شن. همین الانم شدن. من دیگه آزادم!" مغزت می‌گه.

      "پس چرا دردش از بین نمی‌ره؟" قلبت می‌گه.

      و درگیری ابدی این دو تا گیجت می‌کنه. سختی عبور از عشقی که انگار از دستت به زور کشیده‌ان بیرون.

      طوری‌که چارلی پاتریک رو بعد بوسه‌ش بلافاصله بغل کرد، حتی یک لحظه تردید نکرد و چندشش نشد؟ طوریکه بلافاصله فهمید پاتریک اون لحظه فقط یه لمس، یه ارتباط، یه جور دوست داشته شدن می‌خواسته؟ باعث می‌شه عاشق این صحنه باشم.  

       

      ۴. صحنه‌ی تاابد موردعلاقه‌م: بوسه‌ی قبل از رفتن سم.

      نه فقط بوسه. کل مکالماتی که با هم داشتن. تک تک کلمات. 

      Sam: "I don't want to be somebody's crush." 

      وقتی اینو گفت توجه کردم به گردنبندش. احتمالا تصادفی بوده، ولی ستاره دور گردنش برام انگار... نماد دست نیافتنی بودنه. حداقل برای چارلی. چیزی که از دور تحسین کنی ولی نتونی به دستش بیاری.

      Charlie: "I know who you are."

      "You're not small. You're beautiful." 

      لحن چارلی موقع این جمله‌های آخر یه uegancy خاصی داشت که فقط یه wallflower می‌تونه درک کنه. کسی که نمی‌تونه احساساتش رو همیشه نشون بده، تا اینکه به یه نقطه‌ای می‌رسه که نمی‌تونه نشون "نده". چارلی اینطوری بود که... این جمله‌ها مهمن! گوش کن! تو کوچیک نیستی! تو زیبایی!

      در عین حال، لحنش پر‌ از ترسه. 

      و پیام این فیلم همین بود. 

      "دوستت دارم‌ ولی می‌ترسم." تبدیل شد به "دوستت دارم با اینکه می‌ترسم."

      4.5 اشاره افتخاری به خواهر چارلی که بلافاصله وقتی آخر فیلم چارلی بهش زنگ زد فهمید یه چیزی اشتباهه و به دوستش گفت پلیس بفرست خونمون. بلافاصله. ما عاشق این دختریم.

      اصلا اینجوری که کل این شخصیت‌ها با هم در sync هستن طوری زیبا و هنرمندانه‌ست که نمی‌توانم. مثلا اوایل فیلم تو پارتی که سم به پاتریک گفت فکر نکنم چارلی دوستی داشته باشه، و پاتریک فوری فهمید اوکی رد خور نداره. باید این بچه رو زیر بال و پرمون بگیریم.

      (پایان اسپویل)

       

      4.75 حیفه به صحنه رقص اشاره نکنم. و آهنگ بی نظیرش که خیلی آندرریتده چون اکثرا به Heroes آخر فیلم توجه می کنن. منطقیه چون کی دیوید بویی دوست نداره؟ ولی ما دراین خانه بیشتر عاشق صحنه‌های رقص تو فیلم ها هستیم:)

      5. این فیلم از معدود فیلمهاییه که به قدرت و صلابت میگم از کتابش بهتر بود. حوصله ندارم کلی عکس تو این بیان باکس خراب شده بارگزاری کنم وگرنه زیبایی های فیلمسازانه‌ش رو که کلی با احساسات ما بازی کرد نشونتون میدادم. فیلم های 2024؟ نه ممنون 2012 وجود داره.

      Ends: A Poem

      I don't have scars

      On my chest

      Just root-marks where you

      Pulled the flowers

      out of my lungs

      A wooden, bloody crest

       

      I never touched the half used

      chapsticks you gifted me

      It once sat on your vanity

      "Too victorian, you see?

      Too romantic riddled

      Too preciouse to use

      On a fleeting whim"

      How wrong could one be?

       

      I did not make

      Mistakes, like others did

      I made them bigger, funnier

      Somewhere a crowd could see

      So they could laugh, cheer, 

      Clap me on the shoulder and say

      "The next drink is on me"

       

      My poems don't ryhtme, they

      Get thicker, wordier

      With every wave of memory

      Until they hit the shore

      Dead, "woe is me"

      Paragraphs beat the verses

      Just like how your desire

      Beat a heart in a plea

       

      I don't know when I

      Ought to end a poem

      Or a spark, and or fling

      It ends itself for m .

       

      To Listen

      Expecto Patronum

      یک: اصفهان زیبا بود. آدم‌هاش، نه همیشه. ولی شهر زیبایی بود. تو رو صدا می‌کرد. نمیتونم به کسایی که خیالشون ظرفیت اصفهان رو داره و نزدیک اصفهان هم هستن حسادت نکنم. نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت ولی به هرحال. چیزهایی که تو اصفهان دیدم و خوندم؟ آره، زیبا بودن.

       

      دو: بالاخره خونه. بالاخره یه چیزی برای خودمون.

       

      سه: 28 شهریور. نمی‌تونم به شادی فکر کنم و به 28 شهریور فکر نکنم. اول می‌خواستم بگم که دقیقا و تک تک آدم‌های 28 شهریور چرا و چقدر زیبا بودن، ولی به این نتیجه رسیدم که می خوام با حسادت این جزئیات و پیش خودم نگه دارم. بغل ها هدیه ها و شوخی ها و لحظات توی تاریکی رو. برای هرکسی شاید فقط یه روز خوب به نظر بیاد، ولی برای من همه چیزه. شاید گفتنش دپرسینگ باشه، ولی زندگی من خالی تر از اونه که بتونم با چیزی جز دوستان زیبا پرش کنم.

       

      They are my people, and even if at some point they don't want me... They're Still going to be mine. My Marauders. My Found Family.

       

      چهار: المپیاد. المپیاد لعنتی. میتونم بگم بعد از شش ماه هنوز همونقدر تو شوکم که وقتی اسمم رو صدا زدن که مدالم رو بگیرم تو شوک بودم. آدمی که توی اون چهار روز بودم، اون هشت ساعتی که توی 54 ساعت خوابیدم، فکر نکنم به این زودی تکرار بشه. آدم هایی رو ملاقات کردم که تکرار نشدنی بودن، و احتمالا خارج از اون موقعیت نمی تونستیم به این خوبی که با هم کنار اومدیم با هم کنار بیایم. نه... کنار اومدن کلمه ضعیفیه براش. مثل جایگزین کردن کلمه‌ی "آشنا" با "هم رزم". 

       

      اعتماد به نفسم رو بالا برد؟ آره برد. بهم نشون داد بیرون از این شهر کوچولوی استعاری و واقعی که دورمه چه دنیای بزرگی هست. آدم های بزرگی که همسن من هستن، ولی از من هزاران قدم جلوترن چون زنجیرهای نامرئی دورشون نیست. هیچوقت حتی برای یه لحظه فکر نکردن که لیاقت چیزی رو نداشتن. همه چیز با تولد بهشون داده شده. Unfair, I know. But that's life for you.

       

      پنج: قرائت خونه. یه روز زیبای تابستونی بود. خیلی کلیشه است، میدونم، ولی من بودم، تو بودی و نور آفتاب که از پنجره تابید و صورتت رو روشن تر کرد. لبخندی بود که نمیدونستم مال من بود یا تو.

       

      اونجا احساس کردم نمیخوام هرگز ازت دور بشم، با اینکه نمیدونم جاده "هرگز" دقیقا تا کجا ادامه داره. دیگه از "همیشه" می‌ترسم. ولی هیجان امتحان کردن راه‌های کمتر رفته، به ترسم فائق می‌آد‌.

       

      شش: دوباره شعر نوشتم. نمیدونستم قراره همچین بخش وحشی و عجیبی رو از درونم بیرون بیاره، ولی آورد. از نوشتن ساده تره و در عین حال نیست. شاید اگه همینطوری پیش برم، یه روزی دیگه نتونم با کسی صحبت کنم مگه با شعر.

       

      هفت: نمایشگاه کتاب. آدم های بی نظیری که دیدم. از همه مهمتر، آدم‌هایی که اون لحظه ندیدم... ولی بعد از مدت ها دوباره با هم حرف زدیم. Reunion, yay!

       

      هشت: کلی درس خوندم. خیلی درس خوندم. مامان به همه کتاب تست هایی که زدم یا دوباره زدم نگاه می کنه و میخنده، ولی من فقط میتونم لبخندی بزنم که واقعی نیست. زمان من توی اون کتاب ها حبس شدن، و دیگه هیچوقت بر نمی گرده.

       

      مطمئن نیستم هیچوقت بتونم ببخشم. نپرسید کیو. نمی دونم.

       

       

       

       

       

      پ.ن:

       

      الان که دارم اینو می نویسم... حس میکنم چیزی درونم نیست. پوچ و بی معنیم. گذشته خیلی پرمعنا به نظر میاد. گذشته های دور، وقتی بچه بودم و احساساتم واقعی بودن و جدی می گرفتمشون. حتی شاید بیش از حد جدی می گرفتمشون.

       

      ولی یه روز دوباره پر میشم. یه روز با هوا خفه نمیشم، لبخندی میزنم که واقعیه، به دوستام دروغ نمی گم، کلمه‌ای می‌نویسم که وجود داره.

       

      یه روز دوباره...

       

      دوباره.

      ۱ ۲ ۳ . . . ۳۳ ۳۴ ۳۵
      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      آرشیو مطالب
      Designed By Erfan Powered by Bayan