هرزصد: پرده دوازدهم: جنگ جنگ تا پیروزی!

دیشب جنگ های تابستانی، یا summer wars رو دیدیم. یه انیمه سینمایی، اثری از آقای مامورو هوسوداست، که برای ساخت انیمه های میرای نو میرای، فرزندان گرگ، و پسربچه و هیولا معروف شده.

این آقا، به این معروفه که درباره دغدغه بزرگش انیمه میسازه. این دغدغه، خانواده است.

خانواده در کشور ژاپن زمانی المان و پدیده مهمی بوده، که در طول زمان و صنعتی شدن غرب زدگی و خلاصه، رباتی شدن جهان، یه مقدار به فراموشی سپرده شده. جدا زندگی کردن خانواده ها، زمانی کاری طولانی خیلی اعضای خانواده، و این بی احساسی خاصی که نسل جدید دارن نسبت به این مفهوم. و آقای مامورو هوسودا، خیلی نگران این قضیست. برای همین این چهارگانه انیمه سینمایی، که اسمشونو گفتم رو، ساخت.

فرزندان گرگ درباره نقش مادر تو خانواده است. پسر بچه و هیولا، درباره پدره. میرای نو میرای مرکزش خواهر و برادر بوده، و جنگ های تابستانی درباره خاندان، یا فامیله!

انیمه درباره یه پسر نابغه ریاضیه، که دختر همکلاسیش که بهش پیشنهاد کار میده، و دعوتش می کنه به خونشون تو یه منطقه روستایی، به تولد مادربزرگش! اون کار چیه؟ اینکه نقش نامزدش رو بازی کنه!

این خانواده خیــــلی پرجمعیتن! و برای خودشون حکم یه تمدن کامل رو دارن. یکیشون دکتره، یکی پلیسه، یکیشون تو ارتش کار میکنه...

و گل سر سبد این خانواده، مادربزرگه! یک مادربزرگ سوپرباحال(!) که تقریبا یه شهر قراره بیان تولدش، و همه بهش احترام میذارن و دوستش دارن.

البته، این تابستون و ماجرا خیلی پیچیده تر میشه. داستان طوری پیش میره، که این خانواده باید یه ویروس(نرم افزاری) خطرناک رو شکست بدن، که با هک کردن یه سیستم مهم به اسم آز داره زندگی مردم رو مختل میکنه. یعنی باید دنیا رو نجات بدن!

در کنار آرامش و قشنگی که تو داستان موج میزد، ما موقع دیدنش همش رو لبه صندلیمون بودیم! و خیلی جالب بود که کل داستان و دنیا انگار حول این خانواده میگشت! شخصیت منفی، قهرمان ها تو همین خانواده بودن.

 

گرافیکش خیلی قشنگه، قاب ها حرفه ای، و انیمیتش جادویی و پر اغراقه. دقیقا مثل میرای، که جادو و حقیقت با هم قاطی میشن! رئالیست جادویی، یکی از جذاب ترین ژانرهای داستانه، که انیمه ها مثل نقل و نبات ازش استفاده می کنن. انیمه های کمی پیدا میشن که حتی شده یه ذره جادو توشون نداشته باشن.

وابیسکه در برابر کل خانواده. این قاب انگار داره جدا بودنشونو نشون میده.

4

اولین بار که دیدمش، یه پسر راهنمایی عادی تو یونیفرم زشت مدرسه جو-وان آمیکو بود.

اولین بار که دیدمش، به جز من تنها دانش آموز تو کل پایه بود که میخواست کلاسای فوق برنامه رایانه و فناوری ثبت نام کنه. کلاسی که هیچوقت تشکیل نشد، ولی نمیشه گفت تو اتقافات بعدی بی تاثیر بود.

اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم، که نزدیک بود به خاطر اینکه کلاس رایانه و فناوری "تنها امیدش توی این مدرسه" تشکیل نمیشه، بزنه زیر گریه. وقتی معلم کلاس، که حتی اسمشم یادم نمیاد، با صورت بی حس و چشمای از خستگی گود افتاده آخر کلاس صدامون زد و اعلام کرد کلاس به حد نصاب نرسیده. 

اون موقع، گریه کردن کاری خجالت آور، ولی منطقی به نظر می رسید. برای منی که به خاطر خاله لو، هیچ امکانات، یا ارتباط با دنیای بیرونی به جز مدرسه و اینترنت نداشتم، و همه زندگیم اینترنت و رایانه و سخت افزار و نرم افزار، و کنکجاوی دربارشون بود، از دست دادن یه فرصت خوب برای یادگرفتن دربارشون مثل فاجعه بود. 

بله. دلیل هام برای گریه کردن کاملا قابل درک بودن.

و خب، به طرز قابل درکی، اون با دیدن بغض و زیر گریه زدن یه همکلاسی ناشناسش، هول کرد. نمیتونست درک کنه اصلا برای چی دارم گریه می کنم! از اونجایی که وسط راهرو بودیم، منو راضی کرد که بریم یه جای خلوت تر، و سعی کرد آرومم کنه.

وقتی آروم شدم، تونستم براش توضیح بدم که این فرصت چقدر برام مهم بود، و اینکه اینترنت و رایانه نتها کاریه که بلدم. نه درسم خوبه، نه ورزش نه... نه هیچ چیز دیگه.

در کمال تعجب، اون گفت درک میکنه. و اینکه خودشم عاشق اینجور چیزاست، ولی به خاطر قیمت بالای کلاسای بیرون، هیچوقت جدی دنبالش نکرده. و اینکه مدرسه به خاطر به اندازه تبلیغ نکردن براش، خیلی بی مسئولیته. گفت شاید بتونیم خودمون عضو جمع کنیم، که تشکیل بشه!

من... ماتم برده بود. من در بهترین حالت، ازش انتظار یه چهره پوکر داشتم. یا اینکه بهم بگم بچه ننه! ولی...

ولی اون خیلی... مهربون بود! خیلی عادی، و مصمم. خیلی سریع برنامه ریزی کردیم برای درست کردن کاغذای تبلیغاتی و پخش کردنشون تو مدرسه و...

ما هیچوقت نتونستیم به اندازه کافی عضو جمع کنیم. ولی مهم نبود. حداقل، نه به اندازه قبل.

چون دیگه تنها چیزی که ما رو به هم وصل می کرد اون کلاس کذایی نبود. خیلی زود، بحثامون به گیم و یوتیوبرای مورد علاقمون و ساب ردیتایی که هردو معتادش بودیم کشیده شد. من انیمه میدیدم، ولی اون طرفدار سفت و سخت مارول و دی سی و کمیک های آمریکایی بود.

حتی اول، به بهانه اینکه همدیگه رو عاشق فرنچایزای موردعلاقمون کنیم تصمیم گرفتیم بیشتر با هم حرف بزنیم.

این برای من... یه تغییر شگفت انگیز بود. خیلی شگفت انگیز.

-*-*-*-*-

همه بدنم زیر پتو خشک شده بود.

ما یه حس کوفتگی داریم، یه حس خستگی. شاید کلمه های مناسبتری برای توصیفشون باشهف ولی من اینا رو انتخاب می کنم. کوفتگی، یه خستگی و فرسودگی خوشاینده که مثل یه لایه حریر سنگین، دور تا دور بدنتو میگیره. 

ولی خستگی یه خالی بودن درونش داره. نمیدونی کجاست... نمیدونی منبع اون خستگی دقیقا کجاست. تو قلبت؟ توی سرت؟ کجا؟

این خشک شدن، ترکیبی از هردو بود. 

گفتم بدنم زیر پتوئه، پس یعنی خوابم. ولی ذهنم... ذهنم یه جای دیگست.

پشت یه ستون تو مدرسه جو-وان آمیکو.

تو گذشته.

داشتم دنبالش می گشتم. کلاسامون اون ترم از هم جدا شده بود و زیاد هم رو نمی دیدیم. اگه یه ذره عاقل تر بودم، می فهمیدم داره عمدا از دستم فرار می کنه. اگه یه ذره عاقلتر بودم، نشونه های اعصاب خورد شدن رو می دیدم. 

اگه بیشتر حواسم جمع بود، می فهمیدم این اجتناب کردنش از من، از وقتی شروع شد که یه دعوای به نظر بی خطر و ساده داشتیم، سر اینکه نمیخواستم برم به اون دبیرستان خفن که بیشترین بورسیه های دانشگاه های خارجی از اونجا پیدا میشن.

نه که نمی خواستم. نمی تونستم.

اون دعوا فقط یه روز طول کشید، ولی اگه باهوش تر بودم، می فهمیدم حالت تلخ صورتش بعد تموم شد بحث، چه جمله ای رو داد می زد. «جا زدی.» اگه کمتر درباره انسان و روابط انسانی خنگ بودم، می فهمیدم ماجرا چیه، وقتی گفت:«میگم هلن...»، وقتی با اون نگاه پر از عذاب وجدان حرفشو برید.

وقتی چند سال بعد پیامامون رو میخونم، جوابای دیرش رو، و کم کم جواب ندادنش رو میبینم، می فهمم واکنش هاش، مثل واکنش هاییه که من به طرفدارا و استالکرای کنه ی مجازیم میدم.

 

داشتم دنبالش می گشتم، و وقتی پیداش کردم، حس کردم بدنم داره به مجسمه تبدیل میشه.

از نوک پام شروع شد. سفت و سخت شدم، بی حرکت. تا پاهام بالا اومد، و خیلی زود همه بدنم از جنس گچ بود. نمیتونستم تکون بخورم. فقط نگاه می کردم. 

داشت بهش لبخند میزد. همون لبخندهای کوچیک و بامزه که مطمئنی با تمام وجودن. همون لبخندایی که من زیاد دیده بودم. 

نم نم بارون احساس بر انگیزی روی صورت گچی من و پوست نرم و سفید اون دوتا می چکید. و من نگاه می کردم. و میشنیدم. چیزایی که ایکاش هیچوقت نمی دیدم و نمیشنیدم. ایکاش تا آخر عمر با خودم فکر و خیال میکردم که چرا تنها دوست واقعی که تو عمرم پیدا کردم آروم ازم دور و دورتر شد. ایکاش هیچوقت دلیل و نتیجه اش رو نمی فهمیدم.

اونموقع، وجودم پر از... حسادت شد. حسادت سیاه و چرکین. احساسات متلاطم و حس خیانت. درحالیکه خیانتی در کار نبود. بود؟ فقط من به اندازه کافی خوب نبودم. من کم بودم.

شاید من جزو لیست افتخاراتش بودم؟ مثل یه تندیس، یه جایزه. یه ماموریت ویژه که اگه تکمیل می کرد، مدال "دوستی-با-عجیب-ترین-بازیکن" رو می گرفت.

ولی الان، وقتی بی حرکت دوباره اون صحنه رو نگاه میکنم، وجودم تیر میکشه. از ضعیف بودنم. از الکی اعتماد کردنم. از خجالت. و از اراده.

مصمم‌ام، که هیچوقت، هیچوقت، نذارم دوباره این اتفاق بیافته. 

 

-*-*-*-

 

هندزفری تو گوشمه و چشمام بستست. آهنگ گم شده، پیدا شده، تو گوشم میپیچه.

آخرین باری که دیدمش، یه مجسمه بودم.

آخرین باری که دیدمش، تو مراسم پایان مدرسه، داشت با دوستش میخندید. منو دید و با یه لبخند عادی برام دست تکون داد.

آخرین باری که منو دید...

واقعا نمی دونم آخرین باری که منو دید کی بود. 


-تصور کنید که شخصیت اصلی‌تان به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.

این قسمت اصــلا چیزی نشد که میخواستم. شبیه انیمه های دبیرستانی شد :|

ولی لازم بود. فقط ایکاش میتونستم یه ذره دیرتر بنویسمش. وقتی یه ذره بیشتر درباره هلن و گذشته اش تونستم بگم...

و خواسته چالش هم شد یه بخش خیلی کوچیک ازش.

ولی اصلا به من چه! :/ اینجا یک کشور آزاده (پووووف!) من میتونم هرچی دلم میخواد بنویسم!

از اونجاییکه تحصیلات تو ایتالیا(واو. این داستان کی رفت ایتالیا؟) با ایران فرق داره... من واقعا نمیدونستم به مدرسشون بگم چی. (اسم مدرسه، جو-وان آمیکو، به ایتالیایی یعنی دوست جوان!)

 

پ.ن:ایکاش بعد راهیان نور بهمون ost هاشون رو میدادن ._. من در به در دنبال آهنگاییم که تو لایوا پخش می کردن.

پ.ن2: دو ساعت و نیم خوابیدم، ولی همچنان خوابم میاد. پیشرفت تحصیلی خیلی سنگین بود :|

پ.ن3:کی حال داره الان اینو ویرایش کنه *_*

پ.ن4:ویرایشش نکردم. به بزرگی خودتون ببخشید.

پ.ن5: شاید باورتون نشه، ولی به شدت دنبال آهنگ مناسب میگردم که به آهنگ توی داستان بخوره. یه چیز محوی تو ذهنم هست ولی...

شاید مجبور بشم خودم بنویسمش اصلا :|

3

وقتی زنگ زد، لپتاپم پر از برنامه و صفحه های باز شده بود.

از یه طرف، پخش کننده موسیقی داشت آهنگ تازه - قدیمی - رو که پیدا کرده بودم پخش می کرد، از طرف دیگه صفحه کرومم با کلی پنجره باز بود. تعداد پنجره ها انقدر زیاد بود که تنها چیزی که از هرکدوم میشد دید، یه آیکون مربعی بود. صفحه وردم برای پست جدید باز، ولی خالی بود. ذهنم هم.

صدای زنگ باعث نشد بپرم، یا چیزی شبیه این.

فقط... به آی دی ناشناس اسکایپ خیره شدم. HekiMcFart

البته، نمیشه دقیقا گفت ناشناس. شاید برای اکانت گوگلم، که تقریبا همه اکانت هام و کانتکتام بهش وصله ناشناس باشه، ولی برای ذهنم نیست. ذهنم خوب میدونه که خانم مک فارت کیه.

میدونم که میتونم جواب ندم، ولی راه هوشمندانه ای نیست. اگه الان جواب ندم، باید تا دو روز آینده زنگ های متوالی به همه حساب هام رو تحمل کنم. حساب هایی که نمیتونم ببندم، چون زندگیم به خیلیاشون بسته است. و اگه حدسم درباره هکی مک فارت درست باشه(اگه؟ واقعا گفتم اگه؟) فکر نکنم بتونم بلاکش کنم. و حتی شاید بعد دو روز، خودم بلاک بشم و چند تا از حسابام به طرز مشکوکی مسدود بشن. 

و اینکه اون لحظه حس نسبتا خوبی داشتم. بالاخره اولین بسته چیپسم تو این خونه رو باز کرده بودم، و یکی از جعبه هام رو! (هرچند، وسایل توش هنوز اونجایی که باید باشن نیستن، ولی عجله نیست. همم؟)

اگه یکی از روزای نه-چندان-تحت-کنترلم بود، یا وسط یکی از... کارام* بودم، اونوقت مسئله فرق می کرد...

نمیشه گفت: دلمو به دریا زدم و جواب دادم. بیشتر شبیه این بود که: نفس عمیقی کشیدم، ماسک مورد نظر رو روی صورتم گذاشتم و رو دکمه سبز کلیک کردم.

 یه جفت چشم، با دو ابروی گره خورده بالاشون، اولین صحنه ای بود که باهاش رو به رو شدم.

حالت چهره اش، بی احساس مثل همیشه، تغییری نکرد. حتی شروع به حرف زدن هم نکرد.

صفحه رو فول اسکرین کردم و هندزفریا رو گذاشتم. سکوت و نگاه خیره اعصاب خوردکنی بود، پس حرکت اول رو من کردم. یا حداقل... خواستم که بکنم.

«سلا...»

«باید بگم که واقعا غافلگیر شدم.»

قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، حرفم رو قطع کرد. اینا اولین کلماتش بهم بودن. صداش خشک و گرفته بود. اگه کس دیگه ای بود میگفتم سرما خورده، ولی مطمئن بودم عمدیه.

صورتش رو عقب تر برد، طوریکه به جای یه جفت چشم و ابرو، یه صورت کامل دیدم. صورتش مثل همیشه رنگ پریده بود، انقدر که با نور لامپ می درخشید، و هیچ چین جدیدی به ده تا چین و چروک روی صورتش اضافه نشده بود. آخرین بار که دیدمش لا به لای موهاش سیاه و سفید داشت، ولی الان کاملا طلایی و رنگ شده بودن.  

چیزی در جوابش نگفتم. فقط لبخند زدم. لبخند لذت بخشی بود... وای، یا بیشامون! واقعا لذت بخش بود! همچین لبخندی رو رو در رو هیچوقت نمیتونستم بهش بزنم.

در کمال تعجب، در جوابم نیشخند زد. ولی حتی من هم تصنعیه، و از درون داره حرص میخوره: «هلن کوچولو... دختر کوچولویی که تا همین چند وقت پیش نمیتونستم عینک گنده شو رو پل بینیش نگه داره، واقعا کسی فکرشو میکرد؟ که بره به یه سفر طولانی...»

باز هم جواب ندادم. اینکار بیشتر روی اعصابش میرفت. میدونستم. مطمئنا... شاید... احتمالا.

من از شاید متنفرم. از قید های نامطمئن متنفرم.

در برابر خاله لو، همیشه بهشون نیاز پیدا می کنم.

«این آخرین باریه که ازت خداحافظی می کنم، خاله عزیزم. ایموجی خنده!» با چنان تحقیری از حفظ نامه خداحافظیم رو خوند، که مطمئن شدم نباید این تیکه رو می نوشتم.

دیگه حالت تلخ و عصبانیش، به حالت سرگرم شده تبدیل شده بود. خنده ای ناگهانی از بین لبهاش فرار کرد:«خیلی خب، دیگه مسخره بازی بسه. ببین، من میدونم الان چه حسی داری. استقلال، بالاخره آزاد شدن، رفتن دنبال آرزوها... حتما یه خونه فسقلی و دلنشین اجاره کردی، و داری از سکوت و تنهایی لذت میبری و چیپستو میخوری.»

اینکه انقدر دقیق می تونست من زندگیمو تصویر کنه، لرزه به اندامم مینداخت. ولی حالت چهرم تغییر نکرد. احتمالا.

«حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ‌ات کار نمیکنه

لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوونه ای به خودشون گرفته بودن.

شاید.

لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوونگی رو در بیاوره. با اینکار زندگی می کنه.

«هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جام تکون نخوردم.

«هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»

«و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»

نمی لرزیدم. حتی دندونام رو به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم

«فکر کنم زیاده روی کردم. نمیتونم بگم متاسفم. ولی کاری که میتونم بکنم، اینه که بهت بگم... برگردی. قبل از اینکه دیر بشه.» به عقب، و روی صندلیش تکیه داد. «این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم.»

برای اولین بار در کل مکالمه، شروع کردم به حرف زدن:«از نصیحتت ممنونم، خاله لو.» فعلا که همه چی خوبه.

تیکه آخر رو اضافه نکردم. قبل از اینکه دیر بشه

اگه دیر میشد، و واقعا به کمک احتیاج پیدا می کردم، دیگه دیر بود... برای برگشتن...

نه. من به برگشتن احتیاج پیدا نمی کنم.

خاله لو سر تکون داد، و انقدر ناگهانی وارد مود خاله نگران و غرغرو شد، که حتی منی که به این تغییر حالت ها عادت داشتم، یک لحظه ماتم برد:«هووف. باورم نمیشه. امیدوارم این چند وقته خوب خورده باشی؟ فکر نکنم البته... احتمالا خودتو با نشاسته روغنی و نمک خفه کردی. و از چشمات معلومه که خوب نخوابیدی...»

قبلا هم خودمو با نشاسته و سدیم خفه میکردم، و به نظر نمیومد حواست باشه.

«فکر نکنم واقعا بتونم بهت اعتماد کنم که خودتو به کشتن ندی.» سرش را با حالت بدیهی تکون داد. و به وبکم زل زد. «خیلی خب. خیلی خب. الکی نگران بودن بسه. قول میدم بازم بهت زنگ بزنم، باشه؟ حتی با اینکه از جات با خبر نیستم، دوست دارم حداقل از حالت با خبر باشم.»

ترجمه: اگه نمیخوای جدی دنبالت بگردم، جوابمو بده. 

لازم نبود لبم رو گاز بگیرم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. به اندازه کافی تمرین داشتم. یه ذره بیشتر. یه ذره بیشتر صبر کن. 

سرتکون دادم. «پس میبینمت، خاله لو.» 

 از روی رضایت، لبخندی زد. «می بینمت، هلنک.» بوسه ای هوایی به طرفم فوت کرد.

تصویرش رفت.

لپتاپ رو با یه حرکت بستم. لبخند از روی لبم پاک شده بود.

این مکالمه، اونطور که انتظارشو داشتم، نقشه داشتم، دربارش خیالبافی کرده بودم... پیش نرفت.

 

اون هیچی نمیدونست. 

حتی ده درصد... اون ده درصدی که فکر می کنه منو میشناسه... اون بی اهمیت ترین بخش من. دروغی ترین بخشم.

البته شاید...

بذار فکر کنه فعلا منو تو کنترل خودش داره. فعلا... وقتش نیست.

شاید، حرفاش راست تر از چیزی باشه که فکرشو بکنم.

نگاهم سمت خونه می چرخه. دقیقا تو همون حالتی که خاله تصویرش کرد. 

این چیز بدی نیست. اصلا چیز بدی نیست. این دقیقا همون حالتیه که من خونه‌امو میخوام... همون حالتی که دوست دارم بخورم و بخوابم و زندگی کنم.

پس این مزه تلخ زیر زبونم چیکار می کنه؟

پس این همه قید نامطمئن به خاطر چیه؟

 

من... بالاخره تونسته بودم هلن پراسپرو باشم. هلن پراسپروی واقعی. هلن پراسپروی بدون شاید و احتمالا.

لوکیو دولوره... هیچی نمی دونست. هیچی.

 

*کارها رو اینجا به انگلیسی Buisnesses تصور کنید. این خیلی نکته مهمیه!

 

رفتند از این خانه...

شاید اگه قبلا عبارت دانش آموز شهید رو می‌شنیدم، تاثیر چندانی روم نمی ذاشت.

شاید به خاطر اینکه قبلا بچه بودم.

ولی الان، وقتی میگن 350 هزار دانش آموز شهید، یاد 350 هزار تا اوبیتو می افتم. یاد 350 هزار تا کاکاشی، و 350 هزار تا ایتاچی می افتم. یاد 350 هزار تا بچه می افتم..

 و یه چیزی تو سینه ام گره میخوره.

 

اینکه اگه قبلا عبارت دانش‌آموز شهید رو می شنیدم، تاثیر زیاد روم نمیذاشت، شاید به خاطر اینه که بچه بودم...

و شاید به خاطر اینکه با اون دانش آموزا آشنا نشده بودم.

هیچوقت هیچکس به خودش زحمت نداد برای من بچه، داستان اون دانش آموزا رو تعریف کنه.

که برای ما بچه ها، عمق داستان رو تعریف کنه.

تا وقتی که خیلی دیر شده. گذاشتن وقتی تبدیل شدیم به نوجوونایی با سر پرباد، و عقایدمون تا نیمه شکل گرفتن. تا اونموقع به زور ببرنمون راهیان نور مجازی، به جای اینکه خودمون برای شناختن گذشتمون مشتاق باشیم.

ایکاش یکی باشه که برای بچه های بعدی داستان ها رو تعریف کنه. با هنر، با داستان، با نُت ها، با رنگ ها...

♪♫●♪♫

 

2

همینطور که با لب های بسته، موسیقی ناخوانایی رو زمزمه می کردم، پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.

البته، برای بهتر فهمیدن حالت بالا رفتنم، بهتره توضیح بدم که دو تا یکی بالا رفتن در لغت نامه ذهن من، یعنی خوش خوشان و بازی کنان بالا رفتن، نه "دو تا یکی بالا رفتن" به معنای واقعی کلمه و لغت نامه. برای خودم هم عجیبه که چرا این عبارت اشتباه تو ذهن من تعریف شده...

با هر بار جهیدن و بالا کشیدن خودم تو راه پله خالی، موهایی که صبح به سختی بافته بودم بالا و پایین میشدن. حتی نزدیکی عصر نشده بود، ولی تارهای سیاه و سرگردان مو از توی بافت بیرون زده بودن، و تصمیمم رو مبنی بر دیگه نبافتن موهام رو جدی تر می کردن. درسته، فواید خودش رو داره. توی دست و پا نمیاد و باهاش هرجا میتونی بری. هم بیرون، هم توی رختخواب.

 و چهره رو بیشتر نشون میده. باعث میشه بقیه راحتتر بهت اعتماد کنن، مخصوصا در کنار صورت گرد و عینک شماره پایین مستطیلی شکلم. چهره پیش فرض آدم های معصوم و آروم و قابل اعتماد.

تارهای صوتیم ناخودآگاه آهنگ بعدی رو پلی میکنن. نمیدونم چه آهنگیه. هرچی هست، حس عجیبی بهم میده...

یه لحظه متوقف میشم. درواقع، سرجام خشک میشم.

چشمامو بستم، و همونطور که لب هام به تکون نخوردن، ولی خوندن ادامه میدن، تو آهنگ غرق میشم. سعی می کنم.. یادم بیاد. یه خاطره دور. نه خیلی دور البته. زندگیم انقدر طولانی نشده که صفت "خیلی دور" رو بتونم براش به کار ببرم. ولی... یه لرزه در وجود افتاده. که نمیتونم توصیفش کنم. و نمیتونم درکش کنم.

آه میکشم. مهم نیست چقدر با چشمای بسته تو راهرو وایستم. نمی تونم.

چشمامو با اخم باز میکنم. موسیقی متوقف نشده، ولی پله ها تموم شدن و من جلوی در خونه ام. شماره واحد 11، طلایی و رنگ و روفته است، ولی هنوز می درخشه. کلید میندازم و میرم تو.

خونه تک اتاقه ام، در پر هرج و مرج ترین حالت خودشه. تشک گوشه اتاق افتاده، و پتوی روش به طرز وحشتناکی جمع و مچاله شده، طوریکه میشه ازش به عنوان بالشت استفاده کرد. هنوز باز کردن بسته هام رو تموم نکردم. تنها بخش کامل خونه آشپزخونه است، چون جاییه که چیپسا رو نگه میدارم و برای ادامه حیات مغزم ضروریه. بسته های چیپس خیلی مرتب گوشه سمت راست آشپزخونه روی هم تلنبار شدن. پلاستیک خریدامو یه طرف میذارم، و پنج تا چیپس جدیدمو به تپه قدیمی اضافه میکنم.

دیوار اتاق فعلا خالی و لخته، ولی برای هر سانتی مترش برنامه دارم! دقیقا میدونم پوسترای مهم، و کاغذای یادداشت رو کجاها باید بچسبونم. نمیتونم صبر کنم تا این خونه بالاخره خونه... من بشه.خونه خود خودم.

آهنگی که تا چند ثانیه پخش میشد متوقف شد، و فقط یه سکوت نابهنجار و غیرقابل تحمل جاشو گرفت. 

آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...

پس نگران نشدم. بالاخره بر می گرده.

فعلا کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. مثل... پر کردن کمدی که صاحب قبلی خونه اینجا جا گذاشته بود؟

کمد قدیمی و دو دره است. دو تا دسته رو میگیرم و میکشم، و با دیدن کشوهای زیاد داخلش تعجب می کنم. از همین الان مطمئنم از این کمد خوشم نمیاد. کشوی زیاد، یعنی طبقه بندی زیاد. طبقه بندی و من، زیاد خوب با هم کنار نمیایم.

همه کشوها رو باز می کنم. همه خالین، به جز یکی. محتویاتش خلاصه میشه در: یک عدد جسم صفحه ای، دایره ای و نازک، که لامپ خونه توش رنگین کمون درست میکنه. 

خیلی وقته که یه سی دی از نزدیک ندیدم. اونم یه سی دی بی نام که روش طرح کارتونی نداشته باشه.

کمد و پر کردنش فراموش میشه. به سمت لپتاپم شیرجه می رم و بازش میکنم، سی دی رو میذارم و با هول عجیبی پوشه رو باز میکنم. (چرا هول شدم؟ بعدا باید به این فکر کنم...)

ده ثانیه از محتویات داخل سی دی پخش نشده، و من دارم از این گوش تا اون گوش لبخند میزنم.

آهنگا واقعا به سفرهای بی بازگشت نمیرن. خیلی سریع این قضیه براتون اثبات شد، نه؟

تنها مسئله ای که میمونه اینه که... این آهنگ کجا رفته بود. این همه مدت کجا بود؟ و چرا الان برگشته.

و اینکه، اولین بار کی وارد سرنوشت من شده؟

کنجکاوم بدونم!

 


1

راه رفتن خودش به تنهایی حس عجیبی داره. همونطور که باز و بسته کردن دست حس عجیبی داره. تو تاریکی شب، توی تخت. بلند کردن دست، توانایی بلند کردن دست و باز و بسته کردن انگشتا حس عجیبی داره. این تویی، ولی تو نیستی. اون یه دسته، که بخشی از توئه، که تو میتونی کنترلش کنی. ولی خود تو اون پایین روی بالشت و زیر پتوئه. اون تو نیستی.

کشیدن ماهیچه های صورت، برای لبخند یا اخم یا هر حالت دیگه ای، تجربه عجیبیه. 42 تا ماهیچه، کاملا تحت فرمان تو. میتونی همشون رو حس کنی، ولی در عین حال نمیتونی هرکدوم رو حس کنی. 42 تا... تصورش هم عجیبه. شمردن 42 تا خیلی طول میکشه. چیدن 42 تا مهره دومینو خیلی طول میکشه...

برگردیم به راه رفتن. راه رفتن تجربه عجیبیه. یه قدم بعد قدم بعدی، در تناسب کامل. حتی لازم نیست بهش فکر کنی، ولی وقتی بهش فکر می کنی، عجیبتر میشه. تعادل زیبا و عجیبش بیشتر به چشم میاد. یک پا جلو کشیده میشه و فرود میاد. حالا نوبت اونیکیه...

راه می رفتم و به اینها فکر می کردم. البته نه فقط به اینها. مجبور بودم همزمان به چیزای دیگه هم فکر کنم. به اینکه نونوایی این محله دقیقا کنار میوه فروشیه، به اینکه سر کوچه 32 ام یه چاله کوچیک هست که افتادن توش دردناکه، به اینکه سوپر مارکت نبش خیابون از دو تا سوپر مارکت سر کوچه خودم، شلوغ تره.

اینها چیزایین که باید بهشون فکر کنم. باید یادم بمونه.

درو هل دادم و رفتم تو. مرد پشت پیشخون داشت با دوستش گپ میزد. مرحله اول: به ترتیب ماکارانی، پنیر، شیر، تخم مرغ، و خود مرغ بسته بندی شده رو برداشتم.

زن مغازه دار بی سر و صدا به حرفشون گوش میداد، ولی حوصلش سر رفته بود. چشماش اینطرف و اونطرف می چرخید.

حالا جایزه این مرحله: قفسه چیپسها. 

پنج تا چیپس، و خرت و پرتهای بی اهمیت دیگه ای که خریده بودمو روی پیشخون گذاشتم. توجه هر سه نفر به طرفم برگشت. «میشه اینا رو حساب کنید؟» البته که میشه. خیلی خوشحال هم میشه.

مرد سر تکون داد و شروع کرد به کلیک کردن رو ماشین حساب، و من همراهش ذهنی حساب کردم. 

- راستی، شما دیروزم نیومده بودید اینجا؟

زن از پشت شوهرش گفت.

ماشالله حافظه! سر تکون دادم.

- تا حالا این دور و برا ندیده بودمتون. تازه اومدید اینجا؟

لبخند مهربان و همسایه دوستی زد. منم لبخند مهربان و همسایه ندوستی زدم. احتمالا اون شبیه یه لبخند همسایه دوست ببینتش.

 «بله، همین دیروز اسباب کشی تموم شد.»

ابرو بالا انداخت سرش رو تکون داد.

نتیجه: خودش از کامیونی که دیروز یه دور اومد سر کوچه من اومد، و رفت خبر داره.

نتیجه: آدرسم رو هم میدونه.

نتیجه: حدس زده که با اون حجم از وسایل، احتمالا تنها زندگی میکنم.

نتیجه: منم این چند تا چیز رو راجبش میدونم.

نتیجه: با هم دوست شدیم.

دونقطه، پرانتز.

(نتیجه پنهان و درگوشی: بهم مشکوکه و تا مدت ها خودش نون میخره، که نذاره شوهرش نزدیک کوچه ی من بشه.)

- اوه، پس خوش اومدی! اینجا محله خیلی خوبیه. همه خوب و آرومن، دردسر خاصی نداریم. اگه کمکی خواستی، حتما بیا پیش خودم. رین فِـرّاری. از هر کی بپرسی بهت میگه. کوچه 11، پلاک 20. همون کوچه خودت.

« از لطفتون ممنونم، خانم فـرّاری. من هلن پراسپرو هستم.» از اینکه اسمم رو انقدر زود گفتم تعجب کرد، و سریع لبخند زد. منم لبخند زدم. حساب کردم. برام دست تکون داد. چیپسام رو قاپیدم و زدم بیرون.

دوباره شروع کردم به راه رفتن. توی خیابون، و به سمت بهترین جای دنیا: ذهنم.

راه رفتم و فکر کردم.

به راه رفتن.

به ذهنم.

به رین فـرّاری.

به اینکه زن توی مغازه خرازی مطلقه است و به شدت به قرص خواب آور نیاز داره.

به اینکه پیرمرد عتیقه فروش، احتمالا کارایی به جز عتیقه فروشی هم میکنه وگرنه نمیتونست تو همیچن محله دور افتاده ای اجاره یه مغازه به این بزرگی رو بده. احتمالا کارای نه چندان قانونی.

به اینکه پلکش وقتی مردای تاس از جلوی مغازه رد میشن می پره و...

و، وای!

چیزای زیادی هست که میخوام بهشون فکر کنم، چیزای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم. اینا چیزاییه که بهشون نیاز دارم. چیزایی که بالاخره بدردمیخورن.

همه فکرا به درد میخورن. 

راه می رم، و به این فکر میکنم که تو این محله، چیزای زیادی هست که هم میخوام، و هم لازمه بهشون فکر کنم.

ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

بی‌نظیره!


-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

و به طرز عجیبی، هلن دو تا چالش پشت سر هم شرکت می کند!

ایده شخصیت "هلن پراسپرو" خیلی وقت بود که تو ذهنم بود. درواقع یه بارم سعی کردم بنویسمش. و حتی توی وبلاگ مخفی منتشرم کردم، ولی از یه جایی به بعد بلاک شدم و نشد. نوشته بی نظیر مائوچان فقط باعث شد به شدت حسودیم بشه و به زور از تو دخمه هام بکشمش بیرون.

اگه توجه کنید، نثرم هم به شدت شبیه مائوچان شده. سعی کردم که بشه، چون از نثر خشک و نوشتاری خودم که برای داستانای جدی به کار می برم متنفرم، و نثر مائوچان رو عاشقم. اصلا "را" و "رو" چه فرقی دارن؟ هان؟؟

خلاصه اینکه، بریم که رفتیم. ببینم می تونم ادامش بدم... 

دعوت می نمایم از: نوبادی، تاکی، پرنده-چان، سولویگ(هاها. خنده دار بود)، گربه-سنپای

و همه :)

تکه‌هایی از انیمه مارس همانند شیر می‌آید

این پست مائوچان رو دیدم و یاد این دو تیکه مارس همانند شیر افتادم. خواستم براش کامنت کنم، گفتم شما هم ببینید.

برای من از آیکونیک ترین و زبیاترین بخش ها بودن، توی انیمه ای که همه چیزش آیکونیک و زیباست.

و

 

نمی دونم نویسنده چند سالش بوده که اینا رو نوشته، ولی مسلما نوجوون نبوده.

در شگفتم که چطوری انقدر زیبا نگاه یه نوجوون رو نوشته. :(: چقدر خوب دوره نوجوانی خودش رو یادش مونده...

Helen Answers

نمیدونم چرا یهو حس کردم دوست دارم این سوالا رو. ساده و قشنگن. نوشتن جواباشون به ساعت ها فکر کردن روی درونیات شخصیت ها و پلات نیاز نداره.

و واقعا...

واقعا، ذهنم از ناتوانی خسته‌ست.*

این داستان: نوریاکی سوگیاما و صدای ابریشمینش!

در حال گشت و گذار تو اینترنت بودم، که برخوردم به آهنگی به اسم "سناریو" که انگار برای ساسوکه اوچیها خونده شده بود. کلیک کردم، و دیدم چقدر این صدا آشناست...

~× scenario ×~

و کسی نبود جز... شخص شخیص نوریاکی سوگیاما!! دوبلور ساسوکه، و دومین دوبلور ژاپنی مورد علاقه من بعد از رومی پاکو(دوبلور ادوارد الریک)

من هیچ ایده ‌ای نداشتم که  آهنگ هم می‌خونه! اون هم چه آهنگهایی!! 

تصمیم گرفتم این پست رو کاملا اختصاص بدم به معرفی آهنگایی که تاحالا ازش پیدا کردم. خیلی حس عجیبی داره شنیدن آهنگایی که ساسوکه داره میخونه *_* نه فقط به خاطر صداش.. معنی هرکدوم هم کلی جذابیت داره!

مثلا همین آهنگ: آهنگ و ریتمش مثل آهنگ های رقصی، یا اوپنینگ های انیمه های شوننه. ولی درواقع با عمیق شدن تو معنیش میتونیم غم، و آرزو کردن برای شادی رو ببینیم.

Insecurity

خیلی وقته میخوام راجبش بنویسم و نمی‌نویسم، از ترس اینکه نتونم خوب بنویسمش.

چه مقدمه خوبی برای پست.

    ۱ ۲
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan