I Must Not Tell Lies

 

دانلود ویدیو

Umbridge: No let me make this quite plain. You have been told that a certain Dark Wizard is at large once again. This...is...a ...lie!
Harry: It's not a lie, I saw him! I fought him!
Umbridge: Detention, Mr. Potter!
Harry: So according to you Cedric Diggory dropped dead of his own accord?
Umbridge: Cedric Diggory's death was a tragic accident.
Harry: It was murder. Voldemort killed him. You must know this--
UmbridgeEnough! Enough.

-Harry Potter and the Order of Phoenix-

ریشه‌ها - بانوی ارتوپد شگفت انگیز

"آدم‌ها درخت نیستند که ریشه داشته باشند." گفت.

"مگر زمین خدا بزرگ نبود که سفر کنید؟" گفت.

"مهم نیست کجا به دنیا میای، مهم اینه که کجا میمیری." گفت.

 

ولی آدم ها درختند و ریشه دارند. 

عمیق، عمیق، عمیقتر در زمین فرو میروند. انقدر فرو میروند که از سوی دیگر بیرون بزنند. با خاطره ها، با داستان ها. با نسل های قبل و قبل و قبلتر. با داستان های قدیمی و قدیمی تر.

داستان های من... شاید چندان پرحماسه نباشند. شاید به روانی آب و به نرمی ابریشم نقل نشوند. ولی باید به خاطر سپرده شوند. داستان ها نباید مخفی شوند. داستان ها با نقل شدن زنده اند.

پس مینویسم، هرچند ضعیف و ناپیوسته. مینویسم.

×××

داستان اول-

بانوی ارتوپد شگفت انگیز-

 

گفت:«نمیدونم چطور اینکارا رو می کرد. هیچوقت یاد نگرفتم. نه اینکه نخوام ها، نتونستم! نه من، نه راحله. اونم یاد نگرفت.

مثلا دست طرفو نشونمون می داد. رگ به رگ شده بود. می گفت ببین. ببین رگ هاش افتاده رو هم.

ما میگفتیم آخه مامان، کدوم رگ؟ واقعا هم کدوم رگ! دست و پوست بود، چیز دیگه ای نبود که.

ولی نشون میداد و می گفت نه، خوب نگاه کن. ببین آه، آه!

با صابون و آب نرم می کرد دستش رو، آروم آروم دست طرفو مالش میداد. ما که نمیفهمیدیم چی میشه، ولی بعد که کارش تموم میشد نگاه می کردیم و میدیدیم که اهه... واقعا رگ ها رو هم بودن ها! ولی الان دیگه نیستن...»

گفت:«فقط رگ نبود. استخون جا مینداخت. مچ دست طرفو نشون میداد میگفت:«ببین، اینجا الان خالیه. استخونش لق خورده رفته اونور. حالا...» ترق. فریاد طرف در میومد و یه چی می رفت سر جاش. بهش میگفت زیاد "تِلِق و وِلِقش" نکنه. همون به زبون خودش می گفت باهاش ور نره. وگرنه لق میشه هی از جا "دِر میا". 

اینکه یه مچ بود. لگن جا مینداخت. کتف! کتف مرد گنده رو جا مینداخت، فریادش می رفت آسمون. قبلش می گفت ها! قبلش می گفت خیــلی درد داره.

ما هی میگفتیم:«مامان، نکن ایکارارِ. بذا بره درمونگاه.»

می گفت:«نه. الان میره بیس تومن میذارن رو دستش. عکس بگیره گچ بگیرن کلی معطلش می کنن.»

گوش نمی کرد. گچ می گرفت خودش. به طرف می گفت برو باند گچی و باند پنبه ای بخر بیار. میخرید و می آورد. اول باند پنبه ای رو می بست، بعد گچی رو هی خیس می کرد، اون آهکش واکنش می داد کلسیم کربناتی، چیزی می شد، هی می پیچید. هی خیس میکرد، هی می پیچید، هی خیس می کرد. آخرش می شد گچ. واسه پا می گفت دو تا باند بخر.»

گفت:«ببین، حتی یه کلاس سواد نداشت. علم لَدُنی بود. ما صد سال یاد نمی گرفتیم. داستان یاد گرفتنشو گفته بود، بهت گفته بودم؟

می گفت رفتن مشهد. من هنوز نبودم. دایی حمیدت بچه بود. شیطون بود دیگه، انقدر شیطونی کرد که دستش از جا در رفت. مامان گفت:«یا امام رضا، تو ای شهر غریب مَ چیکار کُنِم؟ یه راهی پیش پام بذار.»

انقد خواهش و دعا کردهــه، که وقتی نگاه کرده به دست حمید دیده اینجاش خالیه. نرم، نرم، نرم، انداختتش سر جاش. از اون به بعد یاد گرفت. علمی که میگیری رو دیگه پس نمیگیرن ازت.»

گفت:«هیچی تو دلش نبود. انقدررر دوستش داشت حمیدو که...»

مکث کرد. منتظر شدم. گفت:«اون دفعه رفت کربلا، از اول تا آخر داشت می گفت ابالفضل، حمید. ابالفضل، حمید. انقدر گــفت، که هرکی دورشون بود باهاش دم گرفته بود. کل زائرها. هیچکدوم اصلا نمیدونستن حمید کیه. یه لشکر همینطور فقط دنبال اون می گفتن ابالفضل، حمید! ابالفضل، حمید!»

 «اگه به خاطر اون نبود، حمید هیچوقت خوب نمی شد. به ابالفضل که نمیشد. به زوور رفت دم خونه ابالفضل، شفای حمیدو گرفت و برگشت. "نه" سرش نمی شد. خستگی نمیشناخت.»

سکوت کرد. خواستم سکوت را پر کنم:«با این وضع میتونست مطب بزنه. بانوی ارتوپد شگفت انگیز.»

خندید:«نه بابا. پول نمی گرفت. یکی پنح تومن میداد، یکی ده تومن، یکی یه سطل ترخینه می اورد. اکثرا میرفتن یکی دیگه رَم می اوردن. میگفتن حاج خانم دستت خیر بوده. دستت شفا بوده.»

گفتم:«شاید باید می گرفت...»

گفت:«نه دیگه، ببین. برای همینه که من و تو نداریم از این قدرت های به قول تو،"شگفت انگیز". من و تو که مثل اون نیستیم. اون فرق داشت.» به یه نقطه دوری نگاه کرد و گفت:«اون میدونست. هرچی ما فکر می کنیم میدونیم رو اون میدونست.» زد رو کتاب های من:«هرچی این تو نوشته بهترش رو میدونست. باید یاد بگیری، همه چی تو کتاب و مولکولهای تو نیست.» 

مثل فیلم ها دست گذاشت روی قلبم:«بعضی ها اینجاست. همینجا.»

Level 16 Unlocked!

پیش نوشت:

بعضی وقتها مادرم میگه "اگه واقعا میخواستی فلان کار رو انجام بدی، واسش وقت می گذاشتی."

و من هر دفعه فکر می کنم که این حرف اصلا منطفانه نیست. من برای خیلی کارها وقت میذارم. من واسه زیست و شیمی و ریاضی وقت میذارم، واسه کارهای خونه و و ارتباط با آدمها وقت میذارم... حتی واسه حموم هم وقت میذارم، درحالیکه خیلی از این چیزها رو نمیخوام انجام بدم.

و من میخواستم واسه این پست وقت بذارم، واقعا میخواستم! ولی هیچوقت زمان مناسبش نمیومد.

خلاصه اینکه، این بود بهانه‌ی من. Moving on.

××××

عنوان اول یه چیز مسخره ولی با معنی تر بود مثل I do love Angst, but not in real life goddam it!

میدونم خیلی بی مزه بود. به روم نیارید.

 

تقریبا هیچ چیز دیگه ای به اندازه هدیه ها مهم نیست، پس بیخیال حرف های فلسفی و Growing Up and stuff. Let's do buisness.

هدیه هایی که تو این سه  چند وز گرفتم:

1- باشگاه بدون اینکه بهمون خبر بده تعطیل شد. مکانش خیلی مکان استراتژیکیه. در چند قدمیش هم مسجد هست، هم بازارچه، هم کتابخونه عمومی.

یه تینیجر نرمال باید بر می گشت خونه. یه تینیجر حتی نرمال تر باید می رفت بازارچه.

 ولی خب نرمال اسطوره ای بیش نیست. 

هدیه‌ی ذریافت شده: 20 صفحه سورِ بز، یک نگاه کوتاه به اودیسه‌ی هومر، و چشم غره های خانم کتابدار که مونده بود این بچه‌ی خیابونی رو بندازه بیرون یا ازش کارت بخواد. (البته در هر صورت نتیجه یه چیز میشد. اگه کارتم رو نشون میدادم باید ده سال اونجا زمین رو جارو می کردم که جریمه کتاب های پس نداده ام صاف بشه.)

(اونقدرم معامله بدی نبود البته... زمین‌شور کتابخونه شدن شرف داره به هزار شغل مناسب دیگه.)

ولی فقط صدام کرد و گفت برم سالن مطالعه نه رو صندلی کودکانی که داشت زیر وزنم جیغ میزد.

تا حالا سالن مطالعه ای جز سالن مطالعه مدرسه‌مون نرفته بودم. تجربه جالبی بود.

 

2- اون یک صفحه از هومر که تونستم بخونم مکالمه‌ی اولیس و آتنا، الهه ای که چشمان درخشانی داشت، بود. این عبارت رو هزاران بار استفاده کرد.

اولیس معذرت خواهی کرد که آتنا رو نشناخته، درحالیکه آتنا، با لبخند پر تحسینی هوش و زیرکی اولیس رو در سفرهاش تحسین می کرد و میگفت حتما میتونه بر سختی ها فائق بیاد. یه جوری blessing بهش داد. 

واقعا زیبا بود. دزدی از کتابخونه کار زشتیه وگرنه خیلی راحت میتونستم انجامش بدم. اون کاغذِ "این مکان به دوربین مداربسته مجهز است" هم فقط وقتی کارسازه که سرعت و دقت کتابدارها مثل اون تنبل‌های تو زوتوپیا نباشه.

به قول جیم موریارتی، ضعیف‌ترین بخش هر سیستم امنیتی بخش انسانیشه. (جمله دقیق یادم نیست).

لعنت. اخیرا خیلی با آدمهای کلپتومانیا چرخیدم.

 

3- چند تا چیز کاملا غیرمفید و غیر کاربردی که عاشقشونم. به شدت. یه زمان برگردان برای اینکه به کلاسهام برسم، یه گوی زرین که "در آخر باز می‌شود"، دستکش های توری به شدددت تنگ("ایمو شدن بالاخره سختی های خودشو داره فکر کرده بودی همش حرفه؟!"  "آره راستش...")، ساعت رنگین کمونی، یه دستبند پوسایدنی از یه الهه‌ی خرد، چه Irony عجیبی! و...

دیگه... کتاب های زیبا. نقاشی های زیبا. موسیقی زیبا.

این جور چیزها :)

 

4- تبریک از کسایی که اصلا انتظارشونو نداشتم... و میخوام همشونو تا حد مرگ بچلونم :))

 

5- Amore Amore Amore-

 

و از این پنج هدیه سپاسگزارم. حقیقتا و از صمیم قلبم. فکر کنم بزرگترین سپاسگزاری های سال رو جایزه اش رو میگیرن.

 هنوز با سن جدید کنار نیومدم... نامه به آینده حتی ننوشتم... و دنیا جز یه سری نقطه روشن خاص مرده تر از همیشه است. نه اینکه بد باشه. فقط... مرده. این بیشتر از محیط شاید تقصیر خودمه. (نه الکیه کاملا تقصیر محیطه محیط افتضاحه.)

ولی! میخوام تو سال آینده بیشتر کتاب بخونم. موزیکال ببینم. صداهای دنیا رو خفه کنم. با شیمی کنار بیام. کمتر people pleaser باشم. به احساسات مردم اهمیت بدم، نه اینکه فقط نقش بازی کنم. تمرین طراحی کنم... (آه ولی، کی رو دارم گول میزنم؟ تهش قراره فقط درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم... این سنگ لعنتی چرا روی نوک کوه نمیمونه، هوم؟)

و سعی کنم با خودم کنار بیام. یه راه برای بیرون اومدن از چاهی که انگار همه تهشیم پیدا کنم.... و ستاره ها رو پیدا کنم.

"We are all in the gutter, but some of us are looking at the stars"

-Oscar Wilde-

×××

365 pictures.

He took 365 pictures of the same damned sunset.

×××

کاج

دیگر تنهایم نگذار

شاید کمی آنطرف تر باشم

×××

دیگه بهتره از برای بار هزارم ویرایش کردن این پست لعنتی دست بردارم...

انقدر ویرایش کردم که بیان نمیذاره انتشار در آیندش کنم و میگه این مال عهد پالازوئیکه لعنتی!

(تازه ده هزار بار ویرایش کردم و هنوز داره غلط در میاد ازش. این چه وضعیه...)

×××

بیاید قول های الکی ندیم. هفته ای یه پست؟ خدایان رحم کنن!

 

These are the eyes and the lies of the taken
These are their hearts but their hearts don't beat like ours
They burn 'cause they are all afraid
When mine beats twice as hard

 

'Cause the world is ugly
But you're beautiful to me
Are you thinking of me
Like I'm thinking of you
I would say I'm sorry, though
Though I really need to go
I just wanted you to know

world is Ugly

So Much Frustration

5 تیر:

نمی‌دونم از کی دیگه اینکه حرفهام به گوش مردم برسه برام مهم نبود. یعنی اینجوریم که، الان وقت خالی دارم و میتونم برم پنل رو باز کنم و یه چیزهایی بنویسم، ولی خب که چی. دقیقا همونقدر وقت دارم که برم دو صفحه کتاب بخونم یا دو تا تست بزنم یا اصلا بخوابم.

 

.

 

اون روز بهم الهام شد که خیلی از کتاب دینی و عربی‌مون خوشم میاد. مخصوصا الان که دیگه عمومی‌ها جزء کنکور نیست، میتونم کاملا از وجودشون لذت ببرم. به نقل قول های کتاب عربی به چشم دوست نگاه کنم، نه دشمنانی که باید از پا در بیان، و تو کتاب دینی رو همونطور که خودم دوست دارم با خودکار قرمز و آبی سوالا و نکته هاشو بنویسم، نه اونطور که سنجش دوست داره.

مثلا اون جمله‌ی پیامبر بود، "مردم خفته‌اند، و وقتی بمیرند بیدار میشوند."  این جمله در حد هزارتا کرم گوش تو گوش من طنین می افکنه در زمانهای متفاوت.

یا اصلا اون شعر ملمع درس آخر عربی... انی رایت دهر، من هجرک قیامه. (قطعا من دنیا را از دوری تو قیامت دیدم)، اون روز که معلم سرکلاس خوندش من قشنگ اسیرش شدم.

بیاید امیدوار باشیم سال آینده با فارسی هم بتونم همچین ارتباط عمیقی برقرار کنم.

 

.

 

باران که داره حلزونی کتابهای کودکی منو میخونه، منم یه بار همراهش میخونمشون قشنگ :) و وقتی به یه نقل قول برمیخوره که دقیقا برای منم طنین انداز شده بود خیییلی ذوق می کنم. خیلی اصلا... آه.

مثلا تو دشمن عزیز اون روز صدام زد و گفت این تیکه رو ببین:«نخل آرزوی کاج می کند و کاج هوای نخل را در سر دارد.» و من عملا گریه کردم. الان هم داره جلد سه نارنیا، اسب و پسرک او رو میخونه و رسید به اون تیکه که "شستا" با دیدن علف خوردن اسبش "بری" با خودش میگه ایکاش من هم میتونستم مثل اون چِرا کنم.. و باران دقیقا گفت:«حق میگه. اگه میتونستیم چرا کنیم دیگه درس و مدرسه و کار لازم نبود اضلا!»

آیم سو فریکینگ پراود آف هرر!

 

.

 

اوضاع اصلا تو قلمروی شاهدخت بئاتریس خوب نیست. اصلا.

 

.

 

ضعف نشون ندادن. فعل.

به معنی: نوشتن یه طومار 18 خطی از pity party و پاک کردن کلش. چون وای، اگه پستش کنی مردم راجبت چی فکر می کنن@___@! وامصیبتا!

 

.

 

15 تیر:

اون میگه نرد بودنم رو دوست داره.

ولی میدونید، نه اینکه بگم دروغ میگه... ولی فکر کنم کل حقیقت رو هم نمیگه.

 

.

 

میخوام همه رو بلاک کنم و برم تو غار. همه کاراکترهای مجازی/حقیقی/تخیلی زندگیم.

فقط نمیتونم.

 

.

 

Asshole بودن به طرز دردناکی کار ساده ایه.

 

.

 

من انقدر عمیق تو کلوزت استعاری و لیترالی فرو رفتم که کم مونده برسم به نارنیا.

 

.

 

30 تیر:

فکر اینکه تو آرشیوم یه ماه کلا جا بیافته واقعا برای مغز obsessiveم وحشتناک بود، برای همین گفتم بیام این پست نصفه نیمه رو دستی به سر و روش بکشم.

این ماه به طرز عجیبی بد نبود. تازه خیلیم خوب بود. انقدر اتفاقای خوب و تعریف نکردنی و زندگی-تغییردهنده افتاد که فکر کنم برای کل سال بس باشه. زندگی درسی و اجتماعیم از این رو به اون رو شد، دچار دو تا فروپاشی جدید شدم، getting over some people کردم، باایمان و کافر شدم(به همین ترتیب)، یه تراز محشر قلمچی گرفتم، حتی بالاخره رفتم کلاس والیبال! شروع قدرتمندی بود کلا. الان هم منتظر تولدمم و اینکه مردم برام چیزهای به شدت به دردنخور و غیرکاربردی بخرن چون خدایان، من واقعا از بچه‌ی خوب بودن خسته شدم.

انگار از وقتی سعی می کنم کمتر بچه خوبی باشم بقیه هم بیشتر دوستم دارن، جالبه! مامان با همه مسخره بازی هام put up میکنه، دوستام میذارن هرچقدر دلم میخواد جوک های inappropriate بگم و کلمات انگلیسی استفاده کنم، با صدای بلند تو خونه آهنگای موزیکال و راک(از اون جیغ جیغوها) میخونم و خواهرم همراهی میکنه، یه نفر مدام بهم میگه چقدر بامزه و باهوشم، و هیچکس هنوز رو میزم اسپایدرلیلی نذاشته و بهم نگفته "خدایا، فقط خفه شو و خودت رو بکش! داری اکسیژن حروم میکنی!" 

به جای داستان هم رول مینویسم.

تازه کلاس تابستونی های پولیِ اختیاری-ولی-نه-چندانِ مدرسه رو هم نمیرم. in your face, capitalism!

 

البته بگم‌ها، امروز موقع ظرف شستن داشتم فکر می کردم این سبک زندگی تینیجریِ "لعنت به همه" در طولانی مدت و به طور افراطی، اصلا سالم و لذتبخش نیست. تعاذل ایجاد کنید و این حرفها. کار و تلاش و زندگی سنتی و مهربون بودن با همه یه حس آرامش بخش "منتال-هلث-فرندلی" داره که هیچی نداره.

ولی بازم، ~.تعادل.~

 

دیگه چی...

اوه جانوران شگفت انگیز3 رو دیدم! خطر اسپویل... افتضاح نبود. 

ولی آبروببر بود برای کل فرنچایز.

همچنان دلیل نمیشه قسمت های بعدش رو نخوام. بسه دیگه دوستان. به جز هیت دادن به رولینگ کارهای بهتری هست که میشه با زندگی کرد.

 

 

حرف دیگه‌ای ندارم حقیقتا.

هدفگذاری مرداد اینه که هفته ای یه پست جالب و غیرروزمره بذارم هرجور شده.

فعلا :)

 

 

+عنوان از  [Complicated Creation- Cloud Cult]:

 

I called up the moon for a little consultation
Yes, you know that I'm a happy man
But something in me is burning
I gotta push it, push it out, push it, push it out
So much frustration

باور کنید شانسی دنبال عنوان میگشتم اومد. اصلا فکر نمی کردم انقدر به اوضاع کنونی بخوره!

 

++ویرایش: تا وقتی دکمه ذخیره و انتشار رو نزدم نفهمیدم چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود. برای آدم ها و کامنت ها و نوشتن و همه چی. ولی خب با این نبود طولانی احتمالا اینجا بهم محل خاصی نذاره... هیهی.

1:La Nina Blanca

×Write about an apartment building demolished×

[no me digas adios - don't say goodby('till later)]

دانلود

 

«شنیدی میخوان اون آپارتمان زپرتی اونطرف خیابون رو خراب کنن؟»

پیرزن سرش را از روزنامه اش بیرون آورد و به پسر جوان نگاه کرد، ولی بلافاصله، وقتی برق هیجان را در چشم او دید، از اینکارش پشیمان شد. پسر که فهمیده بود توجه پیرزن را به دست آورده با اشتیاق ادامه داد:«همونی که ده سالی هست کسی توش زندگی نمیکنه. میدونم میدونی کدومه.. صبح تا شب جلوش میشینی و پیپ میکشی. خب میخوان خرابش کنن.»

پیرزن چند ثانیه ای به او خیره شد، ولی بعد با بی تفاوتی دوباره نگاهش را به روزنامه اش برگرداند، پسر به طور محسوسی ناامید شد. دوباره تلاش کرد:« میخوان به جاش یه مرکز تجاری کوچولو بزنن. برای کار و بار خوب نیست، نه؟»

پیرزن با دو انگشت پیپش را از دهانش بیرون آورد و گفت:«حقیقتشو بگم بچه، هیچ دخلی به من نداره. اتفاقا بدم نیس. تو مرکز تجاری که هیشکی سیگار برگ نمیفروشه، میفروشه؟ بالاخره مردمو باید اون ریه های کثیفشونو بیارن پیش من تا کثیفترش کنم. بزرگترین بدبختی اینه که تا دوباره ساختمونو بسازن سایه‌ی خوبمو از دست میدم.»

قبل از اینکه پسر چیز دیگری بگوید از سر جایش بلند شد. قدش به پسرک جوان دیلاق نمیرسید، ولی با چشم و موهای زنانه‌ی لاتینویش میتوانست به اندازه کافی تهدیدآمیز به نظر برسد:«حالا، تو به جز مزاحم من شدن کار دیگه ای نداری؟ صد بار دیگم بیای اینجا من به بچه ها نمیفروشم. دو سال دیگه بیا.»

پسر تته پته کنان گفت:«نه راستش... اونو که آره، وقتی هزار بار قبل بهم گفتی بالاخره فهمیدم. ولی.. یه کار دیگه داشتم. میخواستم... میدونی... اون دختره هست که جدیدا میاد اینجا خب؟ میخواستم...» ابروهای پیرزن ناگهان بالا رفت:«اوهو! پس قضیه اینه!» پسر سرخ شد، ولی پیرزن دیگر زیادی سرگرم شده بود که بخواهد دست بردارد:«خب بگو ببینم با ماریا چیکار داری؟ جمعه ها اینجا نمیاد.»

«میدونم!» سراسیمه دنبال چیزی توی جیب هایش گشت و کاغذی مرتب تاشده بیرون آورد:«فقط میخواستم... اینو بهش بدی؟»

پیرزن ناامید شد:«په! نامه؟ مگه بچه ای؟ پس درست فک کردم که نباید بهت دود بفروشم...»

پسر سریع گقت:«همین یه بار! بعدش شاید... یعنی اگه... بعدش خودم باهاش حرف میزنم! ولی اولش نشد... نتونستم...» پیرزن به تلاش مذبوحانه ی پسر نیشخند زد:«خب پسر. خودتو اذیت نکن. بهش میدمش، ولی فقط کار همین یه باره. فهمیدی؟»

پسر تند تند سر تکان داد. پیرزن نامه را روی میز گذاشت و گفت:«راستی پسر، گفتی از کجا قضیه ساختمونو شنیدی؟»

پسر تعجب کرد:«اونو؟ از پدرم. صاحب یه تیکه از زمینای اونجاست... نزدیک دو ساله که درگیر کاغذ بازیای مجوز بود.»

پیرزن با خود هومی کرد و به ساختمان خیره شد. از دور مثل لباس یک کولی که از گروهش جدا افتاده بود می ماند. سوراخ، کهنه و حتی با قسمت های سوخته. سیاهی اطراف یکی از پنجره های طبقه دوم نمیتوانست چیز جز از آتش سوزی باشد. خانه ای متروکه دیگر نمیشد به آن خانه گفت. جسدی افتاده در گوشه ای از محله‌ی سیلو. خانه با چشم های خالی و سیاه و خیره به جلو.

آهی کشید و سر تکان داد. ناگهان یادش افتاد پسر هنوز آنجا ایستاده و او را نگاه می کند. به او پرید:«به چی بر و بر خیره شدی بچه؟ کارتو که گفتی، برو سر کار و زندگیت.» پسر از جا جست. «آره آره رفتم. دمت گرم خاله ایسابلا!»

ایسابلا، جست و خیز کنان رفتنِ پسر را تماشا کرد. بعد به نامه پسر نگاهی انداخت. به پشتیش تکیه داد و بازش کرد. نیسخندی زد. همه اش حرفهای همیشگی بچه های آن سن و سال بود. ابراز عشق و محبت یا کلمات قلنبه سلمبه. احساسات صاف و ساده ولی خام. پسر آنقدری زرنگ بود که آدرس و تلفنش را هم بنویسد. ایسابلا کاغذ را با دقت توی جیبش گذاشت.

او آن روز مثل همیشه به کارهای هرروزه اش رسید. پیشخوان را تمیز کرد، برگ و دود فروخت، به خوشمزگی های فروشنده پرروی کناری لبخند نزد، با دمپایی توی سر پیت پیر که پیشش کلی طلب داشت کوبید، هوا که تاریک شد کرکره را پایین کشید.... و خلاصه، همان کارهای همیشگی.

آخر روز، به پشته‌ی صندلیش تکیه داد و پیپش را روشن کرد. نور کبریت لحظه ای روی کل مغازه تابید و حال و هوای عجیبی به آن داد.

مغازه ی ایسابلا به اندازه ای که مغازه های آن اطراف میتوانستند عادی باشند، عادی بود. پاکت های نقره ای سیگار کارخانه ای در کنار سیگاربرگ های دست ساز بزرگ قرار گرفته بودند. پشت سرش صلیب آویزان کرده بود، و جلوی در مدالیون آزتک پدربزرگش را. همه چیز عادی بود.

نوری اتاق را روشن کرد، که دیگر متعلق به کبریت ایسابلا نبود. سفید و محو بود. مرده بود. ایسابلا چشم هایش را از روی تسلیم بست، آهی کشید، ولی چیزی نگفت. نمیخواست چیزی بگوید. میتوانست چیزی نگوید....

ولی نگاه رویش زیاد سنگین بود. زیر لب غرید:«چی میخوای.»

چشمش را باز کرد و با دختر بچه‌ای رو به شد که بین زمین و آسمان معلق بود. پوست و لباس خواب رنگارنگ ولی محوش مثل ماه می درخشید. نه، کمرنگ تر از ماه واقعی. مثل ماهی مرده. لونا مورتا.

دختر به خشکی گفت:«تو هم سلام.» صدایش مثل آب از کنار گوش ایسابلا گذشت. 

ایسابلا گفت:«و خداخافظم به تو. دست از سرم بردار. من دیگه واسه دردسرای شما زیادی پیرم.» از سرجایش بلند شد و پشتش را به دختر کرد. دختر جلویش ظاهر شد و با عصبانیت گفت:«اگه تو نه، پس کی؟ باید جلوشو بگیری. باید جلوشونو بگیری!»

ایسابلا از کوره در رفت:«باید؟ هاه، باید! ببینم کی میخواد مجبورم کنه. برو پی کارت.» لخ لخ کنان سمت در پشتی رفت. دختر دنبالش نیامد. چه بهتر. از وقت خواب این پیرزن گذشته بود.

×××

ایسابلا خواست یکبار در زندگیش خوش بین باشد که بیخیالش شده اند. مشخص بود که اشتباه می کرد.

وقتی کرکره را انداخت و برگشت، او را روی صندلیش دید. دست به سینه نشسته بود، با چشم های بچگانه و ریزش اخم کرده بود. موهای بافته اش با حالتی عصبانی از دو طرف سرش بیرون زده بودند.

ایسابلا طرف دیگر را نگاه کرد. قفسه های قلیان عربی خاک گرفته خیلی مهم تر بودند.

دختر گفت:«میدونی که آخرش مشکل تو میشه دیگه نه؟ وقتی ساختمونو خراب کنن و همه‌ی اون روحای سرگردون بریزن بیرون... معلوم نیست چه تاثیری رو بقیه‌ی زنده ها میذارن، ولی فرقش اینه که بقیه نمیتونن اونا رو ببینن و بشنون.» 

ایسابلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جواب داد:«فرق خاصی با الان نمیکنه. خدا میدونه این محله تیمارستان روحای این کشوره.» 

دختر داد زد:«این به خاطر اینه که تو رفتی! وقتی تو بودی اینطور نبود یادت نیست؟ همه چی آروم بود... همه چی... همه چی...» 

ساکت شد. ایسابلا برنگشت. امیدوارانه فکر کرد شاید دیگر رفته باشد، ولی احتمالش کم بود. او اگر میخواست میتوانست مثل یک روح -هاه!- ساکت باشد.

دستی سرد از شانه اش رد شد. سرد، مثل چشمه ای که قبل از لوله کشی از آن آب می کشیدند.:«ایسا، لطفا.» ایسابلا از جا پرید و نگاهش کرد. رافائل لب پایینش را مثل بچه ای عصبی می گزید. چیزی درون ایسابلا تکان خورد.

گفت:«فقط برای یه مدت... عقبش بنداز. تا وقتی یه جا براشون پیدا کنیم.»

ایسابلا اخم کرد:«کنید؟ تو و کی؟»

رافائل جواب نداد. نفس ایسابلا در سینه اش گیر کرد:«یکی جدید؟» رافائل نگاهش را دزدید. ایسابلا خندید:«باورم نمیشه، یه بیچاره ی جدید؟ اون دیگه کیه؟ چرا به همون نمیگی یه کاری برات بکنه!؟»

رافائل داد زد:«اون هنوز بچه است!» مکثی کرد، با نگرانی به او خیره شد:«ایسا خواهش می کنم. اون نمیتونه اینکارو بکنه. اون... بچه‌ی خوبیه.»

ایسابلا نگاهش کرد. یادش نمی آمد هیچوقت رافائل را اینطور دیده باشد. یا وقتی درباره ی... ایسا حرف میزد او را اینطور دیده باشد. رافائلی با چشم های پر اضطراب و دودل، محتاط و نگران. عجیب بود.

به نرمی گفت:«پس باید بچه ی خیلی خوبی باشه.» سرش را برگرداند تا رافائل چهره اش را نبیند.

بعد از دقیقه ای سکوت، بالاخره گفت:«خیلی خب.»

لعنت. میتوانست لبخند رافائل را حس کند. مطمئن بود از همان اول هم می دانسته نتیجه ی این بحث چه میشود. «ولی دو تا شرط داره. اول، دیگه سراغ من نیا. من دیگه بازنشسته ام.» 

«قبو...»

«و دوم.» وسط حرفش پرید:«من دیگه ایسا نیستم. اینو یادت باشه.»

سکوت. «باشه. قبوله.»

چند ثانیه بعد، او بالاخره رفته بود.

ایسابلا دست در جیبش کرد و نامه پسرک را در آورد. درحالیکه به آدرس پسر نگاه می کرد زیر لب گفت:«کاغذبازی هزارسال طول کشید، هان؟»

با خود فکر کرد اگر اتفاقی برای پدرش بیافتد، کاغذبازی چقدر دیگر طول می کشد.

×××

ایسابلا پیر بود، آنقدر پیر که دیگر به بچگیش فکر نکند، ولی نه آنقدر پیر که زمانی دختربچه نبوده باشد. آن هم چه دختر بچه ای. دختر عجیب تیره پوستی که بعضی وقتها با هوا حرف میزد و چیزهای عجیب می گفت. فهمیدن پایان این داستان، و اینکه مردم درباره اش چه فکری می کردند ساده است.

پدربزرگش تنها عضو خانواده اش بود. برای او مهم نبود. او دقیقا آنقدری خرافاتی بود که حرفش را باور کند، و آنقدری خرافاتی نبود که نترسد. برعکس اکثریت مردمِ آن زمان، زنده ها برای او واقعی تر و قوی تر از روح ها بودند. مرده ها کارشان مرده بودن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آمد.

رافائل اولینی نبود که ایسابلا دید، ولی اولینی بود که آنقدر حوصله داشت که خودش را با "ویزوار ده لا مورته‌"ی فسقلی ای درگیر کند. البته، خودش هم چندان بزرگ نبود. یا... حداقل اینطور به نظر نمی آمد.

اولش برای ایسابلا خوب شروع شد. رافائل چیزهای مخلفی به او می داد. توجه، قصه، بازی، دعواهای کودکانه، حس عادی بودن. هرچیزی که بچه ای به سن او لازم داشت. 

تا اینکه کم کم وقت بازپرداخت شد. فریاد روح نفرین شده ای وسط خیابان؟ «ایسا، باید خواسته اشو عملی کنیم تا آروم بشه!» دلتنگی روح ماتم زده ی پشت مدرسه؟ «ایسا فقط تو میتونی زنشو بکشونی اونجا تا دوباره ببینتش!»

ایسا... ایسا... ایسا....

برای ایسا مهم نبود. هرکاری می کرد تا رافائل را نگه دارد. دادن و گرفتن، این معامله ی آنها بود. 

بعد... بعد او را دید. بوی گل و زردچوبه میداد و مثل آفتاب گرم بود. عاشق او شد. خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال بود. خوشحال ترین زن دنیا بود.

و بعد او مرد، و ایسا دیگر او را ندید. 

سالها دیدن رفتگان دیگران، سالها سردرد گرفتن در مراسم خاکسپاری، سالها تنهایی، و حالا نمی توانست کسی که بیش از همه ی دنیا... همه ی مرده و زنده ها دوست داشت را ببیند. 

نفرین ویزوار. این اسمی بود که رافائل برایش گذاشته بود. اسمی که ایسا برایش گذاشت انقدر مودبانه نبود.

ایسا دیگر کاری با مرده ها نداشت. مرده ها کارشان مردن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. هیچ ربطی نباید بین این دو باشد.

وقتی این را به رافائل گفت، رافائل فریاد زد، جیغ زد، سر و صدا به راه انداخت، ولی ایسابلا به او نگاه نکرد. دیگر نه. آنقدر به او نگاه نکرد، آنقدر به حرفش گوش نکرد... که دیگر او را ندید.

تا حالا.

و این آخرین بار بود. 

×××

ایسابلا توی خیابان های محله قدم می زد. هوا تقریبا تاریک شده بود.

معمولا درد پایش اجازه نمیداد زیاد از مغازه اش دور شود، در بهترین حالت تا خواربارفروشی، ولی بعضی وقتها اطراف سیِلو گشتی میزد. این بعضی وقتها آنقدر از هم فاصله داشتند، که هر بار حس می کرد به خیابان جدیدی پا گذاشته. مثلا این پارک... لعنت. این پارک کی آنجا سبز شده بود.

ایسابلا ایستاد. بازی بچه های وحشی، و از آن بدتر سر و صدایشان چیزی نبود که باعث لذت خودش و گوشهایش شوند، ولی صحنه ای که می دید ارزشش را داشت.

پسربچه ای با یک دندان شیری افتاده اینطرف و آنطرف میدوید، و هواپیمای اسباب بازیش را در هوا تکان میداد. رافائل اطرافش پرواز می کرد و میخندید. نه لبخندی کوچک و سرگرم شده. خنده. خنده ای کامل و پر از لذت.

وقتی نگاه رافائل به او افتاد، خنده اش مجو شد. چیزی به ویزوار کوچولوی جدید گفت، که باعث شد به سمت دیگر نگاه کند و با اشتیاق آن سمت بدود. رافائل از قرصت استفاده کرد و سمت ایسابلا آمد.

گفت:«فکر کردم گفتی دیگه سراغت نیام. چطور خودت اومدی سراغم؟» ایسابلا فکر کرد حالت چهره اش بیشتر به بچه ای لوس میخورد، تا روحی چند صدساله. 

به سوالش بی توجهی کردو گفت:«تموم شد. همین.» 

رافائل سر تکان داد. به نظر می آمد نمیخواهد بپرسد، ولی دست آخر کنجکاویش بر غرور غلبه کرد:«چیکار کردی؟» 

ایسابلا شانه بالا انداخت:«کاغذبازیای اداری یه نفرو سوزوندم.» با تمام وجود از تعجب و گیجی رافائل لذت برد.

 پرسید:«دستت چی شده؟»

ایسابلا با انگشت دیگرش قطره خون روی شستش را پاک کرد. سریع گفت:«گیر کرد به لبه صندلی.» از اینکه حتی جوابش را داده بود تعجب کرد. انگار به جای 77 سال، هنوز هم ده سالش بود. 

رافائل با اخم هومی کرد، انگار میخواست برای حواسپرتی سرزنشش کند. پس او هم حس می کرد ایسابلا هنوز ده سالش است.

گفت:«پس، این خداحافظیه.»

سوال نبود، ولی ایسابلا سر تکان داد:«این خداحافظیه.» خوب رافائل را نگاه کرد. موی وز و چهره‌ی تیره اما روشنش را از نظر گذراند. لباسهایش، لباس خواب بلند با آستین های گشادی که در بیش از نیم قرن تغییر نکرده بود را از نظر گذراند.

بالاخره عزمش را جزم کرد و پرسید:«چرا؟ چرا این همه وقت اینکارها رو میکردی؟ به روح ها کمک میکنی؟» مکثی کرد:«تو کی هستی؟»

و رافائل... رافائل لبخند زد. لبخندش مثل یک روح ترسناک بود، مثل یک روح غمگین بود، مثل یک روح پیر و مثل یک روح کوچک بود. 

«یه زمان بهم میگفتن «نینا بلانکا». من مادر همه‌ ام، مادربزرگ همه ام، خواهر همه‌ام.» لبخندش بزرگتر شد. غم و ترس و مهربانی‌اش همه‌ی دنیا را پر کرد. وجود ایسابلا را در آغوش گرفت. «من مراقب همه ام، ایسابلا. حتی تو. حتی اگه نخوای.»

آغوش او مثل چشمه ای سرد بود. نه خیلی لذت بخش، نه خیلی دردناک، سرد و جاری، و احساس آن حتی تا مدت ها بعد از محو شدن رافائل برای همیشه، توی استخوان های ایسابلا باقی ماند.

×××

رافائل آخرین روحی نبود که ایسابلا قرار بود ببیند، ولی احتمالا آخرینی بود که حوصله کرد خودش را با ویزوار پیری مثل او درگیر کند.

البته که دیگر اهمیتی نداشت. ایسابلا حالا یک آینده بیشتر پیش رویش، یک گذشته کمتر پشت سرش، و یک نامه در جیبش داشت که باید به مقصد می‌رسید.

هرچه باشد دست آخر، مرده ها کارشان مرده بودن است، زنده ها کارشان زندگی کردن، و از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آید.

 

 

 

visior de la muerte: بیننده‌ی مرگ

Cielo: بهشت

La Nina Blanca: دختر سفید

luna muerta: ماه مرده

Isabelal: ایسابلا(میدونم احتمالا تو فارسی میگن "ایزا" به جای "ایسا"، ولی اینجا به نظرم ایسا خوش آهنگتر اومد)


 

صدای ضعیف کلمات(3)

چیزی که باعث میشه خیلی با آپولو همذات پنداری کنم اینه که می فهمم چه حسی داره که با کله پرت بشی تو دنیای فانی ها و همه قدرتهاتو از دست بدی، و بعدش برای coping mechanism و تحمل کردن اوضاع به سرودن هایکوهای بد روی بیاری!

آره دیگه خلاصه...

They say three is the charm. 

let's see how right they are :)

!I've got scars from tomorrow- or was it yesterday? hmm, I have no idea

راجب اون نصف روز صد در صد خالی... خب، زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم رسید. 

بریم برای کار موردعلاقه‌ی همه: لیست درست کردن.

Out of context

سلام.
اینکه یه مدت خیلی طولانی اینجا چیزی ننوشتم انقدر بدیهیه که گفتنش مسخره به نظر میاد. ولی باور کنید، دلیلش این نبوده که چیزی برای گفتن نداشتم. بیشتر چون انقدر چیزی ننوشتم که هرچی میخوام بنویسم out of context به نظر میاد.
حتی الان نمیدونم از کجای این یه ماه و نیمِ پر از لحظه و اتفاق و فرآیند شروع کنم. گفتن از مدرسه تا المپیاد تا کتاب ها، از آهنگ‌ها تا حرکت‌ها تا... تا کلی جای دیگه. راستش فکر کنم این کار یه نصف روز صد در صد خالی میخواد که به این زودی قرار نیست برسه.
پس فقط اومدم اینجا که از صمیم قلب و با بهترین کلمه‌هایی که میتونم، ازتون خواهش کنم برای هلن پراسپرویِ فردا، ۲۰ اردیبهشت دعا کنید.
جبران می کنم. ممنونم.:)

    گریزی در نور~قسمت سوم

    از وقتی دوباره درست حسابی کتاب میخونم، میزان هورمون نوستالژین داره تو بدنم بیشتر و بیشتر میشه. بیشتر از هروقت، یاد بچگی‌هام می‌افتم که هشت تا کتاب از کتابخونه میگرفتم و میچیدمشون رو هم و یکی یکی از بالا شروع می کردم به خوندن. 

    اصلا دلم نمیخواد این حس تموم بشه. این حس.. این کتاب‌هایی که منو از در پشتی سخت‌ترین روزهای زندگیم، حداقل برای یه بچه ابتدایی، فراری میدادن، نمیخوام مثل فامیل های دوری باشن که فقط سالی یه بار یادشون میافتم. چون من بیشتر از اینها به کتابها بدهکارم. به اندازه‌ای که شخصیت اصلی قهرمان، به پیرِ فرزانه‌ی داستانش بدهکاره به کتابها بدهکارم. کتابها بودن که ذهن منو به بالای این نیم پله ای که الان روش وایسادم رسوندن، و این بدهی‌ای رو ایجاد میکنه که شاید هیچوقت نشه تا آخر پرداختش کرد.

    بعد تعطیلات که مدارس کامل حضوری بشن احتمالا دیگه وقت همچین حرکات انتحاری‌ای رو نداشته باشم، ولی چیزی که دارم راه‌های طولانی تا مدرسه و همراهان نه چندان دل‌انگیزه. شاید این‌ها باعث بشن بتونم... فرار کنم. بیشتر فرار کنم. نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

    گریزی در نور~قسمت دوم

    من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".

    آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.

    به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان درباره‌ی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.

    میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همه‌ی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.

    خواستن توانستن است اصلا!

    ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۳۲ ۳۳ ۳۴
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan