یه چی بودم چی شدم یه ساله...
یه وبلاگی این چالش رو گذاشته بود...که واقعا یادم نمیاد کی بود. ببخشید. لطفا بیاد خودشو معرفی کنه لینکش کنم.
خلاصه اینکه...
من در طول یکسال، نمیشه گفت یه آدم دیگه شدم. یه سری چیزا یاد گرفتم و از یه سری چیزا واقعا ضربه خوردم و درس گرفتم. به جز یکی دو مورد، از هیچ نظر از خودم ناراضی نیستم.
از الان اعلام کنم که این پست برای هلن آینده است و احتمالا از خوندنش حوصلتون سر بره، پس صفحه رو ببندید و برید سراغ ستاره بعدی.
1)مدرسه:من کسی نبودم که زیاد درسو جدی بگیره. از اول تا هفتم. شاید چون کسی نبود که بخوام بدوم تا بهش برسم. از هیچ نظر. چه درسی، چه ذهنی. شاید فقط بزرگترا بودن...نه همسن های خودم. کلا تو یه رکود اخلاقی خاصی بودم. در طول این یه سال، مدرسه بهتری قبول شدم. یه جورایی برگزیده شدم....و این خیلی بهم اعتماد بنفس داد. اعتماد بنفسی که تیزهوشان ششم به هفتم زده بود خورد و خاکشیرش کرده بود.
تو مدرسه تیزهوشان، هرچند اولش خیلی جبهه گرفتم و ننه من غریبم بازی درآوردم، آخرش فهمیدم اینجا یه سریا هستن که باید بدوم تا بهشون برسم. یا ااینکه کسایی هستن که دارن شونه به شونم راه میرن. اینکه شاگرد اول نداشتیم خیلی بهم کمک کرد.
بدترین نمره های عمرمو تو ریاضی گرفتم، ولی یاد گرفتم چطور درس بخونم.(باورم نمیشه من درس خوندن بلد نبودم:| )
از لحاظ پرورشی خیلی فعال تر شدم. شاید دلیلش دیدن انیمه های دبیرستانی و الهام گرفتن از کلوپ ها و کتابخونه و شورابازی های خفنشون بود. حتی شاید اگه دانش آموز جدید نبودم در کمال پررویی کاندید شورا میشدم.
2)دوست:من به شکل جوجه راهنمایی گونه ای گارد گرفته بودم در برابر دانش آموزای تیزهوشان و می گفتم دوست فقط دوستای قدیمم و اینا...ولی بعدا فهمیدم دوست میتونه پیرمردی باشه که مدام جلوی در سوپری سر کوچتون میشینه و بعضی وقتا بهت شکلات میده، یا میتونه بغل دستیت باشه. کلا اگه به دوست به صورت یه لیوان چینی نگاه کنیم، می فهمیم نباید بخوایم تا ابد بذاریمش تو قفسه و استفاده نکنیم ازش. نباید به خودمون زنجیرش کنیم. نباید بشکنیمش. اما اگه یه روزی لبه اش تیز شد و دستمونو برید، باید بذاریش یه گوشه ای و بهش لبخند بزنی.
خودمونیما. چه تشبیه داغونی شد. مهم البته نیته...منظورم در کل یه چیز دیگه بود. :")
اینکه نباید به دوستا به اندازه خودت اعتماد کنی، یا بذاری سرعت گیرت بشن. ولی نبایدم بشکونیشون.
3)انیمهههه:من انیمه دیدن رو از یه عمر پیش شروع کرده بودم(کاملا تصادفی گونه. یه سفری رفته بودیم، یه جای بی اینترنت. حوصلم سر رفته بود. پسرخالم گفت بیا انیمیشن ژاپنی بدون زیرنویس ببین تقویت بشه ژاپنیت! هنر شمشیر آنلاین بود) من یه عمر بعد یعنی اوایل تابستون دوباره رفتن سراغ اون کارتون ژاپنی ها(!) و یکی یکی خوردمشون.
من با انیمه پرتلاش تر شدم...جدی تر شدم...حساس تر شدم....مهربون تر(من خیلی بدجنس بودم!) شدم.... و دنبال هدف گشتم و ناخودآگاه بی هدف ها رو تحقیر کردم....فهمیدم کتاب فانتزی فقط یه سری شخصیت و جادو و پنج تا سرزمین جادویی نیست.
4)کتاب:خدایا من وببخش. من خیییلی کم کتاب خوندم. مخصوصا تابستون در کل فک کنم سه تا کتاب خوندم. :| 10 تا هم اردیبهشت بعد نمایشگاه :|
5)نوشتن:قشنگ یادمه قولی که سال تحویل پارسال به خودم دادم چی بود:اورسینه رو تموم می کنم.
و من فصل 16 ام. پیش رفتم..خیلی اشکال پیدا کردم. خیلی چیزا رو درست کردم. ولی همچنان از پایه ضعیفم. یاد گرفتم که باید از اول پایه داستان رو بچینم که به فصل 16 که رسیدم نمیرم عین الان:|
کتابمو گذاشتم تو بوک پیج. کتابمو از بوک پیج برداشتم. اولین کار ترجمه رو از بوک پیج گرفتم
وبلاگ نویس شدم! این یه اتفاق شگفت انگیز بود.
با و. جی. آرون آشنا شدم. فهمیدم فقط من تو این منجلاب«اه من هنوز فصل 16ام» گیر نیافتادم.
فهمیدم هم پیرمرد سر کوچه میشه دوست شد، هم با بغل دستیت هم با کسایی که تا حالا ندیدی.
6)آینده:عمیق تر دارم درباره آینده فکر میکنم. هرچند هنوز تو دوراهی رویاهای دور و درازم...ولی فهمیدم همین فردا ممکنه بمیرم پس نگرانی برای کنکور یا انتخاب رشته سال بعد نباید داشت. تا اونموقع سکه زندگیم هزار بار چرخ میخوره.
به جز انیمه، فکر کردن جدی به هنر(در حد رشته تحصیلی)، دوست های جدید پیشرفت خاصی نداشتم. بیشتر از اینکه بخوام در نویسندگی دستم تو کار باشه، تماشاگر بودم تا یاد بگیرم.
نمی خوام...نه. نمیتونم...ارزوی یه سال 99 قشنگ، پر از شادی و پیشرفت برای کشور، برای مردم و... رو داشته باشم. یه سال بدون سختی. نمی تونم از خدا همچین چیزی رو بخوام. داستان تازه داره جالب میشه. تازه داریم به اوج نزدیک میشیم. نمی تونم ارزو کنم که خدا بدی ها رو نابود کنه.
فقط میتونم ارزو کنم بچه هایی که تو این سال دارن بدنیا میان، از ما بزرگترهاشون(سنپای هاشون!) بهتر باشن. آدم های خوب و مهربون زیادی بدنیا بیان....و ضدقهرمان هامون هم، انسان تر باشن. چیز دیگه ای ازم بر نمیاد.
میتونم ارزو کنم که مدام تغییر کنم. به قول ایزایا سان، اگه میخوای از زندگی روزمره فرار کنی، مدام باید تغییر کنی. چه به سوی پیشرفت، چه پسرفت.
امیدوارم هلن پراسپرو بتونه ادم متفاوتی باشه، که توی این دنیا به یه دردی بخوره، و هلن میدونه که سال سختی، برای خودش، شاید نه برای دنیا، در پیش داره. امیدوارم بتونه قوی بمونه.
و امیدوارم یه پری شحرآمیزی یهویی بیاد قالب این وبلاگ رو یهو قشنگ کنه. همون قالبی که قبلا براش حظ میکردم داره حالمو وحشتناک خراب میکنه.
همین.