اولین آخرین حرف رو هم بزنیم :)

سال نو، قالب نو :)

حیف که دیگه زیاد شبیه بانوی ساکورا نیستم :( البته از اولم نبودم احتمالا! اون عکس بالای معرفی هم هرکاری میکنم نمیتونم وارد صندوق بیان بشم، برای همین کلا پاکید :(

خب بیخیال.

*-*

 اول، ممنون 98 به خاطر این هشت دلیل برای هشت لبخندی که میگم(برگرفته از شارمین، به دعوت پریسا، دعوت از پرنده، پرنیان، سولویگ، گربه سنپای و همهههه):

1)قبول شدن تو تیزهوشان(لبخندک)

2)درست شدن مجوز دبیرستان اوکاساما :)

3)اون روزی گه لپتاپ گل اومد خونه

4)مامان شدن یه آدم خاص :)

5)اولین کامنتم توی این وبلاگ

6)مغازه اینتل، سی دی هنر شمشیر آنلاین

7)ولنتاین، با شقایقی ها، خونه ماریا، پیکسل اوز :)

8)آسمون خیلی آبی، یه بیت شعر، باد سرد، روی جدول، آواز twinkle twinkle، سایه :)

9)یکی دیگه هم بگم:اون روزی که پاور ژاپن رو تو کلاس زیست ارائه دادم و چند نفر اومدن ازم انیمه گرفتن :)

10)یک دیگه؟ تو رو خدا: شبی در مدرسه، هانابی توی آسمون، تو کل رستوران می دوییدم داد می زدم:هانابی هانابی :) قبلشم خوابیدن کف زمین مدرسه، داغون و خسته جارو کردن نمازخونه، آماده که اگه خانم ناظم اومد از روی میز آزمایشگاه بپریم پایین.

 

----

 

نمی دونم ژاپنی ها بودن یا کره ای ها، که تولد جشن نمی گرفتن. وقتی سال جدید میومد خودشون رو یه سال بزرگتر حساب میکردن. تازه اون نه ماه داخل شکم مادر رو هم جزو سنشون حساب میکردن.

خب چرا نمی دونم کدومشونه؟ژاپنی ها یا کره ای ها؟

به خاطر اینکه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم(خیلی وقت پیش در واقع) آنسوی جنگل خیزران. درباره جنگ بین کره و ژاپن بود آخرای جنگ جهانی دوم. و یه خانواده که توی این مهلکه باید زندگیشونو ادامه میدادن. داستان، داستان واقعی زندگی نویسنده بود. شخصیت های اصلی هم دو تا خواهر بودن که در طول سفر همه خانواده شونو عملا از دست دادن. 

قشنگ یه تیکه ای رو یادمه که سال نو بود. و دو تا خواهر سیاره زهره رو توی شب تونستن ببینن(بعضی وقتا بزرگتر از شکل یه ستاره کوچیک میشه دیدش) خواهر بزرگتر به خواهر کوچکتر میگفت:تو الان یه سال بزرگتر شدی. تازه، ما امسال تونستیم سیاره زهره رو ببینیم. این یعنی امسال قراره یه سال بهتر باشه و...

جدا از اینکه کتاب خیلی قشنگی بود،(واقعا قشنگ.)، من هیچوقت نفهمیدم اینا کره این یا ژاپنی.  اینکه آدمای مقابلشون کره ای بودن یا ژاپنی. فقط فهمیدم دو تا خواهر توی داستان بودن که حاضرن برای کمک به همدیگه و بقیه هرکاری بکنن. عشق و محبتی که توی داستان بود، همه چیزی بود که من فهمیدم. نه اینکه کی برنده شد کی بازنده.

--

اگه مثل ژاپنی ها فکر کنیم، ما همه دو روز دیگه یکسال بزرگتر میشیم. اتفاقات زیادی افتاد، خوب و بد، سخت و آسون، و البته، فکر نکنم زندگی من قسمت سخت داشت تو این سال. سختی که من مثلا برای آزمون تکمیل ظرفیت کشیدم در برابر خیلی سختی ها مثل خوشی میمونه.

الان که دارم وبلاگمو مرور میکنم، میبینم من زیاد درباره اتفاقاتی که افتاد ننوشتم. درباره کرونا که فقط دو سه بار کلمشو بردم. برای سردار سلیمانی، برای هواپیما برای همه اینها... کم گفتم. چون همه اینها رو می گفتن بالاخره.

میخوام همه چیو بگم، سفید بشم، و سال بعد دوباره خودم رو پر کنم.

نقش کلماتی که 14 سال گذشته روی کاغذ وجودم بوده هنوز هست. ازشون استفاده می کنم و خودمو بهتر مینویسم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. چون تنها کاریه که میتونم بکنم.

به هرحال خیلی ها رفتند و ما ادامه دادیم. یک روزی هم ما می رویم و بقیه غصه میخورند و ادامه می دهند.

یکسال بزرگتر شدیم... به کسانیکه یکسال بزرگ نشدند و هیچوقت هم نمی شوند، مدیونیم. پس ادامه میدهیم.

ممنون که بودید، ممنون که خوندید. ممنون که نوشتید.

ممنون.

 

پ.ن:مقدم یاردگاری هاتون رو گرامی میداریم. برای دل من یه کوشولوشو این زیر بنویسید که بعدا بخونییییییم ذوق بنمایییییممم. (چشم التماس آمیز انیمه ای)

بانوی عزیز، درود

خانم جوان رولینگ عزیز.

بهتان برنخورد. شما شخصیت خیالی نیستید. اگرچه همیشه برای من اسطوره ای فراموش نشدنی بودید. کلی گزینه دیگر روی میز داشتم. کلی شخصیت انیمه ای که همه شان را حسابی دوست داشتم...از آن شخصیت هایی که دوست داشتی توی مدرسه بغل دستیت میشدند و در راه خانه همراهت. اما در حال حاضر، شاید فقط شما بتوانید درد دل مرا درک کنید. ادوارد هزاران سختی ریز و درشت از سر گذرانده، ولی هرگز خشک شدن  چشمه نویسندگی را درک نکرده. میدوریا 200 تا از 206 استخوانش را شکانده ولی به «رایتر بلاک» تا حالا بر نخورده.

برای همین تصمیم گرفتم در این بازی وبلاگی برای شما نامه بنویسم. تا که برسد به دستتان یک روزی.

خانم رولینگ عزیز

با وجود همه اخترامی که برایتان قائلم، با وجود تحسن هایی که دوست داشتم یک روزی رو در رو بهتان بگویم، ازتان گله مندم. ازتان میخواهم مسئولیت پذیر باشید. مسئولیت بلایی که بر سر زندگی من آوردید را قبول کنید.

تقصیر شماست...همش تقصیر شماست که من عاشق نوشتن شدم. نه...نمی توان بهش گفت عاشقی. انگار باور کردم که اگر بخواهم و تلاش کنم میتوانم بنویسم. اگر چیزی را باور کنی، همان میشوی. و من نویسنده شدم.

برایم مهم نیست که از نظر دنیا نویسنده نیستم. من مینویسم. پس نویسنده ام. ولی مشکل اینست که نویسنده خوبی نیستم. مشکل اینست که دلم برای شخصیت هایم تنگ شده. دلم برای نوشتن تنگ شده. دلم برای گشتن دنبال کلمه مناسب تنگ شده. من میخواهم بنویسم، ولی نمی توانم.

درواقع من کمک میخواستم. میدانم زندگی شما راحت نبوده. میدانم شما هم کلی پستی و بلندی داشتید، شما هم با گریه خوابیدید، با نگرانی برای دختر کوچکتان و... احساسی که پس از 7 امین یا 10 امین باری که کتابتان رد شد داشتید را می فهمم.

چطور توانستید؟ چطور انقدر قوی بودید که همه این مشکلات و ناهمواری ها را تحمل کنید؟ چطور ادامه دادید به نوشتن.

خانم رولینگ، کمکم کنید. لطفا به من بگویید...وقتی پیشنویس قر و قاطی دوم کتاب را میخواندید، و حس نابودی و بدرنخوری داشتید چطور ادامه داید؟

من روحم را از دست دادم، و حتی اگر کل چین را هم قربانی کنم که سنگ فلاسفه بسازم، نمیتوانم برش گردانم.

لطفا بگویید...آیا کسی که روح ندارد میتواند نویسنده شود؟*

دوستدار شما،

هلن پراسپرو

پ.ن:من هنوز منتظر نامه هاگوارتز هستم. هنوز فکر میکنم نامه ام توی اداره پست گم شده یا مسئول نامه من یک جغد حواسپرت بوده که اشتباهی رفته یک جای دیگر.

پ.ن:خانم رولینگ مراقب خودتان باشید. ماسک بزنید دستتان را هم بشویید. کرونا از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است.

پ.ن:نمی خواهید کتاب جدید بنویسید؟ درک میکنم...ولی عصبانی هم هستم ازتان :|

 

(به دعوت سولویگ، منشا گرفته از وبلاگ آقا گل)

*ایا کسی که کوسه ندارد میتواند قهرمان شود؟(میدوریا ایزوکو)

عکسک

+بعدا نوشت:پاک یادم رفته بود باید یکی رو دعوت کنم. :|

دعوت میکنم از چارلی(که البته قبل از شروع شدن چالش یه نامه ای نوشتن. که البته ما حسابش نمیکنیم جزو بازی. و فعلا هم که غیبشون زده :|) 

از اوتانا سنپای

از گربه سنپای

از لیتل پامکین

و nobady

چرندیات حوصله سربر روزانه است، نه نیمه تاریک وجود!وقت برای رمز خواستن تلف نکنید!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از اسفند تا اسفند

یه چی بودم چی شدم یه ساله...

یه وبلاگی این چالش رو گذاشته بود...که واقعا یادم نمیاد کی بود. ببخشید. لطفا بیاد خودشو معرفی کنه لینکش کنم. 

خلاصه اینکه...

من در طول یکسال، نمیشه گفت یه آدم دیگه شدم. یه سری چیزا یاد گرفتم و از یه سری چیزا واقعا ضربه خوردم و درس گرفتم. به جز یکی دو مورد، از هیچ نظر از خودم ناراضی نیستم.

از الان اعلام کنم که این پست برای هلن آینده است و احتمالا از خوندنش حوصلتون سر بره، پس صفحه رو ببندید و برید سراغ ستاره بعدی.

 

1)مدرسه:من کسی نبودم که زیاد درسو جدی بگیره. از اول تا هفتم. شاید چون کسی نبود که بخوام بدوم تا بهش برسم. از هیچ نظر. چه درسی، چه ذهنی. شاید فقط بزرگترا بودن...نه همسن های خودم. کلا تو یه رکود اخلاقی خاصی بودم. در طول این یه سال، مدرسه بهتری قبول شدم. یه جورایی برگزیده شدم....و این خیلی بهم اعتماد بنفس داد. اعتماد بنفسی که تیزهوشان ششم به هفتم زده بود خورد و خاکشیرش کرده بود.

تو مدرسه تیزهوشان، هرچند اولش خیلی جبهه گرفتم و ننه من غریبم بازی درآوردم، آخرش فهمیدم اینجا یه سریا هستن که باید بدوم تا بهشون برسم. یا ااینکه کسایی هستن که دارن شونه به شونم راه میرن. اینکه شاگرد اول نداشتیم خیلی بهم کمک کرد.

بدترین نمره های عمرمو تو ریاضی گرفتم، ولی یاد گرفتم چطور درس بخونم.(باورم نمیشه من درس خوندن بلد نبودم:|  )

از لحاظ پرورشی خیلی فعال تر شدم. شاید دلیلش دیدن انیمه های دبیرستانی و الهام گرفتن از کلوپ ها و کتابخونه و شورابازی های خفنشون بود. حتی شاید اگه دانش آموز جدید نبودم در کمال پررویی کاندید شورا میشدم.

2)دوست:من به شکل جوجه راهنمایی گونه ای گارد گرفته بودم در برابر دانش آموزای تیزهوشان و می گفتم دوست فقط دوستای قدیمم و اینا...ولی بعدا فهمیدم دوست میتونه پیرمردی باشه که مدام جلوی در سوپری سر کوچتون میشینه و بعضی وقتا بهت شکلات میده، یا میتونه بغل دستیت باشه. کلا اگه به دوست به صورت یه لیوان چینی نگاه کنیم، می فهمیم نباید بخوایم تا ابد بذاریمش تو قفسه و استفاده نکنیم ازش. نباید به خودمون زنجیرش کنیم. نباید بشکنیمش. اما اگه یه روزی لبه اش تیز شد و دستمونو برید، باید بذاریش یه گوشه ای و بهش لبخند بزنی.

خودمونیما. چه تشبیه داغونی شد. مهم البته نیته...منظورم در کل یه چیز دیگه بود. :")

اینکه نباید به دوستا به اندازه خودت اعتماد کنی، یا بذاری سرعت گیرت بشن. ولی نبایدم بشکونیشون.

3)انیمهههه:من انیمه دیدن رو از یه عمر پیش شروع کرده بودم(کاملا تصادفی گونه. یه سفری رفته بودیم، یه جای بی اینترنت. حوصلم سر رفته بود. پسرخالم گفت بیا انیمیشن ژاپنی بدون زیرنویس ببین تقویت بشه ژاپنیت! هنر شمشیر آنلاین بود) من یه عمر بعد یعنی اوایل تابستون دوباره رفتن سراغ اون کارتون ژاپنی ها(!) و یکی یکی خوردمشون.

من با انیمه پرتلاش تر شدم...جدی تر شدم...حساس تر شدم....مهربون تر(من خیلی بدجنس بودم!) شدم.... و دنبال هدف گشتم و ناخودآگاه بی هدف ها رو تحقیر کردم....فهمیدم کتاب فانتزی فقط یه سری شخصیت و جادو و پنج تا سرزمین جادویی نیست.

4)کتاب:خدایا من وببخش. من خیییلی کم کتاب خوندم. مخصوصا تابستون در کل فک کنم سه تا کتاب خوندم. :| 10 تا هم اردیبهشت بعد نمایشگاه :|

5)نوشتن:قشنگ یادمه قولی که سال تحویل پارسال به خودم دادم چی بود:اورسینه رو تموم می کنم.

و من فصل 16 ام. پیش رفتم..خیلی اشکال پیدا کردم. خیلی چیزا رو درست کردم. ولی همچنان از پایه ضعیفم. یاد گرفتم که باید از اول پایه داستان رو بچینم که به فصل 16 که رسیدم نمیرم عین الان:|

کتابمو گذاشتم تو بوک پیج. کتابمو از بوک پیج برداشتم. اولین کار ترجمه رو از بوک پیج گرفتم

وبلاگ نویس شدم! این یه اتفاق شگفت انگیز بود. 

با و. جی. آرون آشنا شدم. فهمیدم فقط من تو این منجلاب«اه من هنوز فصل 16ام» گیر نیافتادم.

فهمیدم هم پیرمرد سر کوچه میشه دوست شد، هم با بغل دستیت هم با کسایی که تا حالا ندیدی. 

6)آینده:عمیق تر دارم درباره آینده فکر میکنم. هرچند هنوز تو دوراهی رویاهای دور و درازم...ولی فهمیدم همین فردا ممکنه بمیرم پس نگرانی برای کنکور یا انتخاب رشته سال بعد نباید داشت. تا اونموقع سکه زندگیم هزار بار چرخ میخوره.

 

به جز انیمه، فکر کردن جدی به هنر(در حد رشته تحصیلی)، دوست های جدید پیشرفت خاصی نداشتم. بیشتر از اینکه بخوام در نویسندگی دستم تو کار باشه، تماشاگر بودم تا یاد بگیرم.

نمی خوام...نه. نمیتونم...ارزوی یه سال 99 قشنگ، پر از شادی و پیشرفت برای کشور، برای مردم و... رو داشته باشم. یه سال بدون سختی. نمی تونم از خدا همچین چیزی رو بخوام. داستان تازه داره جالب میشه. تازه داریم به اوج نزدیک میشیم. نمی تونم ارزو کنم که خدا بدی ها رو نابود کنه.

فقط میتونم ارزو کنم بچه هایی که تو این سال دارن بدنیا میان، از ما بزرگترهاشون(سنپای هاشون!) بهتر باشن. آدم های خوب و مهربون زیادی بدنیا بیان....و ضدقهرمان هامون هم، انسان تر باشن. چیز دیگه ای ازم بر نمیاد.

میتونم ارزو کنم که مدام تغییر کنم. به قول ایزایا سان، اگه میخوای از زندگی روزمره فرار کنی، مدام باید تغییر کنی. چه به سوی پیشرفت، چه پسرفت.

امیدوارم هلن پراسپرو بتونه ادم متفاوتی باشه، که توی این دنیا به یه دردی بخوره، و هلن میدونه که سال سختی، برای خودش، شاید نه برای دنیا، در پیش داره. امیدوارم بتونه قوی بمونه.

و امیدوارم یه پری شحرآمیزی یهویی بیاد قالب این وبلاگ رو یهو قشنگ کنه. همون قالبی که قبلا براش حظ میکردم داره حالمو وحشتناک خراب میکنه.

همین.

تکه تکه از ژاپن(1)

این هفته پست انیمه ای نذاشتم(گذاشتم؟ نمیدونم) برای همین گفتم بیام یه تیکه نابیو بگم از ژاپن. چون بالاخره اوتاکو ها ژاپن رو بهشت برین میبینن ناخودآگاه و این یه قانون نا نوشته است که شده یه بارم دوست دارن برن تو هوای ژاپن نفس بکشن و منتظر مترو بمونن و توی قطار له بشن :)

منبع این حرفای من، کتاب سفرنامه یرادران امیدواره که دو تا برادر جهانگرد بودن نزدیکای سال 1310 بدنیا اومدن. یعنی چند سال بعد از جنگ جهانی دوم و احتمالا دوران پهلوی و رضا شاه بود.(مطمین نیستم). در همیچن وضعیتی، این دو برادر با کلی نقشه کشیدن و مغز و توانایی خودشون و دو تا موتور، پاشدن رفتن جهان رو بگردن. توجه کنید که اون زمان خیابونا و وسایل حمل و نقل درست و حسابی هم نبوده که. هیچکسم این حرکت اینها رو منطقی نمیدونسته(البته عشق به سفر از مادرشون بهشون به ارث رسیده بوده و به خاطر مادرشون، ایندو برادر تقریبا کل ایرانو گشته بودن)

اول رفتن آسیا و آسیای دور، جاهای عجیب و غریبی مثل برمه و بنگال و حتی تبت(که اون زمان بهش میگفتن سرزمین ممنوعه). بعد قطب شمال، بعد آفریقا و آخر هم قطب جنوب برای یه سری تحقیقات.

یه بخشی از سفرنامشون اختصاص داره به ژاپن، سرزمین گل ها. برادران امیدواری که زیاد سرجاشون بند نبودن و همش از شهری به کشوری میرفتن، در کمال تعجب سه ماه تو ژاپن موندگار شدن و خیلی هم لذت بردن. 

اول ورودشون به ژاپن، با سه نفر که خودشون رو به سبک ژاپنی ها معرفی کردن رو به رو شدن

چند تن از ژاپنی ها که برای کارهای اداری ما آمده بودند،دستهایشان را روی زانو گذاشته و احترام گذاشتند. وقتی ما هم خواستیم با آن طرز رفتار احترامات فائقه را به جا بیاوریم، آنها دوباره همان حرکت را تکرار می کردند. گویا اینکار باید آنقدر ادامه پیدا می کرد تا یکی از طرفین رضایت بدهد. از آنجایی که ما از سماجت و پشتکار ژاپنی ها با خبر بودیم، تسلیم شدیم!
 

لازم بود 38 برگه درخواست و ضمانت و غیره و ذالک را پر کنیم و امضای خود را زیر آن ورقه ها بگذاریم و آنها را در ده محل تمبر باران کنیم. در حقیقت، کاری که در سه هفته نمی شد انجام داد را به کمک آن دوستان در سه ساعت انجام دادیم

برادران امیدوار، حسابی تحت تاثیر موج جمعیت ژاپن قرار گرفته بودن(همونی که مردم فوج فوج از یه مترو میرن تو یه متروی دیگه و از بالا شبیه یه دسته مورچه شتابان به نظر میان):

ژاپن در یک کلمه کارخانه آدم سازی است..میلیون ها نفری که باید میهن خود را پیش ببرند و خرابی های دوران جنگ را بپوشانند و با بازار های اروپایی رقابت کنند

این دو برادر مهمان شرکت ایده میتسو بودن. همون شرکتی که در دوران نهضت ملی شدن نفت تو ایران که تو تحریم بودیم ازمون نفت میخرید. مثل اینکه موسس این شرکت انسان مهربان و خوشرویی هم بوده.

البته من این بخش از حرفاش رو درباره دختران ژاپنی که بهشون خوشآمد گفتن و خدمتکار بودن عملا زیاد نفهمیدم

دختران ژاپنی همواره لبخند بر لب دارند و افراد خارجی گمان می برند که در این لبخند پر ملاحت آنها رمز و راز ناگفتنی وجود دارد. حال آنکه با وجود این لبخند ها، درونشان غوغایی بر پاست و قلبشان می گرید و تفکرات اندوه زایی دارند.

و بحث جالبی که درباره عینک مردم ژاپن گفته بود:

هشتاد و پنج درصد مردان ژاپنی حتی اگر نیاز نداشته باشند، عینک نمره ای میزنند گو اینکه از سیمای پروفسوریشان لذت می برند. حال آنکه دختران ژاپنی به ندرت از عینک استفاده می کنند.

که کاملا درسته. معمولا تو اینترنت بزنید انیمه گرل، چندتا دختر با کوله پشتی و عینک میاره درحالیکه دخترهای ژاپنی حتی اگه خیلی داغون باشه وضع چشمشون عینک نمی زنن. 

دلم وقتی آب شد که این دوتا سوکیاکی و سس سویا خورده بودن(منم موووخوام). 

(پ.ن:یه سری رستوران تو ژاپن هست که با 1500 ین میتونی هرچی خواستی سوکیاکی بخوری(نمیدونم میشه 4500 تومن یا 45 هزار تا.)

گو اینکه، اینها اصلا از رخت خواب های معروفی که ژاپنی ها به جای تخت استفاده میکنن لذت نبردند چون بالش ابریشمی از زیر سرشون ایز میخورده و لحاف سنگین بوده و سوراخ هایی داشته که از توش سوز و سرما می اومده=)

فرداش انگار تو توکیو گم شدن و از آقا پلیسه(!) میخوان که راهو نشونشون بده. این هم دوساعت براشون نقشه میکشه. اون هم روی چی؟ کاغذ؟ یا باتوم روی زمین خاکی چون کاغذ و خودکار نبوده.

اون همه خیابان ها ور مکان های دیدنی را با دقت کشید، انگار معتقد بودند که کار را باید به صورت کامل انجام داد. به همین سبب ساعتی وقت ما را گرفت و آنقدر پیچ و خم های خیابان را کشید که خودش تا وسط خیابان رسید. یک اتومبیل به سرعت نزدیک شد و نزدیک بود پلیس را به کشتن بدهد. به این ترتیب ما یک «های» (تنها کلمه ای که یاد گرفته بودن) محکم بر زبان راندیم و به راه افتادیم.

 

خب...خیلی زیاد شد. بقیش هفته بعد. اوسکارسما(خسته نباشید)

هلن تنبل سنسی =)

 

دلتنگ شدم

دیانای عزیزم

میخواهم به هانه اینکه دارم به تو نامه می نویسم، سر 44 نفری که این وبلاگ کذایی را می خوانند درد بیاورم. ولی فقط بهانه است. تو نمیخوانی...همانطور که من یادم رفته چطور باید روحت را بخوانم. قبلا می توانستم. یادت هست؟ چند سال پیش بود؟ یک دهه؟ 

برایت مینویسم چون من دلتنگم. شاید خودم هم چندان دلتنگ نباشم. احتمالا به خاطر ناطور دشت خواندن است. بله دارم ناطور دشت را میخوانم. اسمش را نشنیدی؟ عیبی ندارد. این هولدن، راوی داستان مدام دلش تنگ است. نوشیدنی می زند و دلش تنگ است. به چیزهای ناجور فکر می کند و دلش تنگ است. به دستکش گمشده اش فکر میکند و دلش تنگ است. برای همین من هم بعد از خواندن 136 صفحه دلم تنگ شده. 

به نظرت چطور میدانم دقیقا 136 سفحه خوانده ام؟ بین خودمان بماند...نه. خب نمی ماند مسلما. ولی همین 136 صفحه را که خواندم، حداقل 73 بار به شماره بالای صفحه نگاه کردم که 136|336 را نشان میداد. تو که غریبه نیستی. برایت اعتراف میکنم. چندان ازش لذت نبردم. درش غرق نشدم. نفس کشیدن را فراموش نکردم. 

تقصیر نظرهاست. همین نظرهایی که در وبلاگ ها و گودریدز میگذارند«ناطور دشت مثل یک معجزه بود» «ناطور دشت تکان دهنده بود» «شخصیت هولدن آنچنان مرا تحت تاثیر قرار داد که دلم خواست مثل رابرت لنون پا بشوم بروم یکی راا بکشم.» «سلینجر نابغه است» و...

واقعا نمی خواهم به نویسنده های این نظرها توهین کنم. فقط واقعا احساس میکنم یک جای کار می لنگد. منتظری یک چیز خارق العاده ببینی. یک چیز شگفت انگیز...نفس بر، ولی به خودت می آیی و میبینی هر دو صفحه یکبار به صفحه شمار نگاه می کنی. میبینی داری زیر لب هولدن کالفیلد را به فحش میکشی. احتمالا اگر دلیل این ناسزاها را میدانست، حسابی خوشش می آمد. ولی به من چه؟ خودش را عاقل کل میدانست...انگار می تواند از هرچیز خوشش بیاید یا بدش بیاید یا هر نظری که دارد درست تر از درست است.

اما همچنان به خواندن ادامه میدهم. دلیلش را نمی دانم. خیلی ضعیفم... یا ناخودآگاه جذبش شده ام.

به هرحال...بحث این بود که دلتنگم. وقتی توی تقویم 15-12 را دیدم، دلتنگ شدم. نصف ماه گذشت. حس بدی ندارم. فقط دلتنگم. هر شب دورهمی را میبینم. هر شب که نه...هروقت دارد. شب قبل حس خوب وبدی بهم داد. دوبلوری که آمده بود...از اول عاشق هنر نبوده. توی راه دیوانه اش شده بود. من...من هم هنر را دوست دارم. ولی هنوز تصمیم نگرفتم چیزی بیشتر از این بشود. آقای دوبلور اول حسابی تضشویقمان کرد...بروید. بروید دنبال آرزو و رویاهایتان. آخرش گفت این هنر و این قیچی. این راه و این هم یک دوچرخه زنگ زده و درب داغان. میخواهی چیکار کنی؟ دوشیخصیته ای شده بود که یک لحظه زیبایی و شیرینی هنر را یادش می آمد، یک لحظه سختی های زندگیش را.

وقتی حرف می زد البته، فقط یک چیز تو ذهنم بود. پای تلفن. هفته پیش. من و تو.

- میخوام برم کارگردانه.

*...

-چیه؟

*پرریسکه!

 

 

دیانای عزیزم. در حال و هوای خودم که بودم، یکهو به خودم آمدم دیدم اسمت را، اسم واقعیت را بارها و بارها تایپ کردهام. صفحه پر شده بود از اسمت. 

خب. حرف دیگری ندارم. شاید اعصاب ندارم. هفت قسمت دورارارا نگاه کردم و پایان هر قسمت سر یکی از شخصیت ها فریاد زدم.(بیشتر تقصیر ایزایا بود. نمی دانی آن قسمتی که به دوستی و مهمانی شام اهالی دورارارا حسودیش شده بود چقدر مظلوم به نظر می آمد.) بعد هم حسابی با این هولدن گند دماغ سر و کله زده ام.(انگار لحن نوشتنم شبیه او شده نه؟) هیچ جوره نمی توانم دوستش داشته باشم. هیچ بهانه ای برای غیر قابل تحمل بودنش نمی تواند بیاورد.

 

 

-وای که چقدر بدم می آید از اینکه تیکه کلام این پسر را بگذارم روی پست.

-متنفرم از اینکه از اوتانا سنپای تقلید کنم. ولی این آهنگ را که توی آخرین پستش گذاشته بود را خیلی دوست داشتم.

+

البته یک جور...به قول لمونی اسنیکت مزه انتزاعی دارد. اولش از ازش خوشت نمیاید. خیلی ارام است. ولی اگر داستان پشتش را بدانی قشنگ تر است.

راستی...خیلی دلم برای پست های اوتانا سنپای تنگ شده. یک سری وبلاگ ها هست که همیشه منتظرشان می مانی. نمی شود کاریش کرد. هیچ ربطی هم به اینکه صاحب وبلاگ را دوست داشته باشی یا اصلا علایقتان با هم جور شود ندارد. بدبختی این است که این وبلاگ ها خیلی دیر به دیر ستاره دار می شود.

البته بحث اوتانا سنپای جداست. وبلاگ او را که میخوانم، دلم می خواهد بیشتر و بیشتر انیمه ببینم و حرفه ای تر اوتاکو باشم. مانگا و لایت ناول ها را، حتی شده انگلیسی، به زور پیدا می کنم. شاید اگر به خاطر اوتانا سنپای نبود در باتلاق وحشتناک اوتاکوییت فرو می رفتم، که واقعا آن تو جای خوبی برای گیر افتادن نیست. طوری به آب کثیف باتلاقش عادت می کنی که با هوا اشتباه می گیریش.

اصلا شاید خودش هم نداند انقدر به من چیز یاد داده وبلاگش. به نظرت کار درستی است که تو وبلاگم انقدر درباره یک وبلاگ دیگر تعریف کنم؟ یک جور حس خوبی ندارد. ولی ساعت 12:12 دقیقه است و من مغزم چندان کار نمی کند. بعدا به درست یا غلط بودنش فکر می کنم.

ای بابا. قرار بود من حرفی نداشته باشم. نگاه کن چه قدر وراجی کردم. مثل وقت هایی که پشت کمد فلزی طبقه دوم قایم می شدیم. انگار یک دنیای دیگر بود. آنقدر از دنیا دور می افتادیم که دیر می رفتیم سرکلاس. 

شب به خیر.

برای پنجره زندگی می کنم.

فقط برای نور طلایی رنگی که از باریکه  بین ساختمان ها می گذرد زندگی می کنم. برای سایه درختی که مثل هزار دست هیولا روی زمین می افتد. برای نور ستاره ها، که هر شب درخشان تر می شوند. برای آسمان شب، که هرروز ابی تر می شود. برای ماه، که جایی، در سرزمینی بسیار دورتر از اینجا، روی سطح دریاچه ای تصویرش را تماشا می کند. 

دیگر نمی توانم برای خانه زندگی کنم. برای مادر و پدرم، برای دختر بچه ای که هنوز چیزی نمی داند، برای مدرسه، برای سرویس و چهار نفر دیگری که در آن هستند. برای سیصد نفری که در مدرسه می شناسم. برای راهی که از مدرسه تا خانه می روم، برای پارک سبز سبز...

می خواهم برای دریا زندگی کنم. برای افق، برای چیزهایی که ندیده ام. برای جاهایی که نرفته ام. برای مزه هایی که نچشیدم، برای آدمهایی که نشناخته ام.

می خواهم از این زندان بیرون بپرم. فرار...موضوع قرنطینه و کرونا نیست. موضوع فرار است. موضوع دنیای بیرون است.

موضوع...پنجره است.

!Write sth,please(او)

رویای او را می دید

روزی روزگاری در سرزمین های دور، شاهدختی زندگی می کرد که به زشتی معروف بود. وقتی در اطراف قصر راه می رفت، موهای طلایی و وز وزیش آنقدر نا مرتب بودند که به وسایل توی دست خدمتکار ها گیر می کرد و گاهی آنها را می انداخت! لباس هایش پاره و نامرتب بودند، و هیچ رنگی جز سبز جیغ و بدرنگی نمی پوشید. صورتش را می پوشاند. گاهی نقاب می زد، گاهی سرش را توی کتاب فرو می کرد، ولی همه میدانستند صورتش پر از لکه های ترسناک است، و چشمهایش مثل چشم های خفاش ریزند. می گفتند برای همین بود که به ندرت از اتاقش بیرون می آمد.

وقتی مسابقه زشت ترین دختر دنیا در همه سرزمین های همسایه برگزار شد، در سرزمین شاهدخت برگزارش نکردند. برای هیچکس سوال نبود که زشت ترین دختر سرزمین چه کسی است. همه جواب را می دانستند. تنها حقیقتی که تمام مردم سرزمین در آن موافق بودند همین بود:شاهدخت زشت است.

البته، آدم خردمندی گفت وقتی یک، و فقط یک نفر به خلاف چیزی باور داشته باشد، نمی شود زیاد هم مطمئن بود که آن چیز واقعا حقیقت است. در داستان ما هم، یک نفر بود که هرگز زشت بودن شاهدخت را باور نمی کرد. خدمتکار شاهدخت، همچون چیز معقول و معمولی را با قدرت انکار می کرد:«نه شاهدخت زیباست.  امکان ندارد که زشت باشد. مگر شاهدخت را هنگام خواب ندیده اید؟ وقتی موی طلایی و بلندش، مثل پتوی ابریشمی روی تشک پر قو می افتد، وقتی لباس خواب حریر و سفیدی می پوشد...وقتی صورت سفید و زیبایش مثل بچه ها به نظر می رسد... شما طوری حرف می زنید انگار تا به حال شاهدخت را ندیده اید.»

اوایل مردم توجه نمی کردند. اما وقتی حرف هایش را تکرار کرد، نگران سلامت عقل او شدند. هر چه باشد، هرچه قدر هم که شاهدخت زشت باشد، نباید خدمتکار دیوانه داشته باشد. بعضی ها میگفتند دیوانه نیست و دروغ گوست. بعضی می گفتند از شاهدخت جایزه می گیرد که شایعه زیبا بودن او را پخش کند.

مردم باید می فهمیدند. به هر حال، او شاهدخت بود. چند نفری از مردم در اتاق شاهدخت پنهان شدند. خدمتکار که میخواست ثابت کند دیوانه نشده کمکشان کرد.

مردم اول شاهدخت را ننگاه کردند که وارد شد. همه حرکاتش را زیر نظر گرفتند، و با حیرت دریافتند: خدمتکار دیوانه نشده بود. شاهدخت اول موهای وز وزیش را آن قدر شانه کرد تا نرم شد. بعد پوستش را با ترکیب مواد مختلف به رنگ سفید درآورد. لباس سیزش را در آورد و لباس خواب حریر سفید به تن کرد. شاهدخت زشت، زیبا شده بود. وقتی شاهدخت کارش را تمام کرد، هنگامیکه فقط یک قدم از تخت فاصله داشت،و کاملا مشخص بود که قصد خواب دارد، متوقف شد، گویا صدایی شنیده باشد. به سمت مخفیگاه چند نفر از مردم رفت، و با صدایی دلنشین گفت:«بیرون بیایید و از اتاقم بیرون بروید. آنقدر که باید دیدید. مگر نه؟»

چند نفر از مردم، خجالت زده از اتاق بیرون رفتند. و خدمتکار از قصر اخراج شد.

مردم هرگز نفهمیدند شاهدخت زیباست یا زشت. زیبا چهره است یا بدچهره. چشم درخشان دارد یا ریز. اصلا چطور شاهدخت زشت به شاهدخت زیبا تبدیل شد؟

ولی مهم نبود. چون شاهدخت می دانست. 

چون شاهدخت، فقط «او» او را در دنیای خواب می دید. 

 

 

 

 

 

 

در انتظار مرغ دریایی

روزی روزگاری در سرزمینی نه چندان دور، دختری با لباس قرمز نو و چین دار، که جدید ترین مد لباس در شهر خودش بود، پشت پنچره ای نشسته بود. البته، نه هر پنجره ای. آن پنجره، متعلق به خانه ای بود که جمعا یک در، یک اتاق و دو پنجره داشت. یک پنجره مشرف به بازاری بود. بازار پر از مردانی بود که به دنبال فروختن و  زنانی بدنبال خریدن و کودکانی بدنبال پوشیدن جدید ترین مد های سال بودند.

البته، اینها برای دختر اهمیتی نداشت. چون او پشت آن یکی پنجره می نشست. پنجره ای که منظره ای بسیار آرامتر از پنجره دیگر داشت. ساحلی بود و دریایی بود و آسمانی. کشتی ها و مرغ های دریایی زیادی هم بودند. البته، دخترک همانطور که به پنجره مشرف به بازار علاقه ای نداشت، به کشتی ها و مرغ های دریایی دیگر نیز میل و رغبتی نشان نمی داد. او از هرچیز یکی میخواست. یک دریا و یک آسمان و یک ساحل،  یک کشتی و یک مرغ دریایی با یک نامه. شاید هم یک «او». این همه چیزی بود که او بدنبالش می گشت. شاید بگویید، دخترهای بسیاری با لباس چین دار مد روز پشت پنجره منتظر کشتی، گاه همراه یک«او»(مسلما «اوی» خودشان. نه اوی دختر.)می نشینند. اما چرا این دختر باید منتظر یک مرغ دریایی، آن هم با یک نامه باشد؟

دلیلش ساده است. چون «او»گفته بود. گفته بود نامه اش را حتی شده با یک کبوتر، یا کلاغ برایش می فرستد. دختر می ترسید برای  کبوتر نامه رسان، عبور از آن دریا به آن برزگی سخت باشد. حقیقتا هم که سخت بود چون دختر هرچقدر هم که دور تر نگاه می کرد، چشمانش به جز آبی چیزی نمی دید. تصور اینکه کبوتر به آن کوچکی وسط دریا به آن بزرگی بایستاد، درست وسطش، و به هرطرف که نگاه کند فقط آبی ببیند، و حسابی غصه دار و دلتنگ شده و وحشت کند، برایش سخت بود. پس از او خواسته بود نامه را برای یک مرغ دریایی بفرستد. به هرحال، مرغ های دریایی به جای دلتنگی، در آبی دریا،ماجراجویی و پرواز می دیدند. «او» خیلی شبیه مرغ دریایی بود. دوست داشت سوار کشتی شود و مثل مرغ دریایی بر فراز دریا پرواز کند. خودش اینطور میگفت.

اما دختر قرمز پوش مرغ دریایی نبود. خوب می دانست که مثل کبوتر ها، چه وسط وسط دریا، چه در ساحل و چه از پشت پنجره، هر وقت آبی دریا را ببیند تنگدل می شود. اما او دوست داشت تنگدل شود. پشت پنجره بنشیند و...

دختر  مدت طولانی پشت پنجره اش نشست. آنقدر که لباسش دیگر قرمز و مد روز نبود. دختر هرگز در را باز نکرد و اتاقش را ترک نکرد. هرگز از پنجره دیگر بازار را نظاره نکرد، که اگر می کرد، می دید که کودکان و مردان و زنان به همان کاری مشغولند که مدت ها پیش بودند. او فقط با لباس چین دار رنگ و رو رفته اش آسمان و دریا و ساحل و کشتی ها و مرغ های دریایی را نظاره کرد. 

شاید او تنها کبوتر دنیا بود که به انتظار یک مرغ دریایی نشسته بود.

 

 

 

 

توضیح:تخلیه اضافه جات ذهنم.

نکته: دو تا بخش هیچ ربطی به هم ندارن. (شایدم دارن. فقط مغزم می دونه و خدا)

نکته:لطفا....کمکم کنید. من باید بنویسیم. من میخوام بنویسم. من میتونم بنویسم. ولی نمی دونم چی بنویسم. 

چی بنویسم؟

 

من فقط...

یادم رفته که چطور باید بنویسم.

 

 

 

-*-*-*-*-*

اومدم به قالبم یه فضای بهارگونه تری بدم، ولی هرچی گشتم، هیچی بهتر(مناسبتر) از این بکگرانده پیدا نکردم. خیلی تاریک تر از قبلیه. ولی خب...حقیقتم همینه دیگه. نمیشه با آرزوی: همه چی بهتر میشه و بهار صورتی تر میاد حقیقتو انکار کنیم. در عوض میشه درون سیاهی حل شد، دوستش داشت، باهاش زندگی کرد، بهش عشق ورزید و قبولش کرد. اینطوریه که اونم باهات دوست میشه و چشمات به تاریکی عادت میکنه.

مشکیم رنگ قشنگیه. مگه نه؟ به مشکی زودتر از صورتی عادت میکنم.

three of them

جنگی سه گانه آغاز می شود.

dollars

yellow scarves

saika

 

زرد، قرمز، نامریی؟

چه اتفاقی می افتد وقتی سه دوست، بی آنکه بدانند، به خاطر یکدیگر، رو به روی هم قرار می گیرند؟

 

 

چه کسی برنده می شود؟

 

 

کی همه چیز آشکار می شود؟

 

 

و مهمتر از همه...

این ایزایای نقطه چین چه جور موجودیه آخه؟

 

 

نویسنده نقطه چین چی داشته پیش خودش فکر می کرده؟

 

#durarara

دفتر نقره ای عزیزم

دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره که تا تقی به توقی میخوره پست میذارم. ولی خب...چه کنم که نیازمندم. به حرف زدن و شنیدن. شما هم اگر یک هفته تمام با دو بزرگسال استرسی، و یک کودک روی مخ در خانه گیر می افتادید، همین حس را می داشتید(دارید؟)

 

ایچی(1):دورارارا(سه تا را) را نگاه کردم :) تا هشت قسمت اول گیج و ویج بودم. ولی بعدش...قشنگ تر شد. آهنگ اندینگش عاااالیه 

درباره یه شهریه با یک عالمه شخصیت که همه شون به هم ربط دارن و داستان خودشون رو هم دارن. یه شهر پر از جرم و جنایت در تیرگی ها و کوچه پس کوچه ها. دیدنش توصیه میشه، با صبر البته. :)

اندینگش

اوپنینگش

نی(2): دفتر نقره ای قدیمیم، اولین دفتر غیر کاهی و نویسندگی عمرم رو از زیر خاک در آوردم. کتاب اولیم رو توش مینوشتم. چقدر اون زمان :1)خطم داغون بوده  2)نثرم بچگونه بوده و تقلبی:| مثلا جمله ها و تشبیه های آنه شرلی و کت رویال قشنگ توشون ضایعست   3)راحت مینوشتم. اصلا..انگار ایده ها راحت تر میرسیدن.   4)چقدر من اونموقع رو دوست دارم. خیلی...بد شدم. آدما باید وقتی بزرگ میشن خوبتر بشن نه داغان تر:|

این دفتر برای دوران کلاس ششمم بوده، که من ازش فقط یه صندلی قرمز تک نفره یادم میاد با یه دختری شبیه من که روش نشسته داره تو دفترش چیز میز مینویسیه یا کتاب میخونه. حتی باران هم، که اون زمان کلاس دوم تو مدرسه ما بود، فقط یادش میومد که من شیر و کیک دوقلوخوران داشتم تو حیاط راه می رفتم. انگار اون سال اصلا وجود نداشته.

 

سان:اصلا دلم برای بچه ها و معلما و امتحان ریاضی تنگ نشده :) جدی میگم. ولی دلم برای خود مدرسه تنگ شده. ساختمون مدرسه رو...دوست ندارم. عاشــقشم. :)

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan