A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

خب. از کجا شروع کنم.

نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

 

در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

 

حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

گم شود.

کاش گم شود، بوسه هایم بین موهایت. روی پلک هایت، روی گونه ات. دستم در دستت، روحم در آغوشت. اشک هایم کاش گم شود توی لبخندت، سکوتم در صدایت. فریادهایم در ترانه‌هایت. نگاهم در رقصیدنت. ترسم در شجاعتت.

کاش من گم شود در تو.

کاش همه، فاصله ها را گم کنند. خیابان ها، آسفالت ها را گم کنند. کشورها مرزها را گم کنند. کلمه ها گم شوند. فقط جمله ها بمانند. کاش‌ گم شود نیاز به مرتب کردن و گفتن، خودمان پیدا کنیم آن زبانی را که باید.

کاش یکی بشویم. دنیا گم و گور شود و تو باشی و من باشم. اصلا دنیا گم کند ما را. همه‌ی چشم‌ها بسته باشند، همه‌ی گوش ها ناشنوا. فقط خودمان پیدا کنیم خودمان را. دیگر هیچکس نفهمد کدام من است و کدام تو، گویی هیچوقت نه من بوده و نه تو.

کاش من گم شود در تو.

18/10/1398

به وقت ۶:۱۹ دقیقه.

 

برای شما که رفتید و قاتلتان بعد از سه سال ناشناس است و مجازات نشد.

 

برای شما که کسانی را دوست داشتید و توسط کسانی دوست داشته می‌شدید.

 

برای شما که آرزو، گذشته و آینده داشتید.

 

برای شما که سه روز انکارتان کردند.

 

برای شما که هر شب اسم‌هایتان را می‌خوانم

 

که نبخشم.

 

که فراموش نکنم.

 

وگرنه نفر بعدی خود منم.

    Shameless

    من فوتبالی نیستم. فقط لازمه افکارم رو برای خودم اینجا بذارم.

    زمان جام جهانی به خودم قول دادم احساساتم رو بکشم. که به حال کسایی که به خودشون رحم نمیکنن رحم نکنم. نه اینکه این رحم و دلسوزی داشتن و نداشتن من فرقی به حال اون بازیکن رندوم داشته باشه. برای خودم فرق داره.

    اگه الان به کسی که لیاقتش رو نداره دلسوزی می کردم، بقیه عمرم هم همین میشد. تا ابد محکوم می‌شدم به دلسوزی کردن و سرزنش نکردن.

    تا اون لحظه‌ی آخر بی حس موندم. لحظه ای که اون بازیکن گریه کرد، و بازیکن آمریکایی خواست بهش دلداری بده. اون لحظه احساسات همه هجوم آوردن و نمی‌تونم توضیحش بدم.

    قبلش دقیقا به خاطر این دلسوزی نمیکردم چون کسی که به خودش رحم نکنه، لیاقت دلسوزی نداره. بعدش دلسوزی کردم چون دقیقا کسی که به خودش رحم نکنه، لایق ترین آدم برای دلسوزیه.

    مستقیم بعدش قرارداد با این آقای مربی پرشکست تمدید شد. من فوتبالی نیستم، ولی انقدر فساد تو این عمر کوتاهم دیدم که بتونم رانت‌خواری رو تشخیص بدم.

    و باز دلسوزی کردم. چون فکر کن به حال خودت رحم نکنی، آبروت جلوی یه کشور نه، نصف یه کشور رو فدا کنی، واسه اینکه از سیستمی دفاع کنی که قراره پول مالیاتت رو خرج کنه برای مربی‌ای که یه بار بردتت سمت شکست و قراره دوباره ببرتت همون وری‌. سیستمی که همه‌ی اینکار ها رو میکنه فقط واسه اینکه خودشم این وسط یه لقمه از این سفره‌ی چرب و نرم بخوره.

    چی از این غمناک‌تره؟

    چه از روی اجبار، چه از روی علاقه، کسی که خودش برای بهتر نشدن اوضاع خودش تلاش نکنه، حرکتی نکنه، انگار برای شکست خوردن خودش تلاش کرده.

     

    حالا فکر کن یه بازیکن انگلیسی باشی و واسه یه تیم خارجی رندوم و متوسط داری بازی می‌کنی، یه اکانت اینستاگرام داری که توش برند لباس ورزشیت رو تبلیغ میکنی و خب زندگیت اینه. از همین راه می‌چرخه.

    فکر کن اون تیم رندوم، تیم این کشوره. بعد یه سال بالاخره میگی enough is enough.

    بهت حسودیم میشه. چون خونه‌ای برای برگشتن بهش داری.

    It'S JuSt a PhAsE"

    تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم. 

    یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."

    ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.

    یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.

    آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بی‌ماسک بریم تو خیابون‌.

    الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم. 

    آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."

    دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.

     

     

    تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش می‌ترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچه‌شون نباشه، اینه که بگن "It's just  a pahse. You're gonna grow out of it soon." 

    یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."

    ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟

    انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دوره‌ی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.

    من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟

    What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?

    Yeah, me neither.

     

    اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانواده‌ی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.

    ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟ 

     

     

    یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همه‌ش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.

    "این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همه‌ش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسه‌مون. صدای تیر تو گوشمون. 

    غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زده‌‌ی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانه‌ی سیاهِ نفتی.

    اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!

    آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربه‌ها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟

    اینها همه دروغه. 

     

    من همونیم که دوسال پیش همین‌موقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودک‌سربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.

    اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.

    الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلی‌ایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آینده‌م ثبت میکنم.

    اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دوره‌ای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.

    الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.


    پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated. 

     

    پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:

     

    The Schuyler Sisters

     

    I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine

    So men say that I'm intense or I'm insane

    ~ You want a revolution? I want a revelation~

    So listen to my declaration

     

    "We hold these truths to be self-evident

    That all men are created equal"

    And when I meet Thomas Jefferson 

    I'ma compel him to include women in the sequel

     

    Look around, look around

    At how lucky we are to be alive right now

    Look around, look around

    At how lucky we are to be alive right now

     History is happening in Manhattan Tehran

    And we just happen to be in the  greatest city in the world

    In the greatest city in the world!

    In your arms, I savour the last beam of sunlight

    هروقت بعد از مدرسه تو سرویس نشستم و میخوام مقنعه‌م رو بکشم پایین، تردید میکنم. با خودم میگم بودنش اونقدر هم آزار دهنده نیست. یا اینکه... الان دراوردنش جلوی راننده و همسرویسی ها عجیب و کرینجه. بهونه میارم که تازه موهامم نامرتبه.

    ولی وقتی بالاخره عزمم رو جزم میکنم و درش میارم، وقتی باد توی موهام میپیچه و سرم نفس می کشه خیلی چیزها رو میفهمم.

    می فهمم نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که از اول نداشتیش. 

    می فهمم تا وقتی امتحان نکنی، نمیفهمی چه چیزهای ساده ای رو میتونستی داشته باشی ولی ترسیدی. از حرف بقیه، که نه بهشون ربطی نداره نه جدا براشون مهمه.

    ولی فقط یک نفس هوای خنک، فقط همین یه چیز کافیه که به طرز خطرناکی به همه چیز امیدوار بشی. اونوقت دیگه نمیتونی به کسی که قبلا بودی برگردی. چون احساسش کردی.

     

     

    وقتی دوباره این حرفها رو میخونم فکر میکنم حس و حال این پست باید بچگانه باشه. شاید چون ما دقیقا بچه ایم. بچه هایی که تازه دارن یاد میگیرن چه ارزشی دارن. بچه‌هایی که دارن چیزهایی رو تجربه میکن که باید خیلی زودتر میکردن. حس یه کودک نوپا رو دارم که با حیرت به بارونِ تازه دست میزنه، یا برای اولین بار طرح یک برگ خشکیده رو تماشا می‌کنه.

    و عاشقشم.

     

    پ.ن: مطمئن بودم میخوام عنوان پست رو از اینجا انتخاب کنم، ولی انتخاب واقعا سخت بود. شما فکر کنید کلش تو عنوانه.

    Ao3، سایتی که ازش فن فیکشن میخونم منبعی نامحدود از سرندیپیتی هاست. هروقت فکر میکنم دیگه غافلگیر نمیشم، باز غافلگیرم میکنه. فکر کنید دارید فن فیک سولآنجلو پرسی جکسون میخونید، و با یه نویسنده‌ی هنگ کونگر رو به رو میشید که تو پروفایلش از شعر چینی و انگلیسی داره، تا فن فیکشن پرسی جکسون تو دنیای موازی اعتراضی:)

    شاید راجع به قضیه اعتراضات هنگ کنگ شنیده باشید... شاید یه روز بیشتر راجع بهش نوشتم چون منابع فارسی ازش کم هست. ولی اون گوشه یه مقاله‌ی انگلیسی پیوند کردم که اگه خواستید سر بزنید. اون فن فیک ذکر شده رو هم همونجا لینک کردم. چون یه پارته و داستانش تقریبا original هه شاید برای پرسی جکسون نخونده‌ها هم جالب باشه.

     

    پ.ن۲: موضوع این پست‌ها دیگه سیاهچاله نیست. چون به قول شاعر چینی، گو چنگ:

    ~The dark night gives me eyes made of darkness

    Yet I use them to seek light~

    To Believe or Not To Believe

    song: This is gonna hurt

    Listen up, listen up
    There's a devil in the church
    Got a bullet in the chamber
    And this is gonna hurt


     

    پیش نوشت: چون بهم گفته شده خیلی انگلیسی مینویسم و مردم متوجه نمیشن، لغت نامه براتون تدارک دیدیم. البته این دلیل نمیشه که از انگلیسی نوشتن خودم ناراحت باشم یا بخوام اصلاحش کنم، چون نیاز به اصلاح نداره. just wanted to say.

     

    Moral: اخلاقی

    Believer: کسی که اعتقاد دارد. اگه دوست دارید اینجوری ترجمه اش کنید، مومن.

    Setting، ستینگ: دنیا یا محلی که داستانی توش اتفاق می افته.

    Star Student: دانش آموز نمونه

    Safe and sound: امن

    What goes on internet stays on internet: چیزی که وارد اینترنت میشه، تو اینترنت میمونه.


     

    قبلا یه پستی تو ردیت راجع به انیمه Teen Romantic Comedy می‌خوندم، یه جاش می گفت داستان اینجور انیمه ها اینه که "چطور تو مدرسه بهترین جا برای یاد گرفتنه چون میتونی گند بزنی بدون اینکه اشتباهاتت غیرقابل برگشت باشن، ولی تو زندگی واقعی همچین لاکچری‌ای رو نداری."

    این قضیه شاید زیاد تو این لحظه و این روز برای ما صادق نباشه، چون اشتباهات، یه حرف اشتباه یا یه حرکت نسنجیده میتونه تا ابد زندگیتو ویران کنه. ولی به طور کلی درسته.

    مدرسه یه شبیه ساز ضعیف‌شده و فلافی از دنیای واقعیه. مثل یه واکسن، یه میکروب ضعیف شده، که میخواد برای نسخه اصلی آماده‌ات کنه. وقتی انیمه‌های دارکِ دبیرستانی مثل کلاس نخبگان یا همین تین رومنتیک کمدی رو میبینم، می فهمم که مدرسه، جو ترسناکش، انتظارات بی پایانش، چشم هایی که همیشه نگاهت میکنن و آدم های غیرقابل اعتمادی که هر لحظه ممکنه از "دوست" به "دشمن" تغییر کاربری بدن، همه و همه غیرمستقیم میخواد بهت یاد بده تو دنیای واقعی چطور ضربه نبینی. 

    ولی برای خیلی افراد این آموزش زیرجلکی کافی نیست. اصلا کافی نیست.

    چیزهای خیلی زیادی رو خیلی زود به بچه ها تو مدرسه یاد میدن. چیزهایی هست که لازم نیست نیست یاد بدن، چیزهایی هست که نباید یاد بدن. مثال؟ دروغ گفتن. یا به طور دقیقتر، چیزی که بقیه میخوان بهشون تحویل دادن.

    هیولاشناس خیلی خوب اینو گفته:

    - به نظرت همین تعداده؟ 25 الی 30 تا؟ بر اساس مشاهدات خودت.

    به نظر من 130 تا عدد دقیقتری به نظر میرسید، اما جواب دادم:"بله قربان. به نظرم 25 تا درسته."

    چرند نگو!" دکتر دست آزادش را روی میز کوبید:"هرگز اون چیزی که فکر می کنی دوست دارم بشنوم به من تحویل نده ویل هنری، هرگز! اگه تصمیم بگیری مثل طوطی رفتار کنی که نمیتونم روت حساب کنم. این یه عادت نفرت انگیزه که فقط هم مختص بچه ها نیست."

    این بحث مفصله که مدرسه به طور خلاصه فقط ازت میپرسه:"خب تو این تصویر چی میبینید؟" و ازت میخواد که بگی:"شگفتی آفرینش" یا امثالهم. بهش نمی پردازیم.

    چیزی که میخوام راجع بهش حرف بزنم اینه که.. یه چیز ضروری هست که خیلی طول میکشه بچه ها یاد بگیرن. گاهی بدون اینکه یاد بگیرن دیپلم میگیرن و می‌افتن تو زندگی وحشتناک واقعی، جاییکه نتیجع گرفتیم اشتباه برابره با نابودی.

    اونم اعتماد نکردنه. 

    هیچوقت تو مدرسه رک و راست به بچه ها نمیگن سخت‌تر اعتماد کنید. باور کنید، من یه star student ِ هرمیون گرنجر-مآبم، درس های کلاس پنجمم رو هنوز یادمه. اگه می گفتن یادم میموند.

    اینطوریه که بچه ها رو مجبور میکنن با آزمون و خطا، با کلی درد و اشتباه یاد بگیرن نباید همیشه به غریبه ها اعتماد کنن. نباید به آشناها اعتماد کنن. نباید به دوست ها اعتماد کنن. باعث میشه همه‌ش فکر کنن اتفاقاتی که براشون افتاده تقصیر منه؟ مشکل از منه؟ من یه آدم ضعیف/بی عرضه/ساده/هرزه ام که میذارم همه ازم سواستفاده کنن؟ (صادق باشید، کی تا حالا راجع به خودش نگفته "من خیلی ساده ام، زود اعتماد میکنم"؟)

    الان اوضاع بهتر شده. چرا؟ چون خانواده مسئولیت یاد دادن درس مهم "اعتماد نکردن" رو به عهده گرفته. بچه ها خیلی زود با داستان "اون عموت که همه پولشو توی بورس به باد داد" و "اون پسرخاله‌ی مادرت که گول فلان کلاهبردار رو خورد" و "این لیلاخانم همسایه که زود عاشق شد و جوونیش رو پای شوهر مریض پارانوییدش گذاشت"، به جای داستان های کلاسیکی مثل شنگول و منگول و حبه انگور، یا شنل قرمزی رو به رو میشن. فرقش اینه که تو ستینگ این داستانها آخرش نمیتونی بری گرگه رو کتک بزنی که قربانی ها رو بالا بیاره. چون گرگ یا فرار کرده، یا خیلی خیلی قوی تر از توئه.

    الان اوضاع بهتر شده، چون هر خانواده ای که برای بچه‌‌ش ارزش قائل باشه بهش میگه دخترم، پسرم، فرزندم، به آدمایی که خیلی آدم حسابی به نظر میان اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن.

    قبلا اوضاع بهتر نبود. پدر و مادرهای ما؟ تو محیط بسته و Safe and soundی بزرگ شدن که به قول خاطرات خودشون "کل کوچه هم رو میشناختن" و "همه به هم اعتماد داشتن. انقدر زمونه کثیف نبود"

    برای همین عادت ندارن به زشتی های دنیا. شاید اون زمان هم انقدر پاک و معصوم نبوده اوضاع، ولی پدر و مادرهای ما که کارشون بازی تو کوچه و شبکه دو بوده که این رو نمیدونن. اونها که مثل ما به اخبار کثیف شبانه روزی از ده تا منبع دسترسی نداشتن. هیچکس بهشون یاد نداد که "مرد قولش قوله" بی معنیه. کدوم مرد آقا، کدوم مرد؟ هیچکس نگفت "قسم حضرت عباس" وقتی پای میلیارد تومان وسط باشه مفتم نمی ارزه. هیچکس نگفت.

    شاید برای اینه که الان ما به believer ها بدبینیم. چون believer ها، همیشه ریاکارترین ها بودن. همیشه بیشترین ضربه رو به آدم های عادی و تا حد امکان شریف زدن. چون دست believerها برای دروغ گفتن، ماله کشیدن و مغلطه کردن تو جامعه‌ی ما همیشه بازتر بوده. چون جامعه ما همیشه طرف believer بوده.

    به شخصه همیشه با این سوال رو به رو بودم که به یه آدم moral بیشتر اعتماد کنیم یا یه believer؟ جواب اینه که، هیچکدوم. چون آدم آدمه. ولی حداقل... خودمون میتونیم not-believer باشیم. چرا؟ چون امنتره.

    هردوی این دو جور آدم میتونن وقتی وقتش رسید و منفعتشون از وجدانشون قویتر بود شما رو دور بزنن. ولی اگه یه آدم moral باشید و با یه believer سر کار داشته باشید. قسم حضرت عباسش رو باور نمی‌کنید، و اگه یه آدم moral باشید و با یه آدم moral سر کار داشته باشید، "قسم حضرت عباس"ی نمیشنوید.

    احتمالا خیلی ها میخوان بیان بگن که وای یا مصیبتا خب اینجوری که جامعه میشه پر بی اعتمادی!

    جواب من اینه که جامعه الان پر بی اعتمادی "هست"، ولی یه بی اعتمادیِ ایجاد شده در دو مرحله‌.

    به من بگید، اگه همه بی اعتماد باشن و ضربه نخورن بهتره، یا اعتماد کنن، ضربه بخورن، و بعد بی اعتماد بشن؟ کدوم یک از این جوامع از نظر روحی، اقتصادی، دینی(اجتماعی) و قضایی سالم تره؟ تو کدوم آمار جرائم کمتره؟

    جواب زیادی واضحه که بخواد گفته بشه.

     

     

     

    تو این روزها، بهترین توصیفی که از حال و روزم دارم اینه که... میترسم.

    تو مدرسه میترسم. از دوستهام میترسم. برای دوستهام میترسم.

    از بیان میترسم. از حرف زدن، از نوشتن چیزی روی فضای ابری یا اینترنت وحشت دارم چون what goes on internet stays on internet، برای همین چیزهای مهمتر رو روی کاغذ مینویسم و بعضی وقتها معدومش می کنم. وقتی صدای زنگ در رو میشنوم دلم هُری می ریزه. وقتی خواهرم از پشت پنجره میگه"میگم یکی رو دارن میکنن تو صندوق عقب ماشین" و پدرم سرم داد میزنه که نرم حداقل پلاک رو بردارم، به جای حرکت کردن فقط خشکم میزنه.

    ترس از آینده هم که چیز جدیدی نیست.

    ولی خشمگین هم هستم. پر از خشمم، اما نمیتونم حمله کنم. چون قوی ترن. چون قوی ترید. فقط میتونم از خودم و کسایی که دوستشون دارم دفاع کنم. فقط میتونم سپر بدم دستشون، وقتی دارن تند میرن جلوشون رو بگیرم. وقتی دارن با آدم اشتباهی بحث می کنن بکشمشون کنار. وقتی دارن "باور" میکنن که فلانی ممکن نیست اووونقدر هم آدم پستی باشه. وقتی دارن "باور" می کنن این معلمه طبق گفته خودش "با هیچکس دشمنی نداره" و "انتقاداتمون رو به خودش بگیم".

    خیلی از کسایی که دوست دارم حتی به کمک من احتیاج ندارن. راستش، خودم بیشتر از خیلی ها افسار و سپر نیاز دارم. و 48 ساعت زمان در روز. انقدری که بتونم از زندگی خودم عقب نیافتم، ولی از زندگی "خودمون" هم عقب نیافتم.

    خلاصه اینکه. اوضاع داره به فنا میره و پایان دنیای لعنتیه. همه جا خطرناکه، همه جا ترسناکه. با اینکه به قول دکتر "ترس بزرگترین دشمن ماست"، حقیقتش اینه که بزرگترین دوست ما هم هست. دقیقا به یک اندازه. 

    پس بترسید. پس نترسید. مراقب باشید. به believerها اعتماد نکنید. به آدم ها اعتماد نکنید. به آدم های نادان اعتماد نکنید. چشمهاتون رو باز کنید.

    مراقب خودتون باشید. 

    I Must Not Tell Lies

     

    دانلود ویدیو

    Umbridge: No let me make this quite plain. You have been told that a certain Dark Wizard is at large once again. This...is...a ...lie!
    Harry: It's not a lie, I saw him! I fought him!
    Umbridge: Detention, Mr. Potter!
    Harry: So according to you Cedric Diggory dropped dead of his own accord?
    Umbridge: Cedric Diggory's death was a tragic accident.
    Harry: It was murder. Voldemort killed him. You must know this--
    UmbridgeEnough! Enough.

    -Harry Potter and the Order of Phoenix-

    ریشه‌ها - بانوی ارتوپد شگفت انگیز

    "آدم‌ها درخت نیستند که ریشه داشته باشند." گفت.

    "مگر زمین خدا بزرگ نبود که سفر کنید؟" گفت.

    "مهم نیست کجا به دنیا میای، مهم اینه که کجا میمیری." گفت.

     

    ولی آدم ها درختند و ریشه دارند. 

    عمیق، عمیق، عمیقتر در زمین فرو میروند. انقدر فرو میروند که از سوی دیگر بیرون بزنند. با خاطره ها، با داستان ها. با نسل های قبل و قبل و قبلتر. با داستان های قدیمی و قدیمی تر.

    داستان های من... شاید چندان پرحماسه نباشند. شاید به روانی آب و به نرمی ابریشم نقل نشوند. ولی باید به خاطر سپرده شوند. داستان ها نباید مخفی شوند. داستان ها با نقل شدن زنده اند.

    پس مینویسم، هرچند ضعیف و ناپیوسته. مینویسم.

    ×××

    داستان اول-

    بانوی ارتوپد شگفت انگیز-

     

    گفت:«نمیدونم چطور اینکارا رو می کرد. هیچوقت یاد نگرفتم. نه اینکه نخوام ها، نتونستم! نه من، نه راحله. اونم یاد نگرفت.

    مثلا دست طرفو نشونمون می داد. رگ به رگ شده بود. می گفت ببین. ببین رگ هاش افتاده رو هم.

    ما میگفتیم آخه مامان، کدوم رگ؟ واقعا هم کدوم رگ! دست و پوست بود، چیز دیگه ای نبود که.

    ولی نشون میداد و می گفت نه، خوب نگاه کن. ببین آه، آه!

    با صابون و آب نرم می کرد دستش رو، آروم آروم دست طرفو مالش میداد. ما که نمیفهمیدیم چی میشه، ولی بعد که کارش تموم میشد نگاه می کردیم و میدیدیم که اهه... واقعا رگ ها رو هم بودن ها! ولی الان دیگه نیستن...»

    گفت:«فقط رگ نبود. استخون جا مینداخت. مچ دست طرفو نشون میداد میگفت:«ببین، اینجا الان خالیه. استخونش لق خورده رفته اونور. حالا...» ترق. فریاد طرف در میومد و یه چی می رفت سر جاش. بهش میگفت زیاد "تِلِق و وِلِقش" نکنه. همون به زبون خودش می گفت باهاش ور نره. وگرنه لق میشه هی از جا "دِر میا". 

    اینکه یه مچ بود. لگن جا مینداخت. کتف! کتف مرد گنده رو جا مینداخت، فریادش می رفت آسمون. قبلش می گفت ها! قبلش می گفت خیــلی درد داره.

    ما هی میگفتیم:«مامان، نکن ایکارارِ. بذا بره درمونگاه.»

    می گفت:«نه. الان میره بیس تومن میذارن رو دستش. عکس بگیره گچ بگیرن کلی معطلش می کنن.»

    گوش نمی کرد. گچ می گرفت خودش. به طرف می گفت برو باند گچی و باند پنبه ای بخر بیار. میخرید و می آورد. اول باند پنبه ای رو می بست، بعد گچی رو هی خیس می کرد، اون آهکش واکنش می داد کلسیم کربناتی، چیزی می شد، هی می پیچید. هی خیس میکرد، هی می پیچید، هی خیس می کرد. آخرش می شد گچ. واسه پا می گفت دو تا باند بخر.»

    گفت:«ببین، حتی یه کلاس سواد نداشت. علم لَدُنی بود. ما صد سال یاد نمی گرفتیم. داستان یاد گرفتنشو گفته بود، بهت گفته بودم؟

    می گفت رفتن مشهد. من هنوز نبودم. دایی حمیدت بچه بود. شیطون بود دیگه، انقدر شیطونی کرد که دستش از جا در رفت. مامان گفت:«یا امام رضا، تو ای شهر غریب مَ چیکار کُنِم؟ یه راهی پیش پام بذار.»

    انقد خواهش و دعا کردهــه، که وقتی نگاه کرده به دست حمید دیده اینجاش خالیه. نرم، نرم، نرم، انداختتش سر جاش. از اون به بعد یاد گرفت. علمی که میگیری رو دیگه پس نمیگیرن ازت.»

    گفت:«هیچی تو دلش نبود. انقدررر دوستش داشت حمیدو که...»

    مکث کرد. منتظر شدم. گفت:«اون دفعه رفت کربلا، از اول تا آخر داشت می گفت ابالفضل، حمید. ابالفضل، حمید. انقدر گــفت، که هرکی دورشون بود باهاش دم گرفته بود. کل زائرها. هیچکدوم اصلا نمیدونستن حمید کیه. یه لشکر همینطور فقط دنبال اون می گفتن ابالفضل، حمید! ابالفضل، حمید!»

     «اگه به خاطر اون نبود، حمید هیچوقت خوب نمی شد. به ابالفضل که نمیشد. به زوور رفت دم خونه ابالفضل، شفای حمیدو گرفت و برگشت. "نه" سرش نمی شد. خستگی نمیشناخت.»

    سکوت کرد. خواستم سکوت را پر کنم:«با این وضع میتونست مطب بزنه. بانوی ارتوپد شگفت انگیز.»

    خندید:«نه بابا. پول نمی گرفت. یکی پنح تومن میداد، یکی ده تومن، یکی یه سطل ترخینه می اورد. اکثرا میرفتن یکی دیگه رَم می اوردن. میگفتن حاج خانم دستت خیر بوده. دستت شفا بوده.»

    گفتم:«شاید باید می گرفت...»

    گفت:«نه دیگه، ببین. برای همینه که من و تو نداریم از این قدرت های به قول تو،"شگفت انگیز". من و تو که مثل اون نیستیم. اون فرق داشت.» به یه نقطه دوری نگاه کرد و گفت:«اون میدونست. هرچی ما فکر می کنیم میدونیم رو اون میدونست.» زد رو کتاب های من:«هرچی این تو نوشته بهترش رو میدونست. باید یاد بگیری، همه چی تو کتاب و مولکولهای تو نیست.» 

    مثل فیلم ها دست گذاشت روی قلبم:«بعضی ها اینجاست. همینجا.»

    Level 16 Unlocked!

    پیش نوشت:

    بعضی وقتها مادرم میگه "اگه واقعا میخواستی فلان کار رو انجام بدی، واسش وقت می گذاشتی."

    و من هر دفعه فکر می کنم که این حرف اصلا منطفانه نیست. من برای خیلی کارها وقت میذارم. من واسه زیست و شیمی و ریاضی وقت میذارم، واسه کارهای خونه و و ارتباط با آدمها وقت میذارم... حتی واسه حموم هم وقت میذارم، درحالیکه خیلی از این چیزها رو نمیخوام انجام بدم.

    و من میخواستم واسه این پست وقت بذارم، واقعا میخواستم! ولی هیچوقت زمان مناسبش نمیومد.

    خلاصه اینکه، این بود بهانه‌ی من. Moving on.

    ××××

    عنوان اول یه چیز مسخره ولی با معنی تر بود مثل I do love Angst, but not in real life goddam it!

    میدونم خیلی بی مزه بود. به روم نیارید.

     

    تقریبا هیچ چیز دیگه ای به اندازه هدیه ها مهم نیست، پس بیخیال حرف های فلسفی و Growing Up and stuff. Let's do buisness.

    هدیه هایی که تو این سه  چند وز گرفتم:

    1- باشگاه بدون اینکه بهمون خبر بده تعطیل شد. مکانش خیلی مکان استراتژیکیه. در چند قدمیش هم مسجد هست، هم بازارچه، هم کتابخونه عمومی.

    یه تینیجر نرمال باید بر می گشت خونه. یه تینیجر حتی نرمال تر باید می رفت بازارچه.

     ولی خب نرمال اسطوره ای بیش نیست. 

    هدیه‌ی ذریافت شده: 20 صفحه سورِ بز، یک نگاه کوتاه به اودیسه‌ی هومر، و چشم غره های خانم کتابدار که مونده بود این بچه‌ی خیابونی رو بندازه بیرون یا ازش کارت بخواد. (البته در هر صورت نتیجه یه چیز میشد. اگه کارتم رو نشون میدادم باید ده سال اونجا زمین رو جارو می کردم که جریمه کتاب های پس نداده ام صاف بشه.)

    (اونقدرم معامله بدی نبود البته... زمین‌شور کتابخونه شدن شرف داره به هزار شغل مناسب دیگه.)

    ولی فقط صدام کرد و گفت برم سالن مطالعه نه رو صندلی کودکانی که داشت زیر وزنم جیغ میزد.

    تا حالا سالن مطالعه ای جز سالن مطالعه مدرسه‌مون نرفته بودم. تجربه جالبی بود.

     

    2- اون یک صفحه از هومر که تونستم بخونم مکالمه‌ی اولیس و آتنا، الهه ای که چشمان درخشانی داشت، بود. این عبارت رو هزاران بار استفاده کرد.

    اولیس معذرت خواهی کرد که آتنا رو نشناخته، درحالیکه آتنا، با لبخند پر تحسینی هوش و زیرکی اولیس رو در سفرهاش تحسین می کرد و میگفت حتما میتونه بر سختی ها فائق بیاد. یه جوری blessing بهش داد. 

    واقعا زیبا بود. دزدی از کتابخونه کار زشتیه وگرنه خیلی راحت میتونستم انجامش بدم. اون کاغذِ "این مکان به دوربین مداربسته مجهز است" هم فقط وقتی کارسازه که سرعت و دقت کتابدارها مثل اون تنبل‌های تو زوتوپیا نباشه.

    به قول جیم موریارتی، ضعیف‌ترین بخش هر سیستم امنیتی بخش انسانیشه. (جمله دقیق یادم نیست).

    لعنت. اخیرا خیلی با آدمهای کلپتومانیا چرخیدم.

     

    3- چند تا چیز کاملا غیرمفید و غیر کاربردی که عاشقشونم. به شدت. یه زمان برگردان برای اینکه به کلاسهام برسم، یه گوی زرین که "در آخر باز می‌شود"، دستکش های توری به شدددت تنگ("ایمو شدن بالاخره سختی های خودشو داره فکر کرده بودی همش حرفه؟!"  "آره راستش...")، ساعت رنگین کمونی، یه دستبند پوسایدنی از یه الهه‌ی خرد، چه Irony عجیبی! و...

    دیگه... کتاب های زیبا. نقاشی های زیبا. موسیقی زیبا.

    این جور چیزها :)

     

    4- تبریک از کسایی که اصلا انتظارشونو نداشتم... و میخوام همشونو تا حد مرگ بچلونم :))

     

    5- Amore Amore Amore-

     

    و از این پنج هدیه سپاسگزارم. حقیقتا و از صمیم قلبم. فکر کنم بزرگترین سپاسگزاری های سال رو جایزه اش رو میگیرن.

     هنوز با سن جدید کنار نیومدم... نامه به آینده حتی ننوشتم... و دنیا جز یه سری نقطه روشن خاص مرده تر از همیشه است. نه اینکه بد باشه. فقط... مرده. این بیشتر از محیط شاید تقصیر خودمه. (نه الکیه کاملا تقصیر محیطه محیط افتضاحه.)

    ولی! میخوام تو سال آینده بیشتر کتاب بخونم. موزیکال ببینم. صداهای دنیا رو خفه کنم. با شیمی کنار بیام. کمتر people pleaser باشم. به احساسات مردم اهمیت بدم، نه اینکه فقط نقش بازی کنم. تمرین طراحی کنم... (آه ولی، کی رو دارم گول میزنم؟ تهش قراره فقط درس بخونم و درس بخونم و درس بخونم... این سنگ لعنتی چرا روی نوک کوه نمیمونه، هوم؟)

    و سعی کنم با خودم کنار بیام. یه راه برای بیرون اومدن از چاهی که انگار همه تهشیم پیدا کنم.... و ستاره ها رو پیدا کنم.

    "We are all in the gutter, but some of us are looking at the stars"

    -Oscar Wilde-

    ×××

    365 pictures.

    He took 365 pictures of the same damned sunset.

    ×××

    کاج

    دیگر تنهایم نگذار

    شاید کمی آنطرف تر باشم

    ×××

    دیگه بهتره از برای بار هزارم ویرایش کردن این پست لعنتی دست بردارم...

    انقدر ویرایش کردم که بیان نمیذاره انتشار در آیندش کنم و میگه این مال عهد پالازوئیکه لعنتی!

    (تازه ده هزار بار ویرایش کردم و هنوز داره غلط در میاد ازش. این چه وضعیه...)

    ×××

    بیاید قول های الکی ندیم. هفته ای یه پست؟ خدایان رحم کنن!

     

    These are the eyes and the lies of the taken
    These are their hearts but their hearts don't beat like ours
    They burn 'cause they are all afraid
    When mine beats twice as hard

     

    'Cause the world is ugly
    But you're beautiful to me
    Are you thinking of me
    Like I'm thinking of you
    I would say I'm sorry, though
    Though I really need to go
    I just wanted you to know

    world is Ugly

    ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۳۳ ۳۴ ۳۵
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan