Mistakes

For you I miss my trains

I forget to text my friends

For you I burn my lunch

I say I love you on a hunch

 

For you I let my tea go cold

I stare at an empty whiteboard

For you I don't call my dad

Scared he'll know I got it bad

 

For you I don't get out of bed

Hit myself right in the head

For you I pay for stupid things

That you'll never want or never need

 

I know you didn't ask for this

To be a bruising never-kiss

To be my growing ache in chest

And my dark frozen eyes with tears

 

I know it was never meant to be

A cruel weakness in the knee

But I hoped you would want to make

Just one hopeful mistake for me

که من آزاد بشه از تو

خوابم نمی‌بره. ذهنم به هرچیزی چنگ می‌زنه تا خالی نمونه. از داستان‌هایی که ننوشتم، تا حرف‌هایی که نزدم. از بوسه‌ای که نگرفتم، تا آدمی که دیگه هرگز نمی‌بینم. از نفس راحتی که بیش از هفته‌ای یکبار نمی‌کشم، تا شعرهایی که برای کسی نمی‌خونم. 

به پشیمونی و بخشش و فراموشی فکر می‌کنم. به رنجی که می‌کشیم و رنجی که به دیگران می‌دیم. به قدرتی که وقتی داشتمش هیچ ایده‌ای ازش نداشتم، و از وقتی از دستش دادم نبودش رو مثل یه سیاهچاله درونم احساس می‌کنم.

فکر کنم جدیدا هیچی نبودم جز هرچی که بهم گفتی و دادی و نگفتی و ندادی. بدترین بخشش؟ چیزی که مثل بخار آب جوش روی پوستم رو می‌سوزونه وقتی انتظارش رو ندارم؟ اینه که تقریبا همه چیز تقصیر خودم بوده. 

به نقشه‌هایی که نصفه شب‌ با لبخند یا با گریه کشیدم فکر می‌کنم. به تمام صبح‌هایی که با فکرت بیدار شدم و از خودم متنفر بودم، درحالیکه خوب می‌دونستم نمی‌تونم هیچکدوم اون نقشه‌ها رو اجرا کنم.

فکر می‌کنم دنیا من رو می‌کشه هرجا که می‌خواد. کلماتم اشتباهن، عکس‌هام بی‌تاثیرن، و تو مثل آب پوستم رو چروک می‌کنی و از دستم لیز می‌خوری. مثل باد همونجایی می‌ری که من نیستم. مثل آتش رنگ‌هام رو خاکستری می‌کنی. مثل خاک همون چیزی که ازم می‌گیری بهم پس می‌دی، ولی بعد از زمان خیلی، خیلی، طولانی.

به این فکر می‌کنم که چقدر بهت فکر می‌کنم وقتی تو انقدر دوری ولی خودم همینجام. من اینجا ایستادم، منتظر. چرا من، من رو نمی‌بینه؟ چرا من، من رو به اندازه تو دوست نداره؟ چرا من هرگز برای من کافی و جالب و جذاب نیست؟ چرا من نمی‌تونه دنیای من باشه؟ 

هرروز راجع به این خیال پردازی می‌کنم که آزاد شدن از تو باید چه حسی داشته باشه، و نمی‌تونم. سه ساله که من برای من نیست، برای توئه. دوست دارم برم اداره پست و بپرسم "ببخشید، کسی من رو نیاورده که پس بده؟ فکر کنم مشخصاتش این باید باشه، اگه اشتباه نکنم قدش انقدر بود، درست یادم نیست ولی کتاب موردعلاقه‌ش این بود..."

هی یادم میره‌ و حاشیه میرم. توی ذهنم کلمات بعدیم این بودن که "شادیت و غمت و خون توی رگ‌هات و پوستی که می‌پوشی رو می‌خوام، و این درد داره." بعد یادم افتاد باید از من حرف بزنم. من. من. من...

من منتظره تا فردا بشه و ببینه قراره چه لبخند‌های دیگه‌ای بزنه، چه عکس‌های جدیدی بگیره، چه چیز جدیدی بخونه. من می‌ترسه و می‌خنده و به حرف‌های جالب برای گفتن فکر می‌کنه. من، هر دست و پایی که می‌زنه و هر قدمی که برمی‌داره فراره. به سمت این امید شاید، که من آزاد بشه از تو.

Rubble: A Poem

I found a breather, down the other street

In a greenish blazer, unshaved yet so sweet

 

We walked the boulevard, our steps were unmatched

We got to a park and, on a bench we sat

 

I sang him a song, I told him a joke

To me he warmed up, Loose the stroy broke

 

The rage and the madness, the corruption in my mind

Unmasked the emotion, let the fight inside

 

I scratched at my marks, I said I have lied

He didn't know me, he was barely kind

 

He told me I was wrong, he pressed on the bruise 

That's all a soul needs, a cold titanic cruise

 

So God made the head, Built to be rubble

And heart to be destroyed, into a brothel

 

I finished my rant up, he gazed at me cold

He stood up with ease, left me into the crowd

 

I sat there unmoved, shaken motionless

Once more to find out, poems heal not a curse

 

To Listen~

پ.ن: من آزاد شدم :) شما چه خبر؟

Ends: A Poem

I don't have scars

On my chest

Just root-marks where you

Pulled the flowers

out of my lungs

A wooden, bloody crest

 

I never touched the half used

chapsticks you gifted me

It once sat on your vanity

"Too victorian, you see?

Too romantic riddled

Too preciouse to use

On a fleeting whim"

How wrong could one be?

 

I did not make

Mistakes, like others did

I made them bigger, funnier

Somewhere a crowd could see

So they could laugh, cheer, 

Clap me on the shoulder and say

"The next drink is on me"

 

My poems don't ryhtme, they

Get thicker, wordier

With every wave of memory

Until they hit the shore

Dead, "woe is me"

Paragraphs beat the verses

Just like how your desire

Beat a heart in a plea

 

I don't know when I

Ought to end a poem

Or a spark, and or fling

It ends itself for m .

 

To Listen

خاطره‌ی آینده

یه روز برات همه‌ی کتاب‌های انگلیسیِ جلد خوشگل جهان رو می‌خرم و بعد هم یه قفسه‌ی چوبیِ روغن کاری شده که اونا رو توش بذاری. یه آلونک وسط جنگل که قفسه رو بذاری توش، با یه پنجره که نور خورشید ازش بتابه داخل، ولی نه اونقدری که چشم‌هات رو بزنه یا سایه‌های نرم و قشنگِ گوشه‌ی خونه رو اذیت کنه.

یه مبل راحتی می‌خرم که تو در هرحالتی توش جا بشی. بعضی وقت‌ها هم من، اگه یه کم جمع و جور بشینی. یه گاز با یه قابلمه‌ی بزرگ که توش سوپ‌های داغ مختلف رو امتحان کنیم. یه آشپزخونه که حسابی کثیفش کنیم و آخرهفته‌ها تمیز.

نه اصلا، می‌برمت یه دنیایی که هرروز آخر هفته باشه. به جز روزهایی که دوست داری بری سر کار. یه جا که همیشه بهترین وقت برای انجام هرکار باشه. یه جا که سرماش دلچسب باشه و گرماش تنبل. جایی‌که آسمونش بنفشه و افقش طلاییه و چمن‌هاش هرروز می‌رقصن.

می‌برمت جایی‌که بیش از هرجا دوست داری باشی و نگاهت می‌کنم. اگه نخواستی من نزدیکت باشم، ازت دور می‌شم. اگه دوست نداشتی نگاهت کنم، چشمامو می‌بندم‌. اگه بگی بهم فکر نکن، فراموشت می‌کنم.

ولی در تمام این مدت لبخند می‌زنم. حتی اگه ندونم برای چی، حتی اگه ندونم به کی. لب‌های من تو رو به یاد دارن، و لب‌های من لبخند می‌زنن.

 

گوش کنیم~

I Am: A Poem

I'm a letter unsent 
Painted nicely with hearts
Your name blue, on the back
Wrappped in grey, ugly doubts
 
I'm a tiny casket
Half-open, half gone
If you open my lid, you see
A ten year old body inside
 
I'm your tea, gone cold
In a broken, flowery cup
You pick up the old china
You taste me, you stop
 
I'm the clock going fast
I'm the names you forgot
Your bitten color pencils
The good you say you're not
 
I'm the father that left
He didn't care, but I'm
the sadness that stuck around
Just to see you grow up
 
The call you never made and,
All the things you hide
I'm your true feelings
I am you, my heart

 

بشنویم

Mine-land: A Poem

 

دریافت

Mine-land

 

I'm learning anger

He writes on blackboard

I'm choosing his love

Down the one-way road

 

Green, like a nice gown

We ran in meadows

The sun upon us, yet

There were no shadows

 

"Let go," they told me

"Hell no!" I shot back

The bullet hit their face

I'm on the right track

 

"Sorry for your loss"

Don't be, I am not

I live in war zone

And swords still cut

 

I'm poisoned daily

A snake coiled in one hand

But how to fear death, when

my home is mine-land?


۱. دوست داشتم یه چیزی راجع به بند دوم بگم. چطور می‌شه وقتی آفتاب وجود داره سایه‌ای تشکیل نشه؟ جواب اینه که: نمی‌شه. پس اگه توی یه دشت سرسبز با وجود خورشید سایه‌ای وجود نداره و توش ما خیلی خوشیم، اون دشت خیالیه. و وجود نداره.

۲. عنوان شعر بازی با کلمات minefield(زمینِ مین)، homeland(وطن، خانه) و ضمیر ملکی mine هست.

جالبه، همونقدر که کشور من، شهر من و خانواده من مال من هستند، من هم مال اونها هستم. این مالکیت اجباری یکی از ترسناک‌ترین چیزهای دنیاست.

۳. خیلی به این یکی شعر افتخار می‌کنم. بیشتر از قبلی. مختصر و مفید و قشنگ شده، و کاملا مناسب این لحظه‌ای که الان توش هستم.

من که البته زیاد شعر نگفتم، ولی فکر کنم پوینت شعر همین باید باشه؟ Capturing The Moment؟

فقط جالبه که این "لحظه‌"ی ما سال‌هاست که ادامه داره.

بشنویم.

Nine: A Poem

 

~Nine~

 

My room is empty

The days are all dull 

I'm waiting for you

By the morning star

 

Minutes tick by, I'm

Alone and content

That's what my head says

A game of pretend 

 

As eight struts forward

Cruelly, Into nine

Doubting myself, again

My focus is gone

 

Good and evil, is the

Decision made, or not?

Will I answer the call,

Dance to the pipe, or what?

 

I know of good, I do

It's nice and warm, like love

But who's to say what's bad?

And what's the poisonous dove?

 

Nine's dancing with ease

a street cat, in the dark

My Heart is unsolved, my work is undone

I'm standing steal, you know I don't cry

 

I swear to God, whom

I truly dislike

I made me the promise,

That you made me not

 

No thinking of gold

No thinking of white

In the loveless thing I 

Keep calling my mind

 

Guilty and red like,

Your flowers, I taste

Your hands, clasped in mine

The wine in cabinet

 

The art of thinking I'm 

Drawing on my time

Always a portrait

Of you, and it's half-done

 

Beauty, I'm at fault

Big mistakes I made

Thinking, longing and oh,

Wanting. That's the curse

 

My, how I wish you'd 

Carry me the weight

If your shoulder bones

Were not so delicate

 

Nine's ending her song

I'm still wide-eyed

Never close, you were

How far now you are

 

Too late now, it's ten

My hands undecide

Closing the curtain

I turn off your light

 

 

To listen~

گم شود.

کاش گم شود، بوسه هایم بین موهایت. روی پلک هایت، روی گونه ات. دستم در دستت، روحم در آغوشت. اشک هایم کاش گم شود توی لبخندت، سکوتم در صدایت. فریادهایم در ترانه‌هایت. نگاهم در رقصیدنت. ترسم در شجاعتت.

کاش من گم شود در تو.

کاش همه، فاصله ها را گم کنند. خیابان ها، آسفالت ها را گم کنند. کشورها مرزها را گم کنند. کلمه ها گم شوند. فقط جمله ها بمانند. کاش‌ گم شود نیاز به مرتب کردن و گفتن، خودمان پیدا کنیم آن زبانی را که باید.

کاش یکی بشویم. دنیا گم و گور شود و تو باشی و من باشم. اصلا دنیا گم کند ما را. همه‌ی چشم‌ها بسته باشند، همه‌ی گوش ها ناشنوا. فقط خودمان پیدا کنیم خودمان را. دیگر هیچکس نفهمد کدام من است و کدام تو، گویی هیچوقت نه من بوده و نه تو.

کاش من گم شود در تو.

ریشه‌ها - بانوی ارتوپد شگفت انگیز

"آدم‌ها درخت نیستند که ریشه داشته باشند." گفت.

"مگر زمین خدا بزرگ نبود که سفر کنید؟" گفت.

"مهم نیست کجا به دنیا میای، مهم اینه که کجا میمیری." گفت.

 

ولی آدم ها درختند و ریشه دارند. 

عمیق، عمیق، عمیقتر در زمین فرو میروند. انقدر فرو میروند که از سوی دیگر بیرون بزنند. با خاطره ها، با داستان ها. با نسل های قبل و قبل و قبلتر. با داستان های قدیمی و قدیمی تر.

داستان های من... شاید چندان پرحماسه نباشند. شاید به روانی آب و به نرمی ابریشم نقل نشوند. ولی باید به خاطر سپرده شوند. داستان ها نباید مخفی شوند. داستان ها با نقل شدن زنده اند.

پس مینویسم، هرچند ضعیف و ناپیوسته. مینویسم.

×××

داستان اول-

بانوی ارتوپد شگفت انگیز-

 

گفت:«نمیدونم چطور اینکارا رو می کرد. هیچوقت یاد نگرفتم. نه اینکه نخوام ها، نتونستم! نه من، نه راحله. اونم یاد نگرفت.

مثلا دست طرفو نشونمون می داد. رگ به رگ شده بود. می گفت ببین. ببین رگ هاش افتاده رو هم.

ما میگفتیم آخه مامان، کدوم رگ؟ واقعا هم کدوم رگ! دست و پوست بود، چیز دیگه ای نبود که.

ولی نشون میداد و می گفت نه، خوب نگاه کن. ببین آه، آه!

با صابون و آب نرم می کرد دستش رو، آروم آروم دست طرفو مالش میداد. ما که نمیفهمیدیم چی میشه، ولی بعد که کارش تموم میشد نگاه می کردیم و میدیدیم که اهه... واقعا رگ ها رو هم بودن ها! ولی الان دیگه نیستن...»

گفت:«فقط رگ نبود. استخون جا مینداخت. مچ دست طرفو نشون میداد میگفت:«ببین، اینجا الان خالیه. استخونش لق خورده رفته اونور. حالا...» ترق. فریاد طرف در میومد و یه چی می رفت سر جاش. بهش میگفت زیاد "تِلِق و وِلِقش" نکنه. همون به زبون خودش می گفت باهاش ور نره. وگرنه لق میشه هی از جا "دِر میا". 

اینکه یه مچ بود. لگن جا مینداخت. کتف! کتف مرد گنده رو جا مینداخت، فریادش می رفت آسمون. قبلش می گفت ها! قبلش می گفت خیــلی درد داره.

ما هی میگفتیم:«مامان، نکن ایکارارِ. بذا بره درمونگاه.»

می گفت:«نه. الان میره بیس تومن میذارن رو دستش. عکس بگیره گچ بگیرن کلی معطلش می کنن.»

گوش نمی کرد. گچ می گرفت خودش. به طرف می گفت برو باند گچی و باند پنبه ای بخر بیار. میخرید و می آورد. اول باند پنبه ای رو می بست، بعد گچی رو هی خیس می کرد، اون آهکش واکنش می داد کلسیم کربناتی، چیزی می شد، هی می پیچید. هی خیس میکرد، هی می پیچید، هی خیس می کرد. آخرش می شد گچ. واسه پا می گفت دو تا باند بخر.»

گفت:«ببین، حتی یه کلاس سواد نداشت. علم لَدُنی بود. ما صد سال یاد نمی گرفتیم. داستان یاد گرفتنشو گفته بود، بهت گفته بودم؟

می گفت رفتن مشهد. من هنوز نبودم. دایی حمیدت بچه بود. شیطون بود دیگه، انقدر شیطونی کرد که دستش از جا در رفت. مامان گفت:«یا امام رضا، تو ای شهر غریب مَ چیکار کُنِم؟ یه راهی پیش پام بذار.»

انقد خواهش و دعا کردهــه، که وقتی نگاه کرده به دست حمید دیده اینجاش خالیه. نرم، نرم، نرم، انداختتش سر جاش. از اون به بعد یاد گرفت. علمی که میگیری رو دیگه پس نمیگیرن ازت.»

گفت:«هیچی تو دلش نبود. انقدررر دوستش داشت حمیدو که...»

مکث کرد. منتظر شدم. گفت:«اون دفعه رفت کربلا، از اول تا آخر داشت می گفت ابالفضل، حمید. ابالفضل، حمید. انقدر گــفت، که هرکی دورشون بود باهاش دم گرفته بود. کل زائرها. هیچکدوم اصلا نمیدونستن حمید کیه. یه لشکر همینطور فقط دنبال اون می گفتن ابالفضل، حمید! ابالفضل، حمید!»

 «اگه به خاطر اون نبود، حمید هیچوقت خوب نمی شد. به ابالفضل که نمیشد. به زوور رفت دم خونه ابالفضل، شفای حمیدو گرفت و برگشت. "نه" سرش نمی شد. خستگی نمیشناخت.»

سکوت کرد. خواستم سکوت را پر کنم:«با این وضع میتونست مطب بزنه. بانوی ارتوپد شگفت انگیز.»

خندید:«نه بابا. پول نمی گرفت. یکی پنح تومن میداد، یکی ده تومن، یکی یه سطل ترخینه می اورد. اکثرا میرفتن یکی دیگه رَم می اوردن. میگفتن حاج خانم دستت خیر بوده. دستت شفا بوده.»

گفتم:«شاید باید می گرفت...»

گفت:«نه دیگه، ببین. برای همینه که من و تو نداریم از این قدرت های به قول تو،"شگفت انگیز". من و تو که مثل اون نیستیم. اون فرق داشت.» به یه نقطه دوری نگاه کرد و گفت:«اون میدونست. هرچی ما فکر می کنیم میدونیم رو اون میدونست.» زد رو کتاب های من:«هرچی این تو نوشته بهترش رو میدونست. باید یاد بگیری، همه چی تو کتاب و مولکولهای تو نیست.» 

مثل فیلم ها دست گذاشت روی قلبم:«بعضی ها اینجاست. همینجا.»

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan