هرکس حتی اگه من رو در سطحی ترین حالت ممکن بشناسه میدونه چقدر معتاد اطلاعاتم. هر ثانیه از زندگیم اگه در حال اطلاعات جذب کردن نباشم، درحال استراحت بین دو اطلاعات جذب کردنم(که اونم بعضی وقت ها با اطلاعات جذب کردنه:)) دست خودمم نیست. دنیا یه جوری پیش رفته که هشتاد درصد معنای من همینه. بقیهی معناهام مدام ناامیدم کردن.
این برههای از تاریخ که ما توش هستیم، بهترین زمان برای زندگی کردن یکی مثل منه. دسترسی تقریبا نامحدود به اطلاعات نامحدود. ولی توی این جغرافیا؟ نه چندان. خیلی اعصابم فرسوده میشه وقتی مجبورم کلی زمان و بیت ذهنی مصرف کنم برای اینکه تازه دسترسی پیدا کنم به اون اطلاعاتی که میخوام فقط چون توی یوتیوبه یا تامبلر یا ردیت. این چند وقت اخیر یه مقدار انتخابامون بیشتر شده:نسخههای بومی (که من از این قضیه خیلییی خوشحال نیستم. توفیق اجباری اصلا جالب نیست، چون چرا ما باید خودمونو آزار بدیم از صفر شروع کنیم وقتی حقمون اینه که دسترسی آزاد داشته باشیم؟)
آره خلاصه. شبیه جنگیدن با وزنه چسبیده به پاهاست. ولی خب، شاید تهش مبارز قوی تری بیرون اومدیم. چی بگم والا. به هرحال، میخوام این تابستون از هرچیزی در اختیارم قرار میگیره استفاده کنم و بیشتر یاد بگیرم. این تنها چیزیه که نجاتم میده.
آسانسور پیشرفت هنوز اختراع نشده. باید پله پله پیش بریم.
جادی
دوتا سلاح خوب توی کیفم دارم که همیشه بابتشون سپاسگذارم: قدرت نوشتن، و زبان.
اولی چون میتونم چیزایی که یادمیگیرم رو سریع به اشتراک بذارم و فیدبک بگیرم، دومی هم که مشخصه چرا. نمیدونم کی دیگه اینجا رو میخونه، ولی اگه ازم کوچیکتره و وقت اضافه داره... اوصیکم به تیز کردن این دو تا. به من که خیلی کمک کردن:)
من زمان زیادی رو توی داستانها گذروندم تقریبا برابر با زمانم تو دنیای واقعی. بعد از ۱۸ سال، تازه فهمیدم آدمها چقدر سختن برای فهمیدن. چقدر قلق دارن، چقدر احتمالا برخورد کردن به هم، خواسته و ناخواسته وجود داره. اصلا به همدیگه هم نه، کلی کوه یخ سرگردون هست که تایتانیک ما نمیتونه پیشبینیشون کنه. چقدر مثل داستانها سرراست نیست که بتونی "حس کنی" یکی چه احساسی داره و الان چرا این تصمیم رو گرفته.
شاید این سن یه کم دیره واسه فهمیدن، شایدم خیلی بهموقعست. نمیدونم. به هرحال، باید حواسم باشه دیگه گول تکنیکهای داستاننویسی رو نخورم و سعی نکنم توی دنیای واقعی پیادهشون کنم.
این دوازده روز زیادی وسط قضیه بودم، ولی الان که یه کم ازش دور شدیم میتونم بی طرفانه واکنش خودم به اوضاع رو قضاوت کنم. داشتم به این فکر می کردم والدین یا کلا آدمهایی که دست بزن دارن چطوری کار میکنن واقعا؟ یعنی، چطور دلشون میاد عمدا باعث ایجاد درد توی یه نفر بشن، که تازه اکثر وقتها عضو خانوادهشونه. نه یه بار، نه دوبار، بلکه از روی عادت. بدون اینکه هیچ تاثیری روی روان خودشون بذاره، بدون اینکه شک کنن به تصویر خوبی که همه انسان ها ناخوداگاه از خودشون دارن. بدون عذاب وجدان.
بعد دیدم جوابم رو خودم به خودم دادم: عادت.
به این چند روز فکر کردم، و دیدم خود منم واکنشم از یه جایی به بعد بیتفاوتی بود. بعضی وقتا یه جرقه ای از استرس میخوردم، ولی بیشتر زمان رو بیحس بودم. نزدیک فلان جا رو زدن؟ آهان. آمریکا وارد شد؟ اوکی. آتش بس اعلام کردن؟ که اینطور.
ذهن ظرفیت محدودی داره برای واکنش نشون دادن. وقتی یه محرک رو زیادی بهش وارد کنی... دیگه تحریک نمیشه. خشونت هم یه محرکه.
این افکار من رو رسوند به روابط عاطفیم. به آسیب هایی که خوردم فکر کردم، و دیدم از یه جایی به بعد انگار تعدادش رفت بالا که خودمم برام عادی تر شده بود تصور اینکه منم اون آسیب رو به کسی بزنم. حرفی که هفته پیش به یه نفر زدم، اگه منِ سه سال پیش میشنید از خودم متنفر میشد. توی محیطی رشد کردم که آسیب زدن و خوردن در سطح جامعه، خانواده، خود عادی شده، معلومه که الان اینکه رابطه کاملا سالم بخوام با کسی برقرار کنم برام سخته.
سریع به خودم نهیب زدم که این درک نباید تبدیل به توجیه بشه. چه برای خودم، چه کسی که رابطهای باهاش برقرار می کنم. باید تبدیل به توضیح بشه، و باید ازش یه روشی درآورد در برای کنترل کردن اوضاع و حل کردن مشکلات.
این فکرها رو داشتم که امشب این شعر رو توی چنل یکی از وبلاگنویسها دیدم:
بین من و تو
چهل زندان بود
حیاط به حیاط زندان
با پرچم صلحی در دست آمدم
تو نبودی.
_میمیرم به جرم آنکه هنوز زنده بودم
شمس لنگرودی