Seventeen

"I don't want him anywhere near this precious, peacful, fragile existence I've craved out for myself."

"I thought we had craved it out for ourselves."

این خطوط از Good Omens خیلی خوب می‌تونه احساساتم راجع به سالی که گذشت رو توصیف کنه. بیشتر از همه، راجع به ماه‌های اخیر.

من شونزده ساله بودن رو خیلی سخت شروع کردم. از اون به بعد هم آسونتر نشد. بالا و پایین احساسی، فشار مدرسه، فشار زندگی تو این کشور، فشار آدم‌ها. ولی تو کل این مدت یه نفر رو همراهم داشتم که فکر می‌کردم می‌تونم روش حساب کنم، و می‌تونستم. ما وجودیت شکننده‌ای برای خودمون درست کرده بودیم، وقتی فقط بچه بودیم و هیچی نمی‌دونستیم جز اینکه It hurts. They hurt. وجودیت شکننده‌ی ما واحه‌ای بود در بیابان، و ما از آب زلالش می‌نوشیدیم.

تو این سال در یه تصمیم مهم شکست خوردم، ولی شاید برام در پایان بهتر بود. گاهی یه دیکتاتوری در سنگاپور از دموکراسی در ترکیه بهتر کار می‌کنه. هرچند، من نمی‌دونم بعد از این چی می‌خواد برای هیچکدوم از این دو سرزمین پیش بیاد.

تا اینکه رسید به ماه‌های آخر. خودباوری من به صفر میل کرده بود. معنی برام بی‌معنی بود. ولی طی یه سری آدم درست... الان نه. الان خوبم. هنوز خیلی چیزها رو نمی‌دونم، از هیچی مطمئن نیستم. ولی آخه، کی تو این کشور هست؟ ما تا 24 ساعت قبل حتی نمی‌دونستیم امروز تعطیله.

نکته اینه که، نمی‌تونم به گذشته فکر کنم. نمی‌تونم به آدم‌های عوضی فکر کنم یا براشون انرژی بذارم. چون لیاقت من بیشتر از اینهاست. ATP های من گرون قیمت تر از این حرفهاست. نمی‌تونم هیچ ریسکی رو دوروبر وجودیت شکننده‌ای که برای خودم ساختم بپذیرم. تاکید روی فعل اول شخص مفرد.

 

باید این سال رو بترکونم. تو این یکی شکی نیست. چیزهای زیادی دارم که ثابت کنم، چیزهای زیادی که باید بهشون برسم. باید یه کم بیخیال زیبایی آدم‌ها بشم، که واقعا برام هدفگذاری سختی بود. تا قبل از اینکه متوجه بشم زیبایی دقیقا برای من چه معنی‌ای داره سخت بود. هیچ چیز اونقدر زیبا نیست که جایگزین حقیقت و آرامش بشه. خیلی خودم رو دست پایین و کم‌بین گرفته بودم. انگلیسیش میشه Vain. ا‌رزشهای خودم رو ساده‌سازی کرده بودم که با ارزش‌های سطحی دوروبرم جور در بیاد. چیزهای خیلی مهم‌تری از زیبایی هست. چیزهای خیلی ماندگارتر.

بیخیال آدم‌ها می‌شم، ولی فقط یه کم. بعضی میوه‌ها زیادی وسوسه‌انگیزن، و من هرگز حوا رو سرزنش نمی‌کنم. شخصیت موردتنفرم تو این داستان کس دیگه‌ایه.

 

تو کانالم هم گفتم که تو این سال دیگه از آدم‌ها یه ایده نمی‌سازم و همونجوری بهشون نگاه نمی‌کنم. اشتباه شخصیت اصلی Good Omens رو نمی‌کنم. عاشق آدم‌ها میشم نه نقاشی‌شون.

 

سیاهی ها رو کمتر ثبت می‌کنم، چون ظرف وجودیت شکننده‌م از جنس بلوره، نه سفال. خیلی زود گریسی (C8h18) میشه. نمی‌خوام سیاهی‌ها بچسبه و جدا نشه. ‍‌می‌خوام دود بشه و پرواز کنه. باید یادم بمونه هرکس فقط می‌تونه سیاهی خودش رو حمل کنه. نه من می‌تونم مال کس دیگه‌ای رو دنبال خودم بکشم، نه برعکسش.

 

وقتشه کل لیوان رو پر کنم. لبریزش کنم حتی.

 :)It's going to be beautiful. The shiniest glass in the whole world, and it's mine 

گوش کنیم~

A Father's Love

این پست حاوی مطالب هنجارشکنانه و نه چندان خوشایند برای روح های لطیف است. پس با دقت بخونید. نگید نگفتی.

 

 

 

انتخاب نگران‌کننده ترین داستان دینی دنیا خیلی رقابت سختی میشه چون همه دین ها داستان های خیلی ترسناکی درونشون دارن. همونطور که قصه ها و کارتون های کودکانه که فکر می کردیم همه‌ش خنده و رنگین کمون و درس های خوبن، یهو راز پشتشون کشف میشه و با خودت میگی واو. دارک.

 

درحال حاضر میخوام جایزه‌ی disturbing ترین داستان دینی رو به داستان حضرت ابراهیم و پسرش بدم چون خیلی ذهنمو مشغول کرده. بعدا شاید عوضش کردیم. بهش میگم داستان دینی، ونه قرآنی، چون چیزیه که بین همه دین های ابراهیمی (Abrahamic Religions) مشترکه. تو جزییاتش بحث هست. ولی به کلیات بپردازیم.

 

داستان ساده است(البته نه اصلا ساده نیست ولی خب) خداوند به ابراهیم امر میکنه که پسرش رو قربانی کنه، و ابراهیم دست به چاقو میبره ولی چاقو به خواست خداوند کند میشه و در عوض قوچ/گوسفندی براش میفرسته که اون رو قربانی کنه. نتیجه اخلاقی داستان اینه که به خداوند کاملا اعتماد کنید و اون شما رو ناامید نمیکنه.

 

پیام کلی داستان که من به عنوان به دبستانی، وقتی اولین بار این داستان رو شنیدم ازش عبور کردم چون زیادی بچه بودم که بفهممش، این بود که فرزندانتون رو به راه خداوند بسپارید. هم استعاری هم لیترالی. خواست خداوند رو از فرزند خودتون بالاتر قرار بدید تا اون فرزندتون رو نجات بده.

 

ولی خب، این داستان فقط همینه. یه داستان. تو دنیای واقعی فکر نکنم به جز یه سری مورد خاص، شده باشه که وقتی فرزندت رو برای "خداوند" قربانی کردی، نجات پیدا کرده باشه. والدین زیادی هستن که وقتی خواستن به هرروشی که شده فرزندشون رو به راه راست هدایت کنن. تنها نتیجه ای که دریافت کردن در بهترین حالت، نفرت اون بچه بوده و در بدترین حالت، شکستن و نابود شدن بچه زیر بار فشار "راه راست" و "خواست خداوند". فقط کافیه یه نگاه به دبیرستان های دخترانه بندازید، یا ردیت و گروه‌های /ExMuslim یا /ExChristian ش. کسی تا وقتی زخم‌های شدیدی نخورده باشه، نمیاد تو اینترنت راجع بهشون حرف بزنه و کمک بخواد. فکر نکنم اینهمه آدم زخم های تخیلی برای خودشون ساخته باشن. 

 

 

 

معلم دینی راهنماییمون یه بار گفت همه پیامبرها یه گناه داشتن، به جز حضرت محمد که کاملا معصوم بوده. مثلا یوسف که اعتمادش رو به همبندش سپرد، به جای خدا، که پیش فرعون ازش تعریف کنه. یا موسی که یه مرد رو کشت، و زیاد هم سوال میپرسید و به خدا شک میکرد. حالا اینو داشته باشید.

 

داشتم تئوری... بیشتر شبیه عقیده‌ی یه یهودی سکولار رو میخوندم.  که اعتقاد داشت ابراهیم بعد از اینکه حرکت کرد که پسرش رو بکشه، تو آزمون الهی رد شد. چون یه سری چیزها هستن که باعث میشن یه انسان نتونه بنده ی خوب خدا باشه، و کشتن پسر خودت یکی از اون چیزهاست. اون هیچ راهی نداشته که بدونه قراره پسرش زنده بمونه. چیزی که تو ذهنش میگذشت باید این میبود که، اگه بمیره هم این خواست خداست و بعد اتفاق بهتری برای خودش و همسرش میافته. پسرش هم که میره بهشت، پس دیگه مشکلی نیست. ابراهیم درسته که پیامبر بود، ولی همچنان انسان بود. نمیتونسته آینده رو دیده باشه. (از این بابت مطمئنم، چون اگه میتونست که کلا این آزمون بی معنا میشد و به تناقض میرسیدیم.) 

 

و به نظر این تئوری، گناه بزرگ ابراهیم همین بود. منم باهاش موافقم.

 

یه لحظه والد ایرانی رو تو نقش ابراهیم تصور کنید. هرکاری میکنه که بچه‌ش تو راه خداوند قرار بگیره چون فکر میکنه این براش بهترینه و از جهنم دورش میکنه. ولی تو این راه چنان آسیبی به بچه میزنه که حتی وقتی دیگه بچه نیست، اثرش می مونه. خیلی از این والدین آدم های "خوبی" هستن. معلم خوب، کارمند راستگو، فروشنده باانصاف، آدم های محترم درون جامعه خودشون. ولی چون اعتقاد دارن باید تسلیم رضای خداوند بود، بچه‌شون رو به همین خواست خداوند میسپرن چون مگه ابراهیم اینکارو نکرد؟ مگه آخرش برای ابراهیم خوب نشد؟ 

 

یه چیز جالب اینه که تو این داستان، اسحاق کاملا بی نقشه. کاملا سیاهی لشکره. هیچ تقصیری نداره، چون هیچ نقشی نداشته. اینطور نبوده که ابراهیم به پسرش بگه:«خداوند اینو از من خواسته.» و اون گفته باشه:«بله پدر به خواست خدا عمل کنه.» یا «نه پدر لطفا من رو نکش.» و دست و پا زده باشه. تنها چیزی که بهش اشاره شده اینه که از پدرش میپرسه: «پس بره‌ی قربانی کجاست؟» و ابراهیم میگه:«خداوند بره قربانی را برای ما میفرستد.» و اسحاق ساکت میشه تا راه رسیدن به قربانگاه. اینکه ابراهیم دست پسرش رو مبینده حتی تو داستان ابتدایی ما هم بود. 

 

نتیجه میگیریم که، بچه اینجا کاملا بی نقشه. والدین نمیتونن بگن «پایان داستان تو مثل اسحاق خوب نشد چون تو مثل اسحاق نبودی.» یا «من تو رو توی راه خداوند گذاشتم، تو به اندازه کافی براش خوب و مطیع نبودی.» چون اسحاق لیترالی هیچی نبود. نه مطیع بود نه سرکش. هر مسئولیتی که باشه، میافته رو گردن والدین.

 

و دوستان، اینها همون والدین ایرانی هستن که بچه‌شون رو به خاطر فرار از خونه می‌کشن(فرار از خونه ای که خودشون رئیسش بودن. اوپس.). همون والدین آمریکایی که چون بچه‌شون ترنسه، عمدا نقل مکان میکنن به یه ایالتی که ترنس بودن توش ممنوعه یا سخته. همونایی که بچه ها رو میفرستن به Conversion Therapy واسه اینکه به یک مسلمان یا مسیحی خوب تبدیل بشن. واسه اینکه "درستشون" کنن. 

 

بچه ها همه چیزن. شاید من biased باشم، چون کل خانواده‌م تو کار آموزش به بچه ها و جوونان، و انقدر بچه آسیب دیده دیدم و ازشون شنیدم که نمیتونم بشمارم. ولی به نظر من، داستانی که هرچیزی رو به بچه ها برتری بده، حتی اگه اون چیز "خواست خداوند" باشه، اون داستان ترسناک و خطرناکه. و برای همینه که... ابراهیم برای من تا ابد یه پیامبر Fail شده‌ست.

 

ممنون که تا اینجا خوندید (و از یه طرف امیدوارم که نخونده باشید چون نوشتنش برام دردناک بود. احتمالا خوندنش هم همین بوده. نمیتونم دوباره بخونم ویرایشش کنم.)

 

*آه کشیدن*

 

چیزهای زیبا گوش کنیم~

Tooth Rotting Fluff

داشتم به پست انگستی و پرغم و درد دیگه می‌نوشتم که یهو یادم افتاد مدت‌هاست تو این وبلاگ فلاف نداشتیم. و به همین دلیل الان رو پشت بوم نشسته‌م، به صدای دنیا گوش می‌دم و دور و برم رو برای دیدن به سوسک ناخوانده می پام. خونه ویلایی یه نعمته و در عین حال خیلی استرس‌زاست.

 

باران اون چیز طبقه طبقه‌ای که ملت روش گلدون می‌ذارن رو خالی کرد و کتابایی که از اساس کشی جون سالم به در بردن رو توش چید. خیلی از کتابام الان تو کارتن‌های انباری فرو رفته‌ن. همشون، به جز اونهایی که اردیبهشت پارسال از نمایشگاه کتاب خریدم، اونایی که در طول سال از نمایشگاه مدرسه خریدم(من الان صاحب خوش شانس کل مجموعه پرسی جکسون هستم. تعظیم کنید.) و البته، ایلیاد و اودیسه‌ی عزیزم. بدون comfort bookهایم زندگی هرگز. کتاب های نمایشگاه امسال هم بهشون اضافه شدن. 

راجع به کتابایی که از نمایشگاه خریدم خیلی عذاب وجدان دارم. مخصوصا وقتی اخبار اعلام کرد امسال چند میلیارد و خرده ای کتاب فروخته شده. کمتر از سالهای قبله مشخصا، ولی فکر اینکه من پونصدهزار تومن به این چند میلیارد کمک کردم عصبانیم می‌کنه. دیدن دوستان ارزشش رو داشت ولی فکر کنم ::)

خلاصه. این طبقه‌های کتاب الان بغل تختمون قرار داره. حس خوبی به اتاقمون می‌ده. لای دو تا از کتاب‌ها بوکمارک هست. یکیش رو داریم با باران با هم میخونیم. میخونیم یعنی... هر یه هفته دو فصل. ولی تقریبا مزه میده.

 

گفتم خالی کردن طبقه‌ها. راستش زیاد شبیه خالی کردن نبود. قبلش هم خالی بود چون این خانواده‌ی ورک‌الکولیک حتی نمی‌تونه یه کاکتوس رو زنده نگه داره، چه برسه به چند طبقه گلدون!

در حال حاضر فقط یه کاکتوس داریم که دانش‌آموزهای مامان براش آوردن، و این لعنتی تیغ پرت می‌کنه! مهم نیست با چه فاصله‌ای ازش رد بشی، زهرش رو میریزه. اصرار من این بود که اسمش رو بذاریم کز ولی خب کسی این اسم رو یادش نمیمونه :)

 

تو امتحان‌ها کلی رفتیم بیرون. در حد اینکه بریم تو بستنی فروشی بغل مدرسه یه چیزی بخوریم. دافنه و الهه خرد راجع به معلم‌ها و دانش‌آموزها گاسیپ کنن، من مردم رو دید بزنم، و هستیا برام دعا کنه. به عنوان یه سید همیشه دعاش می‌گیره، ولی گویا من زیادی به راه کج کشیده شدم که حتی بندگان مقرب خدا بتونن روم اثر بذارن :) 

شاید خیلی حوصله سربر و عادی باشه. حداقل پنج نفر تو دنیای واقعی میشناسم که ممکنه اگه فرضتش پیش بیاد تو صورتمون بگن چقدر نرد و بورینگیم. شاید دقیقا با همین کلمات، شاید با کلمات مودبانه تر. شاید با یه کم تحقیر و دلسوزی. ولی من چیزی که داریم رو دوست دارم. چیزی که قبلا داشتم رو هم دوست داشتم، اما خب الان که نیست... نبودش رو احساس نمیکنم :) 

تنها چیزی که ازش نگرانم اینه که یه روز تک تک این دوستی های زیبا رو از دست بدم، و از قبل چیزی جایگزینش نکرده باشم. واقعا ترسناکه، نخندید.

 

کلی سریال نگاه کردم. هانیبال، سایه و استخوان، و این آخرها لاک وود و شرکا. باورم نمی‌شه... چطور اول فکر کردم یه کتاب حوصله سربر نشر پرتقالیه و اینهمه مدت دنبالش نرفتم؟! از این به بعد محموعه فانتزی جدید اومد فندومش رو چک می کنم چون اونجا بهترین جا برای فهمیدن اینه که چقدر قراره با داستان، دنیای شخصیت ها و نگرانی هاشون ارتباط بگیری. من؟ من که با این کلی ارتباط گرفتم. سه تا شخصیت اصلی انگار... سه تا تیکه؟ از من هستن؟ ولی نه دقیقا. انگار بچه‌هامن و می‌خوام ازشون مراقبت کنم و عمیقا درک می‌کنم دارن با چی دست و پنجه نرم می‌کنن.

پرنت ایشوز، اهمیت ندادن به جون خودت چون فکر می کنی به اندازه بقیه ارزش نداره، بی نظیر بودن و در عین حال درک نشدن... هروقت که لاک وود یه کار خطرناک و سویسایدال می کرد کتاب رو میبستم و غمگنانه آه می کشیدم. با صدای بلند. گاهی تو سرویس، جاییکه همسرویسی هام دیگه میدونن من خل هستم و دیگه هرکاری بکنم فرقی نداره. یا... وقتی می دیدم جرج چقدر بی نظیره و دقیقا جون بی نظیره تنهاست، نورون های انعکاسی مغزم که مسئول حس همدردین جیییغ می کشیدن. 

پیشنهاد می کنم اگه استراحتی چیزی دم دستتون دارید لاک وود و شرکا رو تو لیستتون قرار بدید. هم سریال هم کتاب. با اینکه فصل دو کنسل شد ولی ارزشش رو داره.

 

شاید عجیب باشه ولی عید امسال یه لباس خیلی قشنگ خریدم و هنوز؟ عاشقشم؟ میترسم انقدر بپوشمش که مسخره بشه. (نه واسه خودم واسه خودم مسخره نمیشه هرگزز.) قبلا اهمیت نمیدادم جدا، که مردم راجع به قیافه یا ظاهرم چطور فکر می کنن. ولی دارم فکر می کنم واسه موفق شدن تو این جامعه اولین چیزی که هرکسی میبینه ظاهره. چرا من باید چندبرابر تلاش کنم، که تازه بتونم به سطح کسی برسم که فقط ظاهر خوبی داره و First impression خوبی روی.. مثلا، کارفرما یا مشتری گذاشته؟ اگه میانبری هست، چرا از اون مسیر نرم؟

 

یه نفر بهم گفت تو این سال(که سال کنکور باشه. هاها.) مهمترین چیز اینه که خودت رو stable نگه داری. با افتخار اعلام میکنم هلن هستم، 16 ساله، یک هفته است که stable هستم :) برایم آرزوی موفقیت کنید. 

 

خیلی عجیبه که یهو تو خونه صدای تیتراژ فرندز میپیچه ولی اون کسی که داره نگاه می کنه من نیستم! یهو یکی میگه I'll be there for youuuuu و می فهمم مامانه که داره زبان میخونه. اوضاع انقدر به هم ریخته‌ست که دل خوش کنکه، که یه چیزی خوشحالش کنه. با اینکه میدونم زیاد هم نمیکنه. روش های خوشحال کردن برای بزرگسال‌های ورک الکولیک، anyone؟

جدی یافتن هابی برای آدم بزرگ ها سخته. کتاب که حوصله ندارن. فیلم که خوابشون میبره، و بگیر نگیر داره. از یکی خوششون میاد از یکی نه. همه هم که اراده و وقت ندارن پاشن برن کوه یا باشگاه. فقط میمونه فضای مجازی که هابی نیست سم هست خیلی ممنون که به تدتاک من اومدید.

 

صدای ویزززز بال زدن یه چیزی اومد. وای. میرم پایین. 

پ.ن: اینها دوباره ساین رو خاموش کردن خدایان کمک 😭

پ.ن2: If you know, you know

پ.ن3: گوش دادنی~

Famous last words

یه بار یه جا گفتم نمیدونم تلاش کنم به همه ثابت کنم حالم خوبه، یا ثابت کنم حالم بده. مثل یه آونگ می مونم که بین نیاز به قوی بودن و تمارض در نوسانه. زندگیم پر از تنشه. خیلی وقته بوده ولی هروقت ازش دور میشم باز برمیگرده. بعد یه روز، بعد یه ساعت، بعد یه هفته. بیشتر از یه هفته نشده تا حالا. میدونم دوستت دارم ولی نمیدونم چقدر دوستت دارم و چطور. من از زندگی کردن می ترسم ولی I am not afraid to walk this world alone.  وجود هرچیزی روی پوستم احساس افتضاحی داره میخوام همشون رو بکنم. MCR روی شافل شبیه فال حافظه، میتونی تفال بزنی و چیز مناسبت پیدا بشه. همونطور که اون سر من داد میزنه منم سر اون. همونطور که اون از من اشکال می گرفت من از اون. تقصیر هیچکس نیست به جز هردومون. و این هوا، این هوا آلوده‌ست. دارم خفه می‌شم و نه به خاطر گرما.

"Shame eats men whole." آره ولی Shameless بودن عالیه. به همه‌ی این آدم‌ها بدون Shame نگاه کن که هرروز به زندگی ادامه میدن. چطور میتونید؟ چطور میتونید هرروز با انسان بودن خودتون زندگی کنید. یه بیماری که درمانش مشخضه ولی خیلی ها میترسن انجامش بدن. من از شما سالها کمتر بیمار بودم، فقط 16 سال، ولی از شما Shame بیشتری دارم. چطور میتونید ادامه بدید؟ گفتم دیگه وفتشه احساسات رو روشن کنم چون بهشون نیاز دارم. ولی اشتباه می کردم. نداشتم. حس می کنم به یکی پول دادن بیاد منو Sabotage کنه. و حس میکنم اون یکی خودم باشم. Self sabotage 10/10

بیدارم ولی همچنان ترسیده. خوابیده ولی نه مرده. ولی دارم تلاشمو می کنم. کلماتی رو می گم که فکر نمی کردم بگم. کلماتی رو نمی گم که فکر می کردم شاید بگم. کلمه های زیادی استفاده می کنم طوری که خسته‌م می کنه. اجازه میدم آدمهایی که دوست دارم من رو دنبال زندگی خودشون بکشن مثل یه کالاسکه انگلیسی قرن نوزده. سلول های من چی میگن؟ سلول های من حرف نمیزنن، فقط فریاد میکشن. خیلی وقت ها نمیفهمم چی میگن ولی خب خودشون ساکت میشن. Eventually. نمیتونی از کسایی که زندگیت رو به گند کشیدن متنفر نباشی، یا از الهگانشون. 

That's all I have to say for today. I love the color red, and i have two reasons for everything.

 

To Listen~

    اردیبهشت-Feeling?Feeling

    پست آخر سال.

    سال خوبی بود خیلی چیزها یاد گرفتم بلاه بلاه بلاه، دوستای بی نظیری داشتم و پیدا کردم بلاه بلاه بلاه، گم‌شدم ولی خب دارم پیدا می‌شم فکر کنم؟ بلاه بلاه بلاه.

    همون حرف‌های همیشگی. تکراری شدن. تکراری شدم.

     

     ولی تو موارد شخصی‌تر... حس می‌کنم امسال اولین سالی بود که تونستم مثل یه بزرگسال با بقیه بزرگسال‌ها رفتار کنم. نه اینکه خودم بزرگسال بشم ها، فقط... گولشون بزنم. که حرفمو بفهمن، منو به عنوان کسی که می‌خواستم ببینن. توضیحش سخته.

    ترکیب عجیبی از معلم‌ها که امسال داشتیم واقعا من رو به فکر برو برد‌. از اونجایی‌ که مدرسه‌ی ما سیاسی ترین مدرسه‌ی استانه(چقدر ما خوش شانسیم واقعا) از معلمی داشتیم که خواهرِ شهید بود و هم معلم خوبی بود، هم خانم خوبی، تا معلمی که پدرش یه مدت تو زندان‌های ساواک بوده و هرچقدر از افتصاحی که این آدم تو فیزیک بچه‌هایی که کلاس نمی‌رفتن به بار آورد بگم، کم گفتم. شیرین ترین معلم ادبیات دنیا رو داشتیم که تلخی معلم پارسال رو شست و برد. کسی که همراه داستان امیرمسعود غزنوی با ما ریز ریز می‌خندید، درباره‌ی عشق عمیقی که خدا درون انسان گذاشته حرف می‌زد، ولی درعین حال با جدیت می‌گفت که به عدالتِ خدا اعتقاد نداره و گوته نفسش از جای‌گرم بلند می‌شده که اون بیت‌ها راجع به خدای عادل رو نوشته. یا وقتی می‌گفت نادر ابراهیمی قشنگترین متن‌ها رو داره و تعجب می‌کنه چرا یه قسمت از "سه دیدار" رو توی کتاب گذاشتن.

    همیشه گفتم، انقدر که حس می‌کنم داره معنیش رو از دست می‌ده.. ولی من بهترین دوست‌های دنیا رو دارم. امسال پر بود از وقت‌هایی که دور میز الهه خرد می‌نشستیم و غیبت می‌کردیم و برای تغییر دادن مدرسه، حتی اگه در حد عوض کردن یه معلم افتصاح از‌ کلاسمون بود، نقشه می‌ریختیم. جشن‌هایی که گرفتیم، وقت‌هایی که بیرون رفتیم‌... یعنی خب، شاید برای نوجوون‌های همسن ما یه کافه رفتن یا تو کف کلاس پیتزا خوردن اونقدر چیز عجیبی نباشه ولی برای ما که خونه/مدرسه‌/کلاس مثلث اصلی زندگیمونه چیز بولدی بود.

    روزهای خوب داشتیم و روزهای بد، مشخصا. می‌خوام فکر کنم که با هم ازشون عبور کردیم... ولی خب این یه دروغه. در بهترین حالت با هم ازشون فرار کردیم‌. ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

    ما همیشه فکر می‌کردیم اگه مدرسه‌مون درست بشه، این کشور هم می‌شه. یا برعکس. ولی خب مدرسه ما درست نشد. حتی یه ذره. مدرسه ما یه نسخه کوچیک از مرزهایی بود که توش زندگی می‌کنیم. و هست. و خواهد بود.

    در پایان روز... ما ناراحتی‌هامون رو مخفی می‌کردیم. چون هی، مشکلات بزرگتری هست. الان وقت فکر کردن به دلتنگی برای یه دوست نیست. برای فکر کردن به تنهایی، یا احساسات، یا... هرچیزی که به بقا مربوط نیست. بقا تنها چیزیه که بهش فکر می‌کنیم. و حتی اون هم مال ما نیست.

    فقط طوفان رو داریم. یا اون ما رو داره. طوفان و ما، مال همدیگه هستیم. و اون ما رو میبره یه جای دور، یه جای خوب. یه جا که آسمون قرمزه و پیش منه و زیباست، درست مثل تو.

    شبتون به خیر.

    ...well, better than the alternative

    No really, tell me.

    What's so wrong about what's wrong with me?

    I'm just trying to... to do right by you.

      صندلی داغ(WTF IS GOING ON)

      اوکی به طرز وحشتناکی وقت خالی پیدا کردم و الان دارم فریک اوت می کنم، برای همین این ایده ی به شدت احمقانه به سرم زد و قراره خیلی بدون فکر اجراش کنم پس.

      سوالاتون رو شلیک کنید(ِیا نکنید آی گس.)

       تا قبل از شب این حماقت بزرگ رو پاک می کنم. *ایموجی دست به دعا برداشتن*

      (زینب چان گفت نکن سو.)

        A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

        خب. از کجا شروع کنم.

        نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

        حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

        منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

        و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

        آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

        ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

        ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

        ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

        ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

        دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

         

        در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

        نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

        ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

         

        حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

        راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

        همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

        گم شود.

        کاش گم شود، بوسه هایم بین موهایت. روی پلک هایت، روی گونه ات. دستم در دستت، روحم در آغوشت. اشک هایم کاش گم شود توی لبخندت، سکوتم در صدایت. فریادهایم در ترانه‌هایت. نگاهم در رقصیدنت. ترسم در شجاعتت.

        کاش من گم شود در تو.

        کاش همه، فاصله ها را گم کنند. خیابان ها، آسفالت ها را گم کنند. کشورها مرزها را گم کنند. کلمه ها گم شوند. فقط جمله ها بمانند. کاش‌ گم شود نیاز به مرتب کردن و گفتن، خودمان پیدا کنیم آن زبانی را که باید.

        کاش یکی بشویم. دنیا گم و گور شود و تو باشی و من باشم. اصلا دنیا گم کند ما را. همه‌ی چشم‌ها بسته باشند، همه‌ی گوش ها ناشنوا. فقط خودمان پیدا کنیم خودمان را. دیگر هیچکس نفهمد کدام من است و کدام تو، گویی هیچوقت نه من بوده و نه تو.

        کاش من گم شود در تو.

        18/10/1398

        به وقت ۶:۱۹ دقیقه.

         

        برای شما که رفتید و قاتلتان بعد از سه سال ناشناس است و مجازات نشد.

         

        برای شما که کسانی را دوست داشتید و توسط کسانی دوست داشته می‌شدید.

         

        برای شما که آرزو، گذشته و آینده داشتید.

         

        برای شما که سه روز انکارتان کردند.

         

        برای شما که هر شب اسم‌هایتان را می‌خوانم

         

        که نبخشم.

         

        که فراموش نکنم.

         

        وگرنه نفر بعدی خود منم.

          ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۳۴ ۳۵ ۳۶
          ~ اینجا صداها معنا دارند ~

          ,I turn off the lights to see
          All the colors in the shadow

          ×××
          ,It's all about the legend
          ,the stories
          the adventure

          ×××
          پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
          آرشیو مطالب
          Designed By Erfan Powered by Bayan