سلام!
2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد.
این چالش متعلق به آی-چان هست.
سلام!
2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد.
این چالش متعلق به آی-چان هست.
فقط خودتی و خودت. پس برو تو زمین و یه بازیکن متفاوت باش.
سرویس زدن تو والیبال انگار یه معنای دیگه داره. بعد از هایکیو دیدن، مسابقه های والیبال برام یه معنای دیگه ای پیدا کردن. تو یه مسابقه واقعی در چشم غیرمسلح ما، توپ انقدر سریع میره اینور اونور که نمیتونیم درک کنیم همه پشت صحنه ها و تکنیک هایی که توی بازی جریان داره، فقط به قول انیشتین، "حس مبهمی" داریم نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته. دلیل لذت بردنمون از ورزش هم همین حسه است :)
امروز روزیه که نهایت شکوفایی استعدادمونو میبینم.
یا شایدم فردا، یا پس فردا، یا سال دیگه.
حتی شایدم وقتی سی سالمون شد.
ولی اگه فکر می کنین روزش فرا نمیرسه، بهش نمی رسید.
(پخش شدن آهنگ پس زمینه)
(گل های ساکورا در باد)
کاگیاما: تا وقتی من اینجام، تو شکست ناپذیری.
من: خدا بده از این کاگیاماها :_))))
It’s not the end of the world,” Sugawara repeated, tone mocking. “No shit. Nothing is the end of the world until the world fucking ends. But by pointing that out, it makes it sound like we’re not allowed to be upset about anything because, hey, at least it’s not the end of the world.” He scoffed and looked away, voice low as he muttered, “As if complete and utter annihilation of humanity is the only thing worth worrying about.
(از یه فن فیکشن :)))))))
You are flying,
around and around.
A gush of wind,
makes its howling sound.
And your wings think
that you cannot hear,
every time they ask,
‘Where are we going from here?’
از یه فن فیکشن دیگه :))
پ.ن: دیشب به جای انتشار اینو زدم ذخیره بشه *__* عذر تقصیر میخک سان.
پ.ن2: هی میگید سرما خوبه سرما خوبه، بیاید تحویل بگیرید! از پریشب استخونام مثل پیرزن ها به جیرجیر افتاده :/
سلام
همینطور که به ایام ملکوتی انتخاب رشته نزدیک میشیم، گفتم شاید بد نباشه بیام dillema هام و از این شاخه به اون شاخه پریدن هام رو با شما به اشتراک بذارم تا مغز شماهم مثل من پیچ بخوره و دور هم شاد باشیم [":
برای دانش آموز سمپادیای همچون من، چیزی که تو این دوران خیلی آزاردهنده است اینه که وقتی به دور و برت نگاه می کنی به نظر میاد همه میدونن میخوان چیکار کنن. تا همین دو ماه پیش از هر سه بحث تو گروه کلاسی یکیش درباره انتخاب رشته و علاقه vs. استعداد vs. امنیت شغلی بود. درحالیکه الان همه به نظر میان متمرکز و قدرتمند خودشونو پیدا کردن و دارن به سمت هدفی در پایان جاده نورانی حرکت می کنن. بعضیا گروه رو ترک و واتساپ رو حذف می کنن و همه کلاس رفتن ها رو آغاز.
حتی با اینکه میدونی حقیقت این نیست. چون خود من هم از بیرون همینم، ولی درونم این است که میبینید.
چه هست؟ خب، الان بهتون میگم.
تا چند وقت قبل(حدودا دو سه روز) من عزمم رو جزم کردم که رویاهای - حقیقتا ناقص و بی پایه و اساس-م رو دور بندازم و همه تمرکزم رو بذارم رو تجربی و درس خوندن و در کنارش به چیزمیز خوندن و چیزمیز نوشتن ادامه بدم. با اراده بی انتها رفتم سراغ ویدئوهای زیست توی اینترنت و کتاب زیست دهم.
بذارید صادق باشم، من واقعا از زیست خوشم اومد.
احتمالا فوندانسیونش رو دیدن دکتر استون ریخت. از دکتر استون به بعد دید منفی من نسبت به علم و تجربی خیلی عوض شد(درواقع فهمیدم چه دید بچگونه و لجبازونه ای بوده :|) و کلا، علوم تجربی جالبه. نه فقط تو انیمه. تو دنیای واقعی هم. به نقل از کتاب زیست دهم، دانشمندای علوم تجربی فقط چیزی که بتونن مستقیم یا غیرمستقیم مشاهده کنن رو قبول دارن. خب، این خیلی منطقیه. مشکل اینه که به گروه خونی من -که سرم همش تو ابراست- نمیخونه.
حالا شاید بتونم تجملش کنم تا دبیرستان، بعدم تا دانشگاه آروم آروم grow on me کنه یا همچین چیزی...
ولی خب، بذارید این اطلاعاتو یه گوشه ذخیره کنیم و بریم سراغ ریاضی.
به طرز شگفت انگیزی، از وقتی استعداد و تواناییم تو ریاضی خاک خورده، علاقه سوزانم بهش هم کم شده. به قول بوکوتوسان از هایکیو، فقط وقتی میتونی از [والیبال/ریاضی] لذت ببری که توش خوب باشی.
اینطوری نیست که کاملا توش خنگ شده باشم، فقط انگار نسبت به همسن هام که به نظر میاد از ابتدایی بهتر شدن، افت داشتم.دیگه جواب همه چی سریع به دست نمیاد، و حواسپرتیم زیاد شده. این چیز ناراحت کننده ایم نباید باشه زیاد... چون بالاخره، نمیشه انتظار داشت با بالا رفتن پایه همه چی آسون بمونه که. باید سخت بشه.
چیزی که نگرانم میکنه اینه که این سیر نزولی همینطور پیش بره، و من برم رشته ریاضی و یهو به خودم بیام اون "ریاضیم خوبه" توهمی بیش نبوده و فقط در همون سطح کاری ازم برمیومده.
اینم البته درک میکنم که شاخ و شونه کشیدن برای ریاضی غلطه و واسه هر درسی اگه لاتی واسه ریاضی شوکولاتی، و هیچکی حقیقتا نمیتونه بگه ریاضی رو فتح کرده. دلیل اینکه تو ابتدایی هم توش خوب بودی، به خاطر اینه که خودش بهت راحت گرفته هانی :")
(خب پس... یکی نیست بگه مشکلت چیه :/ تو که همه چیو درک می کنی چرا داری میحرفی این وسط نادون:/)
حالا، پریشب یهو دچار فروپاشی احساسی شدم و این فکر به ذهنم رسید که واقعا "که چی؟" واقعا این همه بدو بدو برای تجربی و ریاضی که چی؟ هر دوتاشون به یه اندازه سختن. یکی رقابت شدید سر رشته یکی سر دانشگاه. یکی حفظ کردن خط به خط کتاب و یکی حل کردن چیزای گنده و مخوفی مثل دیفرانسیل(واقعا دیفرانسیل چیه؟ ایکاش یکی برای من بازش می کرد به جای اینکه فقط بگه هست و سخت هست.)
تازه بعد دانشگاه هم رقابت و بدبختی برای زبان و مقاله و اپلای. وقتی تو انجمن سمپادیا میگشتم و حرفای یه سری بدبخت تر از خودمو بالا پایین میکردم داشتم به این فکر می کردم...
من که علاقه سوزانی به هیچکدوم از اینا ندارم. یعنی، علاقه سوزان که زیاده... علاقه mildی هم ندارم، بعد قراره خودم رو به زور conditionized کنم که همه این بدبختی ها رو پشت سر بگذارم که باز دوباره به بدبختی های جدید برسم؟ واتس ده پوینت؟
تصمیم گرفتم به مأوای همیشگی و پاسخ به سوال های درونیم سر بزنم تا جواب را بیابم. ردیت.
سرچ کردم r/math، بعد رفتم تو پستا و کامنتا. متوجه شدم که نه، خارجیای ریاضی خونده هم مشکل شغل دارن. البته، من که نمیدونم اونا چجور آدمایین که نتونستن شغل مرتبط با رشته بیابن، پس زیاد یافته ی قابل استنادی نبود.
سرچ کردم why do you love math . میخواستم ببینم کسایی که اون علاقه سوزانه رو دارن و در وقت اضافه شون به جای آهنگ و کتاب سراغ حل سودوکو و سوالای حذاب میرن(این واقعیه ها! به r/math یه سر بزنید) چه جوری فکر می کنن.
خلاصه ی حرفا این بود که ریاضی منطقیه، که is the only thing that makes sense، که همیشه یه جواب داره و هیچی "نسبی" نیست. که از مبارزه کردن و پیروز شدن بر یه سوال لذت می برن.
میدونید، این واقعا برای من زیبا بود، حتی با اینکه نتونستم با گوشت و خون درکش کنم. چرا؟
چون ریاضی هم با گروه خونی من جور در نمیاد.
از کجا فهمیدم؟ جه جور میتونم مطمئن باشم؟
از اونجا که الان دارم آهنگ گوش می کنم و دارم سعی می کنم مشکلاتمو با نوشتن کنم و به این فکر می کنم چند تا از شخصیتای ملکه گدایان لیاقت فن فیکشن و پتانسیل گشتن درونشون رو دارن و همین ده دقیقه پیش نشستم سر از دست دادن یه تخفیف گنده طاقچه گریه کردم.
البته، میشه بحث کرد که این کاریه که ممکنه هر کس در اوقات فراغتش بکنه، و منم قبول دارم.
این منو میرسونه به به سوال مهم امروز.
چی رو راجب رشته تون دوست دارید؟ چیه که قبلتونو به تپش میندازه... چرا عاشق شکست دادن عددها و معادلات مخوفید؟ چرا دوست دارید ته توی جهان هستی رو در بیارید؟ چه بخشی از درسای مزخرف ردتون میکنه و امیدوارتون میکنه به آینده؟
و مهمترین سوال از ریاضی خوانده ها...
انتگرال و دیفرانسیل چیههه!!؟
هایکیو بهمون می گه:«تو والیبال هر کی اینطرف توره متحدته.»
نکته اینه که، تو زندگی واقعی اینطوری نیست. نه اینکه کسی که اینطرف توره بهت خیانت می کنه، نه. مشکل اینه که جای مردم تو زمین مدام داره عوض میشه. به نظر می رسه فقط تو ثابتی، درحالیکه مردم دارن مدام جا عوض می کنن. مدام دورت میزنن. بدون اینکه بدونی، تو هم داری تغییر می کنی. تو هم داری دورشون میزنی، تو هم داری طرفتو عوض می کنی. بعضیا فقط نسبت به تو در طرف اشتباه تورن.
برای همینه که عصبانی شدن از دست آدما به خاطر انجام دادن کارایی بر علیهم، غیرمنطقی به نظر میاد. اونا خیلی ساده فقط طرف دیگه ی تورن. کار اشتباهی نمی کنن، همونطور که من کار اشتباهی نمی کنن. تنها کار اشتباه، تمام تلاشتو نکردنه.
هایکیو میگه:«نمیتونی به تنهایی تو والیبال ادامه بدی. همینکه بازیکنی فکر می کنه تنهاست، همه چی براش تمومه.»
درسته که تور دنیا، مثل تور والیبال دو طرف نداره... ولی همیشه افرادی هستن که طرف تور تو باشن. خیلی وقتا، مثل ساعت دو نصفه شب، شده فکر کنیم تنهاییم. هم فیزیکی هم روحی. چیزی که بعد هایکیو دیدن منو آروم می کرد تو همچین شبایی، این بود که شاید الان اینجوری به نظر بیاد، ولی همیشه فردا صبحی هست که برگردم پیش هم تیمیهام. همکلاسیام، خانوادم... کسایی که طرف منن :)
هایکیو میگه:«من فقط میخوام بیشتر تو زمین بمونم.»
هر کاری که ما آدما می کنیم، برای بیشتر تو زمین موندنه.
هیناتا که کمبود زمین رو حس کرده، که برای یه مسابقه ساده یا یه حریف تمرینی کلی باید دردسر میکشیده، تنها چیزی که میخواد اینه که بیشتر و بیشتر تو زمین بمونه. که به بازی کردن ادامه بده. میشه گفت، اکثر شخصیت اصلیای شونن همینن. محرومیت از چیزی، باعث شده بیشتر بخوانش. بیشتر قدرشو بدونن.
من.. ما چه حقی داریم که میخوایم خودمون خودمونو از زمین بندازیم بیرون؟ درحالیکه میدونیم، بیرون از زمین هیچ نیمکتی در کار نیست. فقط تاریکی... و چیزای ناشناخته.
(هممون، ته دلمون میخوایم به تو زمین موندن ادامه بدیم. به هر قیمتی.)