Funny Little Universe

من یه قانون دارم که پست‌های وبلاگ رو با لپتاپ می‌نویسم. خونه تاریک بود و با خودم گفتم هوا هوای پست نوشتنه، ولی همه خواب بودن و نمی‌خواستم صدای دینگ لپتاپ بلند بشه. همینکه اینو نوشتم صدای گوشی بابا که یادش رفته بود بی‌صدا کنه درومد. یونیورس بامزه.

می‌خواستم بذارم بعد شنبه که از تهران برگشتم یه پست کامل بنویسم از اتفاقات آخر هفته و ثبت‌نام دانشگاه ولی سرما خوردم و حوصله هیچ کاری جز چرخه‌ی باطل سرکار/خونه/چت نداشتم. اینم اتفاق بامزه‌ای بود چون یادم افتاد وقتی‌ هم که برم تهران قرار نیست همه چیز طبق برنامه‌هام و تصوراتم پیش بره. اصلا همینجا هم پیش نمی‌ره. یه روز صبح(بیشتر شبیه ظهر) بیدار شدم و با صبحانه Evermore گوش دادم و دیدم چقدر پیانوش قشنگه و نسبتا هم ساده‌ست. توی یک‌ساعت و نیم یادش گرفتم. چند پست قبل(که میشه چند ماه قبل) فکر کنم گفته بودم که کلا برنامه‌ریزی برام معنی نداره و زندگیم رو دو روز دو روز برنامه ریزی می‌کنم، ولی شاید این زیادم چیز بدی نباشه. اکثر چیزهای خوب یهویی برام اتفاق افتادن و وارد زندگیم شدن. هیچکدومشون یهویی نرفتن. پروسه‌ی دردناک جدا کردن چسب از پوست بود.

دانشگاه خیلی زیبا بود با اینکه وقت نکردم توش رو زیاد بگردم. مثل آهنگی که فقط یه دور گوش دادم و لیریکش رو نخوندم، نمی‌دونم چقدر فرست ایمپرشنم ازش درسته ولی گمونم گل و گشاد بودن دانشگاه تهران رو نداره و یه جورایی از این قضیه خوشم میاد؟ من آدم دنیاهای بزرگ نیستم. بیشتر علاقه به انسان‌های خوب و زیبا دارم که از اون نظر تامین هستم.

رفتم موزه هنرهای معاصر و واو الان می فهمم مردم عکس پروفایل‌های خوبشون رو از کجا می‌آرن. حتی منم بین اون‌همه هنر زیبا، یه دسته گل توی دستم، بدون لچک، با کت چرم، آرتیستیک و elegant به نظر می‌رسیدم.

بعضی وقت‌ها نبود یک چیزها و یک‌کسانی رو توی زندگیم حس می‌کنم ولی خیلی حسش دور و کمرنگه. مثل حس سوزن واکسن. فکر کنم هرچی بزرگتر می‌شی غم و شادی و خشم رو با شدت کمتری حس می‌کنی، و فقط ترسه که پررنگ می‌شه. الان این هیجانی که حس می‌کنم خیلی محوه، آبی آسمانی. درحالیکه خیلی از دوستام هیجانشون صورتی جیغ و بنفش آدامسیه. فکر کنم به خاطر اونهمه کتاب بزرگسالیه که توی بچگی خوندم. ایکاش دوباره بخونمشون، با اینکه میدونم مثل یه خودکار قدیمی رنگشون رفته.

اون روز که فهمیدم پایان ما از آغاز doomed بود مثل همه کتاب‌هایی که با هم خوندیم و سریال‌هایی که با هم دیدیم، با خودم گفتم یونیورس بامزه. به نظرم کرکترهای توی داستان می‌تونن بامزگی توی داستان خودشون رو appreciate کنن، اگه به اندازه کافی تلاش کنن.

خیلی به داستانی که دارم از خودمون می... یا شایدم نمی... نویسم فکر می‌کنم. اون هم بامزه‌ست. ایکاش می‌تونستم بهتر و بیشتر بنویسمش و بدم به کسایی که دوست دارم. ولی فعلا نه. فعلا این پست رو ارسال می‌کنم، بهتون پیشنهاد می‌کنم Evermore گوش کنید ولی فقط نصفه‌ی اولش رو، و می‌رم یه کم کتاب بخونم که زاویه‌های اضافه‌ی دورم رو بتراشه. Taking the edge, you know?

just a girl who had to sing this song

آزادی بعد از کنکور دولبه‌ست. یه لبه‌ش بهت زمان زیادی می ده که کارهای سه سال نکرده‌ت رو بکنی، لبه دیگه‌ش زمان بی نهایته برای فکر و فکر و فکر، و از نظر تاریخی، افکار ما خیلی شاد و شنگول نیستن. آدم های دور و برم بهم میگن فکر نکن. از مادربزرگم گرفته تا دیلایت، که واقعا طیف خنده داری از انسان هاست. فکر کنم این دو ماه تنها دو ماهیه که بتونم بدون هیج consequenceای فکر نکنم. صدای آهنگ رو تا ته زیاد کنم و بذارم T.Rex تو سرم داد بزنه، برم زیر پتو قایم شم، در رو ببندم و بذارم آدم ها خودشون بار فجایعی که بار میارن رو به دوش بکشن. آلبوم بعد از آلبوم بینج کنم و از تموم شدنشون نترسم. وقتایی که لازمه با آدمها mean باشم و دیگه سعی نکنم بهشون ثابت کنم براشون خوب و کافیم. لازم نیست به رد ثابت کنم ازش بدبخت ترم، چون نیستم. من میدونم و اونم میدونه که Spirit of Unfortune تسخیرش کرده و من قرار نیست جن‌گیر کسی باشم.

بند اول رو برای بار سوم می خونم و حس می کنم grim تر از چیزی شد که هستم. هفته دوم آزادی واقعا دلچسب بود. درگیریم با gothic romance داره خوش میگذره، و نمیذارم منطق و سالم بودن جلوی لذت بردنم از جنون و خون رو بگیره. از آن رایس که عبور کنم میرم سراغ ماری شلی. مشکلم اینه که نمیخوام سریع عبور کنم، ولی وقت زیادی ندارم. اه. همیشه مشکل همینه.

به لطف خودم و آرتی یه سریال جذاب دیدم، The Newsreader، درباره شبکه تلوزیون استرالیا سال 1970 هه و با توجه به تجربه ام از المپیاد سواد رسانه؟ خیلی شبیه چیزی بود که ما تو کشور داریم. اگه به کار تو رسانه علاقمندید، میتونم بگم با کمی اختلاف دقیق بود. استرس و فشار روانی، اینکه مجبوری خیلی وقتها از اخلاقیات و چهارچوبهات خارج بشی برای اینکه یه چیزی رو به دست بیاری، اینکه نمیتونی همه حقیقت رو بگی، یا اون حقیقتی که واقعا اهمیت داره رو بگی، اینا رو واقعا دقیق در آورده بود. آگاهی بخشه، مخصوصا اگه برای شما برعکس من، کار تو رسانه یه سراب نباشه و دقیقا همون چیزی باشه که میخواید.

فرانسوی میخونم. ازش به عنوان تخلیه خشم استفاده میکنم. میذارم حرفهای عصبانی و بی اهمیتی ها مثل تیر از کنار گوشم رد بشن، بعد گوشی رو برمیدارم و دولینگو بینج می کنم. اگه متوجه شده باشید، میتونم اسم اتوبیوگرافیم رو بذارم binge چون خلاصه زندگیمه کاملا.

هرروز که میگذره حس می کنم بیشتر دارم محو میشم. یه سری چیزها دارم که دوستام ازم میدونن و باهاش منو توی جسم خودم نگه میدارن، و خدایان میدونن چقدر بابت این ازشون ممنونم. چون اگه نکنن ممکنه یه روز پلک بزنم و ببینم شناورم و دارم به جسم خالیم نگاه می کنم که همچنان حرکت میکنه، غذا میخوره، کتاب میخونه و نفس می کشه، ولی من دیگه توش نیستم. همین الان هم انگار یه کم از پوستم بیرون زدم. اگه خوب نگاه کنم میتونم یه هاله سفید مثل outline دور خودم ببینم. ولی... چیکارش کنم دیگه. حرص اینم که دیگه نمیتونم بخورم.

سعی می کنم کار یاد بگیرم، ولی خیلی ترسناکه. جرات نمیکنم به مامان بگم چون خیلی روم حساب باز کرده، ولی مدام دارم وحشت می کنم. انقدر تلاش کردم و سواد دارم، ولی تو به دست آوردن بدم. نمی خوام بذارم ترس جلومو بگیره چون واقعا مانع گنده ای نیست.

پنج بند شده و پنج تا موضوع رو بررسی کردم. الان حرف کم آوردم. 

یکی از دوستام میگفت چون خیلی کلی به چیزها نگاه میکنم برام ترسناکن. اکثر کارها رو اگه به یه سری قدم کوچیک بشکنی ساده ترن. بهش گفتم همین نگاه باعث شده ریاضی و فیزیکم خوب باشه. ولی راست گفت، و برای همین میخوام فردا برم باشگاه ثبت نام کنم. واسه اینکار باید شب زود بخوابم. صبح حداقل دیگه 8 و 9 بیدار شم، صبحانه درست حسابی بخورم، لباس بپوشم، برم باشگاه، مدارک لازم رو بپرسم، برگردم خونه دنبال مدارک بگردم، و همین کارو فردا تکرار کنم. به نظر آسون میاد. آپدیتتون می کنم که تونستم یا نه. 

حوصله ندارم افکاری که بین هردو بند دارم رو بنویسم، یا آهنگ آپلود کنم.

عنوان: آهنگ Welcome to the Black parade از My Chemical Romance

I'm just a man, not a hero

just a boy who had to sing this song

 یه چیزی که خیلی راجع به جرارد وی(خواننده این بند) دوست دارم، اینه که چطور اتفاقات زندگیش رو جدی میگیره. هر چیزی که اتفاق می افته براش معنا داره، و ازش معنا ساخته. از خاطرات بچگیش، تا دیدن 9/11، تا مرگ مادربزرگش. همه رو به چشم داستان میبینه و اجازه میده قصه ها اغواش کنن. منم اینطور بودم. منم میخوام دوباره اینطور شم.

Expecto Patronum

یک: اصفهان زیبا بود. آدم‌هاش، نه همیشه. ولی شهر زیبایی بود. تو رو صدا می‌کرد. نمیتونم به کسایی که خیالشون ظرفیت اصفهان رو داره و نزدیک اصفهان هم هستن حسادت نکنم. نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت ولی به هرحال. چیزهایی که تو اصفهان دیدم و خوندم؟ آره، زیبا بودن.

 

دو: بالاخره خونه. بالاخره یه چیزی برای خودمون.

 

سه: 28 شهریور. نمی‌تونم به شادی فکر کنم و به 28 شهریور فکر نکنم. اول می‌خواستم بگم که دقیقا و تک تک آدم‌های 28 شهریور چرا و چقدر زیبا بودن، ولی به این نتیجه رسیدم که می خوام با حسادت این جزئیات و پیش خودم نگه دارم. بغل ها هدیه ها و شوخی ها و لحظات توی تاریکی رو. برای هرکسی شاید فقط یه روز خوب به نظر بیاد، ولی برای من همه چیزه. شاید گفتنش دپرسینگ باشه، ولی زندگی من خالی تر از اونه که بتونم با چیزی جز دوستان زیبا پرش کنم.

 

They are my people, and even if at some point they don't want me... They're Still going to be mine. My Marauders. My Found Family.

 

چهار: المپیاد. المپیاد لعنتی. میتونم بگم بعد از شش ماه هنوز همونقدر تو شوکم که وقتی اسمم رو صدا زدن که مدالم رو بگیرم تو شوک بودم. آدمی که توی اون چهار روز بودم، اون هشت ساعتی که توی 54 ساعت خوابیدم، فکر نکنم به این زودی تکرار بشه. آدم هایی رو ملاقات کردم که تکرار نشدنی بودن، و احتمالا خارج از اون موقعیت نمی تونستیم به این خوبی که با هم کنار اومدیم با هم کنار بیایم. نه... کنار اومدن کلمه ضعیفیه براش. مثل جایگزین کردن کلمه‌ی "آشنا" با "هم رزم". 

 

اعتماد به نفسم رو بالا برد؟ آره برد. بهم نشون داد بیرون از این شهر کوچولوی استعاری و واقعی که دورمه چه دنیای بزرگی هست. آدم های بزرگی که همسن من هستن، ولی از من هزاران قدم جلوترن چون زنجیرهای نامرئی دورشون نیست. هیچوقت حتی برای یه لحظه فکر نکردن که لیاقت چیزی رو نداشتن. همه چیز با تولد بهشون داده شده. Unfair, I know. But that's life for you.

 

پنج: قرائت خونه. یه روز زیبای تابستونی بود. خیلی کلیشه است، میدونم، ولی من بودم، تو بودی و نور آفتاب که از پنجره تابید و صورتت رو روشن تر کرد. لبخندی بود که نمیدونستم مال من بود یا تو.

 

اونجا احساس کردم نمیخوام هرگز ازت دور بشم، با اینکه نمیدونم جاده "هرگز" دقیقا تا کجا ادامه داره. دیگه از "همیشه" می‌ترسم. ولی هیجان امتحان کردن راه‌های کمتر رفته، به ترسم فائق می‌آد‌.

 

شش: دوباره شعر نوشتم. نمیدونستم قراره همچین بخش وحشی و عجیبی رو از درونم بیرون بیاره، ولی آورد. از نوشتن ساده تره و در عین حال نیست. شاید اگه همینطوری پیش برم، یه روزی دیگه نتونم با کسی صحبت کنم مگه با شعر.

 

هفت: نمایشگاه کتاب. آدم های بی نظیری که دیدم. از همه مهمتر، آدم‌هایی که اون لحظه ندیدم... ولی بعد از مدت ها دوباره با هم حرف زدیم. Reunion, yay!

 

هشت: کلی درس خوندم. خیلی درس خوندم. مامان به همه کتاب تست هایی که زدم یا دوباره زدم نگاه می کنه و میخنده، ولی من فقط میتونم لبخندی بزنم که واقعی نیست. زمان من توی اون کتاب ها حبس شدن، و دیگه هیچوقت بر نمی گرده.

 

مطمئن نیستم هیچوقت بتونم ببخشم. نپرسید کیو. نمی دونم.

 

 

 

 

 

پ.ن:

 

الان که دارم اینو می نویسم... حس میکنم چیزی درونم نیست. پوچ و بی معنیم. گذشته خیلی پرمعنا به نظر میاد. گذشته های دور، وقتی بچه بودم و احساساتم واقعی بودن و جدی می گرفتمشون. حتی شاید بیش از حد جدی می گرفتمشون.

 

ولی یه روز دوباره پر میشم. یه روز با هوا خفه نمیشم، لبخندی میزنم که واقعیه، به دوستام دروغ نمی گم، کلمه‌ای می‌نویسم که وجود داره.

 

یه روز دوباره...

 

دوباره.

Seventeen

"I don't want him anywhere near this precious, peacful, fragile existence I've craved out for myself."

"I thought we had craved it out for ourselves."

این خطوط از Good Omens خیلی خوب می‌تونه احساساتم راجع به سالی که گذشت رو توصیف کنه. بیشتر از همه، راجع به ماه‌های اخیر.

من شونزده ساله بودن رو خیلی سخت شروع کردم. از اون به بعد هم آسونتر نشد. بالا و پایین احساسی، فشار مدرسه، فشار زندگی تو این کشور، فشار آدم‌ها. ولی تو کل این مدت یه نفر رو همراهم داشتم که فکر می‌کردم می‌تونم روش حساب کنم، و می‌تونستم. ما وجودیت شکننده‌ای برای خودمون درست کرده بودیم، وقتی فقط بچه بودیم و هیچی نمی‌دونستیم جز اینکه It hurts. They hurt. وجودیت شکننده‌ی ما واحه‌ای بود در بیابان، و ما از آب زلالش می‌نوشیدیم.

تو این سال در یه تصمیم مهم شکست خوردم، ولی شاید برام در پایان بهتر بود. گاهی یه دیکتاتوری در سنگاپور از دموکراسی در ترکیه بهتر کار می‌کنه. هرچند، من نمی‌دونم بعد از این چی می‌خواد برای هیچکدوم از این دو سرزمین پیش بیاد.

تا اینکه رسید به ماه‌های آخر. خودباوری من به صفر میل کرده بود. معنی برام بی‌معنی بود. ولی طی یه سری آدم درست... الان نه. الان خوبم. هنوز خیلی چیزها رو نمی‌دونم، از هیچی مطمئن نیستم. ولی آخه، کی تو این کشور هست؟ ما تا 24 ساعت قبل حتی نمی‌دونستیم امروز تعطیله.

نکته اینه که، نمی‌تونم به گذشته فکر کنم. نمی‌تونم به آدم‌های عوضی فکر کنم یا براشون انرژی بذارم. چون لیاقت من بیشتر از اینهاست. ATP های من گرون قیمت تر از این حرفهاست. نمی‌تونم هیچ ریسکی رو دوروبر وجودیت شکننده‌ای که برای خودم ساختم بپذیرم. تاکید روی فعل اول شخص مفرد.

 

باید این سال رو بترکونم. تو این یکی شکی نیست. چیزهای زیادی دارم که ثابت کنم، چیزهای زیادی که باید بهشون برسم. باید یه کم بیخیال زیبایی آدم‌ها بشم، که واقعا برام هدفگذاری سختی بود. تا قبل از اینکه متوجه بشم زیبایی دقیقا برای من چه معنی‌ای داره سخت بود. هیچ چیز اونقدر زیبا نیست که جایگزین حقیقت و آرامش بشه. خیلی خودم رو دست پایین و کم‌بین گرفته بودم. انگلیسیش میشه Vain. ا‌رزشهای خودم رو ساده‌سازی کرده بودم که با ارزش‌های سطحی دوروبرم جور در بیاد. چیزهای خیلی مهم‌تری از زیبایی هست. چیزهای خیلی ماندگارتر.

بیخیال آدم‌ها می‌شم، ولی فقط یه کم. بعضی میوه‌ها زیادی وسوسه‌انگیزن، و من هرگز حوا رو سرزنش نمی‌کنم. شخصیت موردتنفرم تو این داستان کس دیگه‌ایه.

 

تو کانالم هم گفتم که تو این سال دیگه از آدم‌ها یه ایده نمی‌سازم و همونجوری بهشون نگاه نمی‌کنم. اشتباه شخصیت اصلی Good Omens رو نمی‌کنم. عاشق آدم‌ها میشم نه نقاشی‌شون.

 

سیاهی ها رو کمتر ثبت می‌کنم، چون ظرف وجودیت شکننده‌م از جنس بلوره، نه سفال. خیلی زود گریسی (C8h18) میشه. نمی‌خوام سیاهی‌ها بچسبه و جدا نشه. ‍‌می‌خوام دود بشه و پرواز کنه. باید یادم بمونه هرکس فقط می‌تونه سیاهی خودش رو حمل کنه. نه من می‌تونم مال کس دیگه‌ای رو دنبال خودم بکشم، نه برعکسش.

 

وقتشه کل لیوان رو پر کنم. لبریزش کنم حتی.

 :)It's going to be beautiful. The shiniest glass in the whole world, and it's mine 

گوش کنیم~

Tooth Rotting Fluff

داشتم به پست انگستی و پرغم و درد دیگه می‌نوشتم که یهو یادم افتاد مدت‌هاست تو این وبلاگ فلاف نداشتیم. و به همین دلیل الان رو پشت بوم نشسته‌م، به صدای دنیا گوش می‌دم و دور و برم رو برای دیدن به سوسک ناخوانده می پام. خونه ویلایی یه نعمته و در عین حال خیلی استرس‌زاست.

 

باران اون چیز طبقه طبقه‌ای که ملت روش گلدون می‌ذارن رو خالی کرد و کتابایی که از اساس کشی جون سالم به در بردن رو توش چید. خیلی از کتابام الان تو کارتن‌های انباری فرو رفته‌ن. همشون، به جز اونهایی که اردیبهشت پارسال از نمایشگاه کتاب خریدم، اونایی که در طول سال از نمایشگاه مدرسه خریدم(من الان صاحب خوش شانس کل مجموعه پرسی جکسون هستم. تعظیم کنید.) و البته، ایلیاد و اودیسه‌ی عزیزم. بدون comfort bookهایم زندگی هرگز. کتاب های نمایشگاه امسال هم بهشون اضافه شدن. 

راجع به کتابایی که از نمایشگاه خریدم خیلی عذاب وجدان دارم. مخصوصا وقتی اخبار اعلام کرد امسال چند میلیارد و خرده ای کتاب فروخته شده. کمتر از سالهای قبله مشخصا، ولی فکر اینکه من پونصدهزار تومن به این چند میلیارد کمک کردم عصبانیم می‌کنه. دیدن دوستان ارزشش رو داشت ولی فکر کنم ::)

خلاصه. این طبقه‌های کتاب الان بغل تختمون قرار داره. حس خوبی به اتاقمون می‌ده. لای دو تا از کتاب‌ها بوکمارک هست. یکیش رو داریم با باران با هم میخونیم. میخونیم یعنی... هر یه هفته دو فصل. ولی تقریبا مزه میده.

 

گفتم خالی کردن طبقه‌ها. راستش زیاد شبیه خالی کردن نبود. قبلش هم خالی بود چون این خانواده‌ی ورک‌الکولیک حتی نمی‌تونه یه کاکتوس رو زنده نگه داره، چه برسه به چند طبقه گلدون!

در حال حاضر فقط یه کاکتوس داریم که دانش‌آموزهای مامان براش آوردن، و این لعنتی تیغ پرت می‌کنه! مهم نیست با چه فاصله‌ای ازش رد بشی، زهرش رو میریزه. اصرار من این بود که اسمش رو بذاریم کز ولی خب کسی این اسم رو یادش نمیمونه :)

 

تو امتحان‌ها کلی رفتیم بیرون. در حد اینکه بریم تو بستنی فروشی بغل مدرسه یه چیزی بخوریم. دافنه و الهه خرد راجع به معلم‌ها و دانش‌آموزها گاسیپ کنن، من مردم رو دید بزنم، و هستیا برام دعا کنه. به عنوان یه سید همیشه دعاش می‌گیره، ولی گویا من زیادی به راه کج کشیده شدم که حتی بندگان مقرب خدا بتونن روم اثر بذارن :) 

شاید خیلی حوصله سربر و عادی باشه. حداقل پنج نفر تو دنیای واقعی میشناسم که ممکنه اگه فرضتش پیش بیاد تو صورتمون بگن چقدر نرد و بورینگیم. شاید دقیقا با همین کلمات، شاید با کلمات مودبانه تر. شاید با یه کم تحقیر و دلسوزی. ولی من چیزی که داریم رو دوست دارم. چیزی که قبلا داشتم رو هم دوست داشتم، اما خب الان که نیست... نبودش رو احساس نمیکنم :) 

تنها چیزی که ازش نگرانم اینه که یه روز تک تک این دوستی های زیبا رو از دست بدم، و از قبل چیزی جایگزینش نکرده باشم. واقعا ترسناکه، نخندید.

 

کلی سریال نگاه کردم. هانیبال، سایه و استخوان، و این آخرها لاک وود و شرکا. باورم نمی‌شه... چطور اول فکر کردم یه کتاب حوصله سربر نشر پرتقالیه و اینهمه مدت دنبالش نرفتم؟! از این به بعد محموعه فانتزی جدید اومد فندومش رو چک می کنم چون اونجا بهترین جا برای فهمیدن اینه که چقدر قراره با داستان، دنیای شخصیت ها و نگرانی هاشون ارتباط بگیری. من؟ من که با این کلی ارتباط گرفتم. سه تا شخصیت اصلی انگار... سه تا تیکه؟ از من هستن؟ ولی نه دقیقا. انگار بچه‌هامن و می‌خوام ازشون مراقبت کنم و عمیقا درک می‌کنم دارن با چی دست و پنجه نرم می‌کنن.

پرنت ایشوز، اهمیت ندادن به جون خودت چون فکر می کنی به اندازه بقیه ارزش نداره، بی نظیر بودن و در عین حال درک نشدن... هروقت که لاک وود یه کار خطرناک و سویسایدال می کرد کتاب رو میبستم و غمگنانه آه می کشیدم. با صدای بلند. گاهی تو سرویس، جاییکه همسرویسی هام دیگه میدونن من خل هستم و دیگه هرکاری بکنم فرقی نداره. یا... وقتی می دیدم جرج چقدر بی نظیره و دقیقا جون بی نظیره تنهاست، نورون های انعکاسی مغزم که مسئول حس همدردین جیییغ می کشیدن. 

پیشنهاد می کنم اگه استراحتی چیزی دم دستتون دارید لاک وود و شرکا رو تو لیستتون قرار بدید. هم سریال هم کتاب. با اینکه فصل دو کنسل شد ولی ارزشش رو داره.

 

شاید عجیب باشه ولی عید امسال یه لباس خیلی قشنگ خریدم و هنوز؟ عاشقشم؟ میترسم انقدر بپوشمش که مسخره بشه. (نه واسه خودم واسه خودم مسخره نمیشه هرگزز.) قبلا اهمیت نمیدادم جدا، که مردم راجع به قیافه یا ظاهرم چطور فکر می کنن. ولی دارم فکر می کنم واسه موفق شدن تو این جامعه اولین چیزی که هرکسی میبینه ظاهره. چرا من باید چندبرابر تلاش کنم، که تازه بتونم به سطح کسی برسم که فقط ظاهر خوبی داره و First impression خوبی روی.. مثلا، کارفرما یا مشتری گذاشته؟ اگه میانبری هست، چرا از اون مسیر نرم؟

 

یه نفر بهم گفت تو این سال(که سال کنکور باشه. هاها.) مهمترین چیز اینه که خودت رو stable نگه داری. با افتخار اعلام میکنم هلن هستم، 16 ساله، یک هفته است که stable هستم :) برایم آرزوی موفقیت کنید. 

 

خیلی عجیبه که یهو تو خونه صدای تیتراژ فرندز میپیچه ولی اون کسی که داره نگاه می کنه من نیستم! یهو یکی میگه I'll be there for youuuuu و می فهمم مامانه که داره زبان میخونه. اوضاع انقدر به هم ریخته‌ست که دل خوش کنکه، که یه چیزی خوشحالش کنه. با اینکه میدونم زیاد هم نمیکنه. روش های خوشحال کردن برای بزرگسال‌های ورک الکولیک، anyone؟

جدی یافتن هابی برای آدم بزرگ ها سخته. کتاب که حوصله ندارن. فیلم که خوابشون میبره، و بگیر نگیر داره. از یکی خوششون میاد از یکی نه. همه هم که اراده و وقت ندارن پاشن برن کوه یا باشگاه. فقط میمونه فضای مجازی که هابی نیست سم هست خیلی ممنون که به تدتاک من اومدید.

 

صدای ویزززز بال زدن یه چیزی اومد. وای. میرم پایین. 

پ.ن: اینها دوباره ساین رو خاموش کردن خدایان کمک 😭

پ.ن2: If you know, you know

پ.ن3: گوش دادنی~

اردیبهشت-Feeling?Feeling

پست آخر سال.

سال خوبی بود خیلی چیزها یاد گرفتم بلاه بلاه بلاه، دوستای بی نظیری داشتم و پیدا کردم بلاه بلاه بلاه، گم‌شدم ولی خب دارم پیدا می‌شم فکر کنم؟ بلاه بلاه بلاه.

همون حرف‌های همیشگی. تکراری شدن. تکراری شدم.

 

 ولی تو موارد شخصی‌تر... حس می‌کنم امسال اولین سالی بود که تونستم مثل یه بزرگسال با بقیه بزرگسال‌ها رفتار کنم. نه اینکه خودم بزرگسال بشم ها، فقط... گولشون بزنم. که حرفمو بفهمن، منو به عنوان کسی که می‌خواستم ببینن. توضیحش سخته.

ترکیب عجیبی از معلم‌ها که امسال داشتیم واقعا من رو به فکر برو برد‌. از اونجایی‌ که مدرسه‌ی ما سیاسی ترین مدرسه‌ی استانه(چقدر ما خوش شانسیم واقعا) از معلمی داشتیم که خواهرِ شهید بود و هم معلم خوبی بود، هم خانم خوبی، تا معلمی که پدرش یه مدت تو زندان‌های ساواک بوده و هرچقدر از افتصاحی که این آدم تو فیزیک بچه‌هایی که کلاس نمی‌رفتن به بار آورد بگم، کم گفتم. شیرین ترین معلم ادبیات دنیا رو داشتیم که تلخی معلم پارسال رو شست و برد. کسی که همراه داستان امیرمسعود غزنوی با ما ریز ریز می‌خندید، درباره‌ی عشق عمیقی که خدا درون انسان گذاشته حرف می‌زد، ولی درعین حال با جدیت می‌گفت که به عدالتِ خدا اعتقاد نداره و گوته نفسش از جای‌گرم بلند می‌شده که اون بیت‌ها راجع به خدای عادل رو نوشته. یا وقتی می‌گفت نادر ابراهیمی قشنگترین متن‌ها رو داره و تعجب می‌کنه چرا یه قسمت از "سه دیدار" رو توی کتاب گذاشتن.

همیشه گفتم، انقدر که حس می‌کنم داره معنیش رو از دست می‌ده.. ولی من بهترین دوست‌های دنیا رو دارم. امسال پر بود از وقت‌هایی که دور میز الهه خرد می‌نشستیم و غیبت می‌کردیم و برای تغییر دادن مدرسه، حتی اگه در حد عوض کردن یه معلم افتصاح از‌ کلاسمون بود، نقشه می‌ریختیم. جشن‌هایی که گرفتیم، وقت‌هایی که بیرون رفتیم‌... یعنی خب، شاید برای نوجوون‌های همسن ما یه کافه رفتن یا تو کف کلاس پیتزا خوردن اونقدر چیز عجیبی نباشه ولی برای ما که خونه/مدرسه‌/کلاس مثلث اصلی زندگیمونه چیز بولدی بود.

روزهای خوب داشتیم و روزهای بد، مشخصا. می‌خوام فکر کنم که با هم ازشون عبور کردیم... ولی خب این یه دروغه. در بهترین حالت با هم ازشون فرار کردیم‌. ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

ما همیشه فکر می‌کردیم اگه مدرسه‌مون درست بشه، این کشور هم می‌شه. یا برعکس. ولی خب مدرسه ما درست نشد. حتی یه ذره. مدرسه ما یه نسخه کوچیک از مرزهایی بود که توش زندگی می‌کنیم. و هست. و خواهد بود.

در پایان روز... ما ناراحتی‌هامون رو مخفی می‌کردیم. چون هی، مشکلات بزرگتری هست. الان وقت فکر کردن به دلتنگی برای یه دوست نیست. برای فکر کردن به تنهایی، یا احساسات، یا... هرچیزی که به بقا مربوط نیست. بقا تنها چیزیه که بهش فکر می‌کنیم. و حتی اون هم مال ما نیست.

فقط طوفان رو داریم. یا اون ما رو داره. طوفان و ما، مال همدیگه هستیم. و اون ما رو میبره یه جای دور، یه جای خوب. یه جا که آسمون قرمزه و پیش منه و زیباست، درست مثل تو.

شبتون به خیر.

Level 16 Unlocked!

پیش نوشت:

بعضی وقتها مادرم میگه "اگه واقعا میخواستی فلان کار رو انجام بدی، واسش وقت می گذاشتی."

و من هر دفعه فکر می کنم که این حرف اصلا منطفانه نیست. من برای خیلی کارها وقت میذارم. من واسه زیست و شیمی و ریاضی وقت میذارم، واسه کارهای خونه و و ارتباط با آدمها وقت میذارم... حتی واسه حموم هم وقت میذارم، درحالیکه خیلی از این چیزها رو نمیخوام انجام بدم.

و من میخواستم واسه این پست وقت بذارم، واقعا میخواستم! ولی هیچوقت زمان مناسبش نمیومد.

خلاصه اینکه، این بود بهانه‌ی من. Moving on.

××××

عنوان اول یه چیز مسخره ولی با معنی تر بود مثل I do love Angst, but not in real life goddam it!

میدونم خیلی بی مزه بود. به روم نیارید.

 

تقریبا هیچ چیز دیگه ای به اندازه هدیه ها مهم نیست، پس بیخیال حرف های فلسفی و Growing Up and stuff. Let's do buisness.

هدیه هایی که تو این سه  چند وز گرفتم:

1- باشگاه بدون اینکه بهمون خبر بده تعطیل شد. مکانش خیلی مکان استراتژیکیه. در چند قدمیش هم مسجد هست، هم بازارچه، هم کتابخونه عمومی.

یه تینیجر نرمال باید بر می گشت خونه. یه تینیجر حتی نرمال تر باید می رفت بازارچه.

 ولی خب نرمال اسطوره ای بیش نیست. 

هدیه‌ی ذریافت شده: 20 صفحه سورِ بز، یک نگاه کوتاه به اودیسه‌ی هومر، و چشم غره های خانم کتابدار که مونده بود این بچه‌ی خیابونی رو بندازه بیرون یا ازش کارت بخواد. (البته در هر صورت نتیجه یه چیز میشد. اگه کارتم رو نشون میدادم باید ده سال اونجا زمین رو جارو می کردم که جریمه کتاب های پس نداده ام صاف بشه.)

(اونقدرم معامله بدی نبود البته... زمین‌شور کتابخونه شدن شرف داره به هزار شغل مناسب دیگه.)

ولی فقط صدام کرد و گفت برم سالن مطالعه نه رو صندلی کودکانی که داشت زیر وزنم جیغ میزد.

تا حالا سالن مطالعه ای جز سالن مطالعه مدرسه‌مون نرفته بودم. تجربه جالبی بود.

 

2- اون یک صفحه از هومر که تونستم بخونم مکالمه‌ی اولیس و آتنا، الهه ای که چشمان درخشانی داشت، بود. این عبارت رو هزاران بار استفاده کرد.

اولیس معذرت خواهی کرد که آتنا رو نشناخته، درحالیکه آتنا، با لبخند پر تحسینی هوش و زیرکی اولیس رو در سفرهاش تحسین می کرد و میگفت حتما میتونه بر سختی ها فائق بیاد. یه جوری blessing بهش داد. 

واقعا زیبا بود. دزدی از کتابخونه کار زشتیه وگرنه خیلی راحت میتونستم انجامش بدم. اون کاغذِ "این مکان به دوربین مداربسته مجهز است" هم فقط وقتی کارسازه که سرعت و دقت کتابدارها مثل اون تنبل‌های تو زوتوپیا نباشه.

به قول جیم موریارتی، ضعیف‌ترین بخش هر سیستم امنیتی بخش انسانیشه. (جمله دقیق یادم نیست).

لعنت. اخیرا خیلی با آدمهای کلپتومانیا چرخیدم.

 

3- چند تا چیز کاملا غیرمفید و غیر کاربردی که عاشقشونم. به شدت. یه زمان برگردان برای اینکه به کلاسهام برسم، یه گوی زرین که "در آخر باز می‌شود"، دستکش های توری به شدددت تنگ("ایمو شدن بالاخره سختی های خودشو داره فکر کرده بودی همش حرفه؟!"  "آره راستش...")، ساعت رنگین کمونی، یه دستبند پوسایدنی از یه الهه‌ی خرد، چه Irony عجیبی! و...

دیگه... کتاب های زیبا. نقاشی های زیبا. موسیقی زیبا.

این جور چیزها :)

 

4- تبریک از کسایی که اصلا انتظارشونو نداشتم... و میخوام همشونو تا حد مرگ بچلونم :))

 

5- Amore Amore Amore-

 

و از این پنج هدیه سپاسگزارم. حقیقتا و از صمیم قلبم. فکر کنم بزرگترین سپاسگزاری های سال رو جایزه اش رو میگیرن.

 هنوز با سن جدید کنار نیومدم... نامه به آینده حتی ننوشتم... و دنیا جز یه سری نقطه روشن خاص مرده تر از همیشه است. نه اینکه بد باشه. فقط... مرده. این بیشتر از محیط شاید تقصیر خودمه. (نه الکیه کاملا تقصیر محیطه محیط افتضاحه.)

ولی! میخوام تو سال آینده بیشتر کتاب بخونم. موزیکال ببینم. صداهای دنیا رو خفه کنم. با شیمی کنار بیام. کمتر people pleaser باشم. به احساسات مردم اهمیت بدم، نه اینکه فقط نقش بازی کنم. تمرین طراحی کنم... (آه ولی، کی رو دارم گول میزنم؟ تهش قراره فقط درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم... این سنگ لعنتی چرا روی نوک کوه نمیمونه، هوم؟)

و سعی کنم با خودم کنار بیام. یه راه برای بیرون اومدن از چاهی که انگار همه تهشیم پیدا کنم.... و ستاره ها رو پیدا کنم.

"We are all in the gutter, but some of us are looking at the stars"

-Oscar Wilde-

×××

365 pictures.

He took 365 pictures of the same damned sunset.

×××

کاج

دیگر تنهایم نگذار

شاید کمی آنطرف تر باشم

×××

دیگه بهتره از برای بار هزارم ویرایش کردن این پست لعنتی دست بردارم...

انقدر ویرایش کردم که بیان نمیذاره انتشار در آیندش کنم و میگه این مال عهد پالازوئیکه لعنتی!

(تازه ده هزار بار ویرایش کردم و هنوز داره غلط در میاد ازش. این چه وضعیه...)

×××

بیاید قول های الکی ندیم. هفته ای یه پست؟ خدایان رحم کنن!

 

These are the eyes and the lies of the taken
These are their hearts but their hearts don't beat like ours
They burn 'cause they are all afraid
When mine beats twice as hard

 

'Cause the world is ugly
But you're beautiful to me
Are you thinking of me
Like I'm thinking of you
I would say I'm sorry, though
Though I really need to go
I just wanted you to know

world is Ugly

So Much Frustration

5 تیر:

نمی‌دونم از کی دیگه اینکه حرفهام به گوش مردم برسه برام مهم نبود. یعنی اینجوریم که، الان وقت خالی دارم و میتونم برم پنل رو باز کنم و یه چیزهایی بنویسم، ولی خب که چی. دقیقا همونقدر وقت دارم که برم دو صفحه کتاب بخونم یا دو تا تست بزنم یا اصلا بخوابم.

 

.

 

اون روز بهم الهام شد که خیلی از کتاب دینی و عربی‌مون خوشم میاد. مخصوصا الان که دیگه عمومی‌ها جزء کنکور نیست، میتونم کاملا از وجودشون لذت ببرم. به نقل قول های کتاب عربی به چشم دوست نگاه کنم، نه دشمنانی که باید از پا در بیان، و تو کتاب دینی رو همونطور که خودم دوست دارم با خودکار قرمز و آبی سوالا و نکته هاشو بنویسم، نه اونطور که سنجش دوست داره.

مثلا اون جمله‌ی پیامبر بود، "مردم خفته‌اند، و وقتی بمیرند بیدار میشوند."  این جمله در حد هزارتا کرم گوش تو گوش من طنین می افکنه در زمانهای متفاوت.

یا اصلا اون شعر ملمع درس آخر عربی... انی رایت دهر، من هجرک قیامه. (قطعا من دنیا را از دوری تو قیامت دیدم)، اون روز که معلم سرکلاس خوندش من قشنگ اسیرش شدم.

بیاید امیدوار باشیم سال آینده با فارسی هم بتونم همچین ارتباط عمیقی برقرار کنم.

 

.

 

باران که داره حلزونی کتابهای کودکی منو میخونه، منم یه بار همراهش میخونمشون قشنگ :) و وقتی به یه نقل قول برمیخوره که دقیقا برای منم طنین انداز شده بود خیییلی ذوق می کنم. خیلی اصلا... آه.

مثلا تو دشمن عزیز اون روز صدام زد و گفت این تیکه رو ببین:«نخل آرزوی کاج می کند و کاج هوای نخل را در سر دارد.» و من عملا گریه کردم. الان هم داره جلد سه نارنیا، اسب و پسرک او رو میخونه و رسید به اون تیکه که "شستا" با دیدن علف خوردن اسبش "بری" با خودش میگه ایکاش من هم میتونستم مثل اون چِرا کنم.. و باران دقیقا گفت:«حق میگه. اگه میتونستیم چرا کنیم دیگه درس و مدرسه و کار لازم نبود اضلا!»

آیم سو فریکینگ پراود آف هرر!

 

.

 

اوضاع اصلا تو قلمروی شاهدخت بئاتریس خوب نیست. اصلا.

 

.

 

ضعف نشون ندادن. فعل.

به معنی: نوشتن یه طومار 18 خطی از pity party و پاک کردن کلش. چون وای، اگه پستش کنی مردم راجبت چی فکر می کنن@___@! وامصیبتا!

 

.

 

15 تیر:

اون میگه نرد بودنم رو دوست داره.

ولی میدونید، نه اینکه بگم دروغ میگه... ولی فکر کنم کل حقیقت رو هم نمیگه.

 

.

 

میخوام همه رو بلاک کنم و برم تو غار. همه کاراکترهای مجازی/حقیقی/تخیلی زندگیم.

فقط نمیتونم.

 

.

 

Asshole بودن به طرز دردناکی کار ساده ایه.

 

.

 

من انقدر عمیق تو کلوزت استعاری و لیترالی فرو رفتم که کم مونده برسم به نارنیا.

 

.

 

30 تیر:

فکر اینکه تو آرشیوم یه ماه کلا جا بیافته واقعا برای مغز obsessiveم وحشتناک بود، برای همین گفتم بیام این پست نصفه نیمه رو دستی به سر و روش بکشم.

این ماه به طرز عجیبی بد نبود. تازه خیلیم خوب بود. انقدر اتفاقای خوب و تعریف نکردنی و زندگی-تغییردهنده افتاد که فکر کنم برای کل سال بس باشه. زندگی درسی و اجتماعیم از این رو به اون رو شد، دچار دو تا فروپاشی جدید شدم، getting over some people کردم، باایمان و کافر شدم(به همین ترتیب)، یه تراز محشر قلمچی گرفتم، حتی بالاخره رفتم کلاس والیبال! شروع قدرتمندی بود کلا. الان هم منتظر تولدمم و اینکه مردم برام چیزهای به شدت به دردنخور و غیرکاربردی بخرن چون خدایان، من واقعا از بچه‌ی خوب بودن خسته شدم.

انگار از وقتی سعی می کنم کمتر بچه خوبی باشم بقیه هم بیشتر دوستم دارن، جالبه! مامان با همه مسخره بازی هام put up میکنه، دوستام میذارن هرچقدر دلم میخواد جوک های inappropriate بگم و کلمات انگلیسی استفاده کنم، با صدای بلند تو خونه آهنگای موزیکال و راک(از اون جیغ جیغوها) میخونم و خواهرم همراهی میکنه، یه نفر مدام بهم میگه چقدر بامزه و باهوشم، و هیچکس هنوز رو میزم اسپایدرلیلی نذاشته و بهم نگفته "خدایا، فقط خفه شو و خودت رو بکش! داری اکسیژن حروم میکنی!" 

به جای داستان هم رول مینویسم.

تازه کلاس تابستونی های پولیِ اختیاری-ولی-نه-چندانِ مدرسه رو هم نمیرم. in your face, capitalism!

 

البته بگم‌ها، امروز موقع ظرف شستن داشتم فکر می کردم این سبک زندگی تینیجریِ "لعنت به همه" در طولانی مدت و به طور افراطی، اصلا سالم و لذتبخش نیست. تعاذل ایجاد کنید و این حرفها. کار و تلاش و زندگی سنتی و مهربون بودن با همه یه حس آرامش بخش "منتال-هلث-فرندلی" داره که هیچی نداره.

ولی بازم، ~.تعادل.~

 

دیگه چی...

اوه جانوران شگفت انگیز3 رو دیدم! خطر اسپویل... افتضاح نبود. 

ولی آبروببر بود برای کل فرنچایز.

همچنان دلیل نمیشه قسمت های بعدش رو نخوام. بسه دیگه دوستان. به جز هیت دادن به رولینگ کارهای بهتری هست که میشه با زندگی کرد.

 

 

حرف دیگه‌ای ندارم حقیقتا.

هدفگذاری مرداد اینه که هفته ای یه پست جالب و غیرروزمره بذارم هرجور شده.

فعلا :)

 

 

+عنوان از  [Complicated Creation- Cloud Cult]:

 

I called up the moon for a little consultation
Yes, you know that I'm a happy man
But something in me is burning
I gotta push it, push it out, push it, push it out
So much frustration

باور کنید شانسی دنبال عنوان میگشتم اومد. اصلا فکر نمی کردم انقدر به اوضاع کنونی بخوره!

 

++ویرایش: تا وقتی دکمه ذخیره و انتشار رو نزدم نفهمیدم چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود. برای آدم ها و کامنت ها و نوشتن و همه چی. ولی خب با این نبود طولانی احتمالا اینجا بهم محل خاصی نذاره... هیهی.

!I've got scars from tomorrow- or was it yesterday? hmm, I have no idea

راجب اون نصف روز صد در صد خالی... خب، زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم رسید. 

بریم برای کار موردعلاقه‌ی همه: لیست درست کردن.

تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan