"It Takes a Hell Lot of Hope"

 

دانلود

Fleabag(2019)

Season2 Episode6

Ai Challenge

سلام!

2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون  ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد. 

این چالش متعلق به آی-چان هست.

او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

جریانِ ساکتِ آب

هنگام جان سپردنش
به او میگویم
ماه می درخشد
هاشیمونو تاکاکو

 

وقتی زیبایی هایی که گذشتگان برامون به جا گذاشتن رو تماشا می‌کنم، فکر میکنم...

دیده شدن چه اهمیتی داره؟ معروفیت، مقبولیت، جاه وجایگاه، پیشنهاد کار، کیسه ای زر از پادشاه، اینها که اسمشون عوض شده ولی حقیقتشون نه، آیا اینها واقعا مهم ترین چیزهان؟
نه... نه. زیبایی چیزیه که در آخر اهمیت داره. زیبایی درون.سیرت مهمتر از صورته، و درعین حال صورت فقط گردی چهره نیست.
مهم نیست نتونم چیزی که هستم رو مثل بقیه خوب ابراز کنم. تا وقتی زیبایی رو داشته باشم، تا وقتی یک گوشه نگهش دارم، حتی اگه یک هزارم زیبایی آدمهای قبل خودم باشه، یک روز شکوفا میشه و همین برام بسه. 
اگه تو دنیایی زندگی می کنم که وقتی یک روز وجودمو یادآوری نمیکنم فراموش میشم، باکی نیست. قبل از من هم بودن، بعد از من هم خواهند بود. اگه تو دنیای من ادمها زیاد به هم نزدیکن، تو دنیای اونها آدمها زیادی دور بودن. اگه دنیای من پرسر و صداست، دنیای اونها زیادی ساکت بود. چون همه ی داستانها تکرار همند.
بله. دیگه نمیخوام برای دیده شدن بدوم.
 می‌خوام وجود داشته باشم و... میخوام جاری بشم.

    قفسه‌ی شیشه‌ای

    وقتی باربی و سرباز با هم دعوا می کردند، عروسک کوکی گریه میکرد. 

    همیشه یکهو اتفاق می‌افتاد. مثل باز شدن در یک جعبه غافلگیرکننده‌ی فنری. یکهو میشد که سرباز پایش را روی پای باربی میگذاشت و باربی گر میگرفت. سرباز اول تفنگش را پشتش قایم می کرد. پشت آن لباس سرخ جلاخورده. باربی میزد و میزد، سرباز مارشش را تکرار می کرد و می کرد: یک دو سه! یک دو سه! قدم رو! به چپ چپ! به راست راست! ولی باربی با فریادهایش ‌نمیترسید. پاشنه‌ی کفشش را به سمت او تکان میداد و میزد و میزد. 

    همیشه یکهو اتفاق میافتاد، و عروسک کوکی گریه میکرد.

    اول ساکت میشد. پشت قفسه قایم میشد. کمی بعد با صدای بلند بغض میکرد. سعی میکرد حرف بزند. 

    آخرش گریه می کرد. همیشه. اگر جوهر چشمهایش خیلی وقت نبود که خشک شده بود، تا حالا چشمهایش را با اشک شسته بود.

    پس از چند ده بار اول اما، کم کم دیگر اشک نریخت. نه.. راستش ریخت. ولی کمتر و کوتاه تر شد. دیگر قفسه ها را خیس نمی کرد، ولی صورت چوبی و گاهی دامن چین دارش را چرا. کم کم با دعواها کنار میآمد. با شکستن و صدای بلند. مثلا عروسک کوکی بود، نه چینی. به این راحتی نمی شکست. محکم و محکمتر میشد.

    و من؟ من ساکت بودم. تمام مدت، از پشت شیشه، با لبخند نخی دوخته شده، همه چیز را تماشا می کردم.

    پیشنهادی

      همه‌ی پرسش‌های اشتباه

      سلامـ

      وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

      حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

      بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

      "من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

       

      دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

      به جمله های بولد شده توجه کنید.

       

      «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

      مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

       

      من دارم غرق میشم.

      مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

       

      «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

      مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

      و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

      و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

      می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

      این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

      حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

      برسد به دستِ: استودیو نیاگارا

      مرد بارانی عزیز.
      ما آدم‌ها خیلی چیزها را از درون می دانیم، خیلی چیزها را از درون می‌خواهیم، خیلی چیزها داریم که به هم بگوییم، و خیلی چیزها داریم که میخواهیم از هم بپرسیم.
      ولی در عین حال، ما آدم‌ها می‌ترسیم. بارها مکالمات را در ذهن مان دوره می‌کنیم و راجبشان خیالبافی می‌کنیم، ولی هیچوقت جلو نمی رویم.
      نه صبر کن، گاهی هم جلو می رویم، و کلمه ها طوری مثل آبشار بیرون می ریزند که همه چیز را غرق می کنند. به عبارت ساده تر، با استرسمان گند میزنیم. گاهی حرفهایمان هیچوقت به گوش مورد نظر نمی رسد. گاهی از اینکه آنچه انتظار داشتیم نمیگیریم کلی میخورد توی ذوقمان.
      ولی بیشتر وقت ها جلو نمی‌رویم. و این؟ این خوب نیست.
      من هیچوقت با تو حرف نمیزنم و تو هیچوقت حرف مرا نمی شنوی. من هیچوقت از تو نمیپرسم و تو هیچوقت به من جواب نمیدهی، و ما این چرخه‌ی معیوب را دوباره و دوباره تکرار میکنیم تا زمانیکه دیگر نشود تکرارش کرد. و این از زشتی‌های انسان بودن است. مرده‌پرست بودن.

      مرد بارانی عزیز، لطفا اینجا را ببین و این پیام را بگیر. حتی با اینکه میدانم کار خیلی سختی است. اگر دیدی، لطفا نام آن آهنگ فرانسوی زیبا که حتی وجودش را یادت نمیآید را در جوابم بفرست.

      با احترام،

      تربچه.

       

      (نکته: مرد بارانی هیچ اشاره ای به بلاگر با همین نام ندارد.)

       

      Tadaiima

      سلام. :))
      خیلی وقته میخوام این پست رو بنویسم. خیلی بهش فکر کردم و خیلی نقشه های متفاوت براش کشیدم، ولی باز تا موقع نوشتن شد همه‌ش پرید، پس الان مثل همیشه بداهه وار در خدمتتونم.

       

      1-

      خب، بنده تو این مدت هنوز وبلاگهاتون رو میخوندم، کامنت میذاشتم، با بزهس چت می کردم، و کلا هرکار عادی وبلاگ نویسانه ای رو انجام میدادم به جز وبلاگ نویسی. و واقعا دنیا خیره و حیرانه که پس فازت چی بود. 
      نکته اینه که، من یه سری کارهای دیگه رو هم نکردم. مثلا همه ی ستاره ها رو به زور خاموش نکردم، به نظری پاسخ ندادم و واسه هر پستی نظر نذاشتم. یه چیزی مثل حدیث پیامبر که قبل از اینکه (از زندگی) سیر بشم، از وبلاگ نویسی دست می کشیدم. هروقت دلم می خواست می اومدم، هرکار دلم می خواست می کردم و خلاصه، آزادی.

      نتیجه‌ی خیلی سختی برای گرفتن نیست که تصمیم گرفتم زین‌پس هم همینکارو بکنم، لکن با وبلاگ باز. بنابراین معذرت میخوام اگه نظرات تا مدت بی پایانی به جای مرتب و منظم مثل قبل، کاملا سلیقه ای پاسخ داده بشن. امیدوارم این مایه ی ناراحتی و دلگیری کسی نشه. اگر هم شد و کوتاهی من در توجه به حقوق خواننده توهین آمیز و ناراحت کننده است، دکمه قطع دنبال کردن از آن چیزی که فکرش رو می کنید نزدیک تره. این حرف اصلا هدف ناله و عصبانیت و طعنه و کنایه و دیگر آرایه های ادبی و بی ادبی نداره. فقط خبررسانیه. پس امیدوارم این هم باعث ناراحتی نشه و بقیه داستان : )

       

      2-

      حقیقتا، رفتن موقت انولا-چان، و بعد هم دائم موچی-چان، کمی بعد هم آیسان و نوبادی-سنپای، خیلی منو ترسوند از اینکه نقشی در یک چین ری‌اکشن کینازی داشته باشم، و در عادی سازی بستن وبلاگ کوشا بوده باشم.  یه جورایی، راحتتر و عادی ترش کرده باشم. و این خوب نیست. بلاگستان بهترین محل یادگیری منه و نمیخوام به خاطر نیازم به یه نفس کشیدن محو(تر) بشه. 
      دلیل بستن وبلاگ برای من زیاد احساسی نبود، حتی با اینکه بعد نوشتن یه پست خیلی احساسی انجام شد. من فقط فهمیدم مدام خوندن و نوشتن و تاثیر پذیرفتن از آدم های توی اینترنت و پرسیدن و پرسیدن برای سلامت روانم چیز خوبی نیست، و فایده ای به جز اورثینک و گیجی برام نداره. همونطور که مائوچان گفت، من درباره آدمایی که میخونم و ازشون می پرسم و درباره حرفا و زندگیشون فکر می کنم چیز زیادی نمیدونم. نه اینکه هیچکدوم رو به دروغگویی متهم کنم، نه. فقط... شاید حقیقت اونها با حقیقت من فرق کنه. و شاید "گاهی اوقات اون ها ناله می‌کنن، چون دوست دارن که ناله کنن." (راستی، پست قبل رو به خاطر کامنت های مائوچان و بقیه دوستان نگه می دارم. اگه دوست داشتید برید بخونید.)

      به جز این‌ها، ارتباطات اجتماعی وبلاگی هم برام استرس می آورد. و وقت می گرفت. مخصوصا وقت می‌گرفت.. طوری که تقریبا وسوسه شدم برم و به قول میخک با خبر رتبه دو رقمی برگردم. اگه ترس از فراموش شدن یا همون ماجرای چین ری‌اکشن نبود شاید همین کار رو می‌کردم!

      سو. رفتن.

      از من این نکته رو داشته باشید، ممکنه این فرآیند "پرسیدن پرسیدن گشتن گشتن" برای سلامت روان شما هم چیز خوبی نباشه. در کل، اینترنت چیز زیاد خوبی برای سلامت روان نیست و ما همه این رو می دونیم، فقط هنوز به یقین نرسیدیم.

      (مراجعه شود به این آهنگ که عشق کتاب گذاشت و این مقاله که یه قسمتیش تو کتاب دینی دهم درس اعتقاد به معاد آورده شده بود.(و مدیونید اگه فکر کنید بی‌طرف و unbiased ترین بخش مقاله رو تو کتاب نذاشتن و اسم نویسندش رو با درست ترین تلفظ ترجمه نکرده بودن.:)))

       

      3-

      اتفاقات زیادی تو همین دو ماه افتاده، و من کلی حرف تازه و ایده‌ی جدید دارم. سعی می کنم آروم آروم همه رو بنویسم چون نوشتنشون واقعا لازمه. نه توی یه گروه واتساپ تک نفره که هیچ امیدی به نپریدنشون نیست، بلکه یه جای محکم و ماندگار، با کلی miror website هایی که آماده ان مسخره ترین پست های من رو هم تو خودشون کپی و ذخیره کنن. :/

      لازمه از الان اینو بگم، تا بعدا ناراحتی پیش نیاد، سیلهوت شاید زیاد جای سابق نمونه... و صاحبش هم مثل سابق خودشو برای اینکه ضداجتماعی بودنش بقیه رو آزار نده، تلاش نکنه. سیلهوت برای نوشتن و ثبت کردن برگشته، نه خونده شدن.
      ولی در هر صورت، برگشته. و حرفهای تازه ای داره. امیدوارم که این حرفهای تازه به جز خودش برای چند نفر دیگه هم تازه و مفید باشن.

      ممنون از توجهتون. تادایما :)

      نه‌آدم

      آدما احمقن. آدما اشتباه می کنن. آدما نمیتونن اشتباهاتشونو درست کنن. آدما فقط گریه میکنن و کمک میخوان. آدما نمیتونن جلوی گریه شونو بگیرن. آدما خیلی بجه ان.

       آدما از بقیه کمک میخوان ولی بقیه آدما نمیتونن کمکشون کنن. آدما نمیتونن سر کلاس به درس گوش کنن. آدما فقط فکر می کنن. آدما بیشتر و بیشتر فکر می کنن. آدما انقدر فکر میکنن که مغزشون درد میگیره و حالت تهوع میگیرن. آدما نفس عمیق میکشن و فکر می کنن این هم میگذرد. حتما میگذرد. همه چی گذشته، پس این هم میگذرد. آدما زخماشونو با گلوله توش پانسمان میکنن. 

      آدما به خودشون استراحت میدن. آدما حالشون خوب میشه. آدمای دیگه حرف میزنن. آدما حالشون بد میشه. آدما دیگه دوباره حالشون خوب نمیشه. آدما نمیدونن چیکار کنن. آدما میخوان دو انگشت بکنن ته حلقشون و هرچی تو معدشونه بالا بیارن. آدما نمیخوان حرفای بی معنی بزنن.

      آدما میخوان برگردن. آدما هیچ ارزش و امیدی واسه وجودشون پیدا نمیکنن. آدما هیچ معنایی ندارن و تبدیل شدن به ماشین های با سوددهی بالا و اصطکاک پایین. آدما انقدر بچه ان که نمیتونن اشتباهاتشونو قبول کنن و بقیه آدما هم همینطورن. اونا هم نمیخوان آدما اشتباهشونو قبول کنن که اشتباه خودشون لو نره.

      بعضی آدما ته هرم مازلوان. بعضی آدما بالاترن، ولی فکر می کنن تهن. اگه فکر کنی ته هرمی، دلیل نمیشه واقعا ته هرم باشی؟ 

      بقیه آدما ویدئوهای بی معنی میسازن و بهشون میخندن.

      یه سری دیگه حتی آهنگای بی معنی میسازن و بهشون گوش می کنن.

      آدما نمیتونن نمیتونن نمیتونن نمیتونن دارن به نتونستن ادامه میدن.

      آدما با خودشون میگن یه روز دیگه... یه روز دیگه. فردا همه چی بهتر میشه. فردا یه اتفاقی میافته که به الانشون میخندن. صبر می کنن. صبر می کنن...

      ولی وایسا.

      نه.

      هرچی بیشتر بگذره برگشتن غیرممکنتر میشه.

       وحشت می کنن. آدرنالین، کورتیزول، آلدوسترون... و بقیه این دوستان. همه دست به کار میشن. ولی هیچ خرسی برای فرار کردن ازش وجود نداره. هیچ صیدی برای شکار کردن وجود نداره. آدما ژاکتاشونو بیشتر دور خودشون میپیچن و بیشتر تو پتوهاشون فرو میرن درحالیکه هیچی نیست که بتونن باهاش بجنگن به جز خودشون و مغزشون.

      آدما دیگه معنی رویا رو نمیدونن. آدما دیگه معنی علاقه رو نمی فهمن. آدما خودشونو تا سرحد وایولت اورگاردن شدن شستشوی مغزی دادن.

      آدما حرف میزنن و آدما گوش می دن و آدما جیغ میکشن و نمیخوان گوش کنن ولی... اصلا چه معنایی داره!؟ باید گوش کنن! باید بفهمن! باید فکر کنن! و باید یه کاری...

      بهترین آدما، برنده ها، دکترها، مدال گرفته های المپیادها، رتبه های برتر کنکور، درس خونده های شریف و بهشتی، اپلای کرده ها.

      انگار هیچکدوم برنده نیستن.

      همه میگن ما باختیم. یعنی دروغ میگن؟ میشه به آدما اعتماد کرد؟

      اگه آره...

      اگه آره پس، وقتی برنده ها برنده نیستن، بازنده ها دیگه چه امیدی میتونن داشته.

      این جنگیه که هیچ برنده ای نداره.

      همه آدم ها. ترک تحصیل کرده ها. انسانی خونده ها. تجربی رفته ها. ریاضی‌دان ها. هنرمند ها.

      چرا هیچکدوم خوشحال به نظر نمیرسن.

      کجای دنیا میشه خوشحال بود. با چه کاری میشه خوشحال بود. با خوندن کدوم درس لعنتی میشه خوشحال بود. با داشتن چه مقدار پول میشه خوشحال بود. با چه میزان شهرت میشه خوشحال بود. با چه قدر دین میشه خوشحال بود.

      آدما خدا رو رها کردن. خدا هم آدما رو رها کرده.

      آدمها دارن نابود میشن، و حتی ریشه این نابودی رو نمیدونن.

      آدما نمیخوان از یه راه حل دائمی برای یه مشکل موقت استفاده کنن؛ ولی آدما میخوان همه چی سریعتر تموم بشه.

      آدما گند زدن.

       

      آدما، اگه خوشحالید...

      چجوری میشه خوشحال بود؟

      به یاد قدیم: پاورقی

       تصمیم گرفتم از این به بعد فقط به قصد نوشتن وارد پنل بشم. یکی به خاطر اینکه اعصابم از پیشنویسهای یادداشت گونه پنل خورد شد وقتی خوندمشون، دوم به خاطر اینکه... اعصابم از اینکه ترتیب شماره مطلب ها به هم میریزه خورد شد.

      دقیقا درست متوجه شدید! هیچ دلیل عمیق و خاصی نداشت!

       

      دیروز کتاب های درسیم بالاخره رسید و من تونستم به کتاب فارسی عزیزمون دست بزنم و شروع به خوندنش کنم. 

      راستش، من از درسهای نهم هیچ درک و دریافت عمیقی نداشتم. شاید یه ذره از تکمیلی ها. کتاب هام حتی کتاب فارسی دست نخورده و سفید موندن. ولی این.. احساس می کنم ازش خوشم میاد. جدا از اینکه خوندن متن فارسی اصیل و عمیق مثل تلنگری بود که به مغز انگلیسیم زده شد.

      ما که صبح تا شب انگلیسی میخونیم، ترجمه از انگلیسی میخونیم، تو مکالماتمون انگلیسی حرف میزنیم و حتی انگلیسی فحش میدیم، چطور از خودمون انتظار داریم که به پوچی هویتی نرسیم :) تازه وقتی یکی از این چند موردو انجام نمیدیم، حرفهای بقیه نوجوونایی رو میخونیم که اونا هم مثل ما انگلیسی‌زده ان. 

      این پوچی هویتی واقعیه. ادبیات انگلیسی و دیگه سنگ بترکه ژاپنی، که من صبح تا شب ازشون میخونم و به‌به و چه‌چه میکنم، هزاران کیلومتر از ادبیات فارسی خودمون عقب ترن. فکر کنم قبلا یه جایی اینو گفتم، که احساس می کنم چیزهایی که مردم ما چندصد سال پیش بهشون رسیدن ادبیات غرب هنوز راه داره که بهش برسه... و فکر کنم تازه داره راه اشتباه رو میره! 

      فقط یه نگاه به کتاب فارسی دهم بندازید.

      روانخوانی "دیوار" شبیه پست های وبلاگیه که ممکنه پیوندشون کنیم.

      اون تیکه ای که از سفرنامه ناصرخسرو گذاشته بود؟ بی نظیر بود.

      شعر بیداد ظالمان سیف فرغانی رو ببینید فقط!

      ولی درس دوم بخش مورد علاقه ام بود. بخشی که بیشتر از همه برای طنین انداز شد:

      اگر غم وشادیت بود، به آن کس بگو که تیمار غم و شادی تو دارد.

      اثر غم و شادی پیش مردمان بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعل کودکان باشد.

       جناب عنصرالمعالی داره میگه به خاطر هر بالا پایینی سریع تاثیر نگیرید و دو ثانیه صبر کنید ببینید دنیا دارد چه میگوید، آخر مگه بچه اید؟!

      فعلا دو روزه که سعی کردم به این نصیحت عمل کنم. و خیلی خوب عمل کرده. خیلی جاها فقط کافیه مثل یه بچه خوب صبر کنم تا همه چی درست بشه. حتی چیزهایی که به طرز دردناکی غیرقابل حل به نظر میان.

       

       

      وقتی رفتیم تهران این جرقه برام زده شد که... واقعا تو خونه موندن رشد شخصیتی ما رو به طرز ترسناکی متوقف کرده، نه؟

      وقتی تنها تاثیرت از دو تا آدم بزرگ و کلی نوجوون از جنس دوست مجازی و همکلاسی باشه، چقدر دور باطل میزنی؟ چقدر محدود میشه چیزهایی که میتونی یاد بگیری؟ چقدر کند میشی؟

      وقتی رفتیم تهران فهمیدم که انگار واقعا تو دنیا نزدیک چند میلیارد سبک زندگی وجود داره. و همه اونا دارن پیش میرن. همه اونا دارن به میزان مساوی بد یا خوب پیش میرن.

      یه خانواده ممکنه صبح تا شب سرکار باشن و پنجشنبه جمعه ها برن تفریح و عشق و حال، یه خانواده ممکنه مشغول بزرگ کردن بچه‌ی یه ساله‌شون تو مرخصی زایمان مادر باشه، یه خانواده ممکنه یک روز تمام با همسایه هاشون بشینن تو حیاط و بادمجون و پیاز سرخ کنن...

      و همه اینها لحظات سخت و آسون خاص خودشونو دارن.

      پس یعنی، من هم میتونم اینو داشته باشم دیگه، نه؟ من هم میتونم یه آینده ای داشته باشم. همینطور که الان وجود دارم وجود داشته باشم. قرار نیست نابود بشم... نه؟

      پس چه نیازی به نگران بودن از آینده هست؟ تهش نابودیه، و من قرار نیست تا اونجا سقوط کنم دیگه، نه؟

       

       

      دارم my teen romantic comedy was a lie, as I expected رو آروم آروم بین کلاسای مدرسه به خودم تزریق میکنم. آماده باشید که وقتی تموم شد بیام و باهاش بمبارونتون کنم :)

       

       

      + دلیل بسته بودن کامنت‌ها رو از رو دست نیکولا می نویسم:

      "نظر خواهی بسته است که فکر نکنید موظف به آمدن و نظر دادن هستید. ولی هرکس می آید قدمش رو چشم."

      ۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۳۴ ۳۵ ۳۶
      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      آرشیو مطالب
      Designed By Erfan Powered by Bayan