!I've got scars from tomorrow- or was it yesterday? hmm, I have no idea

راجب اون نصف روز صد در صد خالی... خب، زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم رسید. 

بریم برای کار موردعلاقه‌ی همه: لیست درست کردن.

Out of context

سلام.
اینکه یه مدت خیلی طولانی اینجا چیزی ننوشتم انقدر بدیهیه که گفتنش مسخره به نظر میاد. ولی باور کنید، دلیلش این نبوده که چیزی برای گفتن نداشتم. بیشتر چون انقدر چیزی ننوشتم که هرچی میخوام بنویسم out of context به نظر میاد.
حتی الان نمیدونم از کجای این یه ماه و نیمِ پر از لحظه و اتفاق و فرآیند شروع کنم. گفتن از مدرسه تا المپیاد تا کتاب ها، از آهنگ‌ها تا حرکت‌ها تا... تا کلی جای دیگه. راستش فکر کنم این کار یه نصف روز صد در صد خالی میخواد که به این زودی قرار نیست برسه.
پس فقط اومدم اینجا که از صمیم قلب و با بهترین کلمه‌هایی که میتونم، ازتون خواهش کنم برای هلن پراسپرویِ فردا، ۲۰ اردیبهشت دعا کنید.
جبران می کنم. ممنونم.:)

    گریزی در نور~قسمت سوم

    از وقتی دوباره درست حسابی کتاب میخونم، میزان هورمون نوستالژین داره تو بدنم بیشتر و بیشتر میشه. بیشتر از هروقت، یاد بچگی‌هام می‌افتم که هشت تا کتاب از کتابخونه میگرفتم و میچیدمشون رو هم و یکی یکی از بالا شروع می کردم به خوندن. 

    اصلا دلم نمیخواد این حس تموم بشه. این حس.. این کتاب‌هایی که منو از در پشتی سخت‌ترین روزهای زندگیم، حداقل برای یه بچه ابتدایی، فراری میدادن، نمیخوام مثل فامیل های دوری باشن که فقط سالی یه بار یادشون میافتم. چون من بیشتر از اینها به کتابها بدهکارم. به اندازه‌ای که شخصیت اصلی قهرمان، به پیرِ فرزانه‌ی داستانش بدهکاره به کتابها بدهکارم. کتابها بودن که ذهن منو به بالای این نیم پله ای که الان روش وایسادم رسوندن، و این بدهی‌ای رو ایجاد میکنه که شاید هیچوقت نشه تا آخر پرداختش کرد.

    بعد تعطیلات که مدارس کامل حضوری بشن احتمالا دیگه وقت همچین حرکات انتحاری‌ای رو نداشته باشم، ولی چیزی که دارم راه‌های طولانی تا مدرسه و همراهان نه چندان دل‌انگیزه. شاید این‌ها باعث بشن بتونم... فرار کنم. بیشتر فرار کنم. نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

    گریزی در نور~قسمت دوم

    من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".

    آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.

    به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان درباره‌ی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.

    میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همه‌ی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.

    خواستن توانستن است اصلا!

    گریزی در نور~قسمت اول

    خدایا. هنوز سه روز گذشته و من خسته ام

    چیزی که راجب این چالش خوبه، یا شاید هم بده، اینه که میدونی بعد خوندن کتاب باید دربارش بنویسی. پس نمیتونی خوندنشو سمبل کنی و همینطور الکی بزنیش تو لیست خوانده های گودریدزت. باید آگاهانه بخونی، فکر کنی، ریویوهای بقیه رو بخونی، و خلاصه قشنگ با کتاب کشتی بگیری.

    خب، بریم که نتایج این سری مسابقات کشتی کج رو داشته باشیم.

    گریزی به سوی کتاب عیدانه‌-1401

    اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

    در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

    ro-nahi.blog.ir

    (این شعر انقدر زیباست که... نمیتونم. حقیقتا.)

     

    سلام به همه! سلام به سال جدید، و قرنی که دیگه قرن بعده D: 

    اینجاییم با گریزی به سوی کتاب عیدانه، شماره 2!

    برای کساییکه اطلاع ندارن، گریزی به سوی کتاب یه چالش کتابخوانیه که توش یه تعداد کتاب رو میخوندیم، و  مثل گودریدز ریویوهای کوتاه یکی دو پاراگرفی راجبش می نویشتیم. اینطوری هم بقیه با کتابهای موردعلاقه ما آشنا میشدن، هم خودمون بیشتر با کتابه آشنا میشدیم، و هم اینکه خیلی خوش میگذشتD:"  اگه اطلاعات بیشتری میخواید، این پست اول گ.ب.س.ک.ع1400 بود و این بقیه پست های گریزی به سوی کتاب.

     

    پارسال برای اولین بار از گروه گودریدز "بلاگرخون" رونمایی کردیم که البته، از عید تا حالا استفاده خاصی نداشته "-" ولی کارش این بود که کتابهایی که خوندیم رو وارد یه بخش Bookshelf بکنیم که بقیه هم یه جا داشته باشنش.

    از اونجایی که نسخه دسکتاپ گودریدز رفته رو هوا، و نسخه اندرویدش هم راه برای شلف درست کردن نداره، مجبوریم از روش دیسکاشن استفاده کنیم و فقط اسم و نویسنده ی کتابی که خوندیم رو بفرستیم تو دیسکاشن مربوطه. اینکار فقط واسه اینه که همه بتونن ریویوهای همه رو بخونن و گم نشه، اگه مثل من تو وبلاگ جمعشون نمیکنن.

     

    و حالا راجب خود چالش!

    مثل پارسال، هدف امسال هم اینه که بتونیم تو 13 روز عید 10 تا کتاب بخونیم، و راجب هرکدوم یکی دو پاراگراف بنویسیم و تو گودریدز و وبلاگ منتشرش کنیم. البته باز هم مثل پارسال، 10 تا کتاب فقط یه هدف اولیه است، و من خودمم فکر نکنم امسال بتونم بهش برسم! پس فقط هرچقدر فکر می کنید میتونید هم کافیه، و در هر اندازه و مقدار، ما دوست داریم نظراتتون رو بشنویم! 

    همچنین، بازم مثل پارسال، این چالش کاملا انعطاف پذیره و اگه اصلا نمیخواید تو گودریدز چیزی بذارید، یا تو وبلاگ چیزی بذارید، کاملا آزاد و رهاست.

     

    بقیه توضیحات رو به پست های قبل میسپارم، و خدا را به شما... آخ ببخشید، شما را به خدای بزرگ!

    برای چالش دعوت می شود از:

    سولویگ-سنپای، نوبادی-سنپای، مائوچان، میخک، وایولت آقای عینک،عشق کتاب، آیسان، تاکی-رفیق نیمه راه(؟)،کیدو-سان، استیو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، پرنده-چان، شیفته(اگه هنوز میخونه)، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان-سنپای، آرام، مونی، خانم نویسنده، آی-چان، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس، پری-چان، آستریا-چان، میتسوری، هاروچان، زینک(اگه تلفظش درست باشه؟)، دافنه، استلا، آیلین، روناهی، و زهرا یگانه و تیم برقرار (مثل دفعه قبل D:)

     

    درسته که کلی کنکوری جدید داریم، ولی کلی کنکوری قدیم هم نداریم! پس عذرشون دیگه پذیرفته نیست! و ما ریویو میخوایم! بهله D:

    سال نوتون مبارک :))

    در نور گریزید :*)

    تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

    پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

    تکه‌پاره‌های احساس

    -توانایی-

    اون روز که تو کلاس انشام رو خوندم و کلی به به و چه چه گرفتم، تا نیم ساعت بعدش داشتم راجع بهش فکر می کردم. هیچ راهی نداشتم که بفهمم چقدر از اون تعریفها واقعی بوده و چقدرش از روی عادت، ولی خب.. این درسته که من یه توانایی دارم. من میتونم بنویسم، چیزی که بقیه تا حدی ازش خوششون بیاد، و این توانایی رو آسون به دست نیاوردم. از چرندیات شروع کردم، هزار شب گریه کردم، هزار بار روی شغل آینده ام شک کردم، هزار تا کتاب چگونه بنویسیم خوندم، و هزار بار تعریف شخصیت و مکان و زمان رو از حفظ شدم. 

    ولی بعد این توانایی رو قفل کردم تو قفسه ی آهنی و جز در مواقع خاص، و اونم گاهی شانسی، سراغش نمیرم. 

    تو ماشین هم بهش فکر کردم، درحالیکه یه دردی تو قفسه سینه‌ام میپرسید پس کلمه ها کجا رفتن؟ و من جوابی نداشتم که بدم.

     

    -غروب-

    اونجا هوا خنک و خشک بود، همونطور که مامان دوست داره. صدای دعا خوندن اون مرد از توی میکروفون عجیب و عمیق شده بود.

    سنگ های تاریخ، درخت های چند ساله، آب خنکی که داغ میشد، گرد و غباری که باید شسته میشد..

    و کوه هایی که دور تا دورمون رو گرفته بودن.

    خورشید، نارنجی و سرخ آروم غروب می کرد. هیچ نشانه ای نمیتونست از این واضح تر باشه. هیچ فریاد غمی نمیتونست بلند تر باشه.

     

    -عادی-

    من نمیخوام نشانه ها رو ببینم. میخوام همینطور که به زندگیم ادامه میدم به زندگیم ادامه بدم. متوسط، نا-ناراحت، منتظر معجره ها و فصل های جدید انیمه ها. عادی.

    این عادی ابدی میتونه من رو به بهشت ببره؟

     

    -دوست داشتن-

    Messy. هیچ چیز راجع بهش تمیز نیست. احساسات غیرقابل پیش بینی از جهات مختلف.

    فکر می کنی. فکر میکنن، به چیزهایی که ممکنه بهش فکر کنن فکر می کنی، فکر می کنی آیا به فکر هایی که راجع بهشون می کنی فکر می کنن؟ 

    دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

     

     

    -سال داره تموم میشه.

    -سر یه اسم انقدر دلم براش تنگ شد که دردناکه.

    -

    "The World Is Quiet Here"

    دلم برای کتابخونه مدرسه‌مون تنگ شده.

    چند وقته خیلی برای پست نوشتن با خودم درگیری دارم، ولی فکر کنم این موضوع خوبی برای بداهه نوشتن باشه. چون خیلی حرفها دارم راجع بهش بزنم.

    کتابخونه مدرسه جدیدمون یه اتاق محشر و دنج و کنج تو طبقه سومه. درست یه جایی ساخته شده انگار میخواسته بتونه از نامرئی ترین نقطه ممکن مدرسه رو از پشت عینک دامبلدوریش زیر نظر بگیره. اولین بار روز دوم حضوری شدن مدرسه ها با دافنه و الهه خرد رفتیم اونجا و راجع به آینده و چیزهای دیگه حرف زدیم، برای همین حس می کنم ارزششو چند برابر کرد. ارزششونو. هم حرفهامون، هم کتابخونه. انگار یه گره محکم به ارتباطمون زده شد، که البته شاید جز من معنی برای کس دیگه ای نداشته باشه ولی به هرحال.

    کتابخونه به شکل شگفت آوری واقعا مرتب بود. یه طرف کتاب های نوی برق افتاده ی درسی بود، درسی منظورم تست و درسنامه و اینهاست، ولی بقیش کتابهای مرجع المپیادهای مختلف و کتابهای متفرقه بود. از همه جور رشته ای. از تاریخ تا جغرافی تا شیمی و زیست و سلول بنیادی و ادبی. یه قفسه کامل هم داستانی بود. زیادی جدید نبودن، ولی تو ذوق زن هم نبودن. وقتی همشهری داستان و کتابهای آگاتاکریستی رو توشون پیدا کردم نزدیک بود همونجا غش کنم. البته از عمد، که مجبور بشن منو ولم کنن همونجا و خودشون برن کلاس.

    خانم کتابدار واقعا خانم خوبی بود. نه شبیه این کتابدارهای تو کتابها که عینکی و مهربونن و زندگیتو عوض می کنن. فقط.. خیلی آروم وملایم و درست. انگار تو کتابخونه بودن براش مثل خونه بود. راحت و fitting.

    و میدونید... این توصیفهایی که کردمو میتونم تا بیست خط دیگه هم ادامه بدم. چون من حقیقتا دیوونه‌ی کتابخونه‌مونم. از کتابخونه دوره اول انقدررر پیشرفت بزرگیه که حتی فکرشم نمیتونید بکنید. پیشرفت as in... ما خودمون مجبور شدیم کتابخونه دوره اول رو راه بندازیم، و خودمون کتاب بذاریم توش، و کتاب الکس رایدر من و چندتا کتاب دیگه از بقیه در این راه قربانی شد.

    من اینو به هیچکس نگفتم چون چند نفر دیگه هم کتاباشونو گم کرده بودن و منم راه انداز کتابخونه بودم و یه جورایی کل قضیه مسئولیت من بود، و زشت بود بخوام غر هم بزنم، ولی از دست دادن اون کتاب الکس رایدر واقعا غمگین(عصبانی؟)م کرد چون تو رویداد افسانه های باژ از ارسبان برام خریده شده بود و sentimental value داشت. (اون رویداد کلا خیلی تجربه wowطوری بود. یه روز باید تعریفش کنم.)

    و... 

    و همین. دلم برای کتابخونه تنگ شده. به شدت. 

    همشهری داستان و کتاب مورفولوژی گیاهی دستم مونده، و هروقت نگاهشون می کنم یه چیزی تو قلبم درد میگیره، درحالیکه فین‌فین می کنم و مینویسم و نمیدونم کی دوباره میتونم کتابخونه‌م رو ببینمش، و حتی بدتر، چند بار دیگه. چند بار دیگه قراره یهو دوباره خونه نشین بشم و به کتابهای متفاوتی خیره بشم وسرفه کنم و بنویسم و ننویسم و سعی کنم درس بخونم و مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده و wonder and wonder, when will my life begin، درحالیکه امیدوارم... هیچوقت، هیچوقت، شروع نشه.

    چون می‌دونم تا ابد هم آماده نخواهم بود.

     

    پ.ن: من تا آخر عمرم هم میتونم از ماجراهای ناگوار عنوان و رفرنس در بیارم و هیچوقت هم تموم نشن، ولی عنوان پیشنهادی: THE Library

    That Hot Loser Main Character of Every Damn Highschool Anime


    دقیقا چیزی که عنوان میگه.

    میخوایم راجع به اون شخصیت اصلی بازنده، منزوی، متفاوت و در عین حال جذاب انیمه های دبیرستانی صحبت کنیم. 

    این شخصیت دارای ویژگی های زیره: 

    1- اولش کاملا متوسطه

    2- یا دوستی نداره، یا باهاشون رابطه خاصی نداره

    3- دارای یه خواهر کوچیکتر نازه که در ما حس "برادر بزرگونه" زنده کنه

    4- با یه دختر تسوندره آشنا میشه و سر یه قضیه ای باید با هم کنار بیان.

    5-اون دختر عاشقش میشه.

    6-یه دختر کاوایی کوچولو به ماجرا اضافه میشه. اونم عاشقش میشه.

    7-یک دوستِ دختر و پسر دیگش در پس زمینه ارتباط عشقی یک طرفه یا دوطرفه ای دارن که نمیتونن به هم اعتراف کنن.

    8- در طول داستان حداقل یک حداکثر 20 عمل قهرمانانه و "همه برید به درک" گونه برای کمک به دوستاش انجام میده.

    9-اخر سر با هارم یا/و گروه عظیمی از دوستها و ارتباطات داستان رو ترک می کند. 

    از مثال های این شخصیت میتوان به هیکیگایا هاچیمان از مای تین رومنتیک کمدی و ساکوتا از بانی گرل سنپای اشاره کرد. هوتاروی انیمه هیوکا هم شاید... ولی نه اونقدر. هیوکا کلا به طور مناسبی پلاتی به جز عاشق شدن  و زندگی اجتماعی داشتن داره، و شخصیت هاش صد در صد خلاقانه ترند.
    به نظر من این شخصیت ها مثل OCها میمونن که فن فیک نویس ها وارد داستان میکنن. کاملا برای رضایت شخص نویسنده اند... به نظر میاد فقط وارد شدن که نویسنده بتونه خودشو جای این شخصیت ها، که عرف های دبیرستانی و جامعه رو میشکنن و خودشون و اطرافیان رو نجات میدن جا بزنه. اکثرا هم با فدا کردن خودشون.

    اینکه محیط دبیرستانی ژاپن خیلی رو مخ و سخته زندگی کردن توش، بر هیچکسی که چند تا انیمه ازشون دیده باشه پوشیده نیست. گروه گروه بودن دوستی ها، نادیده گرفته شدن توسط دانش آموزای دیگه، پخش شدن شایعات، فشار زیاد روی دخترها برای چهره‌ و اندامشون، و غیره. انگار نویسنده پر از  "چی میشد اگه.." است که میخواد تو این داستان ها برای خودش حلشون کنه.

    حالا این شخصیت ها به کنار، بریم سراغ صحبت درمورد این دو تا انیمه.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan