اصلا هم موقت نیست. بمونه برای آیندگان

به نقطه ای رسیدم که اگه بهترین و موردعلاقه ترین و الهام بر انگیزترین وبلاگ نویس بیان، و حتی اونی که وبلاگ نویسم کرد هم، بره و کل وبلاگو ببنده و حتی آدرسو خالی بذاره، حتی پلک هم نمیزنم و به نظرش احترام میذارم. همینطور که شما احتمالا یه روزی به نظر من احترام میذارید.

ولی از همین تریبون اعلام می کنم، از من یکی دیگه توقع خداحافظ، زود برگرد، یا خوش برگشتی نداشته باشید. حتی شما دوست عزیز.

 

#اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو.

#همچنین، هوپفولی، آخریش.

 

 

(خزیدن زیر پتو و بیرون نیامدن تا یک سال)

.

I'm just Dreaming of Sunshine

من برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، از همان اول تا همان آخر به بچه دار شدن فکر کردم و درباره اش رویا پرداخته ام. به ندرت در طول راه شده که با خودم بگویم:«چرا باید یک بچه بی نوای دیگر را به این دنیا دعوت کنم.» حتی وقتهایی که خودم از این دنیا و وجود داشتن راضی نبودم.

این نشانه خودخواهی بی انتهای من است، که دلم میخواهد دنیایی که خودم نمیخواهم به بچه ای بی گناه، که مدت طولانی بی گناه نمیماند، تحمیل کنم. ولی من همیشه همیشه آن بچه بی گناهِ به زودی نه چندان بی گناه را، میخواستم. آنقدر که حتی حاضر باشم مراحل کَر و کثیف رسیدن بهش را پشت سر بگذارم(!).

من همیشه یک رها میخواستم. قبلا با این فکر که "رها به هردو جنسیت می آید" خودم را راضی میکردم که جنسیت زده نیستم.

نمیدانم چطور مادری بشوم، ممکن است بشوم. ولی میدانم چه مادری میخواهم بشوم. میخواهم مثل او بشوم. دقیقا مثل او. با همه اشکالاتش حتی!

Helen Answers

نمیدونم چرا یهو حس کردم دوست دارم این سوالا رو. ساده و قشنگن. نوشتن جواباشون به ساعت ها فکر کردن روی درونیات شخصیت ها و پلات نیاز نداره.

و واقعا...

واقعا، ذهنم از ناتوانی خسته‌ست.*

بیان بی خداحافظی، حتی نگفت متاسف است!

واقعا که :|

کلیک(برای مواقع ضروری)

 

ویرایش:خدایا این پنل چقدر زیباست!! پنل بلاگفا باید یاد بگیره :|

یک مبتلا به آرشیوکاوی

یا:

داستانکهایی از قعر بلاگستان:

 

داستان اول:قهرمان

این پست جولیک

و این کامنت

و بعد این

و در آخر این

 

داستان دوم:معنی 

1

2

3

-*-*-*-

داستان سوم:توهم

1

2

-*-*-

داستان چهارم:کوارتت

کلیک

@_@ @_@

-*-*-*

داستان پنجم:من و من

کلیک

شاعرِ بی مشاعر

نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)

یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.

ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.

#پروژه-نه-به-مانگکیو-شارینگان-ابدی

هلن دیگر خوب نمی بیند اما

پیدا کرده یک چالش زیبا!

این چالشیه که در وبلاگ خانم فاطمه دیدم و خیلی خوب بود و به شدت چشمام بهشون نیاز داره، وگرنه به نقطه ای میرسم که دیگه مانگکیو شارینگان خواهرمم نمیتونه نجاتم بده!

 

 

پ.ن:شما هم امروز وبلاگا براتون کج و کوله باز شد و هی ارور داد؟ هرچی سعی کردم بایگانی بگیرم نشد...

یهو بیان(فا) نشه بدبخت بشیم!

این من هستم

دعوت از سوی نوبادی.

من یک هکیکوموری معتاد اینترنت و چیپسم.

کتاب و انیمه خیلی خوانده و دیده ام.

از میانگین جهانی مفید بودن بالاترم.

نویسنده این وبلاگ و خواهر بزرگتر بارانم.

دعوت می کنم از مائوچان، اوتانا سنپای، عشق کتاب و لاجوردی

پست مرجع

دلخوشی کوچک من

من و تو پر از دلخوشی های کوچک هستیم. مثلا، نشستن روی بالکن، هدفون در گوش و کف پا چسبیده به میله‌های سرد. نصفه شب زمزمه کردن اسم رمز، و زیر پتو خزیدن با تبلت. مثلا خفه شدن از گرما توی ماشین، در حالیکه صدا نازک می کنیم تا به صدای خوانند بلو برد نزدیک شود، یا حتی گشتن کل دنیا برای کلمه مناسب با قافیه مناسب، یا خندیدن به ترجمه نابود زیرنویس ها. دلخوشی هایی مثل بیدار کردن همدیگر با آهنگ اوپنینگ ناروتو، به دلیل دسترسی نداشتن به جرثقیل. مثل افتخار کردن به اینکه صدای ساسوکه را فقط من میتوانم در بیاورم، درحالیکه تو تنهایی رول ناروتو و ساکورا و کاکاشی را اجرا می کنی. وقتهایی که تمام شب را حرف می زنیم. من آرشیو وبلاگ برایت می خوانم و فن فیکشن تعریف می کنم، تو درباره تست های استعداد تحلیلی و همکلاسی هایت غر میزنی. در تک تک ثانیه های این دلخوشی ها، دلم میخواهد با دو انگشت بزنم وسط پیشانیت و بگویم:«ببخشید ساسوکه چان...

که من دلخوشی بزرگ تو نیستم.»

 

[برگرفته از رادیو بلاگی‌ها(که به شدت پدیده جذابی بود و هست و چشم قلبیم که روشن شده!)]

مبارک! مبارک! تولدت مبارک! و چند داستان دیگر

دلم میخواهد وبلاگ ها را مثل یک انسان کامل بخوانم. برای همین است که هنگام مواجهه با یک وبلاگ جدید، اول ته و توی آرشیوش را در می آورم. خوشم نمی آید وبلاگ کبد انسان پشتش را نشانم بدهد، بعد مجرای لوزالمعده را و آخر سر یک گوشه ریز ته قلبش، و با اینکار گولم بزند که حرف اشتباهی به طرف مقابلم بزنم یا چه میدانم...باعث بشوم برای یک ثانیه از پنلش بیاید بیرون، به خودش یادآوری کند که چرا دارد وبلاگ می نویسد و بعد دوباره بیاید داخل.

از طرفی، دلم میخواهد همه را بخوانم. همه، منهای آدم های عادی. چه آنهایی که باعث می شوند صورتم از هیجان گل بیاندازند، چه آنهایی که اعصابم را خط خطی می کنند. از همه نگاه ها باید بتوانم ببینم. حتی اگر هم نتوانستم، باید بتوانم خودم را توی صفحه وبلاگ نگه دارم و به خواندن پست، حداقل تا آخرش، ادامه بدهم.

یکجا میخوانم وبلاگ زرد، یکجا میخوانم نویسنده سخیف و بی هویت. قلبم درد میگیرد. بعد، وقتی می فهمم دلیل درد گرفتن قلبم، این است که می دانم همه این کلمه ها میتوانند به من اشاره داشته باشند، قلبم بیشتر درد میگیرد. میزنم روی آدرس وبلاگ، و قالب رنگی رنگی، با فونت توهامای بی نظم میاید جلوش چشمم.

نثر خودمانی و عامیانه، نوشته هایی پر از دغدغه های شخصی، و نه جمعی، می آید جلوی چشمم. آن همه ... که بین جملاتم گذاشتم، و نیم فاصله های رعایت نشده می آید جلوی چشمم. پستی را میبینم که به جای اینکه با دقت پشت لپتاپ رویش کار کرده باشم که چیزی به مخاطب اضافه بکند، در یک شب بی ابر توی بالکن با تبلتی نوشته ام که هرگز نتوانستم تنظیمات غلط گیر خودکارش را غیرفعال کنم.

از آن بدتر، یاد آن یادداشتکی می افتم که یک گوشه ای نوشته بودم:«یک نوجوان، شاید پر از غلیان احساسات و ایده باشد، ولی هرگز نمی تواند در نوجوانی یک کتاب بنویسد. کتاب نوشتن، بلوغ و ثابت قدمی میخواهد. حتی اگر آن ثبات، در خاک اشتباهی ریشه دوانده باشد.» من یک نوجوانم. اصلا خودم را نیمه نوجوان می دانم. پس برای چه دارم این زرد نویسی ها را اینطرف و آن طرف پرت می کنم؟ هر چه دقیق تر بنویسم، هر چه بیشتر بخوانم...میگویند هیچکس قدیمی ها نمی شوند؟ خب راست می گویند. ما نسل جدید اصلا میتوانیم به دلنشینی و زیبایی قدیمی ها بنویسیم؟

می روم توی وبلاگ ها غرق بشوم. از یک لینک به لینک دیگر. یاد آن زمانی می افتم که تازه با رادیو بلاگی ها آشنا شده بودم، و از بس تب باز بود که برای گیج نشدن خودم، یک صفحه کروم دیگر باز کردم. در وبلاگ ها غرق می شوم، به امید پیدا کردن مفهوم وبلاگ نویس واقعی.

یعنی این همه مدت، من فقط به شوق توجه و مخاطب می نوشتم؟ فقط برای مدیون کردن مردم، آرشیو هایشان را چند باره میخواندم؟ یعنی دوستیم، جملات رد و بدل شده ام، با این همه دوست دور، ولی نزدیک، فقط به همین هدف بوده؟ کلی فکر کردن روی سمیکالن یا دونقطه هایم، به همین هدف بوده؟ برای همین است که الان که نظرات بسته است، امیدوارانه تر و بیشتر صفحه را رفرش می کنم؟

 

یکسال پیش، فقط به خاطر چهار، پنج جمله کوتاه، که یکیشان هم شبه جمله بود، اولین پستم را در این خانه جدید نوشتم. نمیخواهم درباره چیزهایی که یاد گرفتم، دوستانی که پیدا کردم، تک و توک چیزهایی که شاید به کسی یاد داده باشم چیزی بگویم. چون خودتان خوب می دانید نه؟ خودتان این احساس را یک بار تجربه کرده اید. اصلا شاید بیشتر از یکبار. من فقط...

فقط میخواهم بگویم، من برای «بالا بردن کیفیت بلاگستان فارسی» یا «تبدیل شدن به متخصص و اهل قلم» یا «غر زدن به جان مدیران بیان» و یا حتی«نوشتن دغدغه های اجتماعیم» اینجا نیامدم. من فقط به خاطر عبارت های «هلن چیزه...بیا بیان.» «کی گفته وبلاگ خوابیده! اینجا همه دور همیم. انقدر خوبیم.» یوزر نیم پسورد را داخل باکس های سفید نوشتم. فقط همین.(واقعا همین!)

 حتی هدف اصلیم، «نوشتن چیز هایی که در طول راه یاد میگیرم» را وسط راه کشف کردم. وبلاگ برای من...یک دفترچه یادداشت رنگاوارنگ است. و دفترچه یادداشت ها نمی میرند.

دلم نمیخواست اولین تولد من و هلن، انقدر گرفته طور بشود، ولی شد. برای همین، در همین پست قول می دهم که این، آخرین پستی است که بر خلاف خواسته ام، از لحن نوشتاری استفاده می کنم. هیچوقت، و به هیچ عنوان در این وبلاگ از نیم فاصله استفاده نمی کنم، مگر اینکه مسئله مرگ و زندگی در میان باشد. چیزی که برای خودم «مهم» باشد را می نویسم، و جواب هیچکس، هیچکس را با :) و «چشماتون قشنگ میخونه» و «وای آره! منم خیلی دوستش دارم» و «ممنون. لطفا دارید» و «کاملا درست میگی» ندهم.

قول میدهم در پست های از نت های بعدی،  توی هر پاسخ یادآوری نکنم که صدایم پر خط و خش است. کسی که در آینده باران صدا قرار است بخوانندش پشت صدای من میخواند ها! کم چیزی نیست. قول میدهم چیزهایی که برایم مهمند را سانسور نکنم. قول میدهم هر چقدر دل تنگم خواست از ناروتو و ناروتو بنویسم. یک پست بعد پست بعدی، و اگر دلم تنگ بود، به زور خودم را مجبور نکنم به بستن نظرات.

من دربرابر پرنیان، مثل یه کووالای آویخته از درخت به نظر میام که حتی برای خوردن اوکالیپتوسش انگیزه نداره. در برابر چارلی یه پیرزن بدبینم. دربرابر «لنی» مثل یه منشی بی منطق یه دکتر عمومیم. شاید دربرابر اوتاناسنپای، مثل یه بچه عاشق آبنبات در برابر شخص خود ویلی وانکا باشم.

شاید در برابر رفیق نیمه راه مثل ساکورا در برابر ایتاچی به نظر برسم. شاید به اندازه سولویگ کتاب نخونده باشم و آهنگ گوش نکرده باشم(ونیم فاصله. نیم فاصله رو فراموش نکنید). شاید نگاهم به دنیا، در برابر نگاه پرنده  به دنیا مثل مرداب در برابر عسل باشه. شاید به اندازه لاجوردی و هویج بستنی و جولیک از دنیا چیزی ندونم و هیجکس جملاتمو تو دفترچش یادداشت نکنه. شاید نتونم به اندازه بانو ریحانه و گربه سنپای حتی وقتی نامطمئنم مطمئن باشم.

شاید هیچوقت نتونم دوباره اون عشق خالصی که عشق کتاب به کتاب ها داره رو تجربه کنم. خدایا! حتی قالبم در برابر قالب های نوبادی، مثل نقاشی هلن 6 ساله، در برابر تابلو ظهر عاشورائه.

ولی خب، یکی یه جایی یه چیزی گفت، که حسابی خوش گفت. من همچنان می نویسم، پس هستم. حتی اگه پر حرف، پر غلط املایی، بدون نیم فاصله(!)، خام و رو مخ باشم، حتی اگه بعدا قرار باشه با خوندن این پست خودمو از خجالت زیر پتو قایم کنم، حتی با اینکه بلد نیستم فونت وبلاگمو عوض کنم...

مینویسم، پس هستم.  حق اینو دارم که خاک کامنت های فراموش شده رو بتکونم، و ردپای بلاگر های دیگه رو تو وبلاگ ها دنبال کنم. چون هستم، حق اینو دارم که یه جدول مرده‌ها و زنده‌ها بکشم روی تخته، و بلاگستان رو تو بخش زنده ها بنویسم.

و آهان راستی...

من و هلن عزیز، تولدت مبارک. دوستت دارم :)

 

پ.ن:من هنوزم بعضی وفتا الکی وبلاگ رو باز میکنم و به قالبش خیره میشم و چندتا پست رو شانسی میخونم!

 

فقط یه هیولا می تونه دیگری رو به هیولا بودن متهم کنه.

(یک جمله فراموش شده و زیرخاکی از لاجوردی)

پ.ن:فردا مدرسه دارم @_@

۱ ۲ ۳
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan