۱۸ دی ۱۳۹۸

شبی مثل امشب از زنده بودن خجالت می‌کشم. از زنده بودن و زندگی نکردن خجالت می‌کشم.

آنها دیگر زنده نیستند، دیگر نمی‌توانند زندگی کنند، و من بازمانده‌ی ناخلف آنها، ادای زندگی را درمی‌آورم. با کتاب‌ها و فیلم‌ها و لبخندها و بوسه‌هایم. با کلمات توخالی و نت‌های فالش‌.

راست گفت که انسانیت به مرگ زنده‌ است. من؟ به یادآوری زنده‌ام. اگر کمی زندگی می‌کنم، با یادآوری زندگی می‌کنم.

خلاصه که زندگی کنید به جای آن‌هایی که نمی‌توانند حتی اگر بخواهند. گو جهنم باشد، زندگی کنید.

#پرواز۷۵۲

    ترس از سکوت

    بچه که بودم با افتخار به مادرم می‌گفتم می‌تونم هروقت بخوام هر خوابی که بخوام ببینم، انگار یه ‌سی‌دی رو انتخاب می‌کنم و می‌ذارم توی دستگاه. منظورم اون خیالبافی قبل از خواب بود.

    بزرگ‌تر که شدم باز با افتخار می‌گفتم هیچوقت حوصله‌م سر نمی‌ره چون ذهنم رو دارم و می‌تونم باهاش داستان درست کنم و سرگرم بشم. منظورم رویاهای بیداری بود.

    ولی الان... الان دیگه از خیال‌بافی خودم می‌ترسم‌. از تنها موندن با ذهن خودم وحشت دارم. خاطرات گذشته زخم گلوله‌ن، و خیالات زیبای آینده بیشتر برام مثل وهم می‌مونن تا رویا. چاقوهای تیز دست‌نیافتنی‌.

    ای‌کاش هنوز اون‌جایی بودم که نمی‌تونستم درک کنم چرا آدم‌ها عاشق می‌شن وقتی انقدر درد داره‌. یا همونجایی که تصمیم گرفتم چیزی رو، کسی رو، شدیدا نخوام. بدبختانه این ممکن نیست. هرچی این بشر می‌کشه از این حرکت بی‌ پدر و مادره دیگه، مگه نه؟ سکون نتیجه‌ش می‌شه سکوت، و من یکی هنوز معتاد و معتقد به داستان‌هام.

      Lost & Found

      وقتی یه آهنگ رو روی تکرار گوش می کنی در نهایت دو تا نتیجه داره. یا حالت ازش بهم میخوره، یا انقدر درونش غرق میشی که فکر رفتن به آهنگ بعدی غیرقابل تصوره. هر آهنگی بعدش بخوای گوش کنی یا خیلی گوش خراشه، یا زیادی آروم. حتی از بین آهنگهای همون خواننده هم اگه بگردی نمیتونی آهنگی با همون تن و صدا و متن پیدا کنی. هر آهنگی خاصن.

      با یه نفر خیلی بحث داریم در این مورد که آدم باید آهنگ رو برای لذت گوش کنه، یا برای اینکه کار فاخر و فرهنگیه. آیا روش درستی برای آهنگ گوش کردن وجود داره؟ آیا اگه به یه آهنگ گوش کنی و همزمان به یاد یه آهنگ دیگه باشی اشتباهه؟ اصلا کار درست و کار اشتباه در احساسات و افکار معنی دارن؟ چون ما میتونیم اعمالمون رو کنترل کنیم، ولی محض رضای خدا احساسات و افکار قابل کنترل نیستن. حالا تو هی تکنیک‌های روانشناسی کتاب سلامت و بهداشت و تراپیستت رو امتحان کن. بازداری، برون‌ریزی، جایگزینی خواسته. 

      کلا خیلی مشکلات داریم، ولی میتونستن خیلی بدتر باشن. مثلا با اینی که الان هست واقعا نمیدونم چیکار کنم و یک مقدار هوپلس به نظر میاد، حداقل از این نقطه. مشکلات انسانی درواقع خیلی ساده هستن چون یه مدت زمان مشخصی که بگذره، وقتی حرفش بشه یا راجع بهش گریه می کنی یا میخندی. حالا اون مدت گاهی یک ساله، گاهی ده سال گاهی یک عمر. گریه و خنده آسونه، بلاتکلیفیه که سخته. برای همین خیلی از پشت کنکور موندن میترسیدم. خیلیها پشت کنکور میمونن و واقعا پدیده وحشتناک و عجیبی نیست... ولی من میترسیدم.

      کنکور. مثال خیلی خوبیه. فکر کنم من آدم "از مسیر لذت ببری" به دنیا اومدم ولی الان انسان نتیجه‌گرایی هستم چون مجبور بودم. وایسا... مجبور بودم؟ آیا واقعا رتبه سه رقمی و رشته تاپ ارزشش رو داره؟ نمیدونم. طمع درونم زیاده... یا بود. خیلی ها نتیجه گرا هستن بدون داشتن نتیجه ای که میخوان. مثلا من. 

      حرف زدن راجع به کنکور و نتایج اینجا خیلی سخته چون زود چسب زخم رو نکندم و الان زیرش عفونت کرده. قبلا گفته بودم درونم پر از shame هه و نمیفهمم کسانی رو که بدون خجالت زندگیشون رو می کنن انگار خیلی عادیه که زنده باشن و دانشگاه خوب قبول بشن و دانشگاه قبول نشن و برن سرکار و وارد رابطه بشن و کات کنن. هر قدمی که برمیدارم انگار باید به یک جمعی از تماشاچی های خیالی جواب پس بدم که چرا اینکارو کردم، و جالبش اینه که اون تماشاچی ها حتی زیادم اهمیتی به نمایش نمیدن. انگار بلیط مجانی گیرشون اومده و میخوان هرچه زودتر برن خونه برای امتحان میانترم فرداشون بخونن.

      به هرحال. دندون بهشتی قبول شدم و الان منتظرم بهمن بشه که برم دانشگاه. یه پست کنکوری دارم ولی هی عقب میندازم تمومش کردنش رو.

      عبور کنیم. پست های قدیمیم رو میخوندم و همونطور که انتظار داشتیم یه آدم متفاوت بودم. کل زندگی من توی این وبلاگ بود، چون جای دیگه ای رو نداشتم. نمیخوام دراماتیک باشم ولی اون بیرون جایی برای خودم نمیدیدم، با اینکه وجود داشت. برای همه جا هست. این هم جزو چیزهاییه که راجع بهش بحث می کنیم. برای همه جا هست، برای همه عشق هست، دیگه بچه نیستی که بتونن بترسوننت با دروغ و جواب های اشتباه. برو جواب درست رو پیدا کن و بعد با پنس چیزهایی که توی مخت فرو کرده بودن رو از گوشت در بیار بیرون. 

      خوشحالم که با هم بحث می کنیم. خوشحالم که میتونم خودسر و لجباز باشم. نمیدونم اون هم خوشحاله یا نه، ولی حدس میزنم آره چون برمیگرده برای بحث بیشتر. شاید بالاخره نوبت منه که آهنگی باشم که کسی ردش نمیکنه.

       

      خلاصه که همین. اینم سهم امروز از برون ریزی و بازداری و جایگزین کردن خواسته ها. دلم براتون تنگ شده. اگه حال و حوصله داشتید یه کامنت کوچولو بذارید. آهنگ Red از Survive said the prophet روی تکرار بود برام که یهو دستم خورد قطع شد.

      If we can be found we sure can get lost

      through all the madness of falling in love.

      Fear For Firstborn, Fumbling Fever Fantasies, Fascinating Factory Failures

      معمولا وقتی یه جایی نزدیک Rock Bottom، و نه دقیقا خودش باشم میام وبلاگ. خیلی وقته دیگه مهم نیست انسان ها چه تصوری ازم پیدا کردن، و از خیلی وقت منظورم چهار روزه. زمان برام عجیبه و کش میاد. مثل یه خوناشام، ولی بدون فناناپذیر بودن. این بدن ظریف و ضعیف هر لحظه ممکنه از هم بپاشه و معلوم نیست ذهنی که اینهمه برای پرورشش وقت گذاشتم قراره بعدش کجا بره. احتمال میدم که یه جا. امیدم اینه که هیچ جا. 

      اول هر پاراگراف یک اپسیلون از آخرش سختتره. فکر کنم این گزاره بیشتر از اینکه راجع به پاراگراف باشه راجع به مراحل زندگیه. انجام دادن یک کار از اینکه از کس دیگه ای بخوای که برات انجامش بده یک اپسیلون راحتتره، ولی اون یک اپسیلون فرق بین نیاز من به اینه که خودم رو زیر خروارها خاک دفن کنم و چهل سال بخوابم. میدونم وقتی بیدار بشم قرار نیست چیزی آسون تر بشه یا من قوی تر بشم، حتی با اینکه خاک در دیده بسی جان فرسا بوده و سنگ بر سینه بسی سنگین. از بچگی یه چیزی در من عجیب بوده و باورم نمیشه فراموش کرده بودم من همون عجیب الخلقه‌ای بودم که شعر سنگ قبر شاعرها رو حفظ می کردم.

      احتمالا در نوزادی یک روز یک جور عجیب روی سرم افتادم یا در خردسالی یه چیز اشتباه شنیدم که الان همه چیز برام بردگی و ترسه. مغز ماده‌گرام میخواد دلیل فیزیکی برای این خرابی ذهنی پیدا کنه. نمیدونم چطور انتظار دارم دیگران حرفم رو قبول کنن وقتی خودم نمی کنم. نمیدونم چطور انتظار دارم قضاوت نشم ولی سنگدل ترین و بی سواد ترین قاضی این دادگاه خودمم. شاید در زندگی قبلیم یه سیاهپوست در اوج دوران برده‌داری آمریکا بودم. بیا. این هم دلیل معنوی. کاملا اسپریچوال.

      خوندن حرف های قدیمیم بالاترین لذت و بدترین رنجه. مثل فکر کردن به عشق و طوریکه باید باشه. فکر نکنم عشق نوجوانی با عشق بزرگسالی فرق زیادی کنه. فکر نکنم چیزی متفاوت از یک اعتیاد باشه. همه بهت میگن ترکش کن، ولی اگه کوکائین ذهنت رو تیز میکنه و شعرهات رو زیباتر و تلاشت رو بیشتر، اگه باعث میشه هرروز از تخت بیرون بیای و دوش بگیری و عطر بزنی و موهات رو درست کنی، اگه بر خلاف طبیعت وحشیت، مودب و صبور و اجتماعی می کنتت، چرا ترکش کنم؟ چون به کشتن میدتم؟ زندگی هم همینکارو می کنه. Fools.

      برده داری رو می گفتم. در همه سناریو ها من برده‌م، و طناب دست توئه، و طناب خفه کننده‌ست ولی حداقل یه چیزی مثل دست دور گردنمه. از خلا و تنهایی بهتره. هوا نمیتونه نوازشت کنه. هوا نمیبرتت جایی که باید و به جات حرف نمیزنه. هوا بهت نمیگه قرص هاتو کی بخوری و کی بیدار شی و کی بخوابی. هوا براش مهم نیست چند ساعته غذا نخوردی یا از جات تکون نخوردی. شاید من هوام؟ اونوقت میتونستم اون روز از بین تارهای صوتیت رد شم و ارتعاشات رو به گوش خودم برسونم. ولی تو سکوت بودی. سکوت هوا نیاز نداره.

      بچگی رو می گفتم. ولی... نه واقعا، نمیتونم بگم. عجیب الخلقه. خنده‌داره.

      میرم سکوت کنم. هوا نیاز ندارم.

       

      (آهنگی به ذهنم نمی‌رسه. می‌تونید Find me here یا Water Fountain گوش کنید.)

      Funny Little Universe

      من یه قانون دارم که پست‌های وبلاگ رو با لپتاپ می‌نویسم. خونه تاریک بود و با خودم گفتم هوا هوای پست نوشتنه، ولی همه خواب بودن و نمی‌خواستم صدای دینگ لپتاپ بلند بشه. همینکه اینو نوشتم صدای گوشی بابا که یادش رفته بود بی‌صدا کنه درومد. یونیورس بامزه.

      می‌خواستم بذارم بعد شنبه که از تهران برگشتم یه پست کامل بنویسم از اتفاقات آخر هفته و ثبت‌نام دانشگاه ولی سرما خوردم و حوصله هیچ کاری جز چرخه‌ی باطل سرکار/خونه/چت نداشتم. اینم اتفاق بامزه‌ای بود چون یادم افتاد وقتی‌ هم که برم تهران قرار نیست همه چیز طبق برنامه‌هام و تصوراتم پیش بره. اصلا همینجا هم پیش نمی‌ره. یه روز صبح(بیشتر شبیه ظهر) بیدار شدم و با صبحانه Evermore گوش دادم و دیدم چقدر پیانوش قشنگه و نسبتا هم ساده‌ست. توی یک‌ساعت و نیم یادش گرفتم. چند پست قبل(که میشه چند ماه قبل) فکر کنم گفته بودم که کلا برنامه‌ریزی برام معنی نداره و زندگیم رو دو روز دو روز برنامه ریزی می‌کنم، ولی شاید این زیادم چیز بدی نباشه. اکثر چیزهای خوب یهویی برام اتفاق افتادن و وارد زندگیم شدن. هیچکدومشون یهویی نرفتن. پروسه‌ی دردناک جدا کردن چسب از پوست بود.

      دانشگاه خیلی زیبا بود با اینکه وقت نکردم توش رو زیاد بگردم. مثل آهنگی که فقط یه دور گوش دادم و لیریکش رو نخوندم، نمی‌دونم چقدر فرست ایمپرشنم ازش درسته ولی گمونم گل و گشاد بودن دانشگاه تهران رو نداره و یه جورایی از این قضیه خوشم میاد؟ من آدم دنیاهای بزرگ نیستم. بیشتر علاقه به انسان‌های خوب و زیبا دارم که از اون نظر تامین هستم.

      رفتم موزه هنرهای معاصر و واو الان می فهمم مردم عکس پروفایل‌های خوبشون رو از کجا می‌آرن. حتی منم بین اون‌همه هنر زیبا، یه دسته گل توی دستم، بدون لچک، با کت چرم، آرتیستیک و elegant به نظر می‌رسیدم.

      بعضی وقت‌ها نبود یک چیزها و یک‌کسانی رو توی زندگیم حس می‌کنم ولی خیلی حسش دور و کمرنگه. مثل حس سوزن واکسن. فکر کنم هرچی بزرگتر می‌شی غم و شادی و خشم رو با شدت کمتری حس می‌کنی، و فقط ترسه که پررنگ می‌شه. الان این هیجانی که حس می‌کنم خیلی محوه، آبی آسمانی. درحالیکه خیلی از دوستام هیجانشون صورتی جیغ و بنفش آدامسیه. فکر کنم به خاطر اونهمه کتاب بزرگسالیه که توی بچگی خوندم. ایکاش دوباره بخونمشون، با اینکه میدونم مثل یه خودکار قدیمی رنگشون رفته.

      اون روز که فهمیدم پایان ما از آغاز doomed بود مثل همه کتاب‌هایی که با هم خوندیم و سریال‌هایی که با هم دیدیم، با خودم گفتم یونیورس بامزه. به نظرم کرکترهای توی داستان می‌تونن بامزگی توی داستان خودشون رو appreciate کنن، اگه به اندازه کافی تلاش کنن.

      خیلی به داستانی که دارم از خودمون می... یا شایدم نمی... نویسم فکر می‌کنم. اون هم بامزه‌ست. ایکاش می‌تونستم بهتر و بیشتر بنویسمش و بدم به کسایی که دوست دارم. ولی فعلا نه. فعلا این پست رو ارسال می‌کنم، بهتون پیشنهاد می‌کنم Evermore گوش کنید ولی فقط نصفه‌ی اولش رو، و می‌رم یه کم کتاب بخونم که زاویه‌های اضافه‌ی دورم رو بتراشه. Taking the edge, you know?

      Gravely

      بهش فکر می کنم و فکر می کنم و یه بار دیگه هم فکر میکنم ولی چون همه‌ی این فکر ها مال یک نفره، نتیجه همشون هم یک چیز میشه. مشخصا.

      کاری که الان دارم میکنم مثل کاریه که چند دقیقه پیش کردم. نصفه شبه. از اتاقم رفتم بیرون و در رو یه جوری باز کردم که صدای قژقژ دردناکش در بیاد و انتظار داشتم یکی بیدار بشه و ازم بپرسه چرا بیداری و چرا چهار دقیقه‌ست به لیوان آب خیره شدی و چرا گریه می‌کنی؟ ولی ته ذهنم می دونم در نهایت اگر هم کسی بیدار بشه و چیزی بپرسه اینه که این موقع شب چرا داری سر و صدا می کنی؟

      نمیدونم مشکل از صداست یا هوایی که باهاش به لرزه در میاد یا گوش هایی که اون رو می شنون ولی فریاد کمک تقریبا هیچوقت شنیده نمیشه. نه توسط اون کسی که میخوای، و واقعا... چه انتظار داری؟

      به اون سال فکر می کنم و یادم میاد تصمیم گرفتم بدترین سال زندگیم باشه. تا چند وقت پیش فکر می کردم تصمیمم رو اجرا کردم ولی امروز عمیقتر بهش فکر کردم و... اونموقع فکر می کردم هیچ چیز قرار نیست بهتر بشه. الان هم همین فکرو میکنم، ولی با هوایی از قبول کردن و شانه بالا انداختن سریع. اونموقع هیچ چیز نمیدونستم و روی لبه تیغ هر خطری برام مهلک به نظر میومد، و الان هم تقریبا همینه. اونموقع ازم دور بود و الان هم. فرق بین عینک کثیف و هوای آلوده‌ست. هردو جلوی دیدت رو میگیرن.

      فردا هزاران کار دارم و یه جورایی خوبه چون باعث میشه یادم بره چقدر miserableام و چقدرش قابل پیشگیری بود. هر پیامی رو با زحمت فراوان و حس مرگ جواب میدم ولی اگه ببینم مردم فراموشم کردن وحشت می کنم. پارادوکسی در من هست که هیچوقت نمیخوام روانی ترین فرد یک اتاق باشم، و همین من رو روانی ترین فرد یک اتاق میکنه. از کسایی که باهام فرق دارن نفرت دارم و از کسایی که شبیهم هستن بیشتر. هر بار که فکر می کنم شعرم نمیتونه از این بدتر بشه خودم رو غافلگیر می کنم.

      آ بهم گفت از این بهونه استفاده کن و برو روی پشت بوم جیغ بزن و گریه کن ولی فریاد من اینه. نمیخوام دیگه تا ابد چیز زیبایی ببینم یا از تختم بیرون بیام یا درباره احساساتم با کسی حرف بزنم یا چیزی گوش کنم یا چیزی بخونم. شاید جدی نگفت. اکثر آدم ها جدی نمیگن و اگر میدونستن من چقدر حرفهاشون رو جدی می گیرم، احتمالا کمتر با من حرف میزدن.

      دیگه حتی فکر کردن به بود و نبود خورشید معنایی نداره چون چه فایده؟ وقتی تابستون تموم شده؟

      -+-+-+

      لحظه‌ای که خیلی خوب از اون سال یادم میاد وقتیه که روی صندلی چرخان توی آشپزخونه نشسته بودم. صندلی با رویه ی مشکیش که به هیچ جای دیگه ی خونه نمیومد، چون هیچوقت هیچ قسمتی از ما به جایی که توش زندگی کردیم نمیاد. همیشه موقتی بودیم. روش نشسته بودم و زانوهام رو جمع کرده بودم و باهات چت می کردم با اینکه هنوز جواب مشاورم رو نداده بودم و ساعت های درس خوندنم رو برای اون روز شروع نکرده بودم. فکر می کردم تو شادترین چیز زندگیمی و من شادترین چیز زندگیتم با اینکه هیچکدوممون زیاد شاد نبودیم. نمیتونم به هیچکس توضیح بدم و شاید دفعات بعد دیگه نباید تلاش کنم. شاید وقتی فقط تو ذهن خودمه خالص تر و آلوده نشده تره.  

      فکر می کردم همینکه کسی بفهمه چی میگم و به شوخی هام بخنده و به سختی هام غر بزنه یعنی عشق و شاید بود. هیچوقت دیگه نخواهم فهمید که عشق بود یا نه و قسمتیش تقصیر خودمه که برگه آزمون رو انداختم دور و هرگز جواب رو نخواهم دید. میترسیدم که یه صفحه سفید باشه و شایدم بود.

      امروز فکر میکردم زندگی قراره چیزی به جز یک لیست از آدم ها باشه و این احساسات خفه شده و منطق عجیبی که به مردم نشون میدم شاید من نیستم. خسته شدم ازش. من فقط هجده سالمه و باید یه کم احمق باشم ولی انگار هیچوقت فرصتش پیش نمیاد. فقط سه ماه از کنکورم گذشته و حق دارم که برام big deal باشه هنوز و همش ازش حرف بزنم و گنده‌ش کنم. حق دارم اونیکه هر شب اشکم رو در آورد رو بلاک کنم و به دوستاش بگم دقیقا چیکار کرده. حق دارم نیم فاصله های کوفتی رو رعایت نکنم و نگران جبران کردن هر اپسیلون خوبی های دیگران نباشم و هر هزار تومنی که خرج می کنم رو نشمارم. حق دارم کبودی ها رو نادیده نگیرم و با زخمام شوخی نکنم. حق دارم بهش بگم بچه پولدار پریولجد که لیاقت هیچکدوم از چیزهایی که داره رو نداره. حق دارم تو گوشش داد بزنم چقدر تلاش کردم و چقدر چشم کور کردم و پا شکستم تا به اینجا رسیدم. حق دارم ماسک هام رو لایه لایه در بیارم که بالاخره یکی ببینه یه تیکه هایی از صورتم رو خودم کندم و یه تیکه هایی ناگهان ناپدید شدن. حق دارم...

      ولی شایدم ندارم. هیچوقت دقیقا نمیدونم. هیچکس بهم نمیگه. نمیدونم از کجا بفهمم. نمیدونم گفته‌ی کی رو باور کنم.

      چون من دلم برات تنگ شده با اینکه نبودنت برای هردومون بهتر بود. چون من ریاضی رو دوست داشتم با اینکه این تنها راه بود. چون اون شب نباید زنگ میزدم به مامان و باید همه چی رو تموم می کردم، با اینکه زندگی زیباست، و من زیبام، و آدم های زیادی یه جورایی دوستم دارند.

      و من همچنان دلم برات تنگ شده. آیا این بدترین چیز دنیا نیست؟

        پلی‌لیست نگرانی

        چون لیست راحت‌تره بریم لیست.

         

        1. خوشحالی. در پایان روز چیزیه که همه ما میخوایم و دلیلیه که ما رو از توی تخت بیرون میاره. چیزیه که انتظار داری پارتنرت وقتی براش کادوی تولد میخری که مدتها روش فکر کردی نشون بده، یا دوستت وقتی براش آهنگی که دقیقا دوست داره رو، یا خودت وقتی همه چیز خوبه و دنیا آرومه و آسمون آبیه و رتبه‌ت خوب شده.

        رتبه من خیلی خوب شده، و راستش همون روز اول(شب درواقع) که فهمیدم زیاد خوشحال نشدم. ذهنم هنوز درگیر what ifهایی بود که مطمئنم ذهن همه درگیرش هست ولی من یه علاقه‌ای دارم که هی بهشون فکر کنم. مامان می گفت مثل چندتا دوست سمی که باز به هر مهمونی که میگیری دعوت میکنی. باران گفت ذهنت یه پلی‌لیست داره از همه چیزهایی که باید نگرانشون باشی و تو فقط سر هر تصمیم گیری بزرگ یا حتی در یک روز رندوم عادی، اونها رو میذاری روی شافل و بهشون گوش میکنی.

        خلاصه که، اونموقع خوشحال نشدم. بیشتر تو ذهنم این بود که حداقل "ناراحت" هم نشدم. ولی الان که بیشتر از یک هفته ازش گذشته کم کم داره برام جا میافته. همین آرامشی که موقع انتخاب رشته دارم، بهتره قدرش رو بدونم چون چیز خیلی hard wonای بوده و خیلی ها با اینکه تلاش کردن الان ندارنش. 

        این قضیه‌ی ترس از ungrateful بودن خیلی برای من پررنگه دوستان. تقریبا توی یک دسته بندی با ترس از poverty قرار میگیره. احتمالا هردوشون ریشه در فرزند یک خانواده ایرانی بودن داره. اینکه همیشه نگران باشی از همه پتانسیلت استفاده نمیکنی، یا در حق خودت و کسایی که برات زحمت می کشن جفا می کنی، یا دینی که بهشون داری رو ادا نکردی همیشه برام سنگینه. دارم سعی می کنم این قضیه رو unlearn کنم و به این نکته توجه کنم که خیلی وقت ها افراد، یا دنیا، دین‌شون رو به من ادا نکردن پس فکر کنم اینها با هم میتونن خنثی بشن. عیبی نداره. آروم باش.

        توی رانندگی هم همینم. یعنی، حتی وقتهایی که راه مال منه و حقمه زیادی سعی می کنم ملاحظه بقیه ماشین ها رو بکنم که این باعث میشه هروقت از کلاس شهری میام خونه کل بدنم و ذهنم خسته و کوفته باشه. امیدوارم استعاره به اندازه کافی ملموسی شده باشه و دیگه وجه شبه رو توضیح ندم:)

        آره پس الان خوشحالم. دو روزه منتظرم از این high که توشم بیام پایین که عادی بشم و یه پست وبلاگ بنویسم که چیز ماندگاری باشه و بعدا نیام به چشم جوگیری نگاهش کنم، ولی هی اتفاقاتی میافته که highام رو بالاتر میبره :) گفتم پس بهتره زودتر دست به کار شوم.

         

        2. ترس. بحثش شد، داشتم The Vampire Lestat میخوندم و به این نقل قول رسیدم

        I do not know anything, except that I do not wish to suffer. I am so afraid. I swear on my fear which is all I possess now, I do not know.

        واقعا کسی بهتر از این نمی تونست انگیزه های من برای... هر کاری رو توضیح بده. چون اکثر اوقات به جای دویدن به سمت هدفی، دارم فرار می کنم از ترسی. فکر نمی کنم این سالم باشه، و تلاش برای تغییر دادن خودم هم کار نمی کرد حقیقتا. برای همین تصمیم گرفتم به یه middle ground برسم، یعنی ندوم. قدم بزنم و کارهایی که لازمه طی این قدم زدن انجام بدم رو انجام بدم. 

        یعنی ببینید، میتونم خودم رو درک کنم که چرا اینجوریم. میتونم بی طرفانه به خودم و زندگیم تا اینجا نگاه کنم و بگم زندگی استرس آوری بوده، از اکثر جهاتی که فکرشو بکنید، و بیشترش هم تقصیر خودم نبوده چون مثلا یه بچه 12 ساله چطور ممکنه مقصر اتفاقات تنش زایی باشه که داره براش میافته؟

        من در گذشته خودم مقصر نبودم، ولی چون زندگی خودمه، شخصیت خودمه، این وظیفه رو دارم که سعی کنم آروم آروم درستش کنم. یعنی به نقطه ای برسم که یه بچه‌ی helpless نباشم و واقعا کنترل معنی داری رو چیزهایی که داره پیش میاد، آدم هایی که براشون زمان میذارم، و چیزهایی که یاد میگیرم داشته باشم. حتی اگر هم نداشتم، بتونم احساسات خودم نسبت به اون چیزها رو هضم و تحلیل کنم که باعث وحشتم نشن.

        این میزان از مسئولیت یه کم برام سنگینه، و اگه بخوام بالغانه باهاش مواجه بشم، باید قبول کنم که آره. ترسیدم. همیشه قرار نیست درست تصمیم بگیرم. ولی قراره بهتر بشه، قدم به قدم.

         

        3. ژورنال نوشتن بود ها؟ نتونستم هرروز انجامش بدم، دروغ چرا. ولی اون روزهایی که انجام دادم واقعا جادو کرد. میتونم با یه کم اغراق بگم یه مشکل خیلی بزرگ رو برام حل کرد. یه وزنه ای روی دوشم نیست که واقعا به خودم افتخار می کنم تونستم انقدر به موقع بندازمش زمین، چون اگه یک قدم بیشتر باهاش راه رفته بودم باهاش افتاده بودم تو دریا و باید کلی دست و پا میزدم که غرق نشم.

         

        4. افتخار. هوم. من به طور کلی اعتماد به نفس پایینی دارم و در این نقطه زندگیم میتونم بگم پاشنه آشیلمه. سرکار رفتن واقعا کمکم کرد. بازخورد مثبت از دانش آموزها و مدیرم می گرفتم، خودم تسلط بیشتری رو کارم داشتم، و از همه مهمتر، وحشتم کم شد. الان کاملا ترس و وحشتی که دو هفته پیش داشتم در برابر استرس اندکی که الان دارم مقایسه می کنم، میتونم بگم که آره. پیشرفت.

        یه چیز بامزه اینه که راجع به زبان هم همینه. یادمه وقتی 8 سالم بود قبل کلاس زبان رفتن گریه می کردم و بعضی وقت ها مادرم باید فیزیکالی منو میکشید که برم کلاس. (لطفا زنگ نزنید به مددکارهای اجتماعی she meant well!) چون در یه سری چیزها خوب نبودم و از اینکه برای چیزها تلاش کنم و اونها رو یاد نگیرم وحشت می کردم.

        وقتی  اون وحشتی که داشتم رو با اعتماد به نفس کامل الانم نسبت به زبان مقایسه میکنم، خیلی خیلی آرامش دهنده است. یعنی اطمینان بخش ترین چیز دنیاست. چون میگم، اون وحشت حل شد. پس وحشت های حال و آینده هم قراره حل بشه و این عالیه.

        میدونم اگه این درس رو زودتر یاد میگرفتم و یه سری تصمیمات رو می گرفت خیلی بهتر بود. از یه سری چیزها که برام خیلی خوب بودن و منم توشون خیلی خوب بودم عقب کشیدم، چون میترسیدم. آره، الان پشیمونم، ولی کاریش که نمیشه کرد، میشه :)؟ 

         

        5. خود. به نظرم این خیلی خوبه که آدم زود بفهمه خودش چطور زندگی‌ای رو میخواد. هیجان می خواد؟ یه روتین مشخص میخواد؟ دوست داره در حال یادگرفتن for the sake of یادگرفتن باشه، یا اونقدر براش اولویت نیست و از یافته‌هاش میخواد پول در بیاره؟ میخواد خطر کنه؟ میخواد با آدم های زیادی در ارتباط باشه در عمق کم یا با آدم های کمی در عمق زیاد؟ چون میدونید، واقعا نمیشه همه این حالات رو با هم داشت. حتی اگه غیرممکن نباشه، زیاد نتیجه‌ش چیز جالبی نمیشه. میشه هیولای فرانکنشتاین که بهترین قسمت هرچیزی رو داشت ولی مجموعا چیز جذابی به دست نیومده بود.

        خلاصه که آره خوبه که بدونی چی میخوای در همه موارد. اصلا، یه چیزی که آدم باید زود بفهمه اینه که "میخواد که بخواد"؟ میخواد که یه سری هدف داشته باشه و برای رسیدن بهشون تلاش کنه یا نه، همینکه زندگی stableای داشته باشه براش کافیه؟

         

        6. الان که دارم تموم می کنم به این فکر می کنم که اینم عجب پست skipableایه ها... ولی آخه جدیدا اکثر پست های بیان skipable ان پس قرار نیست ناراحت بشم اگه کسی تند تند اینو رد کنه یا skim کنه. احتمالا ریشه این اتفاق به کیفیت پست ها برنمیگرده بلکه به این برمیگرده که دیگه اون sense of community به اون شدت توی بیان جاری نیست و انگیزه برای کامل خوندن پست های همدیگه خیلی سطحی تره.

         

        7. احتمالا لازم نیست اینجا به این اشاره کنمbut better safe than sorry.

        رتبه کشوریم سه رقمی شده، ولی اگه ممکنه تا قبل از اومدن نتایج عدد دقیق نپرسید تا ناراحتی هم پیش نیاد :)

         

        To Listen~

        400Lux

        از خدایان پنهون نیست از شما چه پنهون که اومدم OMAATها رو بنویسم ولی وقتی پیش نمایش رو میزدم دیدم اگه اینهایی که نوشتم رو توی وبلاگ کس دیگه ای میدیدم حتما اسکیپ می کردم. پس کنسل شد. حیف. واسه‌ش خیلی امید و آرزو داشتم. اسکرین و آهنگ نگه داشتن از فیلم ها باید کافی باشه.

         

        به خودم قول دادم روزی ده دقیقه ژورنال بنویسم. روی کاغذ، توی دفترچه‌ای که صبا تو باغ کتاب برامون خرید. تا اینجا انقدر استفاده های مختلف ازش کردم که دیگه معلوم نیست نقش اصلیش چیه. شبیه خودم.

        رتبه ها تا یکی دو هفته دیگه میاد. اکثر اوقات استرس خاصی براش ندارم، ولی هرچند وقت یه بار یه کم نگرانش میشم. میدونم قرار نیست افتضاح باشه. انتظار ندارم عالی باشه. تنها چیزی که میخوام... خب. تهرانه. نمیدونم. شاید اگه یه کم، فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم الان نگران این قضیه لازم نبود باشم. شاید این پرفکشنیسمه که داره حرف میزنه. میخوام پست کنکوری کامل بنویسم ولی چون نتیجه نیومده دو دلم. باید یه دلیلی به مردم بدم که بخوان پستم رو بخونن، میدانید؟

        هفته خیلی خفنی نداشتم، و یه سری مسائل تو ذهنمه که باید تا دو هفته بعد حل بشن. ولی میتونم بگم به نسبت دفعه قبل که اینجا روزمره نویسی کردم ذهنم آروم تره. نه... نه آروم خوب نیست. حتی دوران کنکور هم آروم بودن داشتم. ولی یه آروم بودن مثل سیاهی شب توی جنگل تاریک بود. مثل آروم بودن کف مرداب.

        گفتم مرداب. یه کمدین توی یوتیوب بود که می گفت بیست تا سی سالگی زمان مهمیه برای اینکه ویژگی های بدت رو مثل آشغال های یه دریاچه در بیاری بیرون. چون بعدش روی دریاچه یخ میزنه و دیگه نمیتونی کاری کنی شخصیتت فیکسد میشه.

        حالا... حس می کنم این دو ماه قبل کنکور نقشش همینه. بعدش دوباره درگیر درس و کار میشم، وقت ندارم مشکلات و ناامنی هام رو حل کنم. دارم سعی می کنم لیستشون کنم و مکانیسم های دفاعی سالم در برابرشون پیدا کنم... ولی اینکار نیازمند یه الگوی خوبه. و هرکس رو که پیدا می کنم، و تو سرم میگم اوکی این دیگه درسته، این دیگه کنترل فلان چیزش رو تا حدی در دست داره، ناامیدم میکنه.

        از یک سال پیش یه حالت بالا و پایین توی روابطم داشتم. اول ترس بود، که دوباره کسی ناامیدم کنه. کم کم تبدیل به خشم شد. الان که تریگری باقی نذاشتم دور و برم، دارم وارد مرحله انتظار میشم. بالاخره همه ناامیدت میکنن. زیر یا زود داره، سوخت و سوز نه. موجود ماورایی که روی شونه چپم میشینه بهم میگه خودم زودتر ناامیدشون کنم، قبل از اینکه فرصتش رو پیدا کنن. خیلی کلیشه است، ولی به نظرم 80 درصد تضمینی میاد.

        یک کاری هست که باید به زودی انجام بدم. هیستوریکالی، قرار نیست خیلی خوب یا منطقی انجامش بدم. احتمالا وسطش یه اشتباهی بکنم که باعث بشه تا یک سال نصفه شب ها بهش فکر کنم. هیستوریکالی، اصلا نباید تا اینجا هم میرسیدم. پس فکر کنم هیستوری همیشه هم تکرار نشه.

        یه چیزی که راجع به خودم خیلی خوب میدونم اینه که هم انعطاف پذیرم، هم تاثیر پذیر. با یکی حرف میزنم و یه احساس دارم، یه سریال میبینم و کاملا approach ام عوض میشه. I know you were trouble پخش میشه و مطمئن میشم که نه. کار درست اینه. هرچی هم باشم، حوصله سر بر نیستم. هیچوقت نمیتونی بفهمی قدم بعدیم چیه، نابودی یا پخت و پز. هاها.

        تا وقتی اون کار مهم رو انجام میدم باید هنر جایگزینی رو یاد بگیرم. واقعا سخته، وقتی یه حفره توی زندگیت ایجاد میشه با هرچی دم دستت هست، حتی شده آشغال، پرش نکنی. سخته ولی مگه تا اینجا چی آسون بوده عزیزانم؟

         

        یه چیز آیرانیک اینه که این پست هم خیلی پست skipableایه. هر خطش یه جوریه که فقط خودم متوجه میشم... شبیه دفترچه هام. حتی اگه کسی پیداشون کنه، فکر نکنم دلش بخواد حرفهای رندوم انگلیسی بدخط من رو بخونه. قابل درک. پست trashای نوشتم، ولی حداقل لازم نبود براش تلاش زیادی بکنم.

        همین دیگه. ادامه روز خوبی داشته باشید. *Mic Drop*

         

        (عنوان یه آهنگ از Lorde)

          OMAAT; 1: Happy with a Secret

          با دلایت تصمیم گرفتیم هرروز یه فیلم ببینیم. دلم برای اینکارا و نوشتن راحع بهشون تنگ شده بود. چون عاشق مخفف کرذن چیزها هستم، اسمش رو میذارم OMAAT. میشه One Move At A Time. هر Movie مثل یک Move به جلوئه. یا عقب، بسته به اینکه اون لحظه چی نیاز داشته باشی.

          پــــــس بریم که رفتیم!

           

          فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو نگاه کردیم. برعکس دلایت، قبل از دیدن هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه برای همین با هر قدم حیرت کردم. در پایان فیلم، حتی چیزهایی که نفهمیدم برام زیبا بود. جدیدا خیلی به خاطرات و ذهن فکر می کنم، و فکر می کنم... هی. ذهن ما خطی نیست. خاطرات ما با دوربین ضبط نشدن و فقط کلافی از احساسات و اطلاعاتن که اکثر اوقات سرش گمه. پس دوست ندارم برم تحلیل های اینترنت رو بخونم که بفهمم دقیقا تایم لاین فیلم چطور بود.

          لرزان بودن تعمدی دوربین چیزی از زیبایی شات ها کم نکره بود. انگار تک تک لحظات فیلم عکاسی شده بودن و کنار هم گذاشته شده بودن(البته، از نظر تکنیکی همینه... ولی خب.)

          مردم معمولا به من میگن خیلی تو افکار خودمم و زیاد با دنیای واقعی در تماس نیستم. برای همین اینکه اتفاقات داخل سر جول با اتفاقات بیرون مری و استن پارالل میشد، لمس همزمان درون و بیرون، برام خیلی زیبا بود. البته... دروغ چرا. کلاس استوری لاین مری با اینکه کوتاه بود خیلی محکم بهم ضربه زد. اونجا که زنه گفت You can have him kid. You already did مجبور شدم استپ کنم و یه نفسی بگیرم.

          نکته پایانی که از این فیلم گرفتم اینه که اگه کسی اونقدر روی ذهن و احساساتت قدرت داره که حاضر بشی کاملا پاکش کنی، نبودنش اندازه بودنش قراره دردناک باشه. پاک کردن خاطرات فکر خوبی نیست، تازه به نظرم باید برعکس عمل کنی. سعی کنی کامل به خاطر بیاریش. بدون bias، و بعد سعی کنی برای خودت حلش کنی. البته هنوز خودم این نظر خودمو اجرا نکرذم. آپدیتتون میکنم اگه کار کرد.

          و آه. راستش نمیدونم. احتمالا باید از مفهوم رابطه جول و کلمنتاین بیشتر بنویسم... و تاثیری که باید رو من بذاره. ولی نمیدونم. نمیتونم. شبیه دریاچه یخ زده ست که فقط میتونم رو سطحش بخوابم. شاید همینطوری بهتر باشه، چون هیچکس دلش نمیخواد از هیپوترمیا بمیرم!

          هیچی دیگه. همین.

          ~Fav Quotes~

          "Why do I fall in love with every woman I see who shows me a bit of attention?"

           

          "You want some fries for that shake?"

           

          "Happy? Happy with a secret?"

           

          "constantly talking isn't necessarily comminucating."

           

          "are we dining dead?"

           

           

          To Listen 

          ۱ ۲ ۳ . . . ۳۴ ۳۵ ۳۶
          ~ اینجا صداها معنا دارند ~

          ,I turn off the lights to see
          All the colors in the shadow

          ×××
          ,It's all about the legend
          ,the stories
          the adventure

          ×××
          پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
          آرشیو مطالب
          Designed By Erfan Powered by Bayan