سایونارا هانابی

صدای توپ

بوم

بوم

شترق

بوم

همین پریروز شبی در مدرسه یکی دیده بودم.

ولی خب کم بود.

فقط یک دانه بود.

باید دنبالش می رفتم.

از بالکن معلوم نبود

از پنجره آشپزخانه هم.

صدایش همچنان می آمد.

بوم.

بوم.

صبر نکردم.

خانه پر از پتو مسافرتی است.  یکی را انداختم روی دوشم و دویدم پایین.

در  منتهی به کوچه را باز کردم.

هیچکس نبود.

درخت کاجی که خیلی دوست داشتم، قد علم کرده و جلوی هانابی که بیشتر دوست داشتم را گرفته بود.

دویدم وسط کوچه تا ببینمش.

نور کمرنگ زردی دیدم.

 صدای بوم.

بوم.

ولی همه اش را ندیدم.

صدای پا آمد.

دویدم توی حیاط. ولی پدرم بود. به خشکی شانس.

مرا فرستاد توی خانه.

هانابی را ندیدم.

دیگر هرگز نمی توانم ببینمش.

هرگز.

هرگز.

اگر هم چیزی شبیهش را ببینم، شاید دیگر برایم هانابی نباشد.

دیگر مراسم قشنگ و شگفت انگیزی نیست که بالای سر مردم کیمونوپوشی آنسوی آسیا به پرواز در میاید.

فقط ... اسمش می شود آتش بازی.

دیگر برای من هانابی نیست.

انیمه2:ژانر ها و چند انیمه خوف

خب. این پست باید جمعه میمومد ولی خب...نیومد دیگه. ببخشید :)

این قسمت رو بحث میکنیم سر ژانرای انیمه. یه سری از اوتاکو های ژاپنی، ژانر خیلی براشون مهم هست. یعنی اینطوری که تو my anime list(فیلتره لینکش نکردم) الکی سرچ میکنن مثلا انیمه عاشقانه یا مثلا شونن آی و نتایج جست و جو رو بررسی میکنن تا یه انیمه خوب شکار کنن. 

ژانرای انیمه پر از انشعابه. حدود 10.000 انیمه سال 2016 گزارش شده، که تا حالا باید یه 15.000 تایی شده باشه. برای همین هر انیمه ای در هر موردی که فکرشو بکنید میتونه ساخته شده باشه و شما خبر نداشته باشید.

توجه:من فقط ژانرهای خیلی برجسته یا اونایی که فقط تو انیمه ازشون داریم، نه تو فیلم یا کتاب ،معرفی میکنم.

پس حالا، ژانرها:

شونن:شونن در لغت یعنی پسر جوان. این انیمه ها برای پسران زیر 20 سال ساخته میشه، ولی مخصوص اونها نیست.(اصلا مخصوص اونها نیست.) و داستانش معمولا یه پسر، یا گروهی از دوست ها با رهبری یه پسر هست که معمولا گذشته تلخ یا سنگینی داشتن و الان دارن برای رسیدن به هدفی تلاش میکنن. 

از اولین شونن هایی که من میشناسم، و خیلی از شونن های بعدی کپی برداری از اون هستن، ناروتو و وان پیس هستن. نارتو دو بخش ناروتو و ناروتو شیپودن رو داره که درباره یه پسر یتیمه که میخواد رییس روستا(هوکاگه) و یه نینجای بزرگ بشه تا مردم بهش احترام بذارن. وان پیس هم یک انیمه تا حالا 960 قسمتیه که داستان مانکی دی لوفی رو میگه که میخواد رییس دزدای دریایی بشه و قدرت کش آوردن بدنش رو داره.

در انیمه های شونن درباره تلاش و اهمیت دوستی و اتحاد معمولا بحث میشه. بهترین انیمه های شونن اونایی هستن که این مفهوم رو یه طور جالبتر، بچسب تر و دلنشین تری انتقال بدن. و البته، شخصیت پردازی و دنیاسازی خییییلی خوبی باید داشته باشن. چون معمولا پلات خیلی پیچیده و جذابی نمیشه ازشون انتظار داشت. و الیته استودیو سازنده هم بسیووور مهمه چون نصف مزه شونن ها به مبارزه های دقیقشونه.

یه نکته دیگه ای هم اینکه من خودم دیدن انیمه شونن رو از مانگا خوندن بیشتر دوست دارم. بدلیل افکت ها و مبارزه ها، و مسویقی و صداگذاری فوق العاده البته.

بهترین انیمه شوننی که خودم دیده باشم(توجه کنید که انیمه ای که از این و اون شنیدم معرفی نمی کنم) یکی کیمیاگر تمام فلزی(نسخه برادری و غیربرادری) هست که کلا فازش از این شونن های گانباره گونه(گانباره=موفق باشی) خیلی متفاوته و ماجراجویی هم قاطیش داره. (بخوانید)

بعدم آکادمی قهرمانی من هست، که به وقتش نقدش میکنم.یه پست خالی با موضوع نقد آکادمی قهرمانی من هنوز تو پیشنوسام داره خاک میخوره :{. یه انیمه درباره پسری بدون قدرت در دنیای ابرقهرمان ها که میخواد قهرمان بشه. یه قلدر دوستداشتنی، یه دختر ناز که میخواد به خانوادش از لحاظ مالی کمک کنه، پسر قهرمان شماره دو با یه گذشته تلخ و زخمی روی صورت و یه مبصر کلاس خفن و با نظم و مهربون.

 فقط بگم که این انیمه ارزش دیدن رو تا حداقل قسمت 5 یا 6 داره. اولش خیلی دراماتیک و آروم و کند شروع میشه. بعد یهو میترکونه. دنیاسازی عالیه، آرک‌ های داستانی(به هر بخش از پلات داستان، بدون توجه به چپتر های مانگا یا اپیزود های انیمه میگن آرک) خیلی خوب بهم وصل شدن. شخصیت پردازی تا زمانی که درای نگاش میکنی وحشتناک بهت میچسبه، طوری که مجبورت میکنه فقط...ببینی. و من از اونجایی که اولای ورودم به این مدرسه عزیز داشتم نگاش میکردم، باعث شد خیلی به خودم بیام و حالت من قهرمان میشم بگیرم، تلاشمو زیاد کردم و...

 

برشی از زندگی:این یکی دیگه از ژانراییه که من خیلی میدوستم. نمیدونم برشی از زندگی و درام یکین یانه. آخه من اینا رو کلا قاطی می کنم و اگه خبر دارید بگید.

خب یه هرحال. انیمه های برشی از زندگی معمولا داستان آروم، پلات های ساده، در عوض شخصیت های پیچیده ای دارن. تو دنیای خودمون اتفاق می افتن(معمولا دبیرستان ها) و خیلیاشون همزمان در ژانر های شوجو(مخصوص دختران جوان)، سینن(مخصوص مردان بزرگسال)، سیجو(یا سوجو، مخصوص زنان بزرگسال) دسته بندی میشن. 

انیمه های برشی از زندگی میتونن مشکلات اجتماعی رو نقد کنن و همزمان به سیر وسفر در ذهن شخصیت ها بپردازن. خیلی وقتا باعث میشن از خودت بپرسی اگه من جای فلانی بودم میتونستم اینکار بکنم؟ میتونستم نکنم؟ 

شخصیت ها معمولا نوجوان هایی هستن که دنبال پیدا کردن خودشونن. داستان این شخصیت ها میتونه به فانتزی، علمی تخیلی، تعاملات با خانواده و دوستان، عاشقانه و .... کشیده بشه.

این انیمه ها رو برای آرامش های چند روزه ذهن پیشنهاد میکنم. و چون کوتاه هم هستن، مثل زنگ تفریح مغزین.

بهترین انیمه برشی از زندگی که دیدم، «آنوهانا:گلی که آن روز دیدیم»بود. درباره یه گروه دوست کودکی 6 نفره، که با مرگ یکی از بچه ها، منما، راهشون از هم جدا میشه و هرکدوم ضربه روحی یا اجتماعی وحشتناکی میخوره. بدترینشون شخصیت اصلی، جینتانه، که مدرسه رو ول کرده و خونه نشینه و با ظاهر شدن روح منما تو خونشون همه چیز به هم میریزه. 12 قسمته و خیلیم نازه.

بعدم «فرزندان گرگ»ـه که با افتخار اعلام میکنم، اولین انیمه ای بودم که مادر بنده دید و خوشش اومد! درباره زنی که عاشق یه گرگ نما میشه، و تلاشش برای بزرگ کردن اون بچه ها بعد از مرگ همسرش. راهی که هرکدوم از بچه ها میرن و... مخصوا پایان تاثیر گذاری داشت.

در آخر باراکامون، که شاید شما با نام نبض رویش بشناسیدش. همونی که شبکه نهالی پخش میکنه. 

آقا از الان بگم، دوبله فارسیش هزااااار بار از ژاپنیش بهتره. داستان یه خطاط دپرس که مشت میزنه تو صورت منتقدش، و تبعید میشه به یه روستای دورافتاده_ تو اتاقش_ که به کاراش فکر کنه :) اونجا یه دختربچه (از الان بگم دختره که شما هم عین من پس نیافیتید) خیلی شاد و رومخ میبینه که خونه آینده اینو کرده پاتوق خودش و دوستاش.

هنتای، ایچی، یایویی، یوری، هارم: خب از اونجایی که این پست خیلی دراز شدش، اینو خیلی کوتاه معرفی میکنم. از اونجایی که خودم زیاد قبول ندارم این پنج تا ژانرو و جزو انیمه حسابش نمیکنم. به دلیل پلات های بسیوووور ضعیف(به جز یکی دو استثنا) فن سرویس های زیاااااد(فن سرویس: ساخت انیمه و نوشتن مانگا برای خوشایند خواننده)، از راه به در کردن ملت، و البته شخصیت های خیییلی ضعیف و تک بعدی.

اینا درواقع ژانر ها منحرفانه انیمه هستن. هنتای و ایچی، برای ارتباط جنس های مخالف، با شدت های به ترتیب زیاد(+18) و کمتر(+16)

یایویی و یوری ارتباط همجنس ها رو نشون میدن. به ترتیب برای جنس مذکر و مونث. هارم هم یعنی یک عدد پسر به تعداد زیاد دختر که دلباخته اش باشن. که البته، خیلی از انیمه ها اعتراف نمی کنن ولی به صورت غیر رسمی هارم محسوب میشن. مثلا هنر شمشیر آنلاین از فصل دو به بعد یه هارم ضعیفی داخلش داره که رو مخ خیلی از فن هاست. 

پیشنهاد:طرف این پنج تا ژانر نید، چون فقط وقت و نت تلف کردنه. در ضمن، با وجود طرفدارهای زیادی که داره امکان غرق شدنتون توی این باتلاق هم هست.

اینم از این. هفته دیگه(چند روز دیگه میشه البته) ادامه ژانرهای انیمه رو هم براتون میذارم.

 

-*-*-*-*

فقط یه سوال و یه نکته ای:

سوال:از بین امامای هفتم تا دوازدهم کدومشون منابع و سخنان و زندگی بهتر و بیشتری دارن؟ برای موضوع تحقیق میخوام انتخاب کنم. اگه ممکنه، و منبع خوبی هم به جز اینترنت برای دسترسی به زندگی و شخصیت این امام ها دارید هم خیلی ممنون میشم معرفی بکنید.

نکته:اگه امروز مدارس دو ناحیه رو 40 تا در نظر بگیریم، و تعداد رو متوسط دویست تا، اگه برای همه این مدارس یه سخنران رو مخ بیاد و یه ساعت تمام مدام یه ترجیع بند«اگه به خاطر اونا نبود ما امنیت نداشتیم» رو تکرار کنه و هیچکی هیچی از سر و ته حرفاش نفهمه، میشه 48000دقیقه تلف شده. میشه 800 ساعت و تقریبا 33 روز.

یعنی امروز و دیروز و احتمالا پس فردا 30 روز از عمر دانش آموزان دو ناحیه تلف شد.

حالا اینو ضرب کنید در استان و ایران. +___+

نکته:هر معلمی میاد کلاسمون و کتابخونه کلاسو میبینه کلی تعریف میکنه ازمون. بچه های بقیه کلاسا هم دارن درخواست عضویت میدن و کتاب میارن. خدا رو شکر. سه ماه مونده از مدرسه و تازه داریم کتابخونه راه میندازیم |:

نکته:صدمین مطلببببب وبلاگم. انگار همین دیروز بود که داشتم برای تکمیل ظرفیت حرص می زدم و می رفتم تو بوک پیج و پایونیر لایف می گشتم و شبا خود زنی میکردم.

این بهانه ای شد که بگم، آقا حرص هیچیو نخورید. صد مطلب که از الانتون بگذره، می بینید واسه هیچی نگران بودید. 

گوش بدهیم:

=====

 

نگار ۱

کلاسمون تو کلاس هشتم که نه. تو کل مدرسه اول شد. یا یه اختلاف خیلی خفن و فاحش. ما هم همه ذوق مرگ، هر معلمی میومد بهشون میگفتیم اول شدیم و برای خودمون دست می زدیم. :)

قرار بود با عنوان جایزه، برای کلاس نگار یک و سه، که اول و دوم شده بودن، شبی در مدرسه بذارن. جشن موفقیت بود مثلا.

بدلیل رفتن یک پدر پولدار و حامی مدرسه به دفتر مدیر، خبر داده شد که بچه های نگار دو و سه هم، اول اخلاقی هستن و باید بیان.

این درحالیکه که ما هروقت فیزیک و ریاضی داریم اینا دارن میزنن میرقصن یا معلم ندارن :/

هیچ جایزه ای هم که برای ما در نظر گرفته نشد.

اردو هم که پولی بود :/

پس کلاس نگار یک یه تصمیم گرفت. 

خود جایزه ای.

خلاصش اینه که در طول یک زنگ بی معلمی، تصمیم گرفته شد.

 

 

 

(ادامه دارد...)

___

بالاخره اولین کتاب از کتابخانه کلاس(بله درسته. مدرسه نه) داده شد. رسما کار کتابخونه شروع شد

____

دیروز اولین جلسه باشگاه فیزیک بید.:)

باشگاه فیزیک؟هان؟ چه؟کجا؟

جلوی نمازخونه، سشنبه زنگ نهار.

به عنوان جلسه اول خییلی چرت و پرت گفتیم. از این شاخه به اون شاخه هم پرش داشتیم. ولی برای شروع خوبه. نه؟

#make_your_own_anime_school

 

یک عدد هلن ذوق مرگ

۱) بازارچه شرکت کردم. زیتون پرورده و پوستر های کوچولو(ازینا که میزنن طرفدارا رو دیوار اتاقاشون) فروختم.

۲)فهمیدم هرگز نباید بازارچه شرکت کرد. مخصوصا با یه شریک. همه پولاتون قاطی میشه. نمی توانید درست حساب و کتاب کنید. 

۳)سوار سرویس شدم. راه افتاد. دیدم که...ای دل غافل. فقط یه سوپر حواس‌پرت مثه من میتونه با هودی و کاپشن از کلاس بیاد بیرون و با کاپشن خالی بشینه تو ماشین. هودیشو تو راه با انداخته یا جا گذاشته.

۴)اومدم تو خونه. مامان خیلی خوشحال و سرحال، منم داغون و خسته. گفت حدس بزن چی شده؟

 

آقا ماجراش طولانیه. 

فقط بگم (لبخندی ذوق مرگ از یک گوش تا دیگری) لپتاپ عزیزم رسید

و من الان یه آدم لپتاپ دارم

:)

یه نوجوون اوتاکو و نیمه نویسنده ی لپتاپ دار

:)

 

 

 

کسی اسم، برای لپتاپ مشکی با کیبورد نقره ای_مشکی، سراغ داره؟

آغاز انیمه(1)

خب...اگه به بالای صفحه دقت کرده باشید یه بخش جدیدمی بینید به اسم anime board. این بخش فقط مختص انیمه هاییه که می بینم و پست میذارم و لینک می کنم اونجا. 

در واقع،به عنوان یه چالش شخصی، می خوام هر هفته یه پست انیمه ای بذارم تا یه قدمی برداشته باشم در راه اوتاکو گری.

ممکنه مطالبم یه ذره قر و قاطی باشن، پس از الان معذرت می خوام.

 

انیمه و مانگا چه هستند:با یک سرچ راحت در اینترنت می توان فهمید انیمه، یعنی انیمیشن ژاپنی و مانگا هم به معنی کمیک های سیاه و سفید ژاپنیه. معمولا اگه گیر یکی از این دو تا بیفتی، در دنیای خفن مدیای ژاپنی غرق می شی. مثلا گیم ها، لایت ناول ها، کاسپلی کردن، و حتی ممکنه به مانها و مانهوا(کمیک چینی و کره ای) علاقه مند بشید. درواقع شبیه یه گروه مافیای بزرگه که همه شون به هم متصل هستن. یه دنیای رنگارنگ ک خیلی راحت میتونی با یه ذره زیاده روی توش غرق بشی.

میشه انیمه رو اصلا یه جور فیلم در نظر گرفت. نه یه رسانه خاص. یه وسیله برای پیشرفت تون. مثل کتاب و هر مدیای دیگه ای. چیزی که انیمه رو از این ها متمایز میکنه، کشور سازندش نیست. روش بیان مطالب و گرافیکشه.

طراحی و نقاشی، یکی از مهمترین دلایل خاص بودن انیمست. استفاده از طراحی دوبعدی و پر جزییات کلی انیمه رو جذابکرده.

در ضمن، انیمه غافلگیر کننده است. تو مدیای آمریکایی، میشه تو ه دنیای عجیب ماجراجویی کرد، یا تو ذهن شخصیت ها و گذشتشون. نمیشه هم تو یه دنیای اکشن و خفن پر از جنگ بود، هم تو یه مدرسه با یه ماجرای عاشقانه ساده و آروم. در حالیکه انیمه بهمون ثابت میکنه وقتی شخصیتا تو یه دنیای دیگه گیر می افتن، میشه همزمان داستان پیشرفت تکنولوژی دنیا، ورزش و عشق رو تعریف کرد. میشه قوانین رو جا به جا کرد. یه پسر دبیرستانی میتونه قاتل بشه. یه بی قدرت می تونه قهرمان بشه و...

در انیمه، مفهوم هایی رو بارها و بارها تکرار میکنن. عقایدتو به چالش میکشه. همزمان بهت زندگی های دیگه ای رو نشون میده. میخندونتت و می گریونه.

موسیقی انیمه، چیزیه که درکنار انیمه بهش معنا میده و بولدش میکنه. طوریکه کمتر اوتاکویی اوپنینگا و اندینگا رو (تیتراژ های اول و اخر)اسکیپ می کنه و خیلی از اوتاکو ها برای گیر آوردن موسیقی متن ها خودشونو به کشتن میدن. 

گوش کنیم

دوبله هم...که نگم براتون دیگه. صداگر های ژاپنی به جز یکی دوتا استثنا یه چیز دیگن. طوریکه به همه پیشنهاد میدم اگه انیمه ای خواستین ببینین، اول ژاپنی. اگه یافت نشد فارسی. اگه بالاخره نشد و نتونستیدپیدا کنید، کلا بی خیال اون انیمه بشید. چون دوبله انگلیسیش..... ببیییییب.

(پ.ن:یه نکته ریز اینجا بگم. به نظرم راز موفقیت انیمه ها اینه که هر کس کار خودشو عالی انجام میده در مراحل تولید یه انیمه. آهنگساز، خواننده، دوبلور، نویسنده، کارگردان، طراح شخصیت و.... طوریکه آدم بعد دیدن هر  انیمه، میره مثلا آهنگساز انیمه رو گوگولی میکنه(گوگل) و بقیه انیمه هایی که اون آهنگشو ساخته رو هم میبینه :|«این داستان واقعیست»)

 

حالا. ما فرض میکنیم شما قصد دارید یه مزه انیمه رو بچشید ببینید اصن چطوریاست. خب. من بهتون این انیمه ها رو پیشنهاد میکنم. کوتاه، قشنگ، چسبنده و همه چی تمام کلا.

اگه سینمایی می خواید:

میرای نو میرای(با خانوده یا حداقل خواهر و برادر)

ماکیا

نام تو

اگه سریالی 12 قسمتی می خواید:

ناکجا آباد موعود(ضروری به شدت)(ماجراجویانه، پر رمز و راز، معمایی تقریبا، شونن)

کاگویا ساما، عشق جنگ است(عاشقانه، کمدی)

آنوهانا(درام. عاشقانه. برشی از زندگی، غمگین)

 

خوش بگذره. و قول میدم دفعه بعد دست پرتر بیام. فعلا هیچی تو مغزم نیست :)

نمی دانم دیگر

دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم...نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم...نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فلزی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره...

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.

خوب شد خرس قهوه ای نشدیما!

گفت:بیا بخوابیم روی برف.

گفتم: فرشته نمیشه

خودش را پرت کرد روی برف نرم و گفت:عیب نداره.

کنارش دراز کشیدم. به آسمان خاکستری خیره شده بود. نمی دانم آنجا چه می دید. ولی حواسش اینجا نبود. چشمش را بست و هوای سرد را باسر و صدا نفس کشید.

به تقلید از او چشمم را بستم، تازه داشتم تمرکز می کردم که ناگهان... چیز گنده و سفیدی روی صورتم فرود آمد.

جیغ زدم و بلند شدم. برف را از سر و رویم تکاندم و رو به آزاردهنده ام داد زدم:مثلا داریم از هوای برفی لذت می بریما! رو به او چرخیدم تا بگویم:مردم اصلا چیزی از احساس شاعرانه زیر برف حالیشون نمیشه اه!

ولی او کنارم نبود. بهت زده دنبالش گشتم. دیدم چند متر آنطرف تر، دنبال پرتاب کننده برف می دوید. با جیغی از هیجان، برف را قاطی آب و گل توی صورتش پاشید. یک نفر از پشت سر به سمتش گلوله پرت کرد. با شادی فریاد:حمللللهههههه سر داد. و با دست بدون دستکش، رفت که دشمن را از پا دربیاورد. خندید:«انتقام سخت!»

خنده اش از ته دل بود. خنده اش لابه لای دانه های برف می رقصید و  روی رد پاهای شتاب زده می نشست. چهره اش گلگون بود. مثل قطره خونی روی بی نقصی برف. موهایش در هم ریخته بود. از برف و باد، مثل دریای کوچک و سفیدی از مقنعه اش بیرون زده بود. کتانی سبزش خیس خیس بود.

آنقدر محو حضورش شده بودم، که وقتی تکان تکانم داد:«ادم برفی درست کنییییم» نزدیک بود با صورت بیافتم روی یخ. 

آدم برفی درست کردیم. به جای هوبج شاخه درخت بود. خیلی هم کوچولو بود، ولی او مصرانه گفت:«قشنگه... اسمشم یوکیه. یوکی یعنی یخ» لبخند زدم

 

، داشتم مقنعه خیسم را روی بخاری خشک می کردم، همه کلاس یا به آه و ناله خستگی افتاده بودند یا مشق های ریاضی را از روی هم می نوشتند. جوراب خیسش را در آورده بود. کاری هم به کسی نداشت. پای بی جورابش را چسباند به شوفاژ قدیمی، و بی مقدمه با لحن مخصوصش گفت:«ایکاش خرس قطبی بودیم نه؟ واقعا چقدر خدا بین خرسا تبعیض قائل شده. خرسای قهوه‌ای بیچاره کل زمستونو خوااابن. فکر نکنم هیچوقت دیگه انقدر بهم خوش بگذره. حالاخرسای قهوه ای که اصلاااا برف ندیدن رو حالا درک کن.»طوری لپهایش را از حرص خدا باد کرد انگار مهم ترین مشکل کل کهکشان الان دلشکستگی خرسهای قهوه ای است.

آخرین لحظه ای که قبل از داخل کلاس شدن دیدمش، داشت با خانم ناظم سر برفبازی بیشتر چانه می زد. در را پشت سرم بستم و روی صندلی ۱۴ لم دادم. 

ولی راستی راستی، خرس های قهوه ای خیلی بدشانسی آوردند. نه؟

نیمه دیگر تقلبی که من دارم

شمس از او پرسید: " چه شده. اتفاقی افتاده است؟ "

سدید گفت: " نه. بی جهت غمگین هستم."

شیخ گفت: " در این جهان، روح بشر پیوسته افسرده و غمگبن است. هر روح قبل از فرود آمدن به دنیای بدن، در دنیای فرشتگان منزل داشته است. هنگام داخل شدن به بدن، روح به دو نیم تقسیم می شود. یکی در آسمان باقی می ماند و دیگری در بدن فرود می آید. به همین دلیل است که در این جهان، بشر پیوسته افسرده و غمگین و در کست و جوی نیمه ی دیگر خود است. انسان وقتی به سعادت می رسد و خوشحال می شود که با نیمه ی آسمانی خود متحد شود و به منزلگاه ملکوتی خود برود."

سنجاقکی نشسته بر کف استخر، فریبا کلهر

+  

.

 

 

 

 

 

  ««یک پیام حذف شده»»

 

    خرگوش ها را از آدم ها بیشتر دوست دارم

    چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند. 

    دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.

    کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.

    بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.

    خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید. 

    اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری

    که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که ... انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.

    بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.

    نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم

    معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.

    آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است

    ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان...ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.

    خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه..

    و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.

    چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی

    آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند

    اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)

    من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم ...

    گفت:خب اشتباه بوده دیگه

    گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف 

    خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/

    همین بود حرف هایم

    نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد

    یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم

    دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.

    رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»

    رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته 

    ​دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»

    حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.

    تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)

     

    پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan