مدرسه مجازی عزیزم،

تا حالا کجا بودی؟ ای نازنین. ای سوییت هارت و هانی عزیزم، تا حالا که من در مدرسه کمر خورد می کردم و از روی رودربایستی جزوه های تکراری مینوشتم و تمام زنگ تفریح را به چرت و پرت گویی مشغول بودم، کجا بودی؟ 

البته، نمی گویم دیر آمدی! دقیقا به موقع بود. حالا میتوانم به جای نیم‌کت‌هایی که حتی عرضه نداشتند گربه بشنود و آمدند توی مدرسه‌های ما مشغول به کار شدند، روی مبل عزیز و موردعشق و علاقه ام بنشینم، لم بدهم یا حتی بخوابم! لپتاپی دم دستم باشد با صد پنجره باز، تبلتی در دست، با تکان دادن موس از فاصله ای قابل توجه، درس را بخوانم و بفهمم و مجبور هم نباشم به معلم هایی که به خاطر مادر و عمو و عمه ام از من کینه به دل دارند، لبخند بزنم. و حتی مجوز زبان درازی هم دارم! تا زمانیکه پیام «آیا میخواهید...»، این پیام سیاه و شوم نباشد روی صفحه، مثل پرنده آزادم.

البته، میدانم که خواندن همه این درس‌های «شاد قطع شده» و «اسکای روم پریده» قرار است کار فیل بزرگوار باشد، ولی ما، من و تو با هم، کارت آسی را داریم که حتی حضرت فیل هم ندارند. نزدیک چهار ساعت زمان مفید صبحگانه و خواب کامل و مناسب.

دیگر مجبور نیستم یکی یکی، تکه تکه از نان، از پنیر، و از کره جدا کنم و مخلوط کرده و در دهان بگذارم. (خودت که  میدانی از جدایی چقدر بیزارم) میتوانم مثل شیر در لیوان جاری شوم، شکل بگیرم و همراه کیک صبحانه خورده شوم! می توانم به جای رادیوورزش، پلی لیست naruto را در آغوش گرفته و در کنارش آرام بگیرم. میتوانم مشق بنویسم! نمیدانی که من چقدر عاشق مشق نوشتنم! فکر کن معلم بهت دستور می‌دهد، راست، رک و صریح. و تو عمل می کنی. خبری از پریدن از این جزوه، به آن کتاب و آن کتاب، به این نمونه سوال نیست! مشق است، مشق!

اگر کمی زودتر می آمدی، من میتوانستم به جای خشک کردن دهانم در زنگهای تفریح، به کاری مشغول شوم که در عشقش گرفتارم. نوشتن! بنویسم. بنویسم، شوخی کنم، همزمان با چندین نفر حرف بزنم، با سرعت تایپم انگشتهایم را نابود، و دوستانم را حیرت زده کنم! ایموجی های بر حق را(@_@، ^_^) به دنیا معرفی سازم، و هزاران کار دیگر.

ای م.م عزیز، میخواهم از تو تشکر کنم. چرا که موجود بس عاقل و با فهم و شعور هستی(اگرچه زیرساخت هایت ضعیفند :/). از آنجا که می فهمی یک دوازدهم عمر یک دانش آموز، نباید در ماشین تلف شود، و نیم‌کت ها باعث سقوط و زشتی مدرسه اند.

حتی طبع شوخی هم داری! طوری که وقتی می بینی معلم هنرمان نمی آید، اسکای روم را وسیله می کنی و شانسی ما را اپراتور می کنی و صدا و وب کم میدهی(اینکارت را دوست نداشتم. مگر نمی دانی من فقط بعد از حمام مو شانه می کنم؟ هان؟) و داخل کلاس های روح‌های کینه‌جوی اسکای روم می فرستی که بیاید انتقام وب کم های فعال نشده اش را از ما بگیرد!

درست است که چیزی از «گوشه حیاط و زیر تونل درختی کتاب خواندن» یا «پرسش از دانش آموز» سرت نمی شود، ولی آنقدر مجنون تو هستم که همچون لیلیت ببینم. بله!

با عشق و احترام

هلن.ن.پراسپرو

----+----+----

این پست، از آنهاییست که باید نوشته شود تا آینده بخواند و «هعععی» گویان، اشک گوشه چشمش را پاک کند.(من آینده عزیز، خودت خوب میدانی که با خود گذشته ای سادیسمی طرف هستی)

تا حرف خود گذشته شد، بگذارید یادی کنیم از من پانزده ساله آینده، که قرار است نامه به آینده‌ام را بخواند.(نازی نازی. گریه نکن. اونقدرا هم خام و نابالغ نبودی دیگه...حالا از یک تا ده شاید پونزده.)

دلخوشی کوچک من

من و تو پر از دلخوشی های کوچک هستیم. مثلا، نشستن روی بالکن، هدفون در گوش و کف پا چسبیده به میله‌های سرد. نصفه شب زمزمه کردن اسم رمز، و زیر پتو خزیدن با تبلت. مثلا خفه شدن از گرما توی ماشین، در حالیکه صدا نازک می کنیم تا به صدای خوانند بلو برد نزدیک شود، یا حتی گشتن کل دنیا برای کلمه مناسب با قافیه مناسب، یا خندیدن به ترجمه نابود زیرنویس ها. دلخوشی هایی مثل بیدار کردن همدیگر با آهنگ اوپنینگ ناروتو، به دلیل دسترسی نداشتن به جرثقیل. مثل افتخار کردن به اینکه صدای ساسوکه را فقط من میتوانم در بیاورم، درحالیکه تو تنهایی رول ناروتو و ساکورا و کاکاشی را اجرا می کنی. وقتهایی که تمام شب را حرف می زنیم. من آرشیو وبلاگ برایت می خوانم و فن فیکشن تعریف می کنم، تو درباره تست های استعداد تحلیلی و همکلاسی هایت غر میزنی. در تک تک ثانیه های این دلخوشی ها، دلم میخواهد با دو انگشت بزنم وسط پیشانیت و بگویم:«ببخشید ساسوکه چان...

که من دلخوشی بزرگ تو نیستم.»

 

[برگرفته از رادیو بلاگی‌ها(که به شدت پدیده جذابی بود و هست و چشم قلبیم که روشن شده!)]

ایتاچی:گرگ و میش

اسم کتاب ایتاچی شیندن(ماجرای حقیقی ایتاچی)، نور و تاریکی، واقعا برازندش بود. این کتاب توسط تاکاشی یانو، زیر نظر کیشیموتو نوشته شده و ماجرای ایتاچی از کودکی تا پیوستن به آکاتسوکی رو نشون میده. اگرچه داستان توی یه آرک فیلر در انیمه نشون داده شد، یه جزئیاتی رو جا انداختن. به جز اون، نکات خیلی خیلی ظریفی درباره انسان بودن، وظیفه، جنگ و صلح و ایتاچی واقعی تو کتاب توضیح داده شده.(با اینکه تایم لاین کلا نابوده. در ادامه میگم چرا)

این کتاب رو از لینک های اول و دوم  میتونید دانلود کنید. در ادامه پست  هر کی آرک ایتاچی تو شیپودن رو نگاه نکرده، با احتیاط بخونه.

و اگه هم کسی ندیده ناروتو رو، با خوندن پست گیج نمیشه. پس در هر صورت ادامه بدید.

مبارک! مبارک! تولدت مبارک! و چند داستان دیگر

دلم میخواهد وبلاگ ها را مثل یک انسان کامل بخوانم. برای همین است که هنگام مواجهه با یک وبلاگ جدید، اول ته و توی آرشیوش را در می آورم. خوشم نمی آید وبلاگ کبد انسان پشتش را نشانم بدهد، بعد مجرای لوزالمعده را و آخر سر یک گوشه ریز ته قلبش، و با اینکار گولم بزند که حرف اشتباهی به طرف مقابلم بزنم یا چه میدانم...باعث بشوم برای یک ثانیه از پنلش بیاید بیرون، به خودش یادآوری کند که چرا دارد وبلاگ می نویسد و بعد دوباره بیاید داخل.

از طرفی، دلم میخواهد همه را بخوانم. همه، منهای آدم های عادی. چه آنهایی که باعث می شوند صورتم از هیجان گل بیاندازند، چه آنهایی که اعصابم را خط خطی می کنند. از همه نگاه ها باید بتوانم ببینم. حتی اگر هم نتوانستم، باید بتوانم خودم را توی صفحه وبلاگ نگه دارم و به خواندن پست، حداقل تا آخرش، ادامه بدهم.

یکجا میخوانم وبلاگ زرد، یکجا میخوانم نویسنده سخیف و بی هویت. قلبم درد میگیرد. بعد، وقتی می فهمم دلیل درد گرفتن قلبم، این است که می دانم همه این کلمه ها میتوانند به من اشاره داشته باشند، قلبم بیشتر درد میگیرد. میزنم روی آدرس وبلاگ، و قالب رنگی رنگی، با فونت توهامای بی نظم میاید جلوش چشمم.

نثر خودمانی و عامیانه، نوشته هایی پر از دغدغه های شخصی، و نه جمعی، می آید جلوی چشمم. آن همه ... که بین جملاتم گذاشتم، و نیم فاصله های رعایت نشده می آید جلوی چشمم. پستی را میبینم که به جای اینکه با دقت پشت لپتاپ رویش کار کرده باشم که چیزی به مخاطب اضافه بکند، در یک شب بی ابر توی بالکن با تبلتی نوشته ام که هرگز نتوانستم تنظیمات غلط گیر خودکارش را غیرفعال کنم.

از آن بدتر، یاد آن یادداشتکی می افتم که یک گوشه ای نوشته بودم:«یک نوجوان، شاید پر از غلیان احساسات و ایده باشد، ولی هرگز نمی تواند در نوجوانی یک کتاب بنویسد. کتاب نوشتن، بلوغ و ثابت قدمی میخواهد. حتی اگر آن ثبات، در خاک اشتباهی ریشه دوانده باشد.» من یک نوجوانم. اصلا خودم را نیمه نوجوان می دانم. پس برای چه دارم این زرد نویسی ها را اینطرف و آن طرف پرت می کنم؟ هر چه دقیق تر بنویسم، هر چه بیشتر بخوانم...میگویند هیچکس قدیمی ها نمی شوند؟ خب راست می گویند. ما نسل جدید اصلا میتوانیم به دلنشینی و زیبایی قدیمی ها بنویسیم؟

می روم توی وبلاگ ها غرق بشوم. از یک لینک به لینک دیگر. یاد آن زمانی می افتم که تازه با رادیو بلاگی ها آشنا شده بودم، و از بس تب باز بود که برای گیج نشدن خودم، یک صفحه کروم دیگر باز کردم. در وبلاگ ها غرق می شوم، به امید پیدا کردن مفهوم وبلاگ نویس واقعی.

یعنی این همه مدت، من فقط به شوق توجه و مخاطب می نوشتم؟ فقط برای مدیون کردن مردم، آرشیو هایشان را چند باره میخواندم؟ یعنی دوستیم، جملات رد و بدل شده ام، با این همه دوست دور، ولی نزدیک، فقط به همین هدف بوده؟ کلی فکر کردن روی سمیکالن یا دونقطه هایم، به همین هدف بوده؟ برای همین است که الان که نظرات بسته است، امیدوارانه تر و بیشتر صفحه را رفرش می کنم؟

 

یکسال پیش، فقط به خاطر چهار، پنج جمله کوتاه، که یکیشان هم شبه جمله بود، اولین پستم را در این خانه جدید نوشتم. نمیخواهم درباره چیزهایی که یاد گرفتم، دوستانی که پیدا کردم، تک و توک چیزهایی که شاید به کسی یاد داده باشم چیزی بگویم. چون خودتان خوب می دانید نه؟ خودتان این احساس را یک بار تجربه کرده اید. اصلا شاید بیشتر از یکبار. من فقط...

فقط میخواهم بگویم، من برای «بالا بردن کیفیت بلاگستان فارسی» یا «تبدیل شدن به متخصص و اهل قلم» یا «غر زدن به جان مدیران بیان» و یا حتی«نوشتن دغدغه های اجتماعیم» اینجا نیامدم. من فقط به خاطر عبارت های «هلن چیزه...بیا بیان.» «کی گفته وبلاگ خوابیده! اینجا همه دور همیم. انقدر خوبیم.» یوزر نیم پسورد را داخل باکس های سفید نوشتم. فقط همین.(واقعا همین!)

 حتی هدف اصلیم، «نوشتن چیز هایی که در طول راه یاد میگیرم» را وسط راه کشف کردم. وبلاگ برای من...یک دفترچه یادداشت رنگاوارنگ است. و دفترچه یادداشت ها نمی میرند.

دلم نمیخواست اولین تولد من و هلن، انقدر گرفته طور بشود، ولی شد. برای همین، در همین پست قول می دهم که این، آخرین پستی است که بر خلاف خواسته ام، از لحن نوشتاری استفاده می کنم. هیچوقت، و به هیچ عنوان در این وبلاگ از نیم فاصله استفاده نمی کنم، مگر اینکه مسئله مرگ و زندگی در میان باشد. چیزی که برای خودم «مهم» باشد را می نویسم، و جواب هیچکس، هیچکس را با :) و «چشماتون قشنگ میخونه» و «وای آره! منم خیلی دوستش دارم» و «ممنون. لطفا دارید» و «کاملا درست میگی» ندهم.

قول میدهم در پست های از نت های بعدی،  توی هر پاسخ یادآوری نکنم که صدایم پر خط و خش است. کسی که در آینده باران صدا قرار است بخوانندش پشت صدای من میخواند ها! کم چیزی نیست. قول میدهم چیزهایی که برایم مهمند را سانسور نکنم. قول میدهم هر چقدر دل تنگم خواست از ناروتو و ناروتو بنویسم. یک پست بعد پست بعدی، و اگر دلم تنگ بود، به زور خودم را مجبور نکنم به بستن نظرات.

من دربرابر پرنیان، مثل یه کووالای آویخته از درخت به نظر میام که حتی برای خوردن اوکالیپتوسش انگیزه نداره. در برابر چارلی یه پیرزن بدبینم. دربرابر «لنی» مثل یه منشی بی منطق یه دکتر عمومیم. شاید دربرابر اوتاناسنپای، مثل یه بچه عاشق آبنبات در برابر شخص خود ویلی وانکا باشم.

شاید در برابر رفیق نیمه راه مثل ساکورا در برابر ایتاچی به نظر برسم. شاید به اندازه سولویگ کتاب نخونده باشم و آهنگ گوش نکرده باشم(ونیم فاصله. نیم فاصله رو فراموش نکنید). شاید نگاهم به دنیا، در برابر نگاه پرنده  به دنیا مثل مرداب در برابر عسل باشه. شاید به اندازه لاجوردی و هویج بستنی و جولیک از دنیا چیزی ندونم و هیجکس جملاتمو تو دفترچش یادداشت نکنه. شاید نتونم به اندازه بانو ریحانه و گربه سنپای حتی وقتی نامطمئنم مطمئن باشم.

شاید هیچوقت نتونم دوباره اون عشق خالصی که عشق کتاب به کتاب ها داره رو تجربه کنم. خدایا! حتی قالبم در برابر قالب های نوبادی، مثل نقاشی هلن 6 ساله، در برابر تابلو ظهر عاشورائه.

ولی خب، یکی یه جایی یه چیزی گفت، که حسابی خوش گفت. من همچنان می نویسم، پس هستم. حتی اگه پر حرف، پر غلط املایی، بدون نیم فاصله(!)، خام و رو مخ باشم، حتی اگه بعدا قرار باشه با خوندن این پست خودمو از خجالت زیر پتو قایم کنم، حتی با اینکه بلد نیستم فونت وبلاگمو عوض کنم...

مینویسم، پس هستم.  حق اینو دارم که خاک کامنت های فراموش شده رو بتکونم، و ردپای بلاگر های دیگه رو تو وبلاگ ها دنبال کنم. چون هستم، حق اینو دارم که یه جدول مرده‌ها و زنده‌ها بکشم روی تخته، و بلاگستان رو تو بخش زنده ها بنویسم.

و آهان راستی...

من و هلن عزیز، تولدت مبارک. دوستت دارم :)

 

پ.ن:من هنوزم بعضی وفتا الکی وبلاگ رو باز میکنم و به قالبش خیره میشم و چندتا پست رو شانسی میخونم!

 

فقط یه هیولا می تونه دیگری رو به هیولا بودن متهم کنه.

(یک جمله فراموش شده و زیرخاکی از لاجوردی)

پ.ن:فردا مدرسه دارم @_@

پشت صفحات سیاه و سفید و نارنجی

تو پست قبلی اشاره کردم که چرا با اینکه ناروتو بین دو تا انیمه موردعلاقمه، ولی کشیموتو نویسنده مورد علاقم نیست! و با اینکه ناروتو شگفت انگیزه،  کیشیموتو نابغه نیست!

از کجا می فهمیم؟ از مصاحبه هاش، که یکی یکی رازهای سیاه و پشت پردش رو لو میده. ادامه متن خطر اسپویل داره، پس مراقب باشید.

سفر قهرمان

چه چیز یک قهرمان را می سازد؟ این سوال مدت ها روی ذهنش سنگینی می کرد. از زمانیکه جوزف کمبل در کتابش، ادعا کرده بود که طرز تهیه قهرمان ها را کشف کرده است. 

چرا این کلمه انقدر...سنگین است؟ چرا درک کردنش سخت، و معنا کردنش دشوار است؟

شاید چون هر قهرمان، در واقعیت هر انسان نفهته است، و واقعیت هر انسان با انسان دیگر، فرق می کند. 

گریتا، پیرمردیست که در مرزهای جنوبی کونوها در فقر زندگی می کند. او ادامه می دهد، ولی همراه خانواده و نوه هایش، زندگی راحتی ندارند. آنها به سختی تلاش می کنند که یکدیگر را شاد کنند. گریتای پیر، در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند زندگی می کند. ثروتمندان در خیال زندگی می کنند، درحالیکه او زندگی حقیقی، و رنج حقیقی را تجربه می کند. او سختی های زندگی را درک می کند.

الیزا، پیرزنی است که او هم در مرزهای جنوبی کونوها با پسرش زندگی می کند، که با رشد دادن کسب و کار پدرش، به ثروت رسیده است. او زندگی به شدت ساده ای دارد. زندگی پر از لذت ها و نگرانی های سطحی. نگران زیبایی اندامش است و با دیدن جواهرات برق از سرش می پرد. الیزا زمان زیادی را برای خریدن کادو برای نوه هایش صرف می کند، و در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند، زندگی می کند. زندگی ساده، بدون درد و رنج جسمی. او زندگی راحت، و البته پر از هیجانی دارد، و عقیده داره که باید از شر فقر و مرگ خلاص شد. احساس می کند که زندگیش زندگی ایده آل است، و همه باید شانس مثل او زندگی کردن را داشته باشند.

واقعیت های گریتا و الیزا، دقیقا مخالف هم نیست، اما متفاوت است. پس قهرمان های متفاوتی هم می طلبد.

قهرمان گریتا، کسی است که به دنیا ثابت می کند دارند خودشان را با غرور و ثروت هدر می دهند. قهرمان واقعیت گریتا، میخواهد عقل توی کله کسانی فرو کند که فکر می کنند برای شاد بودن به مادیات احتیاج دارند. گریتا از زندگیش پشیمان نیست، حتی به خاطر آن سپاسگذار است، چرا که چشمهایش برای دیدن خطرات طمع، باز است.

قهرمان الیزا کسی است که دنیا را میزان می کند. کسی که به دنیا نشان می دهد که همه می توانند با مهربانی و برابری خوشبخت* شوند. قهرمان الیزا مطمئن می شود که سختی مردم به پایان برسد. این قهرمان مطمئن می شود که همه بتوانند زندگی راحت او را تجربه کنند. 

هیچ یک از این دو نگاه، غلط یا درست نیست. با اینحال، هر دو قهرمان، در نوع خود قهرمان هستند.

پس اگر یک حرکت یا تغییر دادن یک واقعیت ظالم، ایجاد کننده یک قهرمان نیست، پس چه میتواند باشد؟

یک انسان.

انسان ها قهرمان ها را می سازند.

یک قهرمان را در ذهنتان تصور کنید. خب؟

آیا زندگی آن قهرمان در دنیایی عادی شروع می شود؟ در واقعیتی که احساس می کنند به آن تعلق دارند؟

حالا ماجراجویی شروع می شود. یک پیام مرموز...انگیزه ای برای رفتن.

اما قهرمان به کمک احتیاج دارد. کمک از طرف...یک پیر دانا؟

قهرمان باید با سختی روبه رو شود. سفرها باید رفته شوند و معماها باید حل شوند.

غول مرحله آخر ظاهر می شود. سخت ترین سختی و حل نشدنی ترین مشکل. خطر! دردسر! شکست! قهرمان با شکست رو به رو میشود، ولی بعد از شکست، امداد غیبی می رسد. پیروزی در راه است.

قهرمان به خواسته اش میرسد. چیزی که برایش ارزش دارد، و جایگاه واقعیش را به دست می آورد. 

نتیجه. به خاطر کاری که قهرمان انجام داده، اتفاق مهمی می افتد.

قهرمان به زندگی عادیش بر می گردد، اما چیز جدیدی بوجود آمده. این ماجراجویی، قهرمان را تغییر داده.

این شبیه داستان یک قهرمان نیست؟

خیلی آشناست، نه؟ این شبیه...شما نیست؟

 

البته مطمئنا معمای شما، از طرف یک ابولهول نبوده، و دشمن شما نفس آتشین نداشته. اما....شبیه هستند. مگر نه؟

چرا؟ چون قهرمان ها، دست آوردهایشان نیستند. درد و رنج شان نیستند. قهرمان ها...انسان ها هستند.

دقیق تر بخواهیم بگوییم...انسان ها، قهرمانند.

 

*در اینجا از کلمه prosper یعنی خوش بخت کردن، سعادت مند کردن استفاده شده!

سفر به یه انتهایی

گول جلدشو نخورین.

واقعا میگم...جلدش رویایی و قشنگه. «بزن بریم ماجراجویی» طور. ولی دردناکه. 

خلاصه اش از اون هم گول زننده تره. یه دختر خیـــلی عادی، داره تو دفترچه خاطراتش ماجرای یه پدر امیدوار، یه مادر مراقب، یه موش موشکِ «دلیل برای زندگی» و یه...میلی رو می نویسه، که فکر می کنن میتونن در حالیکه توی یه دنیای موازی پر از هیولا زندگی می کنن، برسن به انتهای دنیا.

آهان و یادم نره که تو راه دوستای خیـــلی خوبی پیدا می کنن(از جمله یه پاگنده، یه جن عصبانی، میزان زیادی شبح و الهه بدبختی و خانواده های در هم شکسته.)

لازمه بگم که این رو پشت جلد چاپ نکردن نه؟ البته که نه.

 

وقتی گاهی اوقات یه همچین کتابی سر راهم سبز میشه، به وجود خدای نویسندگی ایمان میارم. در زمان و مکان مناسب، کتاب مناسب. چطوری میشه واقعا؟

یه والد زیادی امیدوار؟ چک. اونیکی والد «باید حواسم به همه باشه چون اون یکی والد ت. یه دنیای دیگه سر میکنه؟» چک. میلی و گریسی، فقط برعکس از لحاظ سنی؟ چک. سم موش موشک، ملقب به دلیلی برای زندگی؟ نه چک.

داستان خانواده تناسخ یافته ام بین چند تا کاغذ، واقعا دردناک بود. جدی میگم. خوندن داستانشون وقتی از یه بدبختی به یه بدبختی دیگه می پریدن، از یه نا امیدی به یه ناامیدی دیگه، دردناک بود. از اون بدتر وقتایی بود که یه کورسوی امیدی می دیدیم و یهو...پوف. می رفت هوا. خانواده ای که دیگه راه به عقب برگشتن ندارن. خانواده ای که تو اون دقایق اندکی که موقع شام همدیگه رو میبینن، یادشون می افته که همه با هم توی یه قایق تو راه انتهای دنیا گیر افتادن، اونم بدون پارو! 

وقتی «سفر به انتهای دنیا» رو میخوندم، تو هر لحظه اش به این فکر می کردم ه چطور میتونم به یکی اینو «بفهمونم» این گره ای که تو قلبمه و دلیلی برای وجودش نیست. مثلا چی بگم؟ مثلا...

میدیدم که موقع سفر، بچه ها هیچکاری نمی تونستن بکنن، و به جز کارهای کوچیکی که ازشون بر می اومد، به پدر و مادر وابسته بودن چون:اونا میتونن همه چیو حل کنن. در حالیکه پدرو مادر فقط بچه های گمشده ای هستن که یه ذره از ما قدشون بلندتره! و چقــــدر یاد خودم و خواهرم می افتادم: حس «بی فایده بودن». و چقـــدر یاد مامان و بابا می افتادم: حس «نتونستن».

میخواستم حسمو به یکی درباره وقتی که داستان به دنیا اومدن سم رو میشنیدم بگم:«وقتی تو رو گذاشت تو بغلم حس کردم...حس کردم دنیای دور و برت پر از راز و شگفتیه.»(و ده سال طول کشید که بفهمم تو یکی از بهترین اتفاقای زندگیم هستی)

وقتی آن مردها به مادر زیبا، کتابخوان و ویلون زن گریسی میخندیدند، من به آنهایی فکر می کردم که به مادر قوی، نابغه و تسوناده ای من میخندیدند.

وقتی گریسی می گفت می خواد اون لحظه رو منجمد کنه، میخواستم داد بزنم:«شایدم داره منجمد میشه یادته بابا چی گفت؟ اینکه ما فکر می کنیم زمان رو به جلو حرکت میکنه، دلیل نمیشه که واقعا اینطوری باشه! شاید یدونه تو هنوز تو اون لحظه است!»

 

وقتی به پدرم فکر ی کنم که مسئولیتم را به عهده دارد و نمیتوانم روی حرفش، چه درست چه غلط حرفی بزنم عصبانی میشوم. اما در آن لحظه او مثل هر آدم دیگری نمی دانست چه کار کند. انگار دنیا برای همه، از باهوش ترین ها تا پیرترین ها یک جای پر رمز و راز باشد.

 

به نظر می‌رسد که ما همشه مشغول جمع و جور کردن و رفتن باشیم.(جوک:«شدیم شبیه کولیها» دیگه خنده دار نیست. اصلا!)

 

 

عادت به خواهر داشتن، عادت سختی است که نمیتوان به راحتی آن را فراموش کرد.(میدونم میدونم گریسی. عادت به خواهر بزرگتر بودن از اون هم فراموش کردنش سختتره)

 

به این فکر می کردم که چون مثل مادر هیچوقت نمیتوانم آنقدر توانایی داشته باشم که مردم را راضی به انجام کاری کنم یا به اندازه او خوشگل باشم، باید تمام انرژیم را صرف پولدار شدن کنم.(هومم...نکته خوبیه)

 

پ.ن:نظرا بسته‌ست، و احتمالا تا مدتی بسته می‌مونه. تازه دارم حس سولویگ رو درک می‌کنم وقتی می‌گفت نمی‌خوام الزام ایجاد بشه، چون جواب دادن به کامنتای الزامی خیلی ازم انرژی می‌بره. برای همین با کامنت‌های خصوصیتون خیلی هم خوشحال و مفتخر می‌شم.

(دلیل دیگه هم اینه که می‌خوام این نکته ظریف و دقیق رو ثابت کنم که این وبلاگ یه وبلاگ گوگولی مگولی که فقط دنبال کننده میخواد نیست و صرفا وبلاگ یه دختر گوگولی مگولیه. فرق دارن اینا.)

«ما»

میدونی، بیشتر از هر جامعه، گروه یا مرام و مسلکی توی دنیا، «ما» به ناروتو نیاز داریم.

ما میتونه آسیا باشه. یا ریز تر بگیم، جهان سومی ها، خاورمیانه. مسلمان ها. ایرانی ها. «ما» زیر مجموعه همه این گروهاست. 

ما نیاز داریم که بدونیم یه روزی شاید یه هاشیرامایی، یه رهبر ایده آل گرای زیادی خوش بینی پیدا میشه که حاضره این سرزمین شلم شوربا رو مرتب کنه. حتی بیشتر، ماییم که نیاز داریم فکر کنیم«ما» میتونیم اون رهبر کاریزماتیک قدرتمند باشیم.

ما نیاز داریم فکر کنیم یه سلاح انسانی کشتار جمعی، یه قاتل، میتونه به یه رهبر قوی و دلسوز تبدیل بشه. ما نیاز داریم به دیدن  نینجاهای زن خیلی معمولی که قهرمان میشن.

ما نیاز داریم باور کنیم که با همه اشتباهات و گناهانمون، یکی هست که دنبالمون بیاد و برمون گردونه خونه.

ما بیشتر از هر کسی احتیاج داریم تکنیک «آدم بدا رو به آدم خوبا تبدیل کن» ناروتو رو ببینیم. ببینیم که تکنیکش کار می کنه. چون ما کسایی هستیم که هر سال می شنویم که یک انسان پاک و قدرتمند، از چهارهزار نفر سرباز، نتونست به اندازه انگشتای یه دست هم افرادی رو به حق راضی کنه.

برای همین برای تو راحته از پشت مانیتورت بگی:«its just a show» چون تو «ما» نیستی.

 

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan