وقتی زنگ زد، لپتاپم پر از برنامه و صفحه های باز شده بود.
از یه طرف، پخش کننده موسیقی داشت آهنگ تازه - قدیمی - رو که پیدا کرده بودم پخش می کرد، از طرف دیگه صفحه کرومم با کلی پنجره باز بود. تعداد پنجره ها انقدر زیاد بود که تنها چیزی که از هرکدوم میشد دید، یه آیکون مربعی بود. صفحه وردم برای پست جدید باز، ولی خالی بود. ذهنم هم.
صدای زنگ باعث نشد بپرم، یا چیزی شبیه این.
فقط... به آی دی ناشناس اسکایپ خیره شدم. HekiMcFart
البته، نمیشه دقیقا گفت ناشناس. شاید برای اکانت گوگلم، که تقریبا همه اکانت هام و کانتکتام بهش وصله ناشناس باشه، ولی برای ذهنم نیست. ذهنم خوب میدونه که خانم مک فارت کیه.
میدونم که میتونم جواب ندم، ولی راه هوشمندانه ای نیست. اگه الان جواب ندم، باید تا دو روز آینده زنگ های متوالی به همه حساب هام رو تحمل کنم. حساب هایی که نمیتونم ببندم، چون زندگیم به خیلیاشون بسته است. و اگه حدسم درباره هکی مک فارت درست باشه(اگه؟ واقعا گفتم اگه؟) فکر نکنم بتونم بلاکش کنم. و حتی شاید بعد دو روز، خودم بلاک بشم و چند تا از حسابام به طرز مشکوکی مسدود بشن.
و اینکه اون لحظه حس نسبتا خوبی داشتم. بالاخره اولین بسته چیپسم تو این خونه رو باز کرده بودم، و یکی از جعبه هام رو! (هرچند، وسایل توش هنوز اونجایی که باید باشن نیستن، ولی عجله نیست. همم؟)
اگه یکی از روزای نه-چندان-تحت-کنترلم بود، یا وسط یکی از... کارام* بودم، اونوقت مسئله فرق می کرد...
نمیشه گفت: دلمو به دریا زدم و جواب دادم. بیشتر شبیه این بود که: نفس عمیقی کشیدم، ماسک مورد نظر رو روی صورتم گذاشتم و رو دکمه سبز کلیک کردم.
یه جفت چشم، با دو ابروی گره خورده بالاشون، اولین صحنه ای بود که باهاش رو به رو شدم.
حالت چهره اش، بی احساس مثل همیشه، تغییری نکرد. حتی شروع به حرف زدن هم نکرد.
صفحه رو فول اسکرین کردم و هندزفریا رو گذاشتم. سکوت و نگاه خیره اعصاب خوردکنی بود، پس حرکت اول رو من کردم. یا حداقل... خواستم که بکنم.
«سلا...»
«باید بگم که واقعا غافلگیر شدم.»
قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، حرفم رو قطع کرد. اینا اولین کلماتش بهم بودن. صداش خشک و گرفته بود. اگه کس دیگه ای بود میگفتم سرما خورده، ولی مطمئن بودم عمدیه.
صورتش رو عقب تر برد، طوریکه به جای یه جفت چشم و ابرو، یه صورت کامل دیدم. صورتش مثل همیشه رنگ پریده بود، انقدر که با نور لامپ می درخشید، و هیچ چین جدیدی به ده تا چین و چروک روی صورتش اضافه نشده بود. آخرین بار که دیدمش لا به لای موهاش سیاه و سفید داشت، ولی الان کاملا طلایی و رنگ شده بودن.
چیزی در جوابش نگفتم. فقط لبخند زدم. لبخند لذت بخشی بود... وای، یا بیشامون! واقعا لذت بخش بود! همچین لبخندی رو رو در رو هیچوقت نمیتونستم بهش بزنم.
در کمال تعجب، در جوابم نیشخند زد. ولی حتی من هم تصنعیه، و از درون داره حرص میخوره: «هلن کوچولو... دختر کوچولویی که تا همین چند وقت پیش نمیتونستم عینک گنده شو رو پل بینیش نگه داره، واقعا کسی فکرشو میکرد؟ که بره به یه سفر طولانی...»
باز هم جواب ندادم. اینکار بیشتر روی اعصابش میرفت. میدونستم. مطمئنا... شاید... احتمالا.
من از شاید متنفرم. از قید های نامطمئن متنفرم.
در برابر خاله لو، همیشه بهشون نیاز پیدا می کنم.
«این آخرین باریه که ازت خداحافظی می کنم، خاله عزیزم. ایموجی خنده!» با چنان تحقیری از حفظ نامه خداحافظیم رو خوند، که مطمئن شدم نباید این تیکه رو می نوشتم.
دیگه حالت تلخ و عصبانیش، به حالت سرگرم شده تبدیل شده بود. خنده ای ناگهانی از بین لبهاش فرار کرد:«خیلی خب، دیگه مسخره بازی بسه. ببین، من میدونم الان چه حسی داری. استقلال، بالاخره آزاد شدن، رفتن دنبال آرزوها... حتما یه خونه فسقلی و دلنشین اجاره کردی، و داری از سکوت و تنهایی لذت میبری و چیپستو میخوری.»
اینکه انقدر دقیق می تونست من زندگیمو تصویر کنه، لرزه به اندامم مینداخت. ولی حالت چهرم تغییر نکرد. احتمالا.
«حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ات کار نمیکنه.»
لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوونه ای به خودشون گرفته بودن.
شاید.
لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوونگی رو در بیاوره. با اینکار زندگی می کنه.
«هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جام تکون نخوردم.
«هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»
«و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»
نمی لرزیدم. حتی دندونام رو به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم.
«فکر کنم زیاده روی کردم. نمیتونم بگم متاسفم. ولی کاری که میتونم بکنم، اینه که بهت بگم... برگردی. قبل از اینکه دیر بشه.» به عقب، و روی صندلیش تکیه داد. «این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم.»
برای اولین بار در کل مکالمه، شروع کردم به حرف زدن:«از نصیحتت ممنونم، خاله لو.» فعلا که همه چی خوبه.
تیکه آخر رو اضافه نکردم. قبل از اینکه دیر بشه.
اگه دیر میشد، و واقعا به کمک احتیاج پیدا می کردم، دیگه دیر بود... برای برگشتن...
نه. من به برگشتن احتیاج پیدا نمی کنم.
خاله لو سر تکون داد، و انقدر ناگهانی وارد مود خاله نگران و غرغرو شد، که حتی منی که به این تغییر حالت ها عادت داشتم، یک لحظه ماتم برد:«هووف. باورم نمیشه. امیدوارم این چند وقته خوب خورده باشی؟ فکر نکنم البته... احتمالا خودتو با نشاسته روغنی و نمک خفه کردی. و از چشمات معلومه که خوب نخوابیدی...»
قبلا هم خودمو با نشاسته و سدیم خفه میکردم، و به نظر نمیومد حواست باشه.
«فکر نکنم واقعا بتونم بهت اعتماد کنم که خودتو به کشتن ندی.» سرش را با حالت بدیهی تکون داد. و به وبکم زل زد. «خیلی خب. خیلی خب. الکی نگران بودن بسه. قول میدم بازم بهت زنگ بزنم، باشه؟ حتی با اینکه از جات با خبر نیستم، دوست دارم حداقل از حالت با خبر باشم.»
ترجمه: اگه نمیخوای جدی دنبالت بگردم، جوابمو بده.
لازم نبود لبم رو گاز بگیرم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. به اندازه کافی تمرین داشتم. یه ذره بیشتر. یه ذره بیشتر صبر کن.
سرتکون دادم. «پس میبینمت، خاله لو.»
از روی رضایت، لبخندی زد. «می بینمت، هلنک.» بوسه ای هوایی به طرفم فوت کرد.
تصویرش رفت.
لپتاپ رو با یه حرکت بستم. لبخند از روی لبم پاک شده بود.
این مکالمه، اونطور که انتظارشو داشتم، نقشه داشتم، دربارش خیالبافی کرده بودم... پیش نرفت.
اون هیچی نمیدونست.
حتی ده درصد... اون ده درصدی که فکر می کنه منو میشناسه... اون بی اهمیت ترین بخش من. دروغی ترین بخشم.
البته شاید...
بذار فکر کنه فعلا منو تو کنترل خودش داره. فعلا... وقتش نیست.
شاید، حرفاش راست تر از چیزی باشه که فکرشو بکنم.
نگاهم سمت خونه می چرخه. دقیقا تو همون حالتی که خاله تصویرش کرد.
این چیز بدی نیست. اصلا چیز بدی نیست. این دقیقا همون حالتیه که من خونهامو میخوام... همون حالتی که دوست دارم بخورم و بخوابم و زندگی کنم.
پس این مزه تلخ زیر زبونم چیکار می کنه؟
پس این همه قید نامطمئن به خاطر چیه؟
من... بالاخره تونسته بودم هلن پراسپرو باشم. هلن پراسپروی واقعی. هلن پراسپروی بدون شاید و احتمالا.
لوکیو دولوره... هیچی نمی دونست. هیچی.
*کارها رو اینجا به انگلیسی Buisnesses تصور کنید. این خیلی نکته مهمیه!