قاب دلخواه و موسیقی دلخواه

عنوان پیشنهادی: رنگ، تصویر، موسیقی، حرکت!

اول:

این عکس برای چالش قاب دلخواه خانه من گرفته شده، که شروع کنندش بلاگردون بوده.

توضیح خاصی ندارم...فقط شاید اینکه...واقعا میزان آبیت آسمون تو این تصویر معلوم نیست، و میله ها اونطور که میخواستم Silhoutte(اون وقتایی که نور میافته پشت جسم و جسم کامل سیاه می اقته) نشد.

و اینکه، چند وقت پیش داشتم فکر می کردم اگه یه روزی وبلاگمو پاک کردم یا بیان پرید و یه وبلاگ دیگه زدم(خدا نکنه البته ها...) اسم وبلاگو میذارم به رنگ آسمان...پایینش ریز:که با هیچ مداد رنگی نمیشه رنگش کرد...

توضیحات وبلاگ هم مینویسم:این رنگ آبی قشنگ و ساده که ما میبینم تو آسمون اونقدرا هم ساده نیست. تصور کنید یه خلا سیاه و بی نهایته، که با رنگ زرد-سفید طور خورشید به این رنگی که ما میبینیم در اومده. عمقش خیلی بیشتر از چیزیه که ما میبینیم. پس با یه لایه مداد رنگی نیلی نمیشه رنگش کرد، میشه؟

 

دعوت میکنم از: پرنده، سولویگ ،و گربه سنپای

 

دوم: احتمالا با آهنگ بلو برد(پرنده آبی) همتون آشنایی دارید. چی دارم میگم، آره که دارید. به نود و نه زبان دنیا، نود و نه بار گذاشتمش اینجا. ولی اگه گفتید به کدوم زبان نذاشتمش؟ آفرین! زبان شیرین پارسی.

خیلی با خودم کلنجار رفتم، که اینو بذارمش یا نه...ولی خب...

blue bird- CarTune

میشه لطفا خط و خش صدامو به روم نیارید؟ و میشه حرف های آینده ام رو با اون صدایی که تصور می کردید بخونید، نه با این صدای ناقصی که شنیدید؟! ممنون :)

پ.ن:میگما...میشه این آهنگ نصفه و نیمه و پرخش رو تقدیم کنم به ناروتو؟ نه انیمش...خود خودش. خودش و لبخنداش.

they sing and talk

چالش اگه آهنگ آدم بود از اینجا شروع شد، و به دعوت سولویگ، گربه سنپای و نوبادی انجام گرفته :) خب...خیلی عقب انداختمش، بریم که داشته باشیم

hey brother, avicii

دو تا شخصیت می شنوم. یه خواهر یه برادر. خواهر موی قهوه ای و بافته، از چیزایی خبر داره که خیلیا ندارن. فکر میکنه عادیه ولی نیست، چون به همه کمک میکنه درحالیکه بدون اینکه بفهمن ازشون استفاده می کنه. برادره هم موهای قهوه ای داره و یه چیزایی رو نمیدونه. هیچی رو به اندازه خواهرش دوست نداره. امیدواره و یه ذره ساده است، چون میخواد همه چیو درست کنه، و فکر میکنه دنیا جای خوبیه، یا اینکه میتونه به راحتی به جای خوبی تبدیلش کنه. فقط برای خواهرش.

مزه اش....مزه بیسکوییت میده، وقتی تو چای خیسش می‌کنی و نرم میشه.

feel my soul, yui 

یه دختره، موهاش طلاییه، زنگ چشماشو نمیدونم، ولی زیاد درشت نیستن. از شهر کوچیکش رفته به پایتخت، که سرنوشتش رو پیدا کنه. تو آپارتمان کوچیکش نشسته و خسته است. دلش میخواد گریه کنه ولی نمیتونه. چون احساس میکنه باید قوی باشه. دلش میخواد برگرده خونه، همونجایی که همه صداتو میشنون.

 هرکاری میکنه به در بسته میخوره. دم پنجره نشسته و از زیر پاش سر و صدای ترسناک ماشین‌ها میاد. همون لحظه، یه قاصدک میبینه. یه قاصدک توی اون منظره کثیف و آهنی شهر، ناگهان  نوری خیلی خیلی طلایی توی روحش می درخشه. چشماشو میبنده، به یه پیام فکر میکنه، بعد قاصدکو فوت میکنه. انقدر محکم فوت میکنه تا بتونه برسه به خونه، و پیامشو به کسایی که دوست داره برسونه

مزه آب رودخونه ای رو میده که یه زمانی توش آب بازی کردی، و بعد یخ در بهشت میخوریش.

wacii, kirameki

نمی دونم کیه، ممکنه یه دختر باشه، یه پسر، یه بچه، یا حتی یه مرد میانسال. ولی میدونم با اینکه غمگینه، خودشو قوی نشون میده. اگه کنارش بشینی، ممکنه لبخند بزنه، حتی لبخندش به چشماشم برسه، ممکنه قه‍قهه بزنه، ولی تو همچنان بدونی که غمگینه. وقتی خوابیده، وقتی غذا میخوره، حتی وقتی داره امتحان ریاضی میده، وقتی عصبانی یا امیدواره، میدونی که غمگینه، حتی اگه خودش ندونه.

باران گفت مزه اش شبیه بستنی در حال آب شدنه. ولی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم مزه پرتقال می‌ده.

lily, alan walker

دختر بچه ای که لباساش از چند جا پاره شده. اصلا شبیه لباس هم نیست. چشماش سیاهن، درخشان، پر از احساسات مختلف. اما این درخشش فقط یه ذره طول میکشه. کمی بعد، پوچ میشه. سیاه خالی، کم کم خاکستری میشه و چروکیده. دیگه توش احساسی نداره. پوستش بی رنگه، دنده هاش طوری واضحن که انگار هر لحظه ممکنه از پوستش بزنن بیرون. نمیدونه اینجا چیکار میکنه، میترسه و نمیدونه. سرشو میذاره رو زانوهاش، به در بسته تکیه میده و به سکوت گوش میکنه.

مزه حریره بادوم میده.

 

هرچقدر تلاش میکنم نمی تونم آهنگ های بیشتری رو درک کنم. اینا هم شانسی شانسی شدن انگار... دلم میخواست blue bird و Agian و uso(بیشتر از همه این. دوست داشتم بگم که چقدر شبیه دوستای دوران کودکیه که به همدیگه قول میدن، و هنوز معلوم نیست به قولشون عمل میکنن یا نه) رو بنویسم، ولی خیلی سخت بودن. again مثلا شبیه یکعالمه آدم بود برام، نه یدونه.

 

ممنون که دعوت نمودید بنده را، و دعوت میکنم از همه(اصلا هم تنبل نیستم) :)

 

پ.ن:میگم یه سوال، ای آنان که فونت وبلاگتون توهاما و یکان نیست، نام فونتتان چیست؟

 

من در گذر زمان!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز میشه

بزرگترین دغدغه من بقیه روز: مرگ درد داره یا نه؟ به نظر خیلی شیرین میاد!

دوازده کاری که قبل از مرگم انجام بدم!

1)یه دختر داشته باشم|بزرگ کنم  اسمشو بذارم رها ^^

2)جلد آخر نغمه آتش و یخو بخونم(این یکی از محالاته البته)

3)نمازای قضامو بخونم(این هم)

4)برم توکیو(این فکر کنم خودش ده مورد داره داخلش. نودل بخورم، شکوفه های گیلاس و هانابی ببینم. از اون لباس مدرسه ایاشون بخرم، برم مانگا کافه و..)

5)همه انیمه های خوب دنیا رو ببینم(ناروتو تو صدر لیسته @_@)

6)یه کلوپ کتابخوانی راه بندازم.

7)رییس شورا بشم و یه سری تغییرات انیمه گونه بدم تو مدرسه(کایچووووو)

8)یه روز برم کتابخونه و کل روز اونجا بمونم.

9)چند جلد کتاب بنویسم...که خودم عاشقشون باشم.

10)چنــــــــــــد بسته چیپس با مزه های مختلف بخرم. اونقدر که نگران تموم شدنش نباشم و همین طور پشت سر هم باز کنم بخورم. 

11)یه مزه چیپس اختراع کنم(این خیلی خیلی مهمه)

12)یه شخصیت بسازم توی داستانم که موهاش نقره ای باشه(عقده ای شدم واقعا)

13)یه مانگا بکشم و بنویسم. حالا شده کوتاه یا بلند. با باران یا بی باران!

 

مممنون از رفیق نیمه راه و dark angle بابت دعوت 

دعوت میکنم از همههههه

 

بانوی عزیز، درود

خانم جوان رولینگ عزیز.

بهتان برنخورد. شما شخصیت خیالی نیستید. اگرچه همیشه برای من اسطوره ای فراموش نشدنی بودید. کلی گزینه دیگر روی میز داشتم. کلی شخصیت انیمه ای که همه شان را حسابی دوست داشتم...از آن شخصیت هایی که دوست داشتی توی مدرسه بغل دستیت میشدند و در راه خانه همراهت. اما در حال حاضر، شاید فقط شما بتوانید درد دل مرا درک کنید. ادوارد هزاران سختی ریز و درشت از سر گذرانده، ولی هرگز خشک شدن  چشمه نویسندگی را درک نکرده. میدوریا 200 تا از 206 استخوانش را شکانده ولی به «رایتر بلاک» تا حالا بر نخورده.

برای همین تصمیم گرفتم در این بازی وبلاگی برای شما نامه بنویسم. تا که برسد به دستتان یک روزی.

خانم رولینگ عزیز

با وجود همه اخترامی که برایتان قائلم، با وجود تحسن هایی که دوست داشتم یک روزی رو در رو بهتان بگویم، ازتان گله مندم. ازتان میخواهم مسئولیت پذیر باشید. مسئولیت بلایی که بر سر زندگی من آوردید را قبول کنید.

تقصیر شماست...همش تقصیر شماست که من عاشق نوشتن شدم. نه...نمی توان بهش گفت عاشقی. انگار باور کردم که اگر بخواهم و تلاش کنم میتوانم بنویسم. اگر چیزی را باور کنی، همان میشوی. و من نویسنده شدم.

برایم مهم نیست که از نظر دنیا نویسنده نیستم. من مینویسم. پس نویسنده ام. ولی مشکل اینست که نویسنده خوبی نیستم. مشکل اینست که دلم برای شخصیت هایم تنگ شده. دلم برای نوشتن تنگ شده. دلم برای گشتن دنبال کلمه مناسب تنگ شده. من میخواهم بنویسم، ولی نمی توانم.

درواقع من کمک میخواستم. میدانم زندگی شما راحت نبوده. میدانم شما هم کلی پستی و بلندی داشتید، شما هم با گریه خوابیدید، با نگرانی برای دختر کوچکتان و... احساسی که پس از 7 امین یا 10 امین باری که کتابتان رد شد داشتید را می فهمم.

چطور توانستید؟ چطور انقدر قوی بودید که همه این مشکلات و ناهمواری ها را تحمل کنید؟ چطور ادامه دادید به نوشتن.

خانم رولینگ، کمکم کنید. لطفا به من بگویید...وقتی پیشنویس قر و قاطی دوم کتاب را میخواندید، و حس نابودی و بدرنخوری داشتید چطور ادامه داید؟

من روحم را از دست دادم، و حتی اگر کل چین را هم قربانی کنم که سنگ فلاسفه بسازم، نمیتوانم برش گردانم.

لطفا بگویید...آیا کسی که روح ندارد میتواند نویسنده شود؟*

دوستدار شما،

هلن پراسپرو

پ.ن:من هنوز منتظر نامه هاگوارتز هستم. هنوز فکر میکنم نامه ام توی اداره پست گم شده یا مسئول نامه من یک جغد حواسپرت بوده که اشتباهی رفته یک جای دیگر.

پ.ن:خانم رولینگ مراقب خودتان باشید. ماسک بزنید دستتان را هم بشویید. کرونا از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است.

پ.ن:نمی خواهید کتاب جدید بنویسید؟ درک میکنم...ولی عصبانی هم هستم ازتان :|

 

(به دعوت سولویگ، منشا گرفته از وبلاگ آقا گل)

*ایا کسی که کوسه ندارد میتواند قهرمان شود؟(میدوریا ایزوکو)

عکسک

+بعدا نوشت:پاک یادم رفته بود باید یکی رو دعوت کنم. :|

دعوت میکنم از چارلی(که البته قبل از شروع شدن چالش یه نامه ای نوشتن. که البته ما حسابش نمیکنیم جزو بازی. و فعلا هم که غیبشون زده :|) 

از اوتانا سنپای

از گربه سنپای

از لیتل پامکین

و nobady

از اسفند تا اسفند

یه چی بودم چی شدم یه ساله...

یه وبلاگی این چالش رو گذاشته بود...که واقعا یادم نمیاد کی بود. ببخشید. لطفا بیاد خودشو معرفی کنه لینکش کنم. 

خلاصه اینکه...

من در طول یکسال، نمیشه گفت یه آدم دیگه شدم. یه سری چیزا یاد گرفتم و از یه سری چیزا واقعا ضربه خوردم و درس گرفتم. به جز یکی دو مورد، از هیچ نظر از خودم ناراضی نیستم.

از الان اعلام کنم که این پست برای هلن آینده است و احتمالا از خوندنش حوصلتون سر بره، پس صفحه رو ببندید و برید سراغ ستاره بعدی.

 

1)مدرسه:من کسی نبودم که زیاد درسو جدی بگیره. از اول تا هفتم. شاید چون کسی نبود که بخوام بدوم تا بهش برسم. از هیچ نظر. چه درسی، چه ذهنی. شاید فقط بزرگترا بودن...نه همسن های خودم. کلا تو یه رکود اخلاقی خاصی بودم. در طول این یه سال، مدرسه بهتری قبول شدم. یه جورایی برگزیده شدم....و این خیلی بهم اعتماد بنفس داد. اعتماد بنفسی که تیزهوشان ششم به هفتم زده بود خورد و خاکشیرش کرده بود.

تو مدرسه تیزهوشان، هرچند اولش خیلی جبهه گرفتم و ننه من غریبم بازی درآوردم، آخرش فهمیدم اینجا یه سریا هستن که باید بدوم تا بهشون برسم. یا ااینکه کسایی هستن که دارن شونه به شونم راه میرن. اینکه شاگرد اول نداشتیم خیلی بهم کمک کرد.

بدترین نمره های عمرمو تو ریاضی گرفتم، ولی یاد گرفتم چطور درس بخونم.(باورم نمیشه من درس خوندن بلد نبودم:|  )

از لحاظ پرورشی خیلی فعال تر شدم. شاید دلیلش دیدن انیمه های دبیرستانی و الهام گرفتن از کلوپ ها و کتابخونه و شورابازی های خفنشون بود. حتی شاید اگه دانش آموز جدید نبودم در کمال پررویی کاندید شورا میشدم.

2)دوست:من به شکل جوجه راهنمایی گونه ای گارد گرفته بودم در برابر دانش آموزای تیزهوشان و می گفتم دوست فقط دوستای قدیمم و اینا...ولی بعدا فهمیدم دوست میتونه پیرمردی باشه که مدام جلوی در سوپری سر کوچتون میشینه و بعضی وقتا بهت شکلات میده، یا میتونه بغل دستیت باشه. کلا اگه به دوست به صورت یه لیوان چینی نگاه کنیم، می فهمیم نباید بخوایم تا ابد بذاریمش تو قفسه و استفاده نکنیم ازش. نباید به خودمون زنجیرش کنیم. نباید بشکنیمش. اما اگه یه روزی لبه اش تیز شد و دستمونو برید، باید بذاریش یه گوشه ای و بهش لبخند بزنی.

خودمونیما. چه تشبیه داغونی شد. مهم البته نیته...منظورم در کل یه چیز دیگه بود. :")

اینکه نباید به دوستا به اندازه خودت اعتماد کنی، یا بذاری سرعت گیرت بشن. ولی نبایدم بشکونیشون.

3)انیمهههه:من انیمه دیدن رو از یه عمر پیش شروع کرده بودم(کاملا تصادفی گونه. یه سفری رفته بودیم، یه جای بی اینترنت. حوصلم سر رفته بود. پسرخالم گفت بیا انیمیشن ژاپنی بدون زیرنویس ببین تقویت بشه ژاپنیت! هنر شمشیر آنلاین بود) من یه عمر بعد یعنی اوایل تابستون دوباره رفتن سراغ اون کارتون ژاپنی ها(!) و یکی یکی خوردمشون.

من با انیمه پرتلاش تر شدم...جدی تر شدم...حساس تر شدم....مهربون تر(من خیلی بدجنس بودم!) شدم.... و دنبال هدف گشتم و ناخودآگاه بی هدف ها رو تحقیر کردم....فهمیدم کتاب فانتزی فقط یه سری شخصیت و جادو و پنج تا سرزمین جادویی نیست.

4)کتاب:خدایا من وببخش. من خیییلی کم کتاب خوندم. مخصوصا تابستون در کل فک کنم سه تا کتاب خوندم. :| 10 تا هم اردیبهشت بعد نمایشگاه :|

5)نوشتن:قشنگ یادمه قولی که سال تحویل پارسال به خودم دادم چی بود:اورسینه رو تموم می کنم.

و من فصل 16 ام. پیش رفتم..خیلی اشکال پیدا کردم. خیلی چیزا رو درست کردم. ولی همچنان از پایه ضعیفم. یاد گرفتم که باید از اول پایه داستان رو بچینم که به فصل 16 که رسیدم نمیرم عین الان:|

کتابمو گذاشتم تو بوک پیج. کتابمو از بوک پیج برداشتم. اولین کار ترجمه رو از بوک پیج گرفتم

وبلاگ نویس شدم! این یه اتفاق شگفت انگیز بود. 

با و. جی. آرون آشنا شدم. فهمیدم فقط من تو این منجلاب«اه من هنوز فصل 16ام» گیر نیافتادم.

فهمیدم هم پیرمرد سر کوچه میشه دوست شد، هم با بغل دستیت هم با کسایی که تا حالا ندیدی. 

6)آینده:عمیق تر دارم درباره آینده فکر میکنم. هرچند هنوز تو دوراهی رویاهای دور و درازم...ولی فهمیدم همین فردا ممکنه بمیرم پس نگرانی برای کنکور یا انتخاب رشته سال بعد نباید داشت. تا اونموقع سکه زندگیم هزار بار چرخ میخوره.

 

به جز انیمه، فکر کردن جدی به هنر(در حد رشته تحصیلی)، دوست های جدید پیشرفت خاصی نداشتم. بیشتر از اینکه بخوام در نویسندگی دستم تو کار باشه، تماشاگر بودم تا یاد بگیرم.

نمی خوام...نه. نمیتونم...ارزوی یه سال 99 قشنگ، پر از شادی و پیشرفت برای کشور، برای مردم و... رو داشته باشم. یه سال بدون سختی. نمی تونم از خدا همچین چیزی رو بخوام. داستان تازه داره جالب میشه. تازه داریم به اوج نزدیک میشیم. نمی تونم ارزو کنم که خدا بدی ها رو نابود کنه.

فقط میتونم ارزو کنم بچه هایی که تو این سال دارن بدنیا میان، از ما بزرگترهاشون(سنپای هاشون!) بهتر باشن. آدم های خوب و مهربون زیادی بدنیا بیان....و ضدقهرمان هامون هم، انسان تر باشن. چیز دیگه ای ازم بر نمیاد.

میتونم ارزو کنم که مدام تغییر کنم. به قول ایزایا سان، اگه میخوای از زندگی روزمره فرار کنی، مدام باید تغییر کنی. چه به سوی پیشرفت، چه پسرفت.

امیدوارم هلن پراسپرو بتونه ادم متفاوتی باشه، که توی این دنیا به یه دردی بخوره، و هلن میدونه که سال سختی، برای خودش، شاید نه برای دنیا، در پیش داره. امیدوارم بتونه قوی بمونه.

و امیدوارم یه پری شحرآمیزی یهویی بیاد قالب این وبلاگ رو یهو قشنگ کنه. همون قالبی که قبلا براش حظ میکردم داره حالمو وحشتناک خراب میکنه.

همین.

نامه ای به من گذشته

هیچکس دعوتم نکرد، خودم دیدم همه دارن مینویسن، دلم خواست.

پ.ن:یه مدتی هست این داره تو فهرست مطالبم خاک می خوره.

برسد به دست «نون.ر» ای  که بودم.

این نامه را فقط برای تو می نویسم. نه هلن، نه آدلاین. فقط برای تو.

 

 

 

خود چهار ساله ام، سلام:

الان خواندن بلد نیستی، پس نامه را بده به مادرت که بخواند. تو نمی دانی که اینسال، چقدر برایت مهم است. چه اتفاقی برایت می افتد، که پاک مسیر زندگیت را عوض می کند. خود چهار ساله ام، فعلا نگران چیزی نباش. بخند، و از میز کامپیوتر عمه ات هم جدا نشو. سفت آن را بچسب و برای خودت هری پاتر بازی کن. نترس. چشم هایت کور هم نمی شوند. تا حالا که نشند.

 

خود هفت ساله ام، سلام:

امسال، قرار است با پدیده ای آشنا شوی، به نام خواندن و معجزه ای به نام نوشتن. میتوانی صداهایی را در ذهنت بشنوی، که هیچکس دیگری نمی شنود. میتوانی در کنج کاغذی مخفی شوی، و با تکه ای چوب و مقداری گرافیت، زندگیت را بسازی، بنویسی، بخوانی. یکی از بهترین معلم های دنیا، و یکی از الگوهای زندگیت تو را بزرگ می کند. بزرگتر از این چیزی که الان هستی. با خوب کسی دوست شدی. دوستش بمان و رهایش نکن. انقدر هم اذیتش نکن. هفت سالگی، تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارم.

 

خود نه ساله ام، سلام:

امسال اتفاق مهمی برایت می افتد. نه سن تکلیف نیست. امسال اولین شخصیت منفی داستانت وارد می شود. پوست سبزه ای دارد و لب هایی زیبا، با لبخندهایی زشت. از آن شخصیت های خاکستری است، که مدام از سیاه به سفید و از سفید به سیاه تغییر می کند. انقدر سریع که فکر می کنی خاکستری است. ولی با او دوست بمان. خیلی چیزها یادت می دهد. داستان بدون شخصیت منفی که نمی شود... میشود؟

 

خود یازده ساله ام، سلام.

بیشتر از این منتظر نمان. نامه هاگوارتزت در ایستگاه جغت(جغد+پست) گم نشده. وقتی پارسال نیامد، معنیش این نیست که هاگوارتز وجود ندارد. معنیش این است که ما لیاقت هاگوارتز را نداریم. هری و هرمیون لیاقتش را دارند. رون و جینی، و حتی دراکوی بیییب. ولی ما بلیطش را نداریم. به جایش امسال بلیط چیز دیگری را خواهیم داشت. آن شخصیت منفیه را یادت می آید؟ بدون او امکان نداشت ما اینجا باشیم. اگر به انشایش و نمره بیستش حسودی نمی کردیم، هرگز به خودمان قول نمی دادیم که کلی بیست بگیریم. بدون آن شخصیت خنثی، ولی مهربانی که معلممان بود امکان نداشت اینجا باشیم. او با صندلی های داغش که هیچ معلم دیگری به آن محل نمی گذاشت، ما را هیجان زده می کرد. راستی، آن داستان آرتمیست را نگذار گم و گور بشود مثل من. اصلا هم به خاطر اینکه خانم شین به انشای سرزمین افسانه ایت آفرین نگفت ناراحت نشو. بعدا خودت میفهمی آنقدرها هم خوب نبود.

 

خود دوازده ساله ام:من دوستت دارم. حتی وقتی هیچکس دوستت ندارد، حتی وقتی همه اعصابت را خرد کرده اند. وقتی همه تو متنفرند و معلمت میخواهد تو را بکشد، دوستت دارم. وقتی تو، من بشوی، یادت نمیاد چه بلایی سرت آوردند. انگار قسمتی از حافظه ات را، بخشی از روح و قلبت را همانجا جا گذاشتی.چه بهتر.آن سال، یکی از مهم ترین سال ها عمرت است. همان زمان است که اولین کتابت را شروع می کنی، اگرچه کلی با آن گریه میکنی، کلی با لسلی و الکسا در سفر به دور دلفیس خوش میگذرانی، اگرچه خیلی دوستش دارم، ولی رهایش کن. خودت را اذیت نکن. مثل عشقی قدیمی، تا ابد در ذهنت آن را دوست داشته باش. ولی رهایش کن. سلام من را به لسلی، الکسا و لینا برسان. دلم برایشان تنگ شده.

 

خود سیزده ساله ام:خوش بگذران. خوش به حالت. لعنتی خوش شانس. لعنتی خوش شانس خوش شانس. و ادامه بده. پایانش خوش است، و تو شخصیت اصلی هستی.

دوستتان دارم من ها. خیلی خیلی دوستتان دارم. دلم برایتان تنگ شده، و میدانم شما از من متنفرید. ولی باز هم دوستتان دارم. ادامه بدهید، این داستان باید تمام شود.

۱ ۲ ۳
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan