یه بچه هشت ساله، با موهای مرتب نامیزون و سیاه رو تصور کنید.
ریزه میزه و نحیفه، گونه هاش یه کم فرو رفته و استخونی، ولی در اون لحظه گل انداختهان. پشت میز چوبی توی آشپزخونه نشسته و با چشمای درشت و ناباور، به بشقاب پر از برنج و خورشت داغ خیره شده. انقدر داغ، که بخار سفید و نرم ازش میپیچه و بالا میاد.
شاید یکی دو قطره اشک هم تو چشمش جمع شده باشه. این بچه هشت ساله، تقریبا باورش نمیشه... خیلی کم پیش میاد که بتونه یه غذای کامل و داغ خونگی ببینه.
سرش رو بالا میبره و به خانمی که بالای سرش وایساده نگاه میکنه. خانمی که خاله اش نیست. شبیه خاله اش هم نیست. احتمالا دوستشه. حتی با اینکه دختر هیچوقت قاطی دوستای خاله اش ندیدتش. کسی که کلید خونه خاله رو داشته باشه و خودش بندازتش و بیاد تو... حتما دوستشه دیگه، نهص؟ کسی که با دیدن دختر چشماش از تعجب گرد بشه، و مستقیم بره اتاق خاله اش(اتاقی که دختر نباید بهش نزدیک بشه) و شروع کنه سرش داد زدن، و خاله اش حتی پلک هم نزنه و فقط آه بکشه...
حتما دوستشه دیگه، نه؟
بعد هم غرغرکنان بیاد توی آشپزخونه و وسایل رو بیاره بیرون و گاز رو روشن کنه. بعد هم وقتی دختر میخواد بی سر و صدا بره توی کمد(وقتی دوستای خاله میان باید بری تو کمد، مگه نه؟) صداش کنه و اسمش رو بپرسه و بهش لبخند(!) بزنه و بگه منتظر باشه تا غذا رو آمده کنه. و خاله هیچ حرفی بهش نزنه و دعواش نکنه.
حالا دختر پشت میز نشسته، خاله اش اونطرف میزه، به بشقابش خیره شده و حرف نمیزنه. اخم کرده و لباشو به هم فشار میده. نه یه طور ترسناک، یه طور اعصاب خورد شده.
دوست خاله به دختر که منتظر تاییده، لبخند میزنه، سر تکون میده، و میره پشت میز میشینه.
دختر نامطمئنه، ولی وقتی دوست خاله شروع به خوردن میکنه، و خاله هم پشت سرش، اون هم قاشق رو بر میداره و میخوره.
میخوره، کلمه مناسبی برای توصیفش نیست. هر لقمه تو دهنش آب میشه، و میتونه لقمه گرم و خوشمزه برنج و گوشت رو تا وقتی به معده اش میرسه دنبال کنه. اشکای ناخودآگاهشو کنترل میکنه و تندتر میخوره، از ترس اینکه نظر خاله یا دوست خاله عوض بشه. ولی دوست داره آروم بخوره، که تا ابد این مزه رو حس کنه. با خودش فکر میکنه این آخرین باریه که همچین چیزی میتونه بخوره. نمیبینه که دوست خاله بهش لبخند میزنه و به خاله چشم غره میره.
دختر اشتباه میکنه. این آخرین بار نیست. دوست خاله قبل از اینکه بره، دوباره میره تو اتاق خاله و سرش غر میزنه و تهدید میکنه. خاله حتما این دوست رو خیلی دوست داره، چون جواب داد وفریاداشو نمیده و فقط با اعصاب خوردی سر تکون میده. «خیلی خب! خیلی خب باشه فهمیدم! مسئولیت می پذیرم! خوشحال شدی؟»
روز بعد از رفتن دوست خاله، هیچ فرقی با روزای دیگه نداره. یا روز بعد. یا روز بعد. دختر به خاطره ی اون بشقاب داغ و آبدار میچسبه و ولش نمیکنه.
اما روز بعد از اون، خاله از همون غذا درست میکنه. تقریبا نصف روزو تو آشپرخونه میگذرونه، و وقتی میاد بیرون اخم کرده. زیر لب چیزایی مثل "پردردسر" و "حروم" رو زمزمه میکنه. بلند اسم دختر رو صدا میزنه تا بیاد غذا بخوره.
قیافه غذا شبیه قبلیه است. داغ و پربخار. برنجای سفید و خورشت سرخ. خلال های طلایی و درخشان.
ولی مزه اش...
خاله در کل مدت خوردن، به دختر خیره میشه. دست دختر و قاشق دارن زیر نگاه می لرزن. دختر میتونه صدای دندون های خاله که هر از چندگاهی به هم ساییده میشن رو بشنوه. تند تند میخوره، و بعد هر لقمه "ممنون" با عجله ای میگه. زیاد تغییری در نگاه خاله یا مزه غذا ایجاد نمیکنه.
غذا تلخه. مثل آدمی که تو باتلاق گیر کرده، دندوناش تو مایع خورشتی چسبناک گیر کردن. گوشت رو با عجله میجوه، ولی مزه خاک میده. نمیتونه قورتش بده، سفته، ولی خاله داره نگاهش میکنه و نمیتونه نخورتش.
بعد هر لقمه نفس میگیره، جرات نمیکنه زیاد آب بخوره.
خاله اش، عصبانی و گرسنه نگاهش میکنه. دختر میدونه که گرسنه ی غذا نیست. وگرنه غذای خودشو بهش میداد.
خاله محکم صندلی رو به عقب هل میده تا از سر جاش بلند بشه. حتی یه بارم به عقب نگاه نمیکنه.
دختر به در باز آشپزخونه نگاه میکنه، بعد هم به سطل زباله. دلش میخواد بقیه غذا رو بریزه دور، ولی...
چیزی که دلش میخواد اصلا مهم نیست. باید.. باید تمام تلاششو بکنه. باید اینو بخوره. هزارتا دلیل تو ذهنش میدون که چرا دور ریختن غذا تو آشغالی خونه خاله فکر بدیه.
نفس عمیقی میکشه. لقمه بعدی رو تو قاشق فلزی جمع میکنه و به زور توی دهنش میذاره. مزه خاک و خاکستر. اشک تو چشمش جمع شده، که به خاطر ذوق نیست. لقمه بعد لقمه... بشقاب رو سفید و تمیز میکنه. همه شو میخوره، حتی با اینکه میدونه این غذاها قرار نیست مدت زیادی تو معدش بمونن. قراره همون شب، اون غذاها قرار به حالت نیمه مایعی زرد رنگ کارشون بکشه به سینک دستشویی خاله.
فکر خوبیه، مگه نه؟ و ریختن غذا از راه سینک دستشویی خونه خاله، امن تر از آشغالی خونه خاله است، مگه نه؟
روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد»
دا را را رام!
انگست (Angst) اینجا، انگست آنجا! انگست همه جا!!
به ظاهر فلافیم نگاه نکنید! درونم سیاهچاله ی عمیـــقی خوابیده که منتظره وقتش برسه و هرکی میاد نزدیک رو ببلعه!
مدیونید فکر کنید به خاطر بسته شدن وبلاگ مائوچانه که دارم انگست پراکنی میکنم!(توجه: فعل مجهول)
+ببخشید که این انقدر دیر شد. فکر نکنم دقیقا چالش یه ماهه بشه. دلم میخواد قسمتا و برداشتام از سوالا متفاوت باشه، که به سازنده چالش نشون بدم من تسلیم سوالای مسخرش نمیشم و هرکاری بخوام باهاشون میکنم! برای همین یه ذره طول کشید که اون ایده ای که میخواستم بیاد.
++غذای مورد علاقه استفاده شده توی داستان، خورشت خلاله. یه غذای محلی کرمانشاهیه، که یه چیزی تو مایه های ترکیب قیمه نثار و قیمه است. یعنی خلال و زرشک سیاه و گوشت داره، ولی مثل قیمه آب هم داره. غذای مورد علاقه بنده است (آب از دهان راه افتادن.)